#پندانـــــــهـــ
از فرزند شهید #مدافع_حرم اكبر زوار جنتى خواستن شعر بخونه؛گفت ميشه دعاى فرج بخونم؟آخه من روزی هزار بار دعای فرج میخونم! اینقدر میخونم تا امام زمان ظهور كنه.ميگن اگه آقا بياد، شهدا هم باهاش ميان.شاید يه بار دیگه بابامو ببینم...
تا نیایی گره از کار بشر وا نشود
#پندانه
من به خودم کمک میکنم💧
💧💧💧
پیرمرد و عارف🍃🍃🍃💦💧
مرد جوانی پدر پیرش مریض شد. او پدرش را که بیماریش شدت گرفته بود در گوشهای از جاده رها کرد و از آن جا دور شد. پیرمرد ساعتها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفسهای آخرش را میکشید…
رهگذران از ترس مسری بودن بیماری پیرمرد و برای فرار از دردسر، بی اعتنا به نالههای او، راه خود را میگرفتند و از کنار او عبور میکردند.
🌱 عارفی که از آن جاده عبور میکرد، به محض دیدن پیرمرد او را به دوش گرفت تا ببرد و درمانش کند.
رهگذری به طعنه به عارف گفت: “
این پیرمرد فقیر است و بیمار؛ مرگش نیز نزدیک است، نه از او سودی به تو میرسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع این پیرمرد به وجود میآورد.
🍂 پسرش هم او را در این جا به حال خود رها کرده و رفته است. تو برای چه به او کمک میکنی؟”
عارف گفت: من به او کمک نمیکنم، بلکه به خودم کمک میکنم؛ اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم، چگونه رو به آسمان برگردانم و از خالق هستی تقاضای هم صحبتی داشته باشم؛
من به خودم کمک میکنم.
🍃🍃🍃💦💧
#پندانه
گاهی اگر آهسته بری زودتر میرسی!
تاجری در روستایی، مقدار زیادی محصول کشاورزی خرید و میخواست آنها راباماشین به انبارمنتقل کند. در راه از پسری پرسید: تا جاده چقدر راه است؟
پسر جواب داد:اگر آرام بروید حدود ده دقیقه کافی است.امااگرباسرعت بروید نیم ساعت و یاشایدبیشتر. تاجر ازاین تضاد درجواب پسرناراحت شد و در دل به او بد وبیراه گفت وبه سرعت خودرو را به جلو راند.اما پنجاه متربیشترنرفته بود که چرخ ماشین به سنگی برخورد کرد و با تکان خوردن ماشین، همه محصولها به زمین ریخت. تاجر وقت زیادی برای جمع کردن محصول ریخته شده صرف کرد و هنگامی که خسته و کوفته به سمت خودرواش بر میگشت یادحرفهای پسر افتاد و وقتی منظور او را فهمید بقیه راه را آرام و با احتیاط طی کرد.
شاید گاهی باید آرامتر قدم برداریم تا به مقصد برسیم.🍀☘🍃🍃☔️☔️