سه دقیقه در قیامت و آنسوی مرگ
#شهدای_کتاب شــهید ســجاد مــرادی و شـکوفایی در بـسیج شـهید سـجاد مـرادی در ۲۸ دی مـاه ۱۳۶۱ در روس
تـصادف درگـذشت را از دست داد. آن موقع بود
کـه سـجاد وصـیت نـامهای نوشت و به دوستان
گـفت مـن زیـاد زنده نمیمانم؛ در جوانی خواهم
رفـت. وصیت نامه را نزد برادر مجید امین الرعایا
گذاشت.
عـلاقه خـاص سـجاد بـه نـظام اسلامی، انقلاب،
امـام و شـهدا و مهمتر از همه رهبر انقلاب سبب
شـد تا در سال ۱۳۸۱ جذب سپاه پاسداران انقلاب
اسلامی شود.
رفـــقایی کـــه یـــکی یــکی شــهید شــدند
در یـکم بـهمن ۱۳۸۱ لـباس سـبز پاسداری بر تن
کـرد، لـباسی کـه از بـچگی عشق و علاقه خاصی
بـه آن داشـت. بـا دیـپلم وارد دانـشگاه افسری
امـیرالمومنین (ع) اصـفهان شـد و آنجا دوستان
زیـادی پـیدا کرد، رفقایی که از نسل آنها شهدای
زیـادی خـونشان پـای حـرم ریـخته شـد. شهید
مـحسن حـیدری از شـهدای مـدافع حـرم لشکر
۸ نـجف اشـرف بـود کـه وقتی شهید شد سجاد
خودش گفت من در دانشکده با او دوست بودم.
شهید سجاد حبیبی هم یکی دیگر از این رفقاست
کـه یـک هـفته بـعد از شهادت سجاد به شهادت
رسید.
مـدتی در تـهران دوره دید و بعد از آن وارد لشکر
عـملیاتی ۱۴ امام حسین (ع) شد. سجاد در لشکر
۱۴ نـیز با شهدای زیادی دوست شد. شهید مسلم
خیزاب، شهید علی شاهسنایی، شهید سید یحیی
بـراتی، شهید مرتضی زارع، شهید حسین رضایی
کـه همگی در کنار سجاد و یا با چند روز فاصله به
شهادت رسیدند.
شـهید سـجاد مرادی با وجود مشغله زیاد بسیج
را رهـا نـکرد و مـسئولیتهای فـراوانی از جـمله
آمـوزش حـوزه امام موسی کاظم (علیهالسلام) را
بـر عـهده گرفت. در سال ۱۳۸۸ با راه افتادن فتنه
بـه قـصد براندازی نظام، سجاد عاشقانه همچون
دیگر شهدا و همرزمانش از نظام و رهبری انقلاب
دفاع کرد.
در سـال ۱۳۹۰ با شدت گرفتن حملات ضد انقلاب
بـه خـصوص گـروهک پـژاک به کردستان، برای
دفـاع از مـیهن اسـلامی عازم کردستان شد. آنجا
چـندین بـار تـا مـرز شهادت پیش رفت. از جمله
یـک بار در سنگر نارنجک پرتاب میکنند که عمل
نمیکند.
ســجاد بــسیجیان زیـادی را در سـطح اسـتان
اصفهان آموزش نظامی داده بود و هرجا میرفت
یــا هـر کـس او را مـیدید مـیشناخت. مـیان
بسیجیان که میرفتی جایی نبود که سجاد مرادی
را نـشناسند. در ۱۳ سـالی کـه پاسدار بود ازدواج
کرد و بچه دار شد.
خانواده شهید مرادی و تولد دختری بهنام فاطمه
سجاد در سال ۱۳۸۴ با دختری مومن و مذهبی از
بـستگان خود ازدواج کرد. در تاریخ ۱۱ آبان ۱۳۸۵
جشن عروسی سادهای در منزل پدرش برگزار کرد.
مـجلسی سـاده و زیـبا؛ همان جا در منزل پدرش
ساکن شد و در سال ۱۳۸۷ خداوند دختری به نام
فـاطمه زهرا به او داد. دختری که حالا روز جشن
تـکلیفش بـا سـالگرد تولد پدر شهیدش همزمان
شـده اسـت. ۲۸ دی مـاه ۱۳۹۵ تـولد سجاد بود
و فـاطمه زهـرا بـه سـن تکلیف رسید. در همین
حـین مـاموریتهای سـجاد بـه کردستان و غیره
هـمه ادامـه داشـت و سـجاد با توجه به داشتن
دخـتری کـوچک، دلبستگیهای دنیاییاش را زیر
پا میگذاشت و برای دفاع از میهن میرفت. چند
سـال بـعد از منزل پدرش به محله اطشاران نقل
مـکان کـرد و تـا شهادت خانهاش همان جا بود.
