🌸🍃﷽🌸🍃
🔻بویِ ظهور🔻
✍ در داستان حضرت یوسف، قرآن کریم نقل میکنه که، حضرت یوسف پیراهنش رو داد👕 تا برای پدرش یعقوب ببرند:
🕋 اذْهَبُوا بِقَمِیصِی هَٰذَا (یوسف/۹۳)
💢 این پیراهنِ مرا برای پدرم یعقوب ببرید.
وقتی کاروان از شهر مصر به سمت کنعان حرکت کرد، حضرت یعقوب که در کنعان بود، به نزدیکانش گفت:
🕋 إِنِّی لَأَجِدُ رِیحَ یُوسُفَ (یوسف/۹۴)
💢 من بوی یوسف را احساس میکنم.
☝️ این گفتارِ یعقوبِ، این عاشقِ پیرِ دلدادهی یوسف بود، که بوی پیراهن یوسف رو از کیلومترها دورتر احساس کرد...
دربارهی یوسف فاطمه(سلام الله علیها) هم همینطوره...
🍃 اونی که عاشق و بیتابِ #امام_زمان باشه، چند سال قبل از ظهورِ حضرت، بوی ظهور رو احساس میکنه...
یعنی قبل از اینکه حضرت پا در رکاب بگذاره، چند سال مونده به ظهور، اونهایی که دلدادهی #امام_زمان هستند،❤️ از فاصلهی دور، بوی حضرت رو استشمام میکنند.
🤲 کاش ما هم جزو اونها باشیم...
@seshanbehaymahdavi313
#طنزدرجبهه😅
خاﻧﻢ ﭘﺮﺳﺘﺎﺭﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻣﯽﮔﻔﺖ :
ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺠﺮﻭﺣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﺪﺗﯽ ﺑﯿﻬﻮﺵ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ اﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﻮﺵ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﺪ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ .😊
ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﻣﺮﺩﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﻣﻦ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﻡ؟😌
ﺭﮒ ﺷﯿﻄﻨﺘﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺬﺍﺭ ﮐﻤﯽ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺳﺮﺵ ﺑﺬﺍﺭﻡ!
ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻡ ﺁﺭﻩ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﯼ !😑
ﺑﺎﺯ ﺑﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﺻﺪﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺣﻮﺭﯼ ﻫﺴﺘﯽ؟😍🙈
ﺩﯾﺪﻡ ﺷﯿﻄﻨﺘﻢ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺪﺟﻨﺴﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﻠﻪ ﻣﻦ ﺣﻮﺭﯼ ﻫﺴﺘﻢ !😉😌
ﮐﻤﯽ ﻣﮑﺚ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ از ﺗﻮ بهترنبود😒
ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺮﻡجهنم
هدایت شده از 🌹سه شنبه های مهدوی پایگاه شهید آوینی🌹
❤️به نامخدا❤️
نام رمان: دو روی سکه
نامنویسنده:نامعلوم
برای سلامتی امام زمانمون و همچنین نویسنده رمان نفری 5 صلوات بفرستید🤗🌺🍃✨
@seshanbehaymahdavi313💞✨
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_پنجاه_و_سوم
بهزاد با لحن آرامتري که از خیانت دقایق پیش خبري نبود گفت:
- من دوست دارم و براي بدست آوردنت هر کاري می کنم!
نـزدیکم شـد و بـه چشـمانم خیـره شـد. نـوع نگـاهش رنـگ دیگـري گرفتـه بـود. چشـمانش غصـه دار شده بود.
- باورم کن!
بغض کردم و با صدایی لرزان گفتم:
- بهزاد این عشق یک طرفه راه بجایی نداره ما به بن بست می رسیم!
- یک طرفه نیست من می دونم تو هنوزم دوستم داري وگرنه تا حالا ازدواج میکردي؟!
نمی دانم چه کاري درست بـود . از طرفـی خیـانتی کـه بـه مـن کـرده بـود و
در بـی خبـري تـرکم کـرده بـود را نمـی تونسـتم بـه راحتـی بپـذیرم. از طرفـی وقتـی مـی دیـدم اینگونـه عاجزانـه بـه هـر دري مـیزند تـا رضـایتم را بـرا ي ازدواج جلـب کنـد و حاضـر بـود بـه خـاطر مـن هـر شـرطی را قبـول کنـد، دلـم بــرایش مــی ســوخت. شــاید بــا یــه فرصــت دوبــاره، زنــدگی روي خوشــش را بــار دیگــر بــه مــن و او نشـان مـی داد. دلـم را بـه دریـا زدم دیـدن اشـکهاي ایـن مـرد مغـرور بـرایم خیلـی سـخت بـود بایـد کنارش می ماندم.
