eitaa logo
صیاددلها(سبک زندگی جهاد تبیین)
1.2هزار دنبال‌کننده
17هزار عکس
15.2هزار ویدیو
58 فایل
امام خامنه‌ای عزیز فرمودند:بسیجی باید در وسط میدان باشد تا فضیلت های اصلی انقلاب زنده بماند.کانال صياددلها با هدف جهاد تبیین در ارائه نقاط مثبت و توانمندی های جمهوری اسلامی ایران و همچنین مطالبه گری انقلابی راه اندازی شده است ارتباط با مدیر @sayaddelhaaa
مشاهده در ایتا
دانلود
💥 *کاسه یخ ننه نخودی* بچه که بودم آرزو داشتم خیلی پولدار شوم و اولین چیزی هم که دلم میخواست بخرم یک یخچال برای "*ننه‌ نخودی*" بود. ننه‌ نخودی پیرزنِ تنهای محل ما بود که هیچوقت بچه‌دار نشده بود... می‌گفتند در جوانی شاداب و سرحال بود و برای بقیه نخود می‌ریخت و فال می‌گرفت. پیر که شد، دیگر نخود برای کسی نریخت؛ اما "*نخودی*" مانده بود تهِ اسمش. زمستان و تابستان آب‌یخ می‌خورد، ولی یخچال نداشت. ننه ، شبها می‌آمد درِ خانه‌ی ما و یک قالب بزرگ یخ می‌گرفت. توی جایخیِ یخچالمان، یک کاسه داشتیم که اسمش "*کاسه‌ی ننه‌ نخودی*" بود. ننه با خانه‌ی ما ندار بود. درِ خانه اگر باز بود بدون در زدن می‌آمد تو ، و اگر سرِ شام بودیم یک بشقاب هم می‌آوردیم برای او. با بابا رفیق بود..! برایش شال‌گردن و جوراب پشمی می‌بافت و در حین صحبت با پدر توی هر جمله‌اش یک "*پسرم*" می‌گفت. یک شب تابستان که مهمان داشتیم و توی حیاط جمع بودیم ؛ ننه، پرده را کنار زد و وارد حیاط شد. بچه‌ی فامیل که از دیدن یک پیرزن کوچولوی موحنایی ترسیده بود، جیغ زد و گریه کرد. ننه بهش آبنبات داد. ولی نگرفت و بیشتر جیغ زد. بچه‌ را آرام کردیم و کاسه‌ی ننه نخودی را از جا‌یخی برایش آوردیم. بابا وقتی قالب یخ را توی زنبیل ننه انداخت، آرام بهش گفت: *"ننه.! از این به‌ بعد در بزن.!"* ننه، مکث کرد و به بابا نگاه کرد؛ به ما نگاه کرد و بعد بی‌حرف رفت... بعد از آن، دیگر پیِ یخ نیامد. کاسه‌ی ننه‌ نخودی مدتها توی جایخی یخچالمان ماند و روی یخ‌اش، یک لایه برفک نشسته بود.. یک شب، کاسه را برداشتم و با بابا رفتیم درِ خانه‌ی ننه. در را باز کرد. به بابا نگاه کرد. گفت: "دیگه آبِ یخ نمی‌خورم، پسرم..!" قهر نکرده بود؛ ولی نگاهش به بابا غریبه شده بود. او توی خانه‌ی ما کاسه داشت، بشقاب داشت و یک "پسر". یک در، یک درِ آهنی ناقاب، یک در نزدن و حرف پدر، ننه را برد به دنیای تنهایی خودش و این واقعیت تلخ را یادش آورده بود که "*پسرش*" پسرش نبوده..! ننه‌ نخودی یک روز داغ تابستان از دنیا رفت... توی تشییع‌ جنازه‌اش کاسه‌ی یخ ننه را انداختیم توی کلمن و بابا قدِ یک پسرِ مادر مرده اشک ریخت و مدام آب یخ خورد. یک حرف، یک نگاه، یک عکس العمل... چقدر آثار تلخی بهمراه دارد... *کاسه یخ؛ انگار بهانه ی عشق و مهربانی بود...* خدا میدونه کاسه یخ هر کدوم از ما کی، کجا و در یخچال دل چه کسانی..!!! هزار بار برفک گرفت و شکست و خورد شد و دیده نشد... *حواسمان به یکدیگر باشد.* در پیچ و خم این روزگار، هوای دل همدیگر را داشته باشیم و محبت و مهربانی را به بوته فراموشی نسپاریم. نگذاریم گل محبت، پشت درب نامهربانی پژمرده شود... یکدیگر را صمیمانه دوست بداریم... *چون عمر و زندگی آن چیزی که فکر می کنیم نیست..🍒* یادمان باشد که هست شبی که نیست پس از آن فردایی 🌹 🍃🍃🍃🌿🌿🌿 🍃 🍃 🔹 کانال صياددلها @sayaddelhaa
