eitaa logo
جاماندگان از قافله عشق 🦋
3.9هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
768 ویدیو
1 فایل
#نشر_آثار_شهدا #روایت_دفاع_مقدس و پستها و محتوای ارزشی #جاماندگان_ازقافله_عشق جهاد تبین و بصیرت افزایی
مشاهده در ایتا
دانلود
«هیچ زمان آدم‌هایی که تو را به خدا نزدیک می‌کنند رها نکن، بودن آن ها یعنی خدا هنوز حواسش بهت هست.» 🥀🍁🍂💦💧
نیازی به روایت نیست 💦💧💦💧 چرا که گاهی میشود قصه عشق عاشقان را از چشم ها خواند؛ همان چشم‌هایی که جز عشق چیزی ندیدند... 🥀🍁🍂💦💧 فرمانده لشگر 31عاشورا
: با شهید باکری، در کنار دجله باهم نشسته بودیم، من رفتم قرارگاه که آخرین وضعیت را گزارش دهم و صحبت کنیم و برای ادامة عملیات به نتیجه برسیم. من از پیش ایشان به این طرف دجله آمدم و به قرارگاه رفتم و طولی نکشید که برگشتم، آمدم کنار دجله قایقی نبود من را ببرد، با مهدی تماس گرفتم و گفتم: «چه خبر است؟»  ایشان جواب سؤال من را نداد و این جمله را فرمود که: «برادر احمد بیا اینجا، اینجا جای بسیار خوب و زیبایی است بیا تا برای همیشه پیش هم باشیم» این آخرین جملة او بود که این کلمه چند لحظه مانده به شهادت این شهید عزیز بود.
. گفت معشوقی به عاشق کای فتی تو به غربت دیده‌ای بس شهرها پس کدامین شهر ز آنها خوشترست؟ گفت آن شهری که در وی دلبرست🤍🥀🍁🍂💦💧 -مولوی- 🍃بازپنجشنبه‌ویادشهدا‌باصلوات🍃 .
🍃کار خدا اینه که از من دفاع کنه... بهش می‌گفتند انحصارطلب، دیکتاتور، مرفه، پولدار. دوستانش دوستانه گفته بودند: چرا جواب نمی‌دی؟ تا کِی سکوت؟ می‌گفت: مگه نشنیدید قرآن می‌گه: «ان الله یدافع عن الذین امنوا». یعنی وظیفه من اینه که ایمان بیارم، کار خدا اینه که از من دفاع کنه. دعا کن من وظیفه خودمو خوب انجام بدم؛ خدا کارش رو خوب بلده.
فرمانده هم مگه شوخی میکرد؟!!! مشکلی پیش آمد و مدت طولانی شد. ناچار شدیم برای حل مشکل به سراغ  فرمانده لشکر برویم. به سمت شهرک دارخوین به راه افتادیم. برادر خرازی در سنگر فرماندهی بود. پس از احوال پرسی گفت: اینجا چه کار می کنید؟ عباس با ناراحتی شروع کرد وضعیت گردان و مشکلات آن را بیان کند. هر دو ناراحت بودیم، یکی عباس می گفت و یکی من. حاج حسین بلند شد و گفت: بنشینید روی زمین. حاجی دستور داده بود، ما نشستیم. آرام به سمت ما آمد و چفیه خودش را روی سر ما انداخت. زبانمان بند آمد. حاجی می خواهد چکار کند. جرأت سوال کردن هم نداشتیم. یک وقت حاجی یک پارچ آب سرد روی سر ما ریخت. پریدیم بالا. حاجی شروع کرد به خندیدن و ما هم به دنبال او خندیدیم. وقتی خنده را بر لبان ما دید گفت: «حالا آرام گزارش کنید تا ببینم چه شده و چه باید بکنیم. 🥀🍁🍂💦💧