سرانجام در تاریخ ۲۳ آبان ماه ۱۳۹۴ پس از وداع
با دوستان شهیدش به سوریه رفت و در تاریخ ۱۶
آذر در مـنطقه خـلصه حـومه حلب در اثر اصابت
سه دقیقه در قیامت و آنسوی مرگ
تـصادف درگـذشت را از دست داد. آن موقع بود کـه سـجاد وصـیت نـامهای نوشت و به دوستان گـفت مـن زیـاد
موشک عناصر کتائب ثوار الشام با تانک و برخورد
ترکش بـه پـشت سـر بـه فـیض شهادت رسید.
نماز شبها و یا حسین گفتنها سجاد را به مقام
شهادت رساند
پدر شهید سجاد مرادی در مورد شهادت فرزندش
گـفت: نـماز شـبها، یـا حـسین(ع) گفتنها و
دنـبالهرو رهـبری بـودن سجاد را به مقام شهادت
رسـاند؛ او در حلال و حرام به شدت دقت میکرد
تـا جـایی کـه وقـتی نـذری بـرای مـا میآوردند
نـمیخورد و مـیگفت، نمیدانم این نذری از چه
پولی تهیه شده است.
غــضنفر مــرادی اظــهار داشـت: از زمـانی کـه
دوسـتش شهید شد دیگر حال و روزش فرق کرد؛
بـیتابیاش بـرای شـهادت بیشتر شد؛ در مراسم
تـشییع رفـیق شـهیدش میگفت بعد از شهادت
من هم به همین شکل مراسم بگیرید؛ به او گفتم
مـگر قـرار است هر کسی به سوریه میرود شهید
شود؟ سجاد میگفت رفتنم دست خودم است اما
بازگشت دست من نیست.
پـدر شـهید مـرادی افزود: من به خاطر راهی که
انـتخاب کرده بود به او تبریک گفتم هر چند برای
مـا سـخت اسـت امـا دل خوش هستیم که عَلَم
حضرت عباس(علیهالسلام) را برداشته و به دوش
کشیده است.
شــهید مـرادی قـبل از رفـتن دخـترش را بـرای
شهادتش آماده کرده بود
مرادی گفت: سجاد قبل از رفتن دخترش را آماده
پـذیرفتن شـهادت کرده بود و در تربیت فرزندش
مـفاهیمی مثل شهادت را گنجانده بود؛ وقتی روز
مـوعود فرا رسید، خودش دخترش را آماده رفتن
بـه مـدرسه کـرد و او را سوار بر سرویس کرد، آن
روز در پـاسخ دخـتر ۸ سالهاش که گفته بود «بابا
خـودت بـعد از مـدرسه میای دنبالم؟» گفت بله،
امـا پـس از فـرستادن دخـترش به مدرسه چون
مـیدانست بـرگشتی در کـار نـیست در آسانسور
ســـاختمان بـــغضش تــرکید و گــریه کــرد.
پـدر شـهید در رابـطه بـا زمـان شهادت فرزندش
گـفت: مـأموریتهای سـوریه ۴۵ روزه بـود امـا
سـجاد بـه ما گفت ۲۴ روزه میروم و بر میگردم،
بـاعث تـعجب بود که با وجود مأموریت ۴۵ روزه
تـأکید زیـادی بـر ۲۴ روز داشت از روزی که رفت
دقــیقاً ۲۴ روز بــعد خـبر شـهادتش را آوردنـد.
مـیدانست کـه ایـن آخرین تولد فرزندش است
غضنفر مرادی پدر شهید سجاد مرادی با اشاره به
عـلم سـجاد بـه زمان شهادتش به خبرنگار فارس
گـفت: ۱۸ تـیر ۹۴ سـالروز تـولد دخـترش گـفت
ایـن آخـرین جـشن تولدی است که برای دخترم
مـیگیرم؛ بـرایش جـا افـتاده بود که برگشتی در
کـار نـیست و در رفـتار روزهـای آخر سجاد حس
مـیکردم کـه دیـگر او را نخواهم دید اما به روی
خود نمیآوردم.
