یک مرجع بزرگوار تقلید، یک عالِم بزرگ میومد برای نماز،
بعد، من گاهی خدمتشون میرسیدم به یه مناسبتی،
مثلاً حالا با ماشین میاومدند تو حرم برای نماز یا گاهی دو دقیقه زودتر،
گاهی یه دقیقه با تأخیر میشد دیگه ماشین راه رو معلوم نمیکنه دیگه.
🌱🌱
سعی میکردند همیشه زودتر بیان،
بین سه دقیقه تا یک دقیقه فاصلهی زمانیش بود که به اذان برسه،
اون یک تا سه دقیقهای که معمولاً نوسان بود برای اینکه به اذان برسه یه قرآنی داشتند باز میکردند یک سلام و علیک، شروع میکردند به خوندن.
حالا این یک دقیقه مگه شما چند خط از قرآن میتونید بخونید؟❗️
دقت در استفادهی از زمان حداقلی چقدر مهمه؟👌
🔴یه نفر از یکی از کشورهای شرق دور، طلبه بود. بهش گفتم:
«بر میگردی کشورت یه چند نفر رو هم وَردار بفرست اینجا که درس طلبگی بخونن راهِ تو رو ادامه بدن.» 👬
گفت: «نه تو رو خدا، من احدی را به ایران نخواهم فرستاد.»
گفتم: چرا؟😳
گفت: «اونجا مسلمونهاش فکر میکنن حالا از دور صدای دُهُل خوش است، ایران چه خبره.
خوبیهایی شنیدن، میان اینجا اولین ویژگیای که باهاش برخورد میکنن و متنفر میشن،😰
اینه که ایرانیها در ارتباط با زمان و وقت خیلی دست و دل بازن.»
🕚🔥
🔸البته دست و دل بازتر از ما هم هست،
در اقوام دیگری که هر چی اون طرفتر میریم
یه کمی مثل اینکه...
ولی خب دیگه من توضیح نمیدم.
🔥🔥🔥🔥
خب وقت خیلی بیارزشه🕰
برای کسی که وقت بیارزش باشه یعنی جان بیارزشه.🔫
برای کسی که وقت بیارزش باشه پول ارزشمند باشه یعنی یه نوع حماقت. 💴💸
برای کسی که وقت بیارزش باشه یعنی
معنویت و هرگونه ارتباطِ خوب با خدا ارزش چندانی نداره.🚫
دوستان من؛ 🎤
در این ماه مبارک رمضان بیایید جدای از ارزشگذاری برای زمان،
جانِ خودمان را فدای خدا کنیم. یعنی چی؟ ❗️❗️
یعنی یه مقدار وقت بذاریم برای خدا.🕰
خیلیها هستن برای قرآن خوندن، برای نماز خوندن، دنبالِ حال میگردند، حالِ خوشی دارن یا نه؟👼
حال رو رها کن عزیزِ من! زمان داری یا نه؟
🔸تنها جایی که میشود زمان را سرمایهگذاری کنی، نزد خود پروردگار عالمه.
🔸تنها کسی که قیمت زمان را میداند و ارزش آن را به تو پرداخت خواهد کرد،
اگر وقت خود را برای او بگذاری، خود پروردگار عالم است.👌
هیچوقت، هیچوقت نمازت رو با عجله نخون، ❌
بگو خدایا من وقت، برای تو به قدر کافی دارم.
جاهای دیگه حسرت دارم که چرا وقت میگذارم.😔
#دلنوشته
رفته بودم زیارت...
حرم ثامن الحجج...
یک شب نسبتا شلوغ...
هوا خوب بود...
مردم تو صحنهای حرم نشسته بودند...
کفشامو دادم کفشداری...
چشام هوس ضریح داشت...
دستام وصال ضریح داشت...
دلم تمنای یک درددل جانانه...
سرتا پا مشتاق و بیقرار...
کلا حال عجیبی بود ...
به سمت رواقهای منتهی به روضة المنوره...
یا همون ضریح قشنگ آقا...
راه افتادم...
با خودم مقدمه چینی میکردم...
برای حرفایی که میخوام بزنم...
و حرفایی که سنگینی کرده رو دلم...
حاجتایی که باید بگم...
چیزایی که میخوام...
نیازهایی که باید مطرحشون کنم...
با همین افکار قدم به قدم...
نزدیک میشدم به مقصود...
گویا خودم بودم و خودم...
