#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_چهارم
صداي بـاز شـدن در واحـد رو بـه رو یمـان مـرا بـه خـود آورد ! خـانم میان سـالی جلـوي در ظـاهر شـده بود و پرسید:
- شما با آقاي افروز نسبتی دارین؟
- نامزدش هستم.
- بی خود در نزن کسی خونه نیست.
- چطور؟ شما از کجا می دونید؟
چهره اش کمی درهم رفت و گفت:
- عزیزم مثل اینکه شما از چیزي خبر ندارین!
نگران پرسیدم:
- اتفاقی افتاده؟
- شما متوجه پلمپ شدن خونه نشدین؟
با گیجی نگاهی به نوار زردي که به در چسبانده بودند انداختم!
- امــروز صــبح چنــد تــا پلــیس اینجــا اومــدن و از همســایه هــا ســؤالاتی کردنــد، دیشــب عــده اي از سـاکنان بـرج دختـر خـانمی را دیدنـد کـه سراسـیمه از اینجـا فـرار کـرده پلـیس هـا دنبـال اون خـانم
مـی گـردن و بـه همـه سـپردن کـه اگـه اون خـانم رو دیـدن بهشـون اطـلاع بـدن، ظـاهراً ایـن خـانم بـا اتفاق دیشب ربط داره!
- ببخشید می شه واضح تر بگین؟ دیشب چه اتفاقی افتاده؟
- بهتره شما برین آگاهی اون جا همه چی را می فهمین.
- خانم خواهش می کنم بگین، براي نامزدم اتفاقی افتاد؟!
- آخه عزیزم تو چطورحالا میاي؟ معلومه از کارهاي نامزدت خبر نداري؟
- چه کارهایی؟
- نبودي ببینی چه خبر بود صداي داد و فریادشون کل مجتمع رو برداشته بود.
- من خودم دیشب اینجا بودم.
چشمان زن از تعجب گرد شد و با من من گفت:
- اون خانمی که فرار...
- آره من بودم. حالا می گین چرا باید برم کلانتري؟
زن در حالی که هول شده بود با دستپاچگی گفت:
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_پنجم
- همین الان برین آگاهی همین منطقه! تا بفهمین موضوع چیه. خداحافظ!
بـا استیصـال روي پلـه هـا ولـو شـدم و سـرم را در میـان دسـتهام گـرفتم، معلـوم نبـود چـه بلایـی سـرم آمده بود؟ چرا زندگی من مثل کـلاف نـخ سـردرگم شـده بـود؟ چـرا هـر بـار کـه گـره ا ي بـاز مـی شـد گره پیچیده تري بوجود می آمد؟ با صداي آشناي همان زن به خودم آمدم.
- حالت خوبه عزیزم؟
سرم را بلند کردم لیوان آبی به من داد و گفت:
- نگران نباش حتماً قسمت بوده!
- چی قسمت بوده؟
- هیچی فعلاً این رو بخور و زودتر به کلانتري برو.
لیوان را گرفتم و جرعه اي سـر کشـیدم حـالم کمـی بهتـر شـد . تشـکر کـردم و بـا گامهـاي بی رمـق بـه راه افتادم.
آگـاهی زعفرانیـه شـلوغ بـود اصـلاً نمـیدانسـتم کجـا با یـد بـروم گـیج شـده بـودم بـالاخره از سـربازي کمک گرفتم و او مرا به طرف اتاقی راهنمایی کرد.
- بفرمایین.
وارد اتـاق شـدم مـردي در پشـت میـزش در حـالی کـه سـرش را روي تعـدادي برگـه خـم کـرده بـود بدون آن که نگاهی کند، گفت:
- امرتون؟
- سلام.
با شنیدن صداي من سرش را بالا کرد و عینکش را برداشت و گفت:
- بفرمایین خانم کاري داشتی؟
مـردي میـان سـال حـدوداً سـی و پـنج سـاله بـا چهـره جـدي، پرسشـگرانه نگـاهم کـرد! آب دهـانم را به سختی قورت دادم و گفتم:
- من سهیلا حامی هستم.
لبخندي زد و گفت:
- اسم شما باید من رو یاد چیزي بندازه؟
- من... من نامزد بهزاد افروز هستم.
لحظه اي چهره متفکري به خود گرفت و بعد مثل اینکه چیزي بیاد بیاورد با تردید پرسید:
- همون آقایي که ساکن مجتمع آذرخش در زعفرانیه بود؟
- بله.
- لطفاً در را ببند و بیا داخل.
روي نزدیکترین صندلی که کنار میز کارش بود نشستم.
#ادامه_دارد
@seshanbehaymahdavi313💞✨
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۹