جنازه های عراقی را 👆
زیر نگیرید
🥀🍁🍂💧اخلاق شهدایی
روزی در مسیر جاده خاکی در منطقه
عملیاتی والفجر چهار نزدیکی
رود خانه شیلر با شهید
حمید باکری معاون لشگر 31عاشورا
بودیم
وقتی دید یه نفر بر خودی
که اتفاقا چند اسیر دشمن
هم با دستان بسته روی نفربر نشسته اند
و در مسیرهم جنازه های بعثی روی
زمین افتاده
سریع خودش را به نفربر رسوند
و به رانند تانک نفربر گفت
برادر سعی کن از روی جنازه های
عراقیها رد نشی
راننده از این حرف خیلی تعجب کرد
گفت :
برادر باکری اینا تا دیروز زنده بودن
داشتن ما را می کشتن
همین چند نفر اسیر هم که میبینید
از خود خود بعثی ها هستن
شهید حمید باکری با
مهربانی گفت :
تا دیروز زنده بودن ولی حالا مردن
زیر گرفتن جنازه دشمن
از اخلاق رزمندگان بدوره
در این حال دیدم اسرا متوجه شدن
و فریاد زدند
مرحبا یحمی الخمینی !
راستییتش من چیزی
نفهمیدم
شهید باکری به رانند گفت
دیدی برادر اینم از اسرای بعثی
روحش شاد یادش گرامی
#اخلاق_شهدایی 🍂🍁🥀
💦💧🍃راوی سید
جاماندگان از قافله عشق 🦋
اخلاق شهدایی👇
جنازه های عراقی را
زیر نگیرید
🍁🥀🍁🍂💦💧
خاطره ای شنیدنی و ناب با شهید مهدی زین الدین در قله بلفت سردشت در نیمه های شب و شهادت
این شهید بزرگوار از اینکه منتظر شنیدنش می مانید
عذر خواهم بدلیل کسالت حقیر
مطالب و خاطرات دوران دفاع مقدس کمی به تاخیر افتاد
اجرتان با خدای شهدا🥀
🍁🍂
🍃💦
💧
سلام
ادامه خاطرات والفجر چهار و عبور
ماشین آلات سنگین با ابتکار شهید
حمید باکری از تنگه جهنمی
گرمک در روز ها ی نزدیک
روایت خواهد شد به امید خدا
با عنوان او در باران آمد
🍃 عزیزانی که تازه به محفل
شهدایی. تشریف آوردین
شفاعت شهدا شامل حالتان
مقدمتان گل باران 💐🌹🌹🌷🌺🍀🌺🌼🍀🌹🌹🌹🌹
🔴 خبری در راه است❗️
مهاجر از راه می رسد
به برکت خون شهدای موشکی
🚀 بی باک و جسور و شب شکن
آری مجاهدت فرزندان حیدر کرار
شب شکن خیبر شکن
روح پر فتوح شهید طهرانی مقدم
پدر موشکی ایران و همه شهدا شاد 🥀🍃
#صهیونیسم_غده سرطانی
سیاره زمین
نابودیتان نزدیک است
خوشا آنانکه با ایمان و اخلاص🍃💧
بساط خویش برچیدند و رفتند🥀🍂
خوشا آنانکه در میدان وجدان
حساب خویش سنجیدند و رفتند🥀
خوشا آنانکه پا در وادی حق
نهادند و نلغزیدند و رفتند🥀
خوشا آنانکه با عزت ز گیتی
حریم دوست بوسیدند و رفتند🥀
خوشا آنانکه بهر یاری دوست
به خون خویش غلتیدند و رفتند🥀
خوشا آنانکه با عشق حسینی💧
شهادت را پسندیدند و رفتند ...🥀🍂🍁💦💧
🍁🍂🥀💦💧
جای سید شهیدان اهل قلم
آسید مرتضی آوینی
خالی که میگفت:
جان
امانتیست ...
که باید به جانان رساند
اگرخود ندهی ..
می ستانند
فاصلهی هـلاکت☠
و
شهـادت ..🥀.
هـمین، خیانت در امانت است!!!