- باشه، یک بار دیگه بهت اعتماد می کنم.
با ذوقی کودکانه اي گفت:
- مرسی خانم خوشگل خودم. دیدي بـالاخره دلـت نـرم شـد . امشـب بـه مامـانم مـیگـم زنـگ بزنـه بـا داییت هماهنگ کنه.
- چرا این همه عجله من هنوز آمادگی ندارم. به دایی هنوز چیزي نگفتم.
- خب امروز که رفتی خونه بهشون بگو.
- بهـزاد مـن سـهیلاي چهـار سـال پـیش نیسـتم. هیچـی نـدارم جـز یـه حسـاب بـانکی کـه اون هـم از صدقه سر عمه فروغمه، خودمم و لباس تنم، دیگه هیچی ندارم.
- چـرا خـودت رو لـوس مـی کنـی، مـن از تـو جهزیـه و حسـاب بـانکی، ملـک و امـلاك خواسـتم؟ بابـام اینقــدر داره تــا آخــر عمــر در رفــاه کامــل زنــدگی کنــیم. مــن فقــط از تــو یــک دل عاشــق مــی خــوام.
خوب دیگه چه بهانه اي داري؟
- بهزاد قول میدي به من وفادار باشی؟
- به خدا همون دو سال پیش بهت وفادار بود اگه...
حرفهایش را ناتمام گذاشت.
- بریم شیرینی بخریم بین همکلاسی هات پخش کنیم!
- الان؟! به چه مناسبت؟
- به مناسبت جواب مثبت سهیلا جون به آقا بهزاد افروز!
- نه بهزاد! من خجالت می کشم بذار بعد از عقدمون، هنوز که اتفاقی نیافتاده.
- عزیزم من و تو از الان زن و شوهریم، حالا این ورا قنادي پیدا می شه؟
هرچه اصـرار کـردم بـی فایـده بـود . بهـزاد کـار خـودش را کـرد و شـیرینی گرفـت و بـا مـن بـه طـرف کـلاس راه افتـاد. بچــه هـا بـا دیـدن مــن و بهـزاد و شــیرینی در دسـتمان ســر و صـدا کردنــد و بـه مـا تبریک گفتند. امـا المیـرا بـا د یـدن مـا وارفـت و بهـت زده بـه مـا نگـاه کـرد . لبخنـد کـوچکی بـه او زدم اما او سرش را به حالت تأسف تکان داد و از کلاس خارج شد؛ به دنبالش دویدم.
- المیرا، المیرا جان کجا میري؟
- میرم خونه.
- کلاس داریم.
- حالم خوب نیست تنهام بذار.
سرعتم را بیشتر کردم و راهش را سد کردم.
- از من ناراحتی؟
با دلخوري نگاهم کرد و گفت:
- تو من ر و مسخره کردي سهیلا؟
- می دونم از دستم ناراحتی، اما بهزاد خیلی پشیمونه حاضره بخاطر من هر کاري بکنه.
- تو خودتم نمی دونی چی می خوایی.
**
#ادامه_دارد
@seshanbehaymahdavi313 💞✨
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
- من نمی تونم اینقدر سنگدل باشم باید کنارش بمونم اون به من نیاز داره!
- تو چرا باید فداکاري کنی؟ پس خودت چی می شی؟
- منم دوستش دارم این علاقه دو طرفه اس. ما می خوایم با هم ازدواج کنیم.
- ظاهراً همه حرفاتون را زدید و فقط اسم بچه تون را نذاشتین؟!
- المیرا می شه اینقدر نیش و کنایه نزنی؟
- نه نمی تونم! چون دلم بدجوري سوخته.
- تو بهترین دوست منی، باید از ازدواج من خیلی خوشحال باشی.
- دیگه نیستم. مـن نمـی تـونم بـا آدم دمـدمی مزاجـی مثـل تـو کـه هـر لحظـه یـک تصـمیم جدیـد مـیگیره دوست باشم.
- تو وضعیت من رو درك نمی کنی.
- راست می گی یادم نبود عاشق نیستم و نمی تونم تو رو درك کنم.
- المیرا، من...
- بسه سهیلا، تو با من بازي کردي.
- نه به خدا! مگه نشنیدي می گن لذت بخشش خیلی بیشتر از انتقامه.
