فرمانده هم مگه شوخی میکرد؟!!!
مشکلی پیش آمد و مدت طولانی شد. ناچار شدیم برای حل مشکل به سراغ #حاج_حسین_خرازی فرمانده لشکر برویم. به سمت شهرک دارخوین به راه افتادیم.
برادر خرازی در سنگر فرماندهی بود. پس از احوال پرسی گفت: اینجا چه کار می کنید؟
عباس با ناراحتی شروع کرد وضعیت گردان و مشکلات آن را بیان کند. هر دو ناراحت بودیم، یکی عباس می گفت و یکی من.
حاج حسین بلند شد و گفت: بنشینید روی زمین.
حاجی دستور داده بود،
ما نشستیم. آرام به سمت ما آمد و چفیه خودش را روی سر ما انداخت. زبانمان بند آمد.
حاجی می خواهد چکار کند. جرأت سوال کردن هم نداشتیم.
یک وقت حاجی یک پارچ آب سرد روی سر ما ریخت.
پریدیم بالا.
حاجی شروع کرد به خندیدن و ما هم به دنبال او خندیدیم.
وقتی خنده را بر لبان ما دید گفت: «حالا آرام گزارش کنید تا ببینم چه شده و چه باید بکنیم.
#شهید_حسین_خرازی🥀🍁🍂💦💧