هرکهراصبحشهادت🌹🥀🍃💧
نیست
شاممرگهست🖤
-باشهداگمنمیشویم-
«اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»🌤
🍁🍂🥀💦💧
معشوق واقعی را پیدا کرد 🍃🍀
کُنج ِ همین خاکریز
🍃چه عاشقانه و مخلصانه
در مقابل معشوق زانو زده
نه در مقابل تمایلات دنیوی
نه در مقابل بت ها
نه در افسانه ها
نه در کاخ های مجلل
نه در مطرب خانه ها
و من هر روز ،
تمرین می کنم :
اهدنا_صراطَ_المستقیم را ...
#شهدارا میگم 👇
جامانده ام دستم به دامنتان
🍃🌹التماس دعا
🌹اللهم عجل لولیک الفرج
یا صاحب الزمان ادرکنی 🌹
🍃یا صاحب الزمان اغثنی🍃💧
با شهدا گم نمی شویم🍂🍁🥀💧
ای بادهی جهل کرده سرمست تو را !
جز باد بگو چه مانده در دست تو را ؟!
با اسلحهی پُر اینچنین جار نکش!
جاروکش این حرم حریف است تو را !
#حماسه شاهچراغ
🩸مهمات برای جنگ هویتی!
🩸 گاهی خدا در حوادث به ظاهر تلخ، الطاف خفیه ای قرار میدهد که انسان انگشت به دهان می ماند !
🩸 وقتی خطرناکترین عملیات تروریستی توسط #شجاعت یک نیروی خدماتی ساده خنثی میشود
🩸 وقتی پسری در معرکه با #مهربانی به کمک پدرش میشتابد
🩸 وقتی بانویی در فرار از دست تروریست جانی، چادر و #نجابت اش را رها نمیکند
🩸 وقتی مردی در وسطه حادثه با #ایثار به فکر بغل کردن کودک غریبه و دور کردن او از رگبار گلوله است
🩸 وقتی دختری که تازه به سن تکلیف رسیده حاضر نیست در آن لحظات سهمگین #حیا را فراموش کند و جان خود را نجات دهد
👈یعنی ما حداقل به اندازه یک دهه برای مقابله با تهاجمی که به هویتمان شده ، مهمات داریم .
🩸 بی شک خوب میدانید که دشمن سالهاست برای از بین بردن این #عناصر_هویتی سرمایه گذاری هنگفتی کرده و میکند
🩸 حال وظیفه رسانه و هنرمندان و دستگاههای متولی فرهنگی و شورای فرهنگ عمومی است ، که به این #شجاعت ها و #نجابت ها و #ایثارها و #حیا ها و #مهربانی ها ضریب دهند
و نگذارند این موضوعات هویتی از اذهان مردم پاک شود.
🩸 چرا که به تقدیر الهی و با عنایت اهل بیت علیهم السلام و بر خلاف خواست بدخواهان این ملت ، یک #حماسه ماندگار شکل گرفته است نه یک #حادثه زودگذر....فتأمل
#حماسه شاهچراغ
السلام علیک یا بنت الحسین
معراج شبانه
باز این دل داغدارم امشب بگرفته بهانه ی رقیه
خواهم که زنم سری به بزم معراج شبانه ی رقیه
بر بال قلم نشسته،تازم تاشام خراب و شوم و ویران
گویم ز کبوتری اسیر چنگال مخوف لاشخواران
خواهم سخنی به نظم گویم از بزم وصال بلبل و گل
شاید به کرم دهد گدا را چون فاطمه گوهر تغزّل
گویم ز خزان باغ ایمان ، افسردن غنچه های عترت
با آه و فغان سرایم امشب از کنج خرابه شعر غربت
گویم سخن از دلی رمیده ، وز دسته گلی خزان کشیده
از جمع غریبی و اسیری در طفل یتیم داغ دیده
گویم سخن از غزاله ای که افتاده به دام غلّ و زنجیر
از داغ غریبه ای یتیم و از درد دل سه ساله ای پیر
دربند و اسیر پنجه ی غم ، غمدیده و داغدار اکبر
آزرده دل از فراق بابا ، سرگشته و بی قرار اصغر
لب تشنه و سوگوار سقا ، گریان و غمین و دل شکسته
چون یاس ز قحط آب پرپر ، چون مرغ شکسته بال خسته
در نیم شبی پر از سیاهی ، در گوشه ی یک خرابه دلخون
بگرفته بغل دو زانوی غم ، با دیده ای اشکبار محزون
غارت شده گوشواره هایش با ددمنشی و ظالمانه
