توی شلوغی های ایستگاه آزادی،میز رو آماده کردیم و یه خانم تقریبا مسن روبه روی میز ایستاده بودن گویا منتظر کسی بودن🙂
از بنر های پشت سرمون و پوشش مون همه متوجه هدف کارمون میشدن(که برای چی اینجاییم)😍😊
کم کم داشت دور میز شلوغ میشد!🥰🤩
اون خانم خیلی توجه شون سمت ما جلب شد، منم از قصد موقع هدیه دادن و توضیح دادن فعالیت هامون صدامو بلند میکردم که ایشون هم بشنون
😅😁
اون خانم برای بار اول اومدن و با ترش رویی پرسیدن اینجا چیکار میکنید؟
🤨😐
یسری توضیحات با توجه به طرز برخوردشون بهشون دادم
سری بعد که تونستیم مخاطب هامون رو برای تست حجاب رضایت شون رو جلب کنیم و در عین حال دور میز خیلی شلوغ شده بود 😩😅
اون خانم برای بار دوم اومدن گفتن این هدیه ها چیه؟من بازم توضیح دادم و بهشون یه هدیه دادم 😊🎁
مجدد رفتن و اومدن اینبار با صورت گشاده گفتن میشه شال منو هم مثل این خانومه که بستی ببندی؟😍
گفتم چشم و براشون شال شون رو با یه گیره جذاب بستم 🧕🏻
ایشون تشکر کردن و رفتن🥰
یه ربع بعد دور میز با توجه به موقعیت ایستگاه خیلی شلوغ دیدم یکی رو شونه م میزنه برگشتم دیدم بازم خودشونن
😅☺️
گفتن میشه یادم بدی چجوری شالمو بستی؟!🤨😊
میخوام دیگه همیشه همینجوری ببندم!☺️😍
#خاطره
#خاطره_اجرا
#فرشتگان_سرزمین_من_تهران
#فرشتگان_سرزمین_من
دختران امنیت♡________________
@security_girls
✍ #داستانک🌹
✅ #خاطره اى جالب از شيخ كافى
🚎 قبل از انقلاب بود داشتيم میرفتیم قم، ماشین نبود، ماشینهای شیراز رو سوار شدیم...
👩 یه خانمی هم جلوی ما نشسته بود، اون موقع هم که روسری سرشون نمیکردن...!
مدام دقیقهای یکبار موهاشو تکون می،داد و سرشو تکون میداد و موهاش میخورد تو صورت من...!
مدام بلند میشد و مینِشَست و سر و صدا میکرد...! میخواست یه جوری جلب توجه عمومی کنه ...
برگشت ، یه مرتبه نگاه کرد به من و خانمم که کنار دست من نشسته بود...
(خب چادر سرش بود و پوشیه هم زده بود به صورتش)
گفت ...: آقا اون بُقچِه چیه گذاشتی کنارت...؟
بردار تا يه نفر روى صندلى بشینه ...
نگاه کردم دیدم به خانمِ ما میگه بُقچِه...!
گفتم...: این خانم ماست ...
گفت...: پس چرا اینطوری پیچیدیش...؟
همه مسافران هم ميخندیدند...
گفتم...: خدایا کمکمون کن،نذار مضحکه اینا بشیم ...
یهو دیدم یه ماشینی روش چادر کشیده از دور معلوم بود،یه چیزی به ذهنم رسید...
بلند گفتم...: آقای راننده...! زد رو نیم ترمز...
گفتم...:این چیه بغل ماشینت؟ گفت...:آقاجون،ماشینه!ماشین هم ندیدی تو، آخوند ...؟!
گفتم...: بله دیدم... ولی این چیه روش کشیدن ...؟
گفت...: چادره روش کشیدن دیگه...!
گفتم...: خب، چرا چادر روش کشیده...؟
گفت...: من از كجا بدونم، حتماً چادر کشیدن کسی سیخونکش نکنه، انگولکش نکنه، خط نندازن روش...
گفتم...: خب، چرا شما نِمی کِشی رو ماشینت...؟
گفت...: حاجی جون بشین تو رو قرآن، این ماشین عمومیه... ! کسی چادر روش نمی کشه...!
اون خصوصیه روش چادر کشیدن...!
منم زدم رو شونه شوهر این زنه و بهش گفتم...:
این خصوصیه ، ما روش #چادر کشیدیم...
#حجاب
#داستان
#چادر
#دختران_امنیت♡______________
@security_girls