وی افـزود: در زمان خداحافظی تنها چیزی که به
او گـفتم ایـن بـود کـه: بعد از تو دخترت را چکار
کـنم؟ و او در جـواب گـفت ایـن دخـتر مـن هم
خـدایی دارد؛ سـجاد پـیش از رفـتنش گفت نزد
آیـتالله نـاصری اسـتخاره کردم و ایشان به من
گـفتند هر زمان که دلتان تنگ شد زیارت عاشورا
بـخوانید؛ سـجاد بـه مـن، مادر و همسرش برای
زمـان دلتـنگی تـوصیه بـه زیـارت عـاشورا کرد.
شـهدا قـبل از شـهادت و عروج، به مقام شهادت
مـیرسند و مـیبینند آنـچه در مقام شهود کسی
ندیده است و میشوند شهدای زندهای که در کنار
مـا زنـدگی میکنند و پروانهوار در حسرت رسیدن
بـه شـعله شـمع شهادت بال بال میزنند تا روزی
که پروردگار این هجران را به پایان رساند و اجازه
حـضور در درگاهش که همان بهشت ابدی است
به آنها بدهد.
ســـــجاد زودتـــــر از حـــــلب آزاد شــــد
سـجاد در آزادسـازی حلب فعالیت میکرد، اما او
قـبل از آزادی حـلب از زنـدان تـن آزاد شد تا به
سوی سرور آزادگان عالم حسین بن علی(ع) برود
و درس آزادگـــی را بـــه عـــالمیان بــیاموزد.
پـدر شـهید گـفت: وقـتی حـلب آزاد شد سجاد
در بـین مـا نـبود اما خوشحال بودیم و حسی را
داشـتیم کـه در زمـان آزادسـازی خـرمشهر وجود
داشت؛ افتخار میکردیم که سجاد ما خود یکی از
سـلاحهایی بـود که به شقیقه دشمن نشانه رفته
بود.
پشیمان نیستید؟
در بـین صـحبتهای خـانواده شهدا همزمان که
داغ بـزرگی حـس میشود یقین و اطمینان قلبی
از کـاری کـه انـجام دادهانـد نیز محسوس است؛
مـیگویند اگـر صـدها بـار دیـگر هـم فـرزندمان
بـرگردد بـاز هـم به او اجازه شهادت در راه خدا را
میدهیم.
پــدر شــهید تـصریح کـرد: چـون عـاشق امـام
حـسین(ع) بـود ما هم گفتیم چه بهتر که فدایی
حـضرت زینب(س) شود، مگر چه سعادتی از این
بـالاتر اسـت؟ درسـت اسـت که من سعادت این
را نـداشتم بـروم اما سجاد از این موقعیت پیش
آمـــــده نـــــهایت اســـــتفاده را کـــــرد.
وی افزود: من به خاطر راهی که انتخاب کرده بود
به او تبریک گفتم هرچند برای ما سخت است اما
دل خـوش هـستیم کـه عَلَم حضرت عباس(ع) را
بــــرداشته و بــــه دوش کــــشیده اســـت.
خاطرهای از شهید
پدر شهید گفت: یک بار که از مشهد بر میگشتیم
در طــبس طـوفان شـنی رخ داد و آنقـدر ایـن
طـوفان شـدید بـود کـه بـا وجـود بـسته بودن
شـیشههای مـاشین داخـل ماشین مقدار زیادی
شـن وارد شـد، پـس از عـبور از
سه دقیقه در قیامت و آنسوی مرگ
موشک عناصر کتائب ثوار الشام با تانک و برخورد ترکش بـه پـشت سـر بـه فـیض شهادت رسید. نماز شبها و یا
طوفان سریع به
سـراغ عـمویش که با ما بود، آمد و ۲ هزار تومان
پـول بـه عمویش داد و گفت این پول بابت نان
صـبحانهای کـه خـریدید است، مشخص نیست
مـا بـه اصفهان برسیم، نمیخواهم حقی بر گردنم
باشد.
سجاد زنده است!
بـارها شـنیدهایم که طبق آیه «وَلَاتَحسَبَنَّ الَّذینَ
قُتِلُوا فِی سـبیلِ الـلّهِ أَمـواتاً بَلْ أَحـیاءٌ عِنـدَ رَبِّهِمْ
یـرزقونَ» شـهدا زندهاند و نزد پروردگارشان روزی
مـیخورند امـا شـاید این موضوع برای ما که در
بـند دنـیا گـیر افـتادهایم خیلی محسوس نباشد،
کـسانی کـه بـیشتر از هـمه این موضوع را درک
مـــــیکنند خــــانواده شــــهدا هــــستند.