گوشش ز جفای کین بریده ، از شدت ظلم وحشیانه
چسبانده به سینه راس بابا ، می بوسد و می نماید افغان
بگشوده به ناز عقده ی دل ، نالد چو نی از شکوه هجران
گه زیر گلوی او ببوسد ، گه گرد محاسنش بروبد
گهگاه کند فغان و ناله ، گه سر به جدار تشت کوبد
مانند پرنده ای که طوفان برهم زده آشیانه اش را
سر داده به گوشه ی خرابه او نوحه ی کودکانه اش را
چون بلبلی هجر گل کشیده ، دلخون شده از فراق گل ها
وصف غم و داغ و درد دل را ، اینگونه کند برای بابا
لب تشنه،تو را چو سر بریدند، آتش بزدند خیمه ها را
ناچار پناه بر بیابان بردیم ز شرّ کین اعدا
افتاد شرر به دامن من از آتش کین آل سفیان
لب تشنه و خسته می دویدم با پای برهنه در بیابان
کردند اسیرمان به غایت آن تیره دلان پست فطرت
زنجیر زدند دست ما را ، روبه صفتان گرگ سیرت
دست همه از بزرگ و کوچک باهم به طناب بسته بودند
در فکر قصاص بدر و خندق ؟ انگار که بال می گشودند
بر ناقه ی لاغری برهنه کردند سوارمان شقی ها
در اوج شقاوت و قساوت بردند ز قتلگاه ما را
آن قافله می سپرد ره ، لیک ، من پای برهنه می دویدم
از وحشت تازیانه ی زجر ، با بال شکسته می پریدم
از بس که برهنه پا دویدم ، پر گشت ز آبله دو پایم
پر بود ز خار و خس بیابان ، بی بهره نماند دستهایم
زنجیر ز من امان بریده ، صد خار به پای من خلیده
صد زخم زبان به جان خریدم ، جانم ز جفا به لب رسیده
چون خار درید تاول پا ، از پای فتاده غشّ کردم
کردند نوازشم به سیلی ، زین روی کبود و روی زردم
گفتند اسیر خاجی مان ابن الطلقای نامسلمان
با دست نفاق و جهل و کینه در شام شدیم سنگباران
هر بار بهانه ی تو کردم ، کردند نوازشم به سیلی
شد چهره ی زرد دختر تو چون مادر تو کبود و نیلی
بابا : متشکّرم که کردی از دختر خرد خویش یادی
ما همسفری شفیق بودیم ، از ما تو چرا جدا فتادی
تا شام سوار نیزه بودی ، رنجیده ای از یراق مرکب
خواندی چو به روی نیزه قرآن خون شد دل بی قرار زینب
یکباره خموش گشت گلشن ، گویا ز نفس فتاد بلبل
از دام قفس رهید گویا ، رفته ست به میهمانی گل
ناگه همه مضطرب دویدند تا بزم وصال دلبر و دل
دیدند رقیه نازنازان در ساحل وصل کرده منزل
دیدند که گل فتاده سویی ، بلبل سوی دیگر اوفتاده
بی شاخه و ساقه گل سرش را بر زانوی بلبلش نهاده
چون شمع بیا "حمید" از این غم آهسته و بی صدا بگرییم
بر فاطمه ی سه ساله باید چون زینب مبتلا بگرییم
در حیرتم از سه ساله ای که آن قدر تحمل کتک داشت !
آنگونه کتک زدند او را ، انگار قباله ی فدک داشت !
🍁🍂🥀💦💧
✍شاعر عاشورایی جانباز
جاج حمید مصطفی زاده
🥀🍁🍂💦💧
اخلاق شهدایی
چند حبه قند روی زمین پیداکرد
با ناراحتی رفت روی یک کاغذ نوشت:
«مواظب باشید خون، دوست
شهیدتان را با اسراف لگد نکنید!»
🥀شهیدمهدی باکری🥀
💧
🍂💦
🍃فرمانده لشگر قهرمان
31عاشورا 🍃
((باز نشر شده از همراه شهدا))
با هم رفتیم ارومیه. شب توی راه بودیم. از سحر منتظر بودیم ماشین بایستد، نماز صبح بخوانیم. می خواست به قهوه خانه ای جایی برسد. جاده بود و بیابان. تا میرسیدیم به خوی، نماز قضا میشد. مهدی جوش می زد. آخر بلند شد و به راننده گفت همان جا نگه دارد. کتش را پشت و رو کرد که من روی آن بایستم و خودش روی خاک ها نماز خواند.
