پرواز_بی_پر🕊🕊🕊
خاطره ای منظوم از
عملیات والفجر مقدماتی
باتوکل به حضرت جانان ،
می کنم فارغ از تمام قیود ،
شرح بی بال و پر پریدن را ،
راز بی هر دو پا دویدن را !
آری، آری، درست می شنوید ،
گرچه باورنمودنش سخت است،
دیده ام من ولی به دیده ی سر،
دیده ام خودبه کنج یک معبر،
پای سرکردن و دویدن را ،
بی پر و بال پر کشیدن را .
می کنم شرح قصّه ی پرواز ،
قصّه نه ،یک حقیقت پرراز ،
قصّه ای واقعی ز یک اعجاز،
اوج ایثار در کمال نیاز .
روزگاری که خاک میهنمان ،
بود پامال اسب اهرمنان ،
بودم آن روز یک بسیجی من ،
یک سیاهی لشکر ایمان .
لشکرم بود نامش عاشورا ،
نام گردانم حضرت قاسم ،
رسته ام بود آرپی جی زن ،
جامه ی عشق داشتم بر تن .
مدتی بود منتظر بودیم ،
گوش برزنگ ودست برشمشیر ،
می گذشتند روزها پی هم ،
همچنان ابرهای روی کویر ،
ماه بهمن رسیده بود از ره ،
سال هم بود سال شصت و یکم ،
دهه ی فجر بود و فتح و ظفر ،
موسم انفجار نور هدا ،
موسم اقتدار حزب الله ،
موسم اقتدا به ثارالله .
روز فردای حمله ی والفجر ،
در فراسوی رمل زار چمو ،
فکّه و خال و تپّه ی دوقلو ،
* باز فکه و باز بغض گلو *
هدف آن سوی مرزخاکی بود ،
پاسگاهی به نام طاوسیه ،
هدفی کز چهار طرف آن را ،
مین و فوگاز مثل یک دایه ،
کرده بودند احاطه اش کامل .
به دلیلی که گفتنش سخت است
سعی الحاق ناتمام آمد ،
فتح کامل نگشت و ناقص ماند .
و مسخّر نشد تمام هدف .
لاجرم بهر دفع پاتک خصم ،
می گرفتیم سنگری باید ،
سنگری محکم ومناسب حال،
به موازات اقتضای نبرد .
بود موجود یک کانال آنجا ،
گر چه کم عمق و تنگ و آلوده ،
جان پناهی نبود غیر از آن ،
لاجرم داخلش شدیم همه مان
همزمان با زوال تاریکی ،
کرد دشمن شروع پاتک را ،
حجم سنگین آتش دشمن ،
شخم می زد حوالی ما را .
آنچنان بود شدت آتش ،
کز هوا رمل وماسه می بارید ،
و...کانال رفته رفته پر می شد .
آتش هرلحظه بیشتر می شد ،
و ... توان دفاع ما کمتر ،
همزمان زیر آتشی سنگین ،
هیکل تانکها نمایان شد .
واقعا جنگ مشت و سندان بود .
زیر طوفان آتش دشمن ،
می شد هرلحظه نوگلی پرپر ،
گرچه تا عاشقی زمین می خورد ،
عزمها جزم می شدند . امّا ،
موشک و خرج آرپی جی ها ،
همچنین تیر تیربار و کلاش ،
همه در حال ته کشیدن بود .
دم به دم عرصه تنگتر می شد ،
خبری هم نبود از عقبه ،
جز عقب رفتن هیچ چاره نبود ،
تاکتیکی اگر چه اجباری ،
گر چه آن نیز بود خیلی سخت ،
سه طرف هم که بوددست عدو
راههای مواصلاتی هم ،
به تمامی قُرُق و ممنوعه ،
سازمان نظام رزمی هم ،
درهم و برهم و بسی نم بود .
*وقت.وقت عقب نشینی بود*
راه برگشت آن همه نیرو ،
کوره راهی به نام معبر بود ،
معبری تنگ ، معبری کم عرض ،
معبری زیرپای خصم شقی ،
معبر از خال ها گذر می کرد ،
تنگه ای پر ز تپّه ی رمل ،
روی هر تپّه نیز یک سنگر ،
روی هر سنگری دو.سه . سرباز ،
دست بر ماشه ی مسلسل خود ،
* گوئیاجشن خالکوبان بود*
رسم هم بود گوئیا اینکه ،
هرکه قصد گذر کند از خال ،
ابتدا خالکوبیش بکنند .
