✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
- من نمی تونم اینقدر سنگدل باشم باید کنارش بمونم اون به من نیاز داره!
- تو چرا باید فداکاري کنی؟ پس خودت چی می شی؟
- منم دوستش دارم این علاقه دو طرفه اس. ما می خوایم با هم ازدواج کنیم.
- ظاهراً همه حرفاتون را زدید و فقط اسم بچه تون را نذاشتین؟!
- المیرا می شه اینقدر نیش و کنایه نزنی؟
- نه نمی تونم! چون دلم بدجوري سوخته.
- تو بهترین دوست منی، باید از ازدواج من خیلی خوشحال باشی.
- دیگه نیستم. مـن نمـی تـونم بـا آدم دمـدمی مزاجـی مثـل تـو کـه هـر لحظـه یـک تصـمیم جدیـد مـیگیره دوست باشم.
- تو وضعیت من رو درك نمی کنی.
- راست می گی یادم نبود عاشق نیستم و نمی تونم تو رو درك کنم.
- المیرا، من...
- بسه سهیلا، تو با من بازي کردي.
- نه به خدا! مگه نشنیدي می گن لذت بخشش خیلی بیشتر از انتقامه.
چهره المیرا غمگین شد از عصبانیت چند لحظه قبل خبري نبود. با صداي گرفته اي گفت:
- سـهیلا تـو مـی خـوای یـک عمـر بـا این مـرد زنـدگی کنـی؟! بهـزاد یـک بـار امتحـانش را پـس داده،
این آدم مشکوکه تو حتـی نمـیدونـی ایـن مـدت تـو ي آمریکـا چیکـار مـی کـرده ! اگـه واقعـاً این قـدر عاشقته چرا زودتر برنگشته و دنبالت نیامده؟
- تو که می دونی به خاطر اون رسوایی مجبور شده بمونه!
- اصلاً من قبول کردم اون پشیمونه و می خواد یک مرد خانواده دوست باشه.
- خب پس مشکل کجاست؟
- تو خیلی وقتـه کـه عـوض شـدي سـهیلا، تـو دیگـه اون دختـر سـابق نیسـتی، زنـدگی در کنـار خـانواده داییت روي افکـار و عقایـدت تـأثیر گذاشـته، مگـه خـودت نمـی گفتـی دیگـه نمـی تـونی تـوي مهمـونی هــاي مخــتلط حضــور داشــته باشــی، جلــوي نــامحرم بایــد حجــاب رو رعایــت کنــی. بــه ســر و لباســت نگــاه کــن. مانتوهــاي مناســب مــی پوشــی موهـاي چتـري روي پیشــونیت نمــی ریــزي، مــدل زنــدگیت
عوض شده، سهیلا دیگه نمی تونی با مردي با ویژگی هاي بهزاد و خانواده اش کنار بیاي!
- بهزاد آدم متمدنیه به عقایدم احترام می ذاره و آزادي کامل به من می ده!
- مطمئنی؟
- البته!
- مگه تو نمی خواي یه زندگی پاك و سالم داشته باشی؟ همون طورکه خدا دوست داره!
- مسلماً همین طوره، تو که می دونی من مدتی سعی کردم به همین شیوه زندگی کنم.
- بـه نظـر تـو، تـوي خونــه اي کـه مشـروب، قمـار، رسـیور، اخــتلاط محـرم و نـامحرم وجـود داره مــیشه این مدلی زندگی کرد؟
- به طور حتم رفتار من روي کارهاي اونا هم تأثیر داره!
- و شـاید هــم بلعکــس رفتـار اونهــا رو ي تـو تـأثیر بگــذاره؟ فاصــله تـو و بهــزاد آنقــدر زیـاده کــه بـا عشق و علاقه این فاصله پر نمی شه مگر اینکه که تو هم بخواهی مدل اونها بشی!
- اما من زندگی جدیدم را همین جوري دوست دارم دیگه نمی خوام مثل گذشته زندگی کنم.
- با انتخاب بهزاد نمی شه، فکرات را خوب بکن و بهترین تصمیمت رو بگیر، خدانگهدار.
حرفهاي المیـرا افکـارم را مغشـوش کـرده بـود . واقعـاً خواسـته مـن چـه بـود؟ مثـل خـانواده دایـی اسـد زندگی کنم یا مثل خانواده عمو فرخ و بقیه؟ کدام زندگی بهتر بود؟
- چه عجب این خانم دست از موعظه برداشت.
با صداي بهزاد به طرفش برگشتم.
- تو کی اومدي اینجا؟
- همین الان، من دارم میرم سهیلا، باید یک سر به شرکت پدرم بزنم با من کاري نداري؟
- نه، همه پذیرایی شدن؟
**
#ادامه_دارد
@seshanbehaymahdavi313 💞✨