وی بـیان کرد: مادرش قبلاً خیلی بیقراری میکرد
و ناراحت بود؛ روزی به مادرش دلداری میدادم و
از جـایگاه شـهدا و از بهشتی که سجاد در آن قرار
دارد صحبت کردیم و به مادرش گفتم ببین چقدر
آدم بـر اثـر تصادف و دلایل دیگر از بین میروند
اما قسمت سجاد شهادت بود و الان دیگر کاری از
دست ما بر نمیآید هر چند نبودش بسیار سخت
است.
مرادی افزود: همان شب وقتی خوابیدم در خواب
دیـدم سجاد با لباس سفیدی که در عکسش هم
هـست به خوابم آمد و در پذیرایی خانه ایستاده
بـود، مـیخندید و قـهقهه میزد، به ما گفت کی
گفته من مردم؟ من که پیش شما هستم و جایی
نـرفتم کـه شـما ایـنقدر ناراحت هستید؛ بعد از
آن شـب آیه قران که صحبت از زنده بودن شهدا
کـرده را بـه واقـع لـمس کـردیم و گـویی که بال
درآورده باشیم.
وصیتنامه
بـــــــسم رب الــــــشهدا و الــــــصدیقین
مرگ پلی است به سوی جهان ابدیت و انشاءالله
ایـن پـل بـا شهادت رقم بخورد، صبر در مصیبت
اجـر عظیم الهی را دارد، در مصیبتها، فقط برای
امام حسین(ع) گریه کنید.
۲ روز روزه بـدهکارم. یـک سال از مالم برای روزه
و نـماز صـرف شـود، یـک سوم مال قانونی بنده
صـرف ایـتام، هیاتهای سیدالشهدا، فقرا و امور
خـیریه شود. در قبرم تربت سیدالشهدا، شب اول
قـبر، نـماز وحشت، زیارت عاشورا را فراموش تان
نشود.
از هـمه اقـوام، دوسـتان، هـمسایگان و آشنایان
طـلب حـلالیت دارم، پدر و مادر عزیز هیچ وقت
نـتوانستم خـدمتی بـه شـما بـکنم، حلالم کنید،
هـمسر عـزیزم کـه هـمیشه رنـج دادهام شما را،
حلالم کنید.
فرزند عزیزم را به درس خواندن، تقوای الهی، نماز
و حـجاب تـوصیه مـیکنم. حـلالم کن، خواهرانم
و بـرادرم حـلالم کـنید. رهبر عزیزم را که راه امام
عـصر(عج) را ادامـه مـیدهد، فـراموش نـکنید و
یاریش نمایید.
https://eitaa.com/joinchat/1645871161C7f48d81f1a
🔻در صورت امکان هرچه سریعتر به نظر سنجی مطرح شده زیر پاسخ دهیـد
🌐پاسخ به نظر سنجی زیر در مورد اصلاح صوت کتاب سه دقیقه در قیامت میباشـد
👇🏻👇🏻
https://EitaaBot.ir/poll/letw9
سه دقیقه در قیامت و آنسوی مرگ
🔻در صورت امکان هرچه سریعتر به نظر سنجی مطرح شده زیر پاسخ دهیـد 🌐پاسخ به نظر سنجی زیر در مورد اصلاح
🔸با توجه به پاسخگویی شما مخاطبان عزیز
برای دسترسی به صوت های استاد امینی خواه که مشکل در دانلود داشتند میتوانید به کانال زیر مراجعه بفرمایید و بهره مند شوید. سپاس از همراهی شما👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3700097147C5a7b9efe3d
#شهدای_کتاب
زندگینامه
شـهید «مرتضی زارع کتایونچه» متولد شهرستان
«خـورزوق» از تـوابع شـهر«برخوار» اصـفهان می
بـاشد، وی در دوم تـیر مـاه ۱۳۶۴ در خانواده ای
مـذهبی مـتولد شـد. دوران ابتدایی و راهنمایی
خـود را در محل زادگاهش گذراند و در سال ۱۳۸۱
وارد هـنرستان فـنی (ابـو عـلی سـینا) شهرستان
بـرخوار شـد و پس از اخذ مدرک دیپلم وارد دوره
پـیش دانـشگاهی در رشـته ادبیات شد. در سال
۱۳۹۲ در رشـته مـدیریت دولـتی دانـشگاه پـیام
نـور دولـت آبـاد پذیرفته شد و در زمان شهادت،
دانـشجوی ایـن دانـشگاه بـود. وی دارای چـهار
خـواهر و یـک بـرادر اسـت، مرتضی فرزند چهارم
خـانواده می باشد. شهید مرتضی زارع در ۱۷ ربیع
الـاول سـال ۹۲ شـمسی مـقارن بـا تولد حضرت
مـــحمد(ص) ازدواج نــمود. هــمسر وی، او را
هـمسری مـهربان برای خود و پسری دلسوز برای
مـادرش مـی دانـد و مـی گوید، مرتضی در زمان
بـیماری مـادرم از هـیچ کـمکی بـرای ما فروگذار
نکرد. شهید مرتضی زارع در ۱۶ آذر ماه سال ۱۳۹۴
در عـملیات مـستشاری در سـوریه به دست گروه
تـروریستی تکفیری داعش به درجه شهادت نائل
آمـد و ۳ روز پس از شهادتش در ۱۹ آذر ماه، این
واقــــعه بـــه خـــانواده اش اعـــلام شـــد.