انگار !!! من تنها بودم...
گریه پسربچه چهار ساله ای...
رشته افکارم رو پاره کرد...
نگاهمو انداختم سمت اون...
گوله گوله اشکاش میدوید رو صورتش...
مستاصل بود...
حیرون...
درمانده!!!
رفتم سمتش...
چیشده عزیزم!؟
چرا گریه میکنی!؟
خجالت کشید...
ولی انقد غصه داشت که ...
نمیتونست حرف بزنه...
هق هق امونشو بریده بود...
نشستم مقابلش...
با انگشتم ...
اشکاشو فراری دادم...
نگاهش کردم...
با پس زمینه ای از تبسم...
چیشده!؟
باباتو گم کردی!؟
کودک ، منتظر همین حرف بود...
چشماش درشت شد...
یکی دیگر هم ...
غم اونو فهمید...
درکش کرد...
اما چشاش پُر تر بارید...
شکلاتهای خادمای حرم...
نوازشهای من...
دلجویی مردم...
هیچکدوم فایده نداشت...
اصلا منم یادم رفت...
که چقد حرف با امام رضا داشتم...
ظاهرا عبای من...
ی جورایی باعث شد که ...
به من اطمینان کنه...
چون عبامو گرفت...
اطمینان کرد...
مثل برق از ذهنم عبور کرد...
وای به حال کسانیکه...
مردم به عبایشان اطمینان کردند...
اما خودشان از نفسشان نامطمئن!!!
و چقدر بی رحمند کسانیکه...
به عبایشان اطمینان کردند دیگران...
و شکستند این اطمینان را...
باز کودک را مقابلم دید...
اینبار مانوس تر بودیم
دست من را گرفته...
محکم و با یقین...
قرار است این صاحب عبا...
پدرم را پیدا کند...
هر دو استوار بودیم
او از اطمینان به من...
من به پیدا کردن پدرش...
راه افتادیم...
به سمت صحن...
پرسیدم از او...
آخرین بار کجا پدرت را دیدی!؟
آخرین بار کجا باهم بودین..؟
اشاره کرد به سمت دارالولایه...
_ اونجا بودم با بابام!!!
با تعجب گفتم ...
پس اینجا چکار میکنی!!؟
هیچی نگفت...
نخواستم خجالت...
رو غم گم شدنش اضافه شه...
دستشو گرفتم و رفتیم ...
سمت دارالولایه...
گفتم خوب نگاه کن...
پدرتو دیدی به من بگو...
و خودم فرو رفتم در افکارم...
چه داستان قریبی دارد این طفل...
چقدر آشنای این زمانه هست...
اگر در دارالولایه...
دست پدرت را رها کنی...
و غافل شوی...
نه تنها پدرت را گم میکنی...
حتی از دارالولایه هم خارج میشوی!!!
و سرگردان و متحیر...
باز خدا بیامرزد رفتگان این طفل را...
لااقل به دنبال پدر گمشده اش هست...
دستم را کشید...
به خودم آمدم...
مردی به سمت ما میدوید...
مشتاقتر از طفل...
پریشانتر از گمشده...
انگار خودش گمشده...
دوید و نزدیک...
نزدیک و نزدیکتر...
هیچکس را نمیدید...
جز طفل گمشده...
دستم رو رها کرد...
هر دو به وصال هم رسیدن...
و من نفهمیدم کدام یک...
مشتاقتر بودند...
گمشده یا فراموش شده!!!
پدر برخاست...
صورتم را بوسید...
خدا خیرتون بده...
داشتم دق میکردم...
خدا هرچی میخواین بهتون بده...
نمیدونم چرا لال شدم...
آره... لال لال
سمت ضریح رفتم...
تمام حاجتا و درددلا رو فراموش...
اشک امونم نمیداد...
میگفتم اقا جان...
خودت گفتی...
امام پدری مهربان است...
تمام عمرم...
بلکه به اندازه تمام عمر پدرم...
۱۱۸۲ سال...
پدرمان را گم کرده ایم...
در همان دارالولایه ای که...
دستش را رها کردیم!!!
و غافل ماندیم...
از دارالولایه خارج شدیم...
نفهمیدیم...
به اندازه طفلی هم اشک نریختیم...
نفهمیدیم گم شدیم...
و وای از دل پدرمان...
او که مشتاقتر است به ما...
اوکه میگوید ...
هرگز فراموشتان نمیکنم...