#شهید_مهدی_باکری
"کوچه شهدا"💫
🍂روایتی از تنهایی «آوینی»🥀
🍃سید شهیدان اهل قلم🍃
✍ «مرتضی خیلی تنها بود، اما اصلا به روی خودش نمیآورد. به شدت به مرتضی دنیا سخت میگذشت. از روزی که ازدواج کرد، توسط خانوادهی همسرش طرد شد تا روز شهادت، اما هیچ وقت این را نگفت. دو اتاق در خانه پدرش داشت. پدرش مسن بود و مادرش ناراحتی قلبی داشت. بچههایش بزرگتر شده بودند فضای زندگیاش تنگ بود، همسرش از این فضای کوچک به تنگ آمده بود. آدمی که شبها مطالعه میکرد حتی برای مطالعه جا نداشت. شبها برای صحبت تلفنی مکافاتی داشتیم، چون آن قدر باید آهسته صحبت میکرد که همسر و بچههایش اذیت نشوند. آقای زم هیچ اعتنایی به او نمیکرد سه سال دنبال پانصد هزار تومان وام بود که بتواند جای مستقلی اجار کند و جالب بود که تا روزی که به شهادت رسید، هیچ کدام از آقایان مدیر فرهنگی، این وام را به او ندادند»
در بخش دیگری از این کتاب آمده است:
🔸«خیلی اذیت شد و جالب این جاست، در عین این که با این وضعیت سخت فیلم را میساخت، بزرگترهای صاحب ادعای آن موقع سینما را میآورد که فیلم «شهری در آسمان» را ببینند و نظر بدهند. به هر جان کندنی بود برنامه آماده کرد که اینها بشینند و نظر بدهند قاعده این است که وقتی یک فیلم را نمایش میدهند، باید طرف مقابل بنشیند و فیلم را نگاه کند و نظر بدهد، حالا خواه این نظر مثبت باشد یا منفی. اینها به جای دیدن فیلم شوخی میکردند جوک میگفتند. مرتضی میگفت نگاه کنید، می گفتند: میدانیم چه هست. مرتضی! از جنگ دیگر چه میخواهی؟ ول کن تو را به خدا، تمام شد دیگر، برای چه جنگ را یادآور میکنی؟
نه تنها کمکش نمیکردند، بلکه مسخرهاش هم میکردند. این طور مواقع یک تیک عصبی داشت. قطرهای بود که وقتی اعصابش را به هم میریختند توی بینیاش خالی میکرد. میگفتم: مرتضی! عوامل حرفهای تر برای کارت بگیر بیاور. میگفت: چه کسی؟ با کدام پول حاضر است در مرداد، در آن خاک و خل بیاید در خرمشهر و آبادان؟ کدام یک از کسانی که دو ریال کار یاد گرفتهاند حاضرند بیایند و این کار را بکنند؟ بعد هم حالا اگر بیایند، چه کسی حاضر است پول آن را بپردازد؟ میگفت: انگیزهی همین بچههای به زعم تو تازه کار است که کار مرا جلو میبرد، غیر از اینها کس دیگری نیست. میگفتم: خوب تو نه میدانی چگونه بگویی، نه عوامل درست و حسابی داری، نه پولی، نه چیزی.... که چی؟ میگفت: به خدا به جدم زهرا، نه انگیزه دارم و نه علاقه به این کار بریده بود، میگفت: فقط تکلیف است»
📚منبع: تکرار یک تنهایی؛ محمد علی صمدی
📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ
ای کاش در پی لیلای لیلی 🍃☘مجنون میشدم 🌾
همچو غواصان شهید 🍂🥀
با دستان بسته مدفون
میشدم
خونین جگرم اکنون
ای کاش در شلمچه
غرق در خون میشدم
🍁🍂🍁🥀💦💧
🍀☘🌿🍃💦💧
مجنون نشود آنکه جنون را نشناسد🌴☘🍀🍃🌾
تقدیم به محضر دوستان جان
رمز تولا
ای دوست تورا شهد بلا باد گوارا
صهبای بلا هدیه دهند اهل ولا را
مینای بلا شرط تولای نگار است
