eitaa logo
دختران امنیت..اللّهُم عَجِل لوَلیَک الفَرَج...
1.3هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
10.3هزار ویدیو
14 فایل
فکری به سرم زد،ناگهان رفتم به ۱۴۰۰سال پیش ،روز عاشورا.اگر آن روز بودم چه میکردم ؟؟؟امروز در کشورم عاشوراست...پس بسم الله.. https://eitaa.com/joinchat/3625713894Cc38a95f05e کپی به شرط صلوات به نیت فرج🤲 ارتباط با ادمین : @Ehtesham01
مشاهده در ایتا
دانلود
22.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
متـــــروی تئاترشهـــــــــر ورودی اربــعیـــــــــــــــــن ما را دور خودش جمع میکند❤️ ♡______________ @security_girls
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 🌹بسم رب الشهدا و الصالحین🌹 دلنوشته ای از جنس درد از غم و دردُ فراقِ پدر تقدیم به فرزندان شهدا اول مهر که می شه....خیلی هامون ذوق مدرسه رفتن بچه هامونو داریم مخصوصا اگه کلاس اولیم باشن اینقدر ذوق و شوق هست که همه چی رو فراموش می کنیم و فقط حواسمون به رفتن بچمون به مدرسه اس بد نیس یه وقتایی هم پای درد و دل بچه یتیم ها بشنیم ببینیم اونا چه حسی داشتن وقتی روز اول مدرسه رو بدون پدر شروع کردند داستانی که می خوام براتون بگم .... کمی طولانیه ولی ... پر از درد و غمه .... از کنارش بی تفاوت رد نشین ..... ....
فاطمه جان دخترکم عروسکم عسلکم.... نمیخوای بیدار بشی مامان بده روز اولی دیر برسی ها دخترم میخواد خوندن و نوشتن یاد بگیره وااااااااااااای خداجون.... شکرت صدای مامان رو می شنیدم.... ولی دلم نمی خواست جواب بدم... اصلا دلم نمی خواست برم مدرسه... دلم نمی خواست نوشتن یاد بگیرم.... آخه........ مریم....دختر همسایه مون می گفت فردا باباش می بردش مدرسه دختر خاله اش مبینا هم همینطور ولی.... من چی....؟!! من از پدر فقط و فقط یه قاب عکس داشتم که مامان هر روز با یه دستمال پاکش می کرد که گرد و غبار نشینه روش دخترکم عسلکم.... خوشگلم.... مامان هم چنان صدا میزد.... بیخیالم نمی شد..... چاره ای نبود.... جواب دادم بله مامانی بیدارم.... الان میام.... بر خلاف میلم صبحونه خوردم.... آماده شدم که برم مدرسه.... مامانم با هام همراه شد..... از زیر قرآن ردم کرد.... و برام صدقه داد..... چه ذوقی داشت.... همه‌ی تلاششو می کرد که احساس بی پدری نکنم..... ولی.... اینو الان که خودم مادر شدم می فهمم... اونروزا خیلی سرم نمی شد خلاصه راه افتادیم.... تو راه صحنه هایی می دیدم.... که همش واسه ی من آرزو بود.... درست حدس زدین.... بابا.... بچه های کلاس اولی یه دستشون تو دست باباشون بود و اون یکی دستشون تو دست مامانشون بیچاره مادرم.... هی سرمو بند می کرد که من نبینم و حواسم پرت بشه..... فاطمه جون.... مامان نیگا کن اون گنجشکه چقدر نازه... پروانه رو نگا چه پرای رنگارنگی داره منم بی تفاوت به حرفهای مامانم.... فقط به بچه‌ها خیره شده بودمو تو تصوراتم.... دست بابام رو گرفته بودم و می رفتم رسیدیم تو مدرسه...... جای قشنگی بود.... دیواراش رنگی بودند.... پر ازطرح و نقشهای قشنگ.... ولی نمی دونم چرا نمی تونستم.... خوشحال باشم.... جای خالیه بابا بد جوری احساس می شد چقدر بهش نیاز داشتم.... وقتی نگاه به اطرافم می کردم... دلم آتیش می گرفت دست خودم نبود.... آخه..... یه دختری خودش رو واسه باباش لوس می کرد اون یکی ژست می گرفت باباش ازش عکس بگیره یکی دیگه از بغل باباش جدا نمی شد و....و.....و.... ....