* جای باران گلوله می بارید *
توپ . خمپاره . کاتیوشا ،
آرپیجی یازده . پلامینیا ،
آرپیجی هفت . دوشکا . شیلیکا .
آتش تانکها هم از دو طرف ،
متمرکز شدند بر معبر ،
شد جهنّم به پای در واقع ،
هولوکاست حقیقی آنجا بود .
آشیان داشتند بی پروا ،
آل اُخدود گوئیا آنجا ،
خال را نیز فرض کن گودال ،
از برای شرارت آنها .
ناگهان در شلوغی معبر ،
بالگردی ز دور پیدا شد ،
آمد و آمد و سپس چرخید ،
کرد چندین راکت حواله ی ما ،
ازقضایک راکت به جایی خورد،
که سه مجروح بود در آنجا ،
هر سه از ترک های لشکر ما ،
* گشت آن گوشه محشر صغرا *
هر دوپای بسیجی ای شیدا ،
گشت از پیکرش جدا در جا ،
رفت از هوش اندکی آن یل ،
تا به هوش آمد ابتدا از ما ،
طلب آب کرد با اصرار ،
داشت آب حکم کیمیا آنجا ،
بود خالی تمام قمقمه ها .
چند لحظه به فکر رفت فرو ،
بعد هم با تبسمی صوری ،
دستها را به دیدگان مالید .
ناگهان داد زد برادر ها ،
نیست امدادگر مگر اینجا ؟
آن طرف یک بسیجی نورس ،
که خود از فرط زخم و بدحالی ،
چرخ می زد به دورخود درخاک
غرق در خون و تشنه و خسته ،
* از قضا آب داشت قمقمه اش *
چون شنید التماس همرزمش ،
باکمال مناعت طبعش ،
همه را از کرم به او بخشید ،
* لب خود نیز تر نکرد حتی *
لحظه ای آن برادر مجروح ،
زیرچشمی به قمقمه نگریست ،
بعد چون طفلکی یتیم و غریب ،
آب را بو کشید و زار گریست .
قبل از آنی که جرعه ای بخورد ،
آب را پس زد و دوباره گریست .
و سپس باکمال خونسردی ،
خواهشی کرد از بسیجی ها ،
خواهشی که زدآتش هستی ما
گفت با آخرین رمقهایش :
ای بلاپیشگان اهل ولا ،
وی شقایق رخان دشت بلا ،
خواهشا اینکه روی مرا ،
به سوی کربلا بچرخانید .
سپس اینگونه کرد عرض ادب :
* السلام علیکِ یا زهرا *
بعد هم پر کشید بی پروا ،
رفت بی پا به اوج قاف بقا
شعر از جانباز سرافرا ز
حاج حمید مصطفی زاده
#دفاع_مقدس
@seYed_Ekhlas🇮🇷
یاد باد آن روزگاران یاد باد
بهمن ماه ۱۴۰۰ بود به محض برگشتن از سفر کربلا وزیارت آقااباعبدالله الحسین و اقا ابوالفضل العباس درداخل خاک عراق منطقه عملیاتی والفجر مقدماتی مشغول کارشدیم.
حال و هوای زیارت روحیه مضاعفی به گروه بخشیده بود.
مورخ ۱۴۰۰/۱۱/۱۲ وقتی قصد ورود به نقطه مورد نظر تفحص رسیدیم براساس برنامه روزانه که ابتدای کار به ائمه اطهار و یکی ازمعصومین توسل پیدا کرده و بنام این بزرگوار وارد میدان میشدیم.
فرمانده گروه پیش من بود، به ایشان گفتم امروز بنام کدام عزیز معصوم شروع کنیم.نگاهمان به همدیگه دوخته شده.انگارچند لحظه چشم و دلمان با هم حرف میزدند.وقتی آخرین زیارت را حرم آقا عباس ع بودیم نمیخواستم آن لحظات شیرین بزودی تمام بشود.
چند لحظه تو فکر بودیم در این موقع با همدلی و پیشنهادهم با توسل به اقا ابوالفضل شروع کردیم.
هرکدام ازبیلهای مکانیکی را به نقطه ای اعزام کردیم.