چهره المیرا غمگین شد از عصبانیت چند لحظه قبل خبري نبود. با صداي گرفته اي گفت:
- سـهیلا تـو مـی خـوای یـک عمـر بـا این مـرد زنـدگی کنـی؟! بهـزاد یـک بـار امتحـانش را پـس داده،
این آدم مشکوکه تو حتـی نمـیدونـی ایـن مـدت تـو ي آمریکـا چیکـار مـی کـرده ! اگـه واقعـاً این قـدر عاشقته چرا زودتر برنگشته و دنبالت نیامده؟
- تو که می دونی به خاطر اون رسوایی مجبور شده بمونه!
- اصلاً من قبول کردم اون پشیمونه و می خواد یک مرد خانواده دوست باشه.
- خب پس مشکل کجاست؟
- تو خیلی وقتـه کـه عـوض شـدي سـهیلا، تـو دیگـه اون دختـر سـابق نیسـتی، زنـدگی در کنـار خـانواده داییت روي افکـار و عقایـدت تـأثیر گذاشـته، مگـه خـودت نمـی گفتـی دیگـه نمـی تـونی تـوي مهمـونی هــاي مخــتلط حضــور داشــته باشــی، جلــوي نــامحرم بایــد حجــاب رو رعایــت کنــی. بــه ســر و لباســت نگــاه کــن. مانتوهــاي مناســب مــی پوشــی موهـاي چتـري روي پیشــونیت نمــی ریــزي، مــدل زنــدگیت
عوض شده، سهیلا دیگه نمی تونی با مردي با ویژگی هاي بهزاد و خانواده اش کنار بیاي!
- بهزاد آدم متمدنیه به عقایدم احترام می ذاره و آزادي کامل به من می ده!
- مطمئنی؟
- البته!
- مگه تو نمی خواي یه زندگی پاك و سالم داشته باشی؟ همون طورکه خدا دوست داره!
- مسلماً همین طوره، تو که می دونی من مدتی سعی کردم به همین شیوه زندگی کنم.
- بـه نظـر تـو، تـوي خونــه اي کـه مشـروب، قمـار، رسـیور، اخــتلاط محـرم و نـامحرم وجـود داره مــیشه این مدلی زندگی کرد؟
- به طور حتم رفتار من روي کارهاي اونا هم تأثیر داره!
- و شـاید هــم بلعکــس رفتـار اونهــا رو ي تـو تـأثیر بگــذاره؟ فاصــله تـو و بهــزاد آنقــدر زیـاده کــه بـا عشق و علاقه این فاصله پر نمی شه مگر اینکه که تو هم بخواهی مدل اونها بشی!
- اما من زندگی جدیدم را همین جوري دوست دارم دیگه نمی خوام مثل گذشته زندگی کنم.
- با انتخاب بهزاد نمی شه، فکرات را خوب بکن و بهترین تصمیمت رو بگیر، خدانگهدار.
حرفهاي المیـرا افکـارم را مغشـوش کـرده بـود . واقعـاً خواسـته مـن چـه بـود؟ مثـل خـانواده دایـی اسـد زندگی کنم یا مثل خانواده عمو فرخ و بقیه؟ کدام زندگی بهتر بود؟
- چه عجب این خانم دست از موعظه برداشت.
با صداي بهزاد به طرفش برگشتم.
- تو کی اومدي اینجا؟
- همین الان، من دارم میرم سهیلا، باید یک سر به شرکت پدرم بزنم با من کاري نداري؟
- نه، همه پذیرایی شدن؟
**
#ادامه_دارد
@seshanbehaymahdavi313 💞✨
لازمنیسٺحٺمابھدنبالشهادٺ باشیم،
عملبھوظیفھ،
اثراٺوضعےاےدارد ڪھ
ممکناسٺمنجربھشهادٺشود.
[ #حاجحسينيڪٺا ]
♡✧❥شبتون حسینی
@seshanbehaymahdavi313
کوچه را آب زدم ...
با نم مژگان تری
تا که شاید ...
ز سفـ❤️ـرکرده ...
بیاید خبری
سلام حضرت دلبـ❤️ـر ....
#سلام
#شعر_مهدوی
#امام_زمان
@seshanbehaymahdavi313
امروزتان زیباترازگل🌷
آرزومندم که خدای
مهربون هدیه دهد
به شما سبدی پراز🌸
شادی های بی دلیل
نگاه پراز امید،قدمی استوار و
روزی سرشاراز آرامش 🌷🍃
الهی آمین🙏🌷
@seshanbehaymahdavi313