همسر شهید
خـواهر شـهید مـعلم حـفظ قرآنم بودند و از این
طـریق مـقدمات آشنایی و ازدواجمان فراهم شد.
عـید غدیر سال ۱۳۹۲ به خواستگاری آمدند . آقا
مـرتضی مـعادلات آدم هـای این دوره و زمان را
بـه هـم ریخته بود. آنقدر ساده و راحت صحبت
میکرد که حرفهایش عجیب به دل مینشست.
آقـا مـرتضی در جلسه خواستگاری گفت :
سه دقیقه در قیامت و آنسوی مرگ
#شهدای_کتاب زندگینامه شـهید «مرتضی زارع کتایونچه» متولد شهرستان «خـورزوق» از تـوابع شـهر«برخوار»
من به
ایـن عـلت به سپاه رفتم چون دوست دارم شهید
شـوم. گفت: دوست دارم با کسی ازدواج کنم که
شـرایط من را درک کند. آن زمان تازه از مبارزه با
گـروه پـژاک برگشته بود و میگفت : امکان دارد
هـر لحظه برایمان شهادت اتفاق بیفتد. میگفت :
دوسـت دارم بـا کسی ازدواج کنم که این موضع
را درک کـند و مـانع راهم نشود. گفت : اگر برای
مـأموریت بـه جـاییرفتم حـمل بـر بیتوجهی به
خـانواده نـگذارید. پـرسیدم: بـزرگ تـرین آرزوی
شـما چیست؟ !و در جوابم گفت: شهادت. این در
واقـع آرزوی مـشترک ما بود که میتوانست یک
هـدف مشترک برای زندگی مان باشد. خودم قبل
از ازدواجـم هـمیشه دعا میکردم همسری نصیبم
شود که شهید شود و وقتی فهمیدم ایشان چنین
نــــظری دارد خــــیلی خــــوشحال شـــدم.
بـه تـنها شـدن و سختیهای بعد از شهادت خیلی
فـکر مـیکردم. آقـا مـرتضی هـم خـیلی بـه من
مـیگفت شـما کـه از بـچگی پـدرتان فوت کرده،
بـا کـسی ازدواج نـکنید کـه دوبـاره بخواهید در
زنـدگی خـودتان مـرد خانه باشید. منتها من این
را قـبول دارم کـه در آخـرالزمان امـتحانات خیلی
سختتر میشود. آدم برای اینکه جهاد کند جلوی
پـایش فـرش قرمز پهن نمیکنند. باید در این راه
سـختیهایی بپذیرد. ما در دورهای زندگی میکنیم
کـه هـر لـحظه بـاید منتظر ظهور حضرت باشیم
و مـقدمات ظـهورشان را فـراهم کنیم. من دنبال
هـمسفر برای خودم میگشتم و دنبال یک زندگی
مـعمولی نـبودم. مـوی سـفید بـین مـوهای آقا
مـرتضی خـیلی زیـاد بود. مادرشان قبل از آمدن
بـه خـواستگاری، بـه آقـا مـرتضی گـفته بودند :
مـوهایش را رنـگ کـند و در جواب به مادر گفته
بود: نه ظاهرم را رنگ می کنم و نه باطنم را. حتی
از چـپ دسـت بـودنش هـم حرف زد. چون ماه
محرم و صفر در پیش بود، موقع خواستگاری، دو
مـاه صـیغه مـحرمیت بین ما خوانده شد. سفره
خـاصی برای عقدمان نچیدیم. هردوی ما در قید
و بـند تجملات نبودیم. هم من و هم آقا مرتضی
بـا اجـازه از آقـا امـام زمان(عج) و متوسل شدن
بـه ائـمه بـله را گفتیم. دوست داشتیم که خطبه
عـقد مـا هـمزمان بـا آغاز امامت امام زمان(عج)
در جـمکران جـاری شـود، اما چون آن سال برف
سـنگینی آمـده بـود، کـنسل شد و نهایتا ۱۷ ربیع
الـاول به عقد هم درآمدیم. ۱۰ خرداد سال ۱۳۹۳،
هـمزمان بـا شـب مـیلاد امام حسین(ع) و روز
پاسدار عروسی کردیم.