زین باده بخور کنگره ی عرش بپیما
فرزانه نگردی گر از این باده ننوشی
نوشی چو ، شوی همنفس دلبر شهلا
بگداز از این باده چنان عود به مجمر
تا شمع نسوزد نشود انجمن آرا
🍀☘🍃🌱
مجنون نشود آنکه جنون را نشناسد
دیوانه بود هر که ندارد دل شیدا
رامین نشود هر که بلا پیشه نسازد
یوسف نشناسد دل بی درد زلیخا
بی درد نه فرهاد توان گشت نه خسرو
هر سست مرامی نبوَد وامق عذرا
بی درد کجا دُرد مصفّا بتوان یافت
خالی ست ز معنا ، سر بی درد و مداوا
سی مرغ چو از جام بلا توشه گرفتند
در قاف بقا خانه نمودند چو عنقا
پروا چو خلیل هیچ ز آتش مکن اخلاص
از سوز دلت نار شود برد و سلاما
زین آه جگر سوز بسوز و مکن افغان
پروانه کی از سوختنش داشته پروا ؟
دانی که چرا خسرو خوبان شده خسرو ؟
چون با غم شیرین دلش کرد مدارا
اقبال بلند است تو را یار گزیده
بیخود نشکسته ست دلا جام تو لیلا
بشکن قفس ای مرغ پر و بال شکسته
با نخل صفا بال و پر خویش بیارا
این بال و پر سوخته اسباب عروجند
با این دو شوی مقتبس طور تجلا
پای تن تو خسته شود گر به ره عشق
سر پای کن و مرکب جان ساز مهیّا
برگوی به نامحرم اسرار تولا
شهد است مرا جام بلا در ره مولا
گو : اهل ولا دُردکش جام بلایند
با درد بسازند ، نخواهند دوا را
مثل تو "حمید " هیچ از این درد ننالد 🍀☘🍃
چون دیده به چشم دل عیان لطف خدا را💦💦💧💦💧
نالد چو نی از دل ، اگر او ، خرده مگیرش
خون کرده دلش ، میخ در و سینه ی زهرا 😭
یا رب مددی حاجت این خسته روا کن
مستش کن از آن باده که دادی شهدا را🥀🍀☘🍃🌱
✍جانباز
شاعر عاشورایی
حاج حمید مصطفی زاده
💥💥
جنگ مشت 🤛و سندان 🚀🚀
خاطره ای از 👇
عملیات والفجر مقدماتی
پرواز بی پر 🕊🕊🕊
باتوکل به حضرت جانان ،
می کنم فارغ از تمام قیود ،
شرح بی بال و پر پریدن را ،
راز بی هر دو پا دویدن را !
آری، آری، درست می شنوید ،
گرچه باورنمودنش سخت است،
دیده ام من ولی به دیده ی سر،
دیده ام خودبه کنج یک معبر،
پای سرکردن و دویدن را ،
بی پر و بال پر کشیدن را .
می کنم شرح قصّه ی پرواز ،
قصّه نه ،یک حقیقت پرراز ،
قصّه ای واقعی ز یک اعجاز،
اوج ایثار در کمال نیاز .
روزگاری که خاک میهنمان ،
بود پامال اسب اهرمنان ،
بودم آن روز یک بسیجی من ،
یک سیاهی لشکر ایمان .
لشکرم بود نامش عاشورا ،
نام گردانم حضرت قاسم ،
رسته ام بود آرپی جی زن ،
جامه ی عشق داشتم بر تن .
مدتی بود منتظر بودیم ،
گوش برزنگ ودست برشمشیر ،
می گذشتند روزها پی هم ،
همچنان ابرهای روی کویر ،
ماه بهمن رسیده بود از ره ،
سال هم بود سال شصت و یکم ،
دهه ی فجر بود و فتح و ظفر ،
موسم انفجار نور هدا ،
موسم اقتدار حزب الله ،
موسم اقتدا به ثارالله .
روز فردای حمله ی والفجر ،
در فراسوی رمل زار چمو ،
فکّه و خال و تپّه ی دوقلو ،
* باز فکه و باز بغض گلو *
هدف آن سوی مرزخاکی بود ،
پاسگاهی به نام طاوسیه ،
هدفی کز چهار طرف آن را ،
مین و فوگاز مثل یک دایه ،
کرده بودند احاطه اش کامل .
به دلیلی که گفتنش سخت است
سعی الحاق ناتمام آمد ،
فتح کامل نگشت و ناقص ماند .