خودم هم از مفابل پاسگاه وهب محل پارک بیلها شروع به حرکت کردم.انگار حضور اقا را در منطقه حس میکردم.داخل اتاقک بیل برای خودم نوحه ای از آقا زمزمه میکردم.به علت اینکه اولین روز کاری دوره بود و برخی کارها و هماهنگیهابا پاسگاههای عراقی باعث شد دوساعت دیر تر در محل کار حاضر باشیم.
حدودا ۴۰۰ متری از محل پارک بیلها دورشده بودم و ناخوداگاه برلبم نوحه ای ازآقا ابوالفضل را زمزمه میکردم.
هنوز پاکتی از بیل به زمین نزده ام.
مقابل یک جاده شنی دیدم و مستقیم به طرفش حرکت کردم.
بعد از گذشتن از این جاده بی اختیار بطرفی رفته و خواستم اولین پاکت را به زمین بزنم.
اولین پاکت را به زمین زده وباناخن پاکت مقداری خاک جابجا کردم،در دومین مرحله وقتی پاکت را در همان نقطه فرود آوردم و کمی روی زمین کشیدم متوجه قلم استخوان دستی شدم.
سریعا برای بررسی دقیق از بیل پیاده شده ودرکمال خوشحالی به استخوانهای شهیدی برخورد کردم.
با چشمان اشک آلود به مسئول گروه زنگ زدم .فاصله ما از همدیگر کم بود.دوان دوان بطرفم آمد و صحنه را دید.
دردلم غوغایی بود.
با نام آقا عباس وارد میدان بشویم و اولین استخوان کشف شده استخوان قلم دست باشد.
شروع کردیم به جمع اوری استخوانهای مطهر شهید و لابلای انها پلاک شناسایی شهید را هم پیدا کردیم .با پیداشدن هر پلاکی از شهیدی ازته دل خوشحال میشویم چون شهید شناسایی شده و به آغوش خانواده برمیگردد.
آخرای کار بودکه برای اطمینان بیشترکه تکه استخوانی نمانده باشد با انگشتان خود خاک را جابجا میکردیم.
در همین حین از لای خاک قمقه شهید را پیدا کردیم .وقتی درب قمقمه را بازکردیم با کمال تعجب دیدم تا دهانه ان پر آب میباشد.
بازهم نگاهها به همدیگه دوخته شد.
عراقیها هم نزدیک ما بودند .مقداری آب روی دستام ریخته و به عنوان تبرک به صورت و محاسنم زدم و به همین بهانه مقداری هم خوردم .
بعداز چهل سال آب این قمقمه پلاستیکی سبز که درعمق نیم متری زمین بودگواراو خنک بود.
عنایت آقا ابوالفضل بود دراولین روز و ثانیه های اول کار شهیدی دست ما را گرفت.
مهمتر ازآن تو اولین حرکت بیل قلم دست پیدا شد.خیلی کم این اتفاق میافتد که درابتدای کارکه این قسمت از استخوان شهید پیدا شود واز طرف دیگر قمقمه پرآب که نشانگر مشکش بوده و شهید عزیز تا آخرین لحظه شهادتش از آب میل نکرده بودو تشنه به شهادت رسیده بود.
🌹السلام و علیک یا ابا عبداله
خادم الشهدا
راوی :رزمنده پیشکسوت دفاع مقدس و یکی از اعضای گروه
تفحص در منطقه عملیاتی
مشهد الشهدای جنوب
سردار ابراهیم زاده .خادم الشهدا
از رزمندگان پیشکسوت
و همرزم عزیزما
#جاماندگان_ازقافله_شهدا
@seYed_Ekhlas🇮🇷
در عهد شباب مشغول جوانی بودم
تاامام شهدا حکم جهادم
دادند
من در این معرکه محو ایثار رفیقان بودم
من در این مهلکه سر گشته و حیران
بودم
تاکه رفیقان شهیدم راه نشانم
دادند
با شهدا ❤️🌹
راه را گم نمی کنیم
🍂🍁🥀💦
🍃
💧
در عملیات والفجر چهار
تو پاسگاه گرمک
بودیم پاسگاهی که
سقفش با خمپاره سوراخ
شده بود
ماهم با برادرکبیری
و بقیه برادرا گاهی داخل پاسگاه
و گاهی هم بیرون در تلاش عبور از تنگه
پشت پاسگاه هم در ست به همین
نام تنگه گرمک بود
به معنای واقعی تنگه بود
ماشین آلات سنگین پشت تنگه
گیر کرده بودن
توپخانه عراق هم تنگه را زیر
آتش گرفته بود
هم کل آن منطقه را
هر رانندای هم حرکت میکرد
تا از تنگه عبور کند
یا مجروح میشد یا شهید
آقا مهدی باکری فرمانده
لشگر 31عاشورا هم پشت
بیسیم مکرر تکرار می کرد زود باشین برادر کبیری
لودر و بلدوزهارو
بفرستین
این جلو برادرای رزمنده
بدون خاکریز ماندن
تاروشن شدن هوا باید
خاکریز ایجاد بشه
والا صبح عراق پاتک میزنه
برادرا قتل عام میشن
راوی سید اخلاص
ادامه دارد
🥀🍁🍂🥀🍂
🍃
💧
راه حق محفوف در بلایا و دشواری هاست واگر نه اینچنین بود کربلا را کربلا نام نمی نهادند
آنکه با پای اختیار قدم در طریق ڪربلا نهاده است می داند که اسرار جز بر سرهای بریده فاش نخواهد شد
آنکه با پای اختیار قدم درطریق ڪربلا نهاده است می داند که خون حرم سِرّ سیدالشهداست واین نه رازی است که بر اغیار فاش شود....