غیر مهملین لمراعاتکم...
او در چه حال است!!!
خودم را مقابل ضریح دیدم...
کی رسیدم.... چگونه رسیدم...
نفهمیدم...
همه حرفهایم را فراموش کردم...
حرف مهمتری داشتم...
گونه ام مرطوب...
چشمانم مرطوب
اما لبانم خشک...
فقط یک حاجت...
یک درد دل...
یک خواسته...
آقا جان...
به عبایت قسم...
ما را به پدرمان برسان...
💢اللهم عجل لولیک الفرج💢
✍س.ح.ط...
#صدای_باران
☔️https://eitaa.com/sedaybaran
🌷🍃🍃🌷🍃🍃🌷
🌷🍃🍃🌷🍃🌾
🌷🍃🍃🌷🍂
🌷🍃🍃🍁
🌷🍃🌾
🌷
خدایم؛
ای بلند مرتبه ی مهربان:
ناتوانم، تنها به نگاهت، به وجودت
،به حضورت در زندگانیم محتاجم.
🙏😌
خدایم قلبم را برای رسیدن به خودت به
نهایت پاکی ها منور بگردان .
ومرا در روز موعود در ردیف پاکان
قرار ده.
✨😇✨
سپاس از اینکه به روزهای تاریکم
روشنی و رنگ، رنگی به سلیقه
خودت پاشیدی،،،
🍃🍂🍃
خدایم برای بودنت در زندگانیم
سپاسگذارم زیاد... خیلی زیاد...
🍂🍂
سلام و عرض ادب خدمت تک تک شما بزرگواران
زندگی هاتون به رنگ خدا
👌☺️
در خدمتتون هستیم با مبحث:
#مدیریت_زمان
اینقدر زمان، اهمیت و ارزشش بالاست ✅
و آدم مؤمن، موجود با شعوریه
که خداوند متعال باید به مؤمن دستور بده که
برای بعضی از امورِ عادیِ زندگیت، وقت بگذار.
روزی هشت ساعت بگذار برای کار کردن.
8⃣🚜🚔👮
اگر دستور نبود واقعاً آدم حیفش میومد. 🌱
یا وقت بگذار برای گفتوگو با خانواده مثل اعتکاف در مسجدالنبی ارزشمند خواهد بود.
👨🏻👩🏻👶🏻👦🏻👧🏻👵🏻👴🏻
خب، حالا چون خدایا تو دستور دادی.
سرِ سفره که نشستید وقت بگذارید عیبی نداره.
من نمیگم وقتت رو تلف کردی،
سر سفره باید وقت بگذاره آدم، عجله نکن برای اینکه از سر سفره بلند بشی.
🍞🍳🍔🍲🍗
بعد دیگه در مورد بقیهی زمانها که دستوری داده نشده که وقت بگذار برای این موضوع، چرا انسان وقت بگذاره؟
❓❔❓
وقت گذاشتن، یعنی جان دادن...
یعنی فدا شدن...
یعنی عمر را هدیه کردن...
👤🔥
ما معلوم نیست آخرش که حساب بکنن ببینیم چند دقیقه زندگی کردیم. ⏳⌛️
آدم مؤمن کم میخوابه، شماهایی که از مرگ میترسید، واهمه دارید،
نه، بَدِتون میاد از مرگ، چرا زیاد میخوابید؟
در روایات هست که بالاخره خواب برادر مرگه، خواهر مرگه.❗️
🔴مؤمن تمرین میده جسم خودش رو به کم خوابیدن.
بین روز یک نیم ساعتی میخوابه جای هشت ساعت خوابِ مفید✅
🔴بعضی اطبا میگن اثر داره،
فرد در طول روز، زندگیِ فعالتر و با نشاطتری داره.
شب هم کمتر میخوابه. برای چی بخوابه؟
سرگرمیهای این زمانه زیاد شده.
این سرگرمیها همه، جانِ تو را میگیرن. ☠
سیگار و قلیان و... 🚬
اینها چهجوری جان آدم رو میگیرن؟
سلامتی انسان رو میگیرن؟
میگه آقا، ریهات رو از دست دادی. 🔸
وقتی شما پای یه سرگرمی وقت میگذارید از ریه ارزشمندتر دادید.
ریه رو شاید بشه مداواش کرد ولی زمان دیگه بر نمیگرده.
اصلاً قابل مداوا نیست.👷