و مسخّر نشد تمام هدف .
لاجرم بهر دفع پاتک خصم ،
می گرفتیم سنگری باید ،
سنگری محکم ومناسب حال،
به موازات اقتضای نبرد .
بود موجود یک کانال آنجا ،
گر چه کم عمق و تنگ و آلوده ،
جان پناهی نبود غیر از آن ،
لاجرم داخلش شدیم همه مان
همزمان با زوال تاریکی ،
کرد دشمن شروع پاتک را ،
حجم سنگین آتش دشمن ،
شخم می زد حوالی ما را .
آنچنان بود شدت آتش ،
کز هوا رمل وماسه می بارید ،
و...کانال رفته رفته پر می شد .
آتش هرلحظه بیشتر می شد ،
و ... توان دفاع ما کمتر ،
همزمان زیر آتشی سنگین ،🔥🔥🔥
هیکل تانکها نمایان شد .
واقعا جنگ مشت 🤛و سندان بود .
زیر طوفان آتش دشمن ،
می شد هرلحظه نوگلی پرپر ،🥀
گرچه تا عاشقی زمین می خورد ،
عزمها جزم می شدند . امّا ،
موشک و خرج آرپی جی ها ،
همچنین تیر تیربار و کلاش ،
همه در حال ته کشیدن بود .
دم به دم عرصه تنگتر می شد ،
خبری هم نبود از عقبه ،
جز عقب رفتن هیچ چاره نبود ،
تاکتیکی اگر چه اجباری ،
گر چه آن نیز بود خیلی سخت ،
سه طرف هم که بوددست عدو
راههای مواصلاتی هم ،
به تمامی قُرُق و ممنوعه ،
سازمان نظام رزمی هم ،
درهم و برهم و بسی نم بود .
*وقت.وقت عقب نشینی بود*
راه برگشت آن همه نیرو ،
کوره راهی به نام معبر بود ،
معبری تنگ ، معبری کم عرض ،
معبری زیرپای خصم شقی ،
معبر از خال ها گذر می کرد ،
تنگه ای پر ز تپّه ی رمل ،
روی هر تپّه نیز یک سنگر ،
روی هر سنگری دو.سه . سرباز ،
دست بر ماشه ی مسلسل خود ،
* گوئیاجشن خالکوبان بود*
رسم هم بود گوئیا اینکه ،
هرکه قصد گذر کند از خال ،
ابتدا خالکوبیش بکنند .
* جای باران گلوله می بارید *
توپ . خمپاره . کاتیوشا ،
آرپیجی یازده . پلامینیا ،
آرپیجی هفت . دوشکا . شیلیکا .
آتش تانکها هم از دو طرف ،
متمرکز شدند بر معبر ،
شد جهنّم به پای در واقع ،
هولوکاست حقیقی آنجا بود .
آشیان داشتند بی پروا ،
آل اُخدود گوئیا آنجا ،
خال را نیز فرض کن گودال ،
از برای شرارت آنها .
ناگهان در شلوغی معبر ،
بالگردی🚁 ز دور پیدا شد ،
آمد و آمد و سپس چرخید ،
کرد چندین راکت حواله ی ما ،
ازقضایک راکت به جایی خورد،
که سه مجروح بود در آنجا ،
هر سه از ترک های لشکر ما ،
* گشت آن گوشه محشر صغرا *
هر دوپای بسیجی ای شیدا ،
گشت از پیکرش جدا در جا ،
رفت از هوش اندکی آن یل ،
تا به هوش آمد ابتدا از ما ،
طلب آب کرد با اصرار ،
داشت آب حکم کیمیا آنجا ،
بود خالی تمام قمقمه ها .
چند لحظه به فکر رفت فرو ،
بعد هم با تبسمی صوری ،
دستها را به دیدگان مالید .
ناگهان داد زد برادر ها ،
نیست امدادگر مگر اینجا ؟
آن طرف یک بسیجی نورس ،
که خود از فرط زخم و بدحالی ،
چرخ می زد به دورخود درخاک
غرق در خون و تشنه و خسته ،
* از قضا آب داشت قمقمه اش *
چون شنید التماس همرزمش ،
باکمال مناعت طبعش ،
همه را از کرم به او بخشید ،
* لب خود نیز تر نکرد حتی *
لحظه ای آن برادر مجروح ،
زیرچشمی به قمقمه نگریست ،
بعد چون طفلکی یتیم و غریب ،
آب را بو کشید و زار گریست .
