#شَھیدانِہ 💔
#کلامشهید...🍂
خدانڪند ڪه حرف زدن، و نگاه ڪردن بہ نامحرم برایتان عادے شود!
پناه مےبرم بہ خـــدا از روزے ڪه
گناه فرهنگ و عادت مردمـم شود...🌱
#رفیق_شهیدم ....🦋
#شهید_حمید_سیاهڪاݪے🕊
@seshanbehaymahdavi313
رفیق!!!
حتی اگر احساس بی نیازی داشتی،
دستتُ به سوی اهل البیت بگیر.....
حتر اگر مشکلی نداشتی، همیشه وصل باش♡
مخصوصا به مادرت{زهرا س}♡
فرزند نباید بی خیال مادرش باشه هااا.....
بهشون بگو؛
{تویی که هر شب جمعه میری ملاقات "شهدای گمنام"
منم درسته شهید نشدم هنوز..... ولی بدجوری تو
مسیر زندگیم گم شدم.... ملاقات منم بیا ...
به منم نگاه کن..... دست منم بگیر....
کمکم کن"مادر"♡
#دلانه
#امام_زمانمونه
@seshanbehaymahdavi313
هدایت شده از 🌹سه شنبه های مهدوی پایگاه شهید آوینی🌹
❤️به نامخدا❤️
نام رمان: دو روی سکه
نامنویسنده:نامعلوم
برای سلامتی امام زمانمون و همچنین نویسنده رمان نفری 5 صلوات بفرستید🤗🌺🍃✨
@seshanbehaymahdavi313💞✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_شصت_و_هفتم
-خوب روت کار شده سهیلا!
- کسی روي افکار من کار نکرده. لطفاً بحث رو همین جا تموم کن!
- جا زدي!
بهزاد با حرفهایش رسماً داشت دیوانه ام می کرد.
با درماندگی گفتم:
- از این همه کل کل خسته نشدي؟
- تا وقتی تو کوتاه نیاي نه!
- پس درد تو کم آوردن منه؟
- آره
- درست مثل بچه ها شدي بهزاد!
با ناراحتی از جایم بلند شدم و ترجیح دادم تا آخر مراسم به کنارش نروم.
بـالاخره هفتـه دیگـر قـرار عقـد را گذاشـتند و مهمانهـا علـی رغـم اصـرار زن دایـی و دایـی بهانـه دوري راه را گرفتنـد و رفتنـد. موقـع خـداحافظی رهـام کـه بـه دنبـال عمـو فـرخ آمـده بـود از ماشـین پیـاده شد و به طرف بهـزاد رفـت . بعـد از سـیزده بـدر دیگـر او را ندیـده بـودم رهـام بعـد از بهـزاد بـه طـرف من آمد بالاجبار به او سلام کردم، پوزخندي زد و گفت:
#ادامه_دارد
@seshanbehaymahdavi313 💞✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_شصت_و_هشتم_و_شصت_و_نه
به خاطر خر شدن دوباره ات، تبریکات گرم من رو بپذیر!
با عصبانیت نگـاهش کـردم . رهـام نگـاهی بـه اطـراف کـرد و بـا دیدن بهـزاد کـه بـا بهـاره صـحبت مـیکرد سرش را نزدیک صورتم آورد و آهسته و با تمسخر گفت:
- امیدوارم این دفعه قالت نذاره!
از حرفش مغز سرم تیرکشید و با خشم گفتم:
- تو مشکلت با من چیه؟ به خدا این دفعه به من از این حرفا بزنی به بهزاد می گم.
رهام خندید و گفت:
- کی؟، بهزاد؟ ترسیدم!
رهـام همچنـان کنـارم ایسـتاده بـود و هـر از گـاهی مـزه پرانـی مـی کـرد، جالـب ایـن بـود کـه بهـزاد اصـلاً بـه وجـود رهـام در کنـارم حسـاس نبـود و تمـام حساسـیت و غیـرتش روي پسـردایی بیچـاره ام بود. علیرضا هم از ترس برخورد زشت از طرف بهزاد اصلاً بیرون نیامده بود.
داشتیم با بهزاد حرف میزدیم که
ناگهـان صـدا ي «آخ ببخشـید» یـک نفـر را شـنیدیم. هـر دو دسـتپاچه شـدیمو به طرف صدا برگشتیم کسی نبود. از ناراحتی لبم را گازگرفتم و با عتاب گفتم:
- همین را می خواستی؟
بهزاد با طلبکاري گفت:
- تقصیراون پسرداییت که بی موقع اومد آشغالا را بذاره بیرون!
آه از نهادم بلند شد و گفتم:
- آبروم رفت.
- من و تو زن و شوهریم، به قول شما حلـــالیم.
- ما هنوز بهم حلال نیستیم
- خیلی خب، با من کار نداري؟
- نه مواظب خودت باش! باي!
بـا روي شـرمگین و خجـل بـه داخـل خانـه رفـتم. بـا کمـک دایـی و زن دایـی اوضـاع خانـه را تـا حـديسـر و سـامان دادیـم. اقـوام پولـدار و شـکم سـیرِ مـن، چنـان تـه میـوه هـا و شـیرینی هـا را بـالا آورده بودند گویی که یک عـده قحطـی زده بـه خانـه حملـه کـرده انـد . بـا چهـره متعجـب بـه بشـقابها ي پـر از پوست میوه و نرمه شیرینی و شکلات نگاه کردیم و ناگهان زیر خنده زدیم.
- همیشه به خنده، چی شده؟
بـا صـداي علیرضـا بـه طـرفش برگشـتیم زن دایـی اشـاره اي بـه بشـقابها کـرد قـري بـه کمـر و سـرش داد و با لحن بامزه اي گفت:
- نه به اون همه افاضات، نه به اینا، کدومش را باور کنیم؟
دایی خندید و گفت:
- نوش جانشون، مهموناي سهیلا براي ما هم عزیز هستند.
از این همه محبت آنها شرمگین شدم. با بغض گفتم:
#ادامه_دارد
@seshanbehaymahdavi313 💞✨
ای دستها ...
برای دعا ...
آسمان کجاست؟
ای شهر ...
راه گمشده ی ...
جمکـ❤️ـران کجاست؟
#شعر_مهدوی
#امام_زمان
@seshanbehaymahdavi313
💫دعای هر شب ماه مبارک رمضان
طاعات و عباداتتون قبول
التماس دعا🙏
شبتون بخیرمهربانان🙏
@seshanbehaymahdavi313