محمدعلی قلاوند:
📚داستان کوتاه
لقمان حکیم پسر را گفت: امروز طعام مخور و روزه دار و هرچه بر زبان راندی، بنویس، شبانگاه همه آنچه را که نوشتی، بر من بخوان، آنگاه روزه ات را بگشا و طعام خور!
شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود، خواند...
دیروقت شد و طعام نتوانست خورد.
روز دوم نیز چنین شد و پسر هیچ طعام نخورد...
روز سوم باز هرچه گفته بود، نوشت و تا نوشته را بر خواند، آفتاب روز چهارم طلوع کرد و او هیچ طعام نخورد.
روز چهارم، هیچ نگفت...
شب، پدر از او خواست که کاغذها بیاورد و نوشتهها بخواند.
پسر گفت: امروز هیچ نگفتهام تا برخوانم.
لقمان گفت: پس بیا و از این نان که بر سفره است بخور...
بدان که روز قیامت، آنان که کم گفتهاند، چنان حال خوشی دارند که اکنون تو داری
ﺻﺒﺢ ﺍﺯ ﺟﺎﻥﻫﺎﯼ ﺭﻭﺷﻦ ﯾﺎﺩ ﻣﯽﺁﯾﺪ ﻣﺮﺍ
ﺷﺎﻡ ﺍﺯ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ ﺗﻦ ﯾﺎﺩ ﻣﯽﺁﯾﺪ ﻣﺮﺍ
ﺍﺯ ﺩﻡ ﺳﺮﺩ ﺧﺰﺍﻥ ﺑﺮﮔﯽ ﮐﻪ ﻣﯽﺍﻓﺘﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ
ﺍﺯ ﺟﻬﺎﻥ ﺑﯽﺑﺮﮒ ﺭﻓﺘﻦ ﯾﺎﺩ ﻣﯽﺁﯾﺪ ﻣﺮﺍ
#صائب_تبريزی
#سلام_صبح_قشنگ_تون_پیوستـــ_به_شادی
محمدعلی قلاوند:
🌷چشمه باش
استاد شاگردانش را به یک گردش تفریحی به کوهستان برده بود .بعد از یک پیاده روی طولانی همه خسته و تشنه در کنار چشمه ای نشستند و تصمیم گرفتند استراحت کنند .
استاد به هریک از آنها لیوان آبی داد وار آنها خواست قبل از نوشیدن آب یک مشت نمک درون لیوان بریزند .شاگردان هم همین کار را کردند ولی هیچ یک نتوانستند اب را بنوشند چون خیلی شور بود .
بعد استاد مشتی نمک را داخل چشمه ریخت واز آنها خواست از آب چشمه بنوشندو همه از آب گوارای چشمه نوشیدند .
استاد پرسد :«ایا آب چشمه شور بود؟»وهمه گفتند:«نه ...آب بسیار خوش طعمی بود». استاد گفت :«رنج هایی که برای شما در این دنیا در نظر گرفته شده است نیز همین مشت نمک است نه بیشتر ونه کمتر ...این بستگی به شما دارد که لیوان آب باشید و یا چشمه که بتوانید رنج ها را در خود حل کنید . پس سعی کنید چشمه باشید تا بر رنج ها فائق آیید».
ساقیا صبح است می ازشیشه درپیمانه کن
حشـرخـواب آلودگان ازنعره ی مستانه کن
می رود فیــض صبوح ازدست،تادم مـی زنی
پیش این دریای رحمت دست راپیمـــانه کن
#صائب_تبریزی
#سلام_صبـح_زیبـاتـون_دلچسب_گوارا