قبل از آنی که جرعه ای بخورد ،
آب را پس زد و دوباره گریست .
و سپس باکمال خونسردی ،
خواهشی کرد از بسیجی ها ،
خواهشی که زدآتش هستی ما
گفت با آخرین رمقهایش :
ای بلاپیشگان اهل ولا ،
وی شقایق رخان دشت بلا ،
خواهشا اینکه روی مرا ،
به سوی کربلا بچرخانید .
سپس اینگونه کرد عرض ادب :
* السلام علیکِ یا زهرا *
بعد هم پر کشید بی پروا ،
رفت بی پا به اوج قاف بقا
شعر از جانباز سرافرا ز
حاج حمید مصطفی زاده
#جامانده_از
#قافله_عشق🦋🦋
🔹پلاک رُند ‼️
555و556 دیگه فروشی نیست
چون توسط خدا خریداری شد
یه زمانی داشتیم که
برا گرفتن پلاک رُند
"هم" جُون میدادند
"هم "جَونِ شُونا
برای اینکه آسیبی به مملکت نرسه
اما حالا چی ⁉️
قصه این دوشهید ولا مقام را حتما
شنیدین
شهدای تفحص شده با پلاک 555و 556 متعلق به این دوشهید
قدسی دفاع مقدس
سر فرند. مجروح بروی زانوی پدر در منطقه عملیاتی "چیلات در سرما و غربت و فیض شهادت❤️🌹
نمیدانم اسم این فداکاری و ایثار را
چه بنامم؟
هرچه هست شامل حدیت قدسی
ومن عشقنی عشقته و من عشقتهُ
قتلته.....شدند
اللهم صل علی محمد وآل محمد
#جامانده_از
#قافله_عشق🦋🦋
eitaa.com/jAmAnbH
سید اخلاص موسوی
🍀🌺🌾🍃🌱
موج می زد مهربانی ❤️❤️❤️
دریغ از دیروز 🌕🍁🍂🥀
روزگاری بود ایمان محور اعمالمان
بر مدار عشق و ایمان دور می زد حالمان
بود جاری چشمه های عاطفه در رود جان
موج می زد مهربانی ❤️🍀🌺🌾🍃🌱از کران تا بیکران
نقش زرّین محبت بود نقش سینه ها
بسته بود از گلشن دین رخت خود را کینه ها
صدق و اخلاص و مروت بود شرط مهتری
شاخص آزادگی بود آن زمان حق باوری
منتهای آرزوها وصلت دلدار بود
سعی ها طیّ طریق قله ی ایثار بود
بی حیایی ننگ بود و حجب هم فرهنگ بود
هرزه گان را عرصه تنگ و لهو پایش لنگ بود
بود روزی سادگی شرط خورشت نان ما
گشته سرشار از تجمل اینک اما خوان ما
بود روزی بی ریایی مایه ی فوز و فلاح
گشته اینک خودستایی لاجرم امری مباح
بود بی آلایشی آن روز فخر مردمان
وصف بی آلایش ، امّل گشته اما این زمان
شرط لازم بود روزی قرب را شرط وفا
مایه ی قربند اینک غدر و نیرنگ و جفا
اصل انصاف آن زمان ها بود شرط هرعمل
صد دریغ امروز گشته سود اصلی بی بدل
داشت معنایی حقیقی عشق بازی آن زمان
عشق ها گشته مجازی اینک اما بی گمان
روزگاری از تعلق داشت نفرت جان ما
صد دریغ امروز گشته علقه ها جانان ما
داشت روزی کارهامان بوی ایمانهایمان
اینک ایمانهایمان هم بو گرفته ، وایمان
وایمان،این سرگرانی وین تکاهل تا به کی ؟
این تغافل وین تساهل وین تجاهل تا به کی ؟
تا به کی دیروز را بینیم در رویایمان ؟
تا به کی در گل بماند مثل پیلان پایمان ؟
ما مگر دریادلان بدر و خیبر نیستیم ؟
ما مگر لب تشنگان جام کوثر نیستیم ؟
طرحی از نو ریخت باید بهر تغییر فضا
بی گمان دست خود ما هست تقدیر و قضا
🍁🍂💦
🍃
💧