🌸🌱🌸🌱 🌸 🌱روزی لقمان با کشتی سفر می‌کرد، تاجری و غلامش نیز در آن کشتی بودند. غلام بسیار بی‌تابی و زاری می‌کرد و از دریا می‌ترسید.😳 مسافران خیلی سعی کردند او را آرام کنند اما توضیح و منطق راه به جایی نمی‌برد.😐 ناچار از لقمان کمک خواستند و لقمان گفت که غلام را با طنابی ببندند و به دریا بیندازند!🌊 آنان این کار را کردند و غلام مدتی دست‌وپا زد و آب دریا خورد تا این‌که او را بالا کشیدند. آنگاه او روی عرشه کشتی نشست، عرشه را بوسید و آرام گرفت! ✅این حکایت بسیاری از انسان‌ها است... بسیاری قدر هیچ‌کدام از نعمت‌هایشان را نمی‌دانند و فقط شکایت می‌کنند... و تنها وقتی با مشکلی واقعی روبرو می‌شوند یادشان می‌افتد چقدر خوشبخت بودند... 👈 کانال صياددلها(سبک زندگی جهاد تبیین) ✅ با ما همراه باشید 🌱 شما هم دعوت هستین 👇 👇 🇮🇷 🇵🇸 @sayadelhaa 🇮🇷 🇵🇸 @sayadelhaa
📜 🔹️گویند: ملا مهرعلی خویی، روزی در کوچه دید دو کودک بر سر یک گردو با هم دعوا می‌کنند. 🔸️به خاطر یک گردو یکی زد چشم دیگری را با چوب کور کرد. یکی را درد چشم گرفت و دیگری را ترس چشم درآوردن، گردو را روی زمین رها کردند و از محل دور شدند. 🔹️ملا رفت گردو را برداشت و شکست و دید، گردو از مغز تهی است. گریه کرد. پرسیدند تو چرا گریه می‌کنی؟ 🔸️گفت: از نادانی و حس کودکانه، سر گردویی دعوا می‌کردند که پوچ بود و مغزی هم نداشت. 🔹️دنیا نیز چنین است، مانند گردویی است بدون مغز! که بر سر آن می‌جنگیم و وقتی خسته شدیم و آسیب به خود رساندیم و یا پیر شدیم، چنین رها کرده و برای همیشه می‌رویم. 🌹🌺🌹
🌑 برو کشکت را بساب 🔻می‌گویند روزی مرد کشک سابی نزد شیخ بهائی رفت و از بیکاری و درماندگی شکوه نمود و از او خواست تا اسم اعظم را به او بیاموزد، چون شنیده بود کسی که اسم اعظم را بداند درمانده نشود و به تمام آرزوهایش برسد. شیخ مدتی او را سر گرداند و بعد به او می‌گوید اسم اعظم از اسرار خلقت است و نباید دست نااهل بیافتد و ریاضت لازم دارد و برای این کار به او دستور پختن فرنی را یاد می‌دهد و می‌گوید آن را پخته و بفروشد بصورتی که نه شاگرد بیاورد و نه دستور پخت را به کسی یاد دهد. مرد کشک ساب می‌رود و پاتیل و پیاله ای می‌خرد شروع به پختن و فروختن فرنی می‌کند و چون کار و بارش رواج می‌گیرد طمع کرده و شاگردی می‌گیرد و کار پختن را به او می‌سپارد. بعد از مدتی شاگرد می‌رود بالا دست مرد کشک ساب دکانی باز می‌کند و مشغول فرنی فروشی می‌شود به طوری که کار مرد کشک ساب کساد می‌شود. کشک ساب دوباره نزد شیخ بهائی می‌رود و با ناله و زاری طلب اسم اعظم می‌کند. شیخ چون از چند و چون کارش خبردار شده بود به او می‌گوید: «تو راز یک فرنی‌پزی را نتوانستی حفظ کنی حالا می‌خواهی راز اسم اعظم را حفظ کنی؟ برو همان "کشکت را بساب" ‌ 👈رازداری وحفاظت گفتار را از بزرگان بیاموزیم. 👈 کانال صياددلها(سبک زندگی جهاد تبیین) ✅ با ما همراه باشید 🌱 شما هم دعوت هستین 👇 👇 🇮🇷 🇵🇸 @sayadelhaa 🇮🇷 🇵🇸 @sayadelhaa
خروس🐓 و شيرى🦁 با هم رفيق شدند شب هنگام خروس🐓 برای خوابيدن بالای درخت رفت. شير🦁 هم پاى درخت دراز کشيد. هنگام صبح خروس🐓 مطابق معمول شروع به خواندن کرد.. روباهى🦊 که در آن حوالى بود به طمع افتاد ، نزدیک درخت آمد و به خروس 🐓گفت: بفرمایيد پایين تا نماز را به شما اقتدا کنيم! خروس‌🐓گفت: بنده فقط مؤذنم،  پيش‌نماز پاى درخت است او را بيدار کن! روباه🦊 که تازه متوجه حضور شير🦁 شده بود، با غرش شير 🦁پا به فرار گذشت! خروس 🐓پرسید: کجا تشريف مى‌بريد؟! مگر نمى‌خواستيد جماعت بخوانيد؟! روباه 🦊در حال فرار گفت: دارم مى‌روم تجدید وضو کنم! 😂 . . دشمنان داخلی و خارجی جمهوری‌اسلامی‌ایران بدانند که: شیران 🦁🦁🦁🦁🦁🦁زیادی پای درخت انقلاب آماده جان‌فشانی هستند. بهتر است دور و بر آن پرسه نزنند تا نیاز به تجدید وضو پیدا نکنند! 😉😋 🌷🌷🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ‌