سید شهیدان اهل قلم
🥀شهیدآ سید مرتضی آوینی
🍁🍂🍁🍁💧
خوش دارم هیچکس مرا نشناسد، هیچکس از غمها و دردهایم آگاهی نداشته باشد،
هیچکس از راز و نیازهای شبانه ام نفهمد،
هیچکس اشکهای سوزانم را در نیمه های شب نبیند،
هیچکس به من محبت نکند، هیچکس به من توجه نکند،
👈 جز خدا کسی را نداشته باشم، 👈جز خدا با کسی راز و نیاز نکنم، 👈جز خدا انیسی نداشته اول،
👈 جز خدا به کسی پناه نبرم.
#شهید_مصطفی_چمران
الهی که همیشه در پناه خدا باشید
در عملیات والفجر چهار
تو پاسگاه گرمک
بودیم پاسگاهی که
سقفش با خمپاره سوراخ
شده بود
ماهم با برادرکبیری
و بقیه برادرا گاهی داخل پاسگاه
و گاهی هم بیرون در تلاش عبور از تنگه
پشت پاسگاه هم در ست به همین
نام تنگه گرمک بود
به معنای واقعی تنگه بود
ماشین آلات سنگین پشت تنگه
گیر کرده بودن
توپخانه عراق هم تنگه را زیر
آتش گرفته بود
هم کل آن منطقه را
هر رانندای هم حرکت میکرد
تا از تنگه عبور کند
یا مجروح میشد یا شهید
آقا مهدی باکری فرمانده
لشگر 31عاشورا هم پشت
بیسیم مکرر تکرار می کرد زود باشین برادر کبیری
لودر و بلدوزهارو
بفرستین
این جلو برادرای رزمنده
بدون خاکریز ماندن
تاروشن شدن هوا باید
خاکریز ایجاد بشه
والا صبح عراق پاتک میزنه
برادرا قتل عام میشن
ادمه 👇
این خاطره
شفاعت شهدا شامل حالتان🌹
سردار عاشورایی
راوی .یه بنده خدای بیسیمچی
#جامانده_از
#قافله_عشق🦋🦋
او در باران آمد👇👇
برای او باران بود🌨💦
نه گلوله باران
زیر گلوله باران بعثی ها در تنگه گرمک
شهید حمید باکری را
هرگز ندیدم
سرش را از
انفجار خمپاره ها بدزد یا خیز برود
گلوله خمپاره و کاتیوشا و خمسه خمسه نگو مثل بارون میبارید
همه خیز می رفتیم
ولی حمید آقاباکری در عالمی دیگر بود با قامت رعنایی که داشت
بانفسی مطمئنه از شیب تند روبروی پاسگاه به سوی ما می آمد
تا چاره ای برای عبور ماشین آلات
از تنگه گرمک بیندیشد
ولی گلوله باران برای این مجاهد مخلص
مثل باران بود
اصلا او خودش سرچشمه باران بود
باران عشق به خدا
سرچشمه باران ایثار خلوص و شجاعت
مهربانی
او در باران آمد🌨💦
راوی .سیداخلاص موسوی
#جاماندگان_ازقافله_عشق
@jAmAndgA90zA
ادامه دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دلداده_هم_نباشی
آن یار ما آن یار ما آن یارما
دل میبرد آن یار ما آن یارما
🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