دعــوتنامه عــروسی مـان را خـودمان نـوشتیم.
کــارتهای عــروسی را کـه تـوزیع مـی کـردیم،
جـای بـرخی مـهمانان را خـالی دیدیم، شروع به
نـوشتن دعـوتنامه کردیم برای امام علی(ع)، امام
حسین(ع)، حضرت ابوالفضل(ع)، امام جواد(ع)،
امـام مـوسی کـاظم(ع)، امـام هـادی(ع) و امام
حـسن عسگری(ع). بعد دعوتنامه ها را به عموی
آقـا مرتضی که راهی کربلا بودند دادیم تا در حرم
ایـن بزرگواران بیندازند. برای حضرت مهدی(عج)
هـــــم نــــامهای مــــخصوص نــــوشتیم.
حـتی بـرگه هـایی را بـرداشتیم و در آن احادیث
و جـملات بـزرگان را نـوشتیم و بـین مـهمان ها
تـوزیع کـردیم و جـالب آنکه عده ای به ما گفتند
آن جـملات، راه زنـدگیمان را عـوض کـرد. برای
مـا خـیلی جـالب بـود که تاثیر یک کلام معصوم
در مـکانی بـه نـام تالار عروسی، شاید تاثیرگذارتر
بـاشد تـا روی منبر. چند شب قبل عروسی خواب
دیـدم کـه مـن بـا لـباس عروس و آقا مرتضی با
لـباس دامـادی در حـرم
امام حسین(ع) هستیم
و بـرایمان جـشن گـرفتهاند، یـک دفـعه بـه مـا
گـفتند: شـما هـمیشه هـمسایه ما بودید و یک
عمر همسایه ما خواهید ماند. خواب عجیبی بود،
بـرای آقا مرتضی که تعریف کردم بسیار خوشحال
شـد و گفت: خوش به حال شما،من می دانم که
شـما شـهید مـی شـوید، من به او گفتم : اما به
نـظرم شـما شهید می شوید، چون مدت کوتاهی
در خـوابم بودید. شاید خنده دار باشد اما احتمالا
مـا اولـین عروس و دامادی بودیم که قبل از آنکه
مـهمانان بـه تـالار بیایند ما آنجا حضور داشتیم.
دلـمان نـمی خـواست مـیهمانان را مـعطل کنیم
هـردوی مـا با گل زدن به ماشین عروس مخالف
بـودیم و آن را خـرج اضـافه مـی دانستیم، البته
یـکی از همسایه ها به اصرار دوستان چند شاخه
گــل بـه مـاشین عـروسمان زد. در راه آرایـشگاه
بـه تـالار هـم، زنـدگیمان را با شنیدن کلام وحی
آغـاز کـردیم. مـیگفت : احـساس میکنم با نوای
قـرآن روحـم پـر میکشد. خودش هم تازه حفظ
را شـروع کـرده بود.چون نزدیک اذان مغرب بود،
آقـا مـرتضی آن قـدر بـا سرعت رانندگی می کرد
کـه فـیلمبردار بـه او تذکر داد. آقا مرتضی به من
گـفت: نماز اول وقت مهم تر است تا فیلمبرداری.
وقـتی وارد تـالار شـدیم بـه مهمانان گفت: برای
تــعجیل در فـرج حـضرت صـلوات بـفرستید.آن
شـب بـاران شـدیدی مـی بارید. عده ای گفتند:
تـه دیـگ خـوردن هـای زیادی کار دستتان داد،
امـا مـن مـطمئن بودم که خداوند با بارش باران
رحـمتش بـه مـن یـادآوری می کرد که همسرت
سـرسبد نعمت هایی است که من از روی رحمت
بـه تـو عـطا کـرده ام؛
سه دقیقه در قیامت و آنسوی مرگ
من به ایـن عـلت به سپاه رفتم چون دوست دارم شهید شـوم. گفت: دوست دارم با کسی ازدواج کنم که شـرایط من
چرا که صدای رحمت خدا
مانند صدای پای پروانه روی گل ها بی صداست.
کـسانی بـودند کـه به خاطر مذهبی بودن مراسم
نـیامدند. صـبح فردای عروسی آقا مرتضی حدود
۲۰۰ غـذا بـاقیمانده را بسته بندی کرد و به خیریه
داد، هــمان شــد خــیر و بـرکت در زنـدگیمان.
آقـا مـرتضی آن قـدر آدم صاف و سادهای بود که
اطرافیان به من میگفتند این آدم سال ۹۲ است؟
اصـلاً بـه ایـشان نمیخورد آدم این دوره و زمانه
بـاشد. خـیلی بـی شـیله پـیله بود. هر حدیث و
روایتی که میدانست به آن عمل میکرد. اینجوری
نـبود که فقط دانستههایش را زیاد کند. به شدت
آدم بـا اخـلاصی بـود. بـه حـدی کـه تازه بعد از
شـهادتش مـا فهمیدیم چه کارهایی انجام میداد
و به ما نمیگفت. بعدها فهمیدیم به خانواده فقرا
کـمک میکرده و ما نمیدانستیم. هر کار خوبی که
انـجام مـیداد فراموش میکرد که این کار را انجام
داده و من این خصلت را در کمتر کسی میدیدم.
چـون خـانوادهشان حافظ کل قرآن بودند ایشان
خـیلی به کلام الله مجید علاقه داشت. میگفت:
هـیچ صـدایی را بـه انـدازه شنیدن قرآن دوست
ندارم.
ماجرای سوریه
قــضیه سـوریه رفـتنش از دوره عـقد صـحبتش
پـیش آمـده بـود. تـا اینکه یک بار تماس گرفت
و گــفت : مـیخواهم بـه جـایی بـروم. گـفتم :
میخواهی سوریه بروی؟ پاسخ داد درست حدس
زدی. گـفت: فـکر کـنم شـما تـنها خانمی هستی
کـه از رفـتنم ذوق مـیکنی. مـن هـم گفتم: برایم
خوشبختیات مهم است و الان وظیفه شما جهاد
اسـت. ایـشان آن زمان دانشجو بود و میگفت :
امـتحاناتم را بـدهم بـعد بروم. که گفتم: نه الان
وظـیفه شما جهاد علمی نیست. من چیز بدی که
در رسـانهها مـیخوانم این است که فقط میآیند
قـضیه حرم حضرت زینب(س) را پررنگ میکنند،
در حـالی کـه قـضیه فقط این نیست. قضیه این
اسـت کـه دشمنان دارند به اسم اسلام، سر اسلام
را مـیبرند و ایـن خـیلی بالاتر است. حریم خانم
زیـنب(س) مـحدودهاش بیشتر از حرم است. آقا
مرتضی بیشتر روی این موضوع تأکید داشت. او
دیـدش بـالاتر بـود و حریم حضرت زینب برایش
مهمتر از حرم خانم بود.
سـال ۹۴ در سـفر مـشهد بـودیم کـه چند نفر از
دوسـتانشان بـرای اعـزام ثـبت نام کرده بودند و
اسـامی تـکمیل شده بود. مدام میگفت: ببین از
قافله عقب افتادم. از مشهد که برگشتیم اسمشان
در لـیست ذخـیرهها بـود. بـه یکی از دوستانش
اصـرار کـرد تـا به جای او برود. و بالاخره قرار شد
راهـی شـود. بـه او گـفتند: با ساک نظامی نیاید
و سـاک دیـگری بـیاورد. هـمسرم دنـبال سـاک
مـیگشت و قـرار شـد از یـک بنده خدایی بگیرم.
گـفتم : بـگذارید به او ایمیل بزنم و بپرسم. وقتی
ایـمیل زدم آن شـخص گـفت: با این ساک مکه
رفـتهاند و چـه سعادتی که با آن به سوریه بروند.
وقـتی آقـا مـرتضی بـه سوریه رفت و شهید شد،
عکس ساک را برای آن شخص فرستادم. آن بنده
خـدا گـریه کـرد و گـفت : این ساک برای عمویم
بود که در دفاع مقدس شهید شد. میگفت: ببین
بعد از این همه سال یک ساک لیاقتش از بعضی
آدمهـا بـیشتر مـیشود. الـان اسم دو شهید روی
ساک نوشته شده است.
بـعد از اعـزام گـاهی هر روز و گاهی هم هر چند
روز یـک مـرتبه تماس می گرفت. یک بار گفت :
کـیلومترها مـی آیـم تا بتواند زنگ بزند. پرسیدم
چند روزه برمی گردی؟ گفت : ماموریتم ۲۵ روز یا
نـهایتا ۴۵ روز طول میکشد. همان طور که گفته
بود، سر ۲۵ روزبرگشت.
پرواز آقا مرتضی
دو، سـه روزی مـی شـد از آقـا مـرتضی بـی خبر
بـودم. شـب شهادتش حالم حسابی منقلب بود.
خواب دیدم آقا مرتضی با شهید سجاد مرادی سر
سـفرهای نـشستهاند و آقا مرتضی هم دو دستی
غـذا می خورد، گفتم : کمی با من صحبت کن اما
فـقط مـیخندید. فـردای آن روز از طرف خانواده
آقـا مرتضی تماس گرفتند و گفتند : برای سلامتی
اش خـتم صـلوات بـرداشتهاند. خودم را رساندم
آنـجا. گـفتند: آقـا مـرتضی تیر خورده است. یاد
حـرفش افـتادم. مـیگفت: اگر گفتند فرماندهان
قـرار اسـت بـه خـانه بـیایند ایـن یعنی شهادت
نـصیبم شـده است. تا شنیدم منتظر فرماندهان
هـستند، فـهمیدم کـه آقـا مـرتضی بـه آرزویش
رسیده است.
۱۶ آذر بـه شهادت رسید. سه روز بعد از شهادتش
بـا او دیدار داشتم و روز شهادت امام رضا(ع) هم
بـه خـاک سـپرده شد. سعی میکردم موقع وداع
اشک نریزم، چون اشک می شد پردهای که جلوی
چـشمهایم را مـی گرفت و مانع میشد عزیزم را
بــــرای آخــــرین بــــار درســــت بـــبینم.
حـرف آخـرم کـه به آقا مرتضی زدم گفتم : " آدم
نـباید هـمسفرش را جـا بگذارد که اگر این کار را
بکند، بیمعرفتی است."
از امـام عـلی (ع) جـملهای شنیدم که فرمودهاند:
«شـهادت نه اجل مقدم است نه اجل مؤخر» این
خـیلی بـه مـن کمک کرد. این جمله برایم خیلی
آرام کننده بود. میگفتم: اگر ایشان عمرشان تمام
شـود در هـر حـالتی که باشد مرگ فرا میرسد و
چـه بـهتر کـه مرگشان با شهادت رقم بخورد. بعد
سه دقیقه در قیامت و آنسوی مرگ
چرا که صدای رحمت خدا مانند صدای پای پروانه روی گل ها بی صداست. کـسانی بـودند کـه به خاطر مذهبی بودن
بـه خـودم مـیگفتم : اگـر ۱۰۰ سـال با هم زندگی
کـنیم بـعد از آن همسرم عاقبت بخیر نشود چی؟
خوشحال میشدم در ۳۰ سالگی عاقبت بخیر شود
کـه شـد. وقتی خبر شهادت آقا مرتضی را شنیدم
بـرای یـکی از دوسـتانم نـوشتم: «همسرم شهید
شـد.» در هـمین حـد. ایشان از اینکه من با این
صراحت این جمله را نوشتم شوکه شده بود و آن
را در اینستاگرام گذاشت. شب قبل با این دوستم
صـحبت میکردم که همسرم چند روز است تماس
نـگرفته و فـردایش کـه خـبر شـهادت را فهمیدم
بـرایش ایـن جمله را نوشتم و او از اینکه اینگونه
رک نوشتهام تعجب کرد.
خـوابش را اوایـل شـهادت زیـاد مـیدیدم. بعداً
کـمتر شـد. همکارش هنوز از سوریه برنگشته بود
و مـن در خـواب از آقـا مـرتضی پرسیدم: لحظه
شـهادت چـه گفتی؟ آن موقع نمیدانستم هنگام
شـهادت چـه گـفته است. گفت: لحظه آخر امام
علی(ع) کنارم آمد و امام حسین (ع) سرم را روی
پـاهایش گـذاشت و مـن از شوق دیدن حضرت
سـه مـرتبه گـفتم: یـا حسین. بعد همکارشان را
دیـدم و پـرسیدم : آقـا مـرتضی لـحظه آخر چه
گـفت؟ ایـشان گـفت: چـرا بـرای دانـستن این
مـورد آنـقدر اصرار میکنید. گفتم: خوابی دیدم و
میخواهم ببینم خوابم چقدر صحت دارد. گفت :
خـوابتان را تـعریف کـنید. وقـتی تـعریف کردم،
گـفت : دقـیقاً به همین حالت افتاد و گفت : «یا
حسین».
https://eitaa.com/joinchat/1645871161C7f48d81f1a