📢 روایتهای زنانه از قلب ایران
💗 #از_قلب_ایران
👈 تأسیساتچی
🖼تکنگاریهایی به قلم زنان ایرانی از روزهای دفاع مقدس ملت ایران در برابر رژیم صهیونی در خرداد و تیر ۱۴۰۴
📝 فائضه غفارحدادی
🔹️ تاسیساتچیِ برجهای اساتید بود. از همانها که هر سال سرویس کولرها را انجام میدهند و ساکنین برای کارهای فنی بهش زنگ میزنند. شب اول حمله اسرائیل پهپاد آمد و طبقه سوم تا ششم برج آ را داغون کرد.
آقای علیزاده دو ساعت بود که رفته بود خانهشان. اما بهمحض اطلاع برگشت همانجا. دو سه هفته بعد از انفجار که برای بازدید مناطق آسیبدیده رفته بودیم میگفت: «از همان روز اول اینجا هستم و به همسایه ها کمک میکنم در بردن اسباب و اثاث نیمسوختهشان، در تعمیر تأسیسات آسیبدیده و آماده کردن واحدهای سالم برای برگشتن اهالیشان.»
پرسیدم: «اینها که دیگر در تعریف وظایف شما نیست. چرا نرفتید شهرستانی جایی؟»
گفت: «کجا بروم. من همه را می شناختم. باران ده ساله را، خانواده رایان دوماهه را و خانواده دکتر طهرانچی را. همهشان گل بودند. خدا گلهای برج آ را برای خودش گلچین کرد.» و گریه کرد. قطعا خودش هم یکی از گلهای برج آ بود.
📥 نسخه PDF را از اینجا دریافت کنید.
🖼روزنامه #صدای_ایران
📲 @sedaye_iran_newspaper
📢 روایتهای زنانه از قلب ایران
💗 #از_قلب_ایران
👈 بیخوابی درخشان
🖼تکنگاریهایی به قلم زنان ایرانی از روزهای دفاع مقدس ملت ایران در برابر رژیم صهیونی در خرداد و تیر ۱۴۰۴
📝 محدثه قاسمپور
🔹️ دانشآموزهای سرآسیاب تهران توی محلهشان برای محرم هئیت دانشآموزی زده بودند. از چند هفته جلوتر از محرم بین خودشان تقسیم کار کرده بودند و محدثه، مسئول تزئینات پشت سخنران هئیت دانشآموزی محلهشان شده بود. دختری هجدهساله با یک طرح ویژه توی ذهنش. ولی از ذهن تا اجرا خیلی راه بود. پیدا کردن یونولیت ورقهایِ خیلی بزرگ و مقوای طلایی متالایز، روز عادی هم راحت نبود. مصادف شدنش با روزهای جنگ اسرائیل علیه ایران هم این راه را سختتر از همیشه نشان میداد.
محدثه هرچه لوازمتحریری توی کرج بود، سر زد. اینقدر بزرگ نداشتند. مرکزش میدان سپاه بود. همان جایی که اسرائیل بیشتر از همه جای کرج، خانههایش را لرزاند. محدثه بعد از کلی جستجو بین مغازههای نیمهباز میدان سپاه، با یونولیت برگشت و با دوستانش دور هم جمع شدند. ۲۸ ساعت بیدار ماندند، با کاغذ رنگی، چند هزارتا گل قرمز درست کردند و خودشان میگفتند: «همه جا را قرمز میدیدیم.» بعد ۲۸ ساعت، پشت صحنهی سخنران هئیت امسالشان وسط گلهای قرمز دستساز با مقواهای طلایی این جمله میدرخشید: «ایران حسین(ع) تا ابد پیروز است».
📥 نسخه PDF را از اینجا دریافت کنید و پادپخش را بشنوید.
🖼روزنامه #صدای_ایران
📲 @sedaye_iran_newspaper
📢روایتهای زنانه از قلب ایران
💗 #از_قلب_ایران
👈 عملیات نجات نوزادان
🖼تکنگاریهایی به قلم زنان ایرانی از روزهای دفاع مقدس ملت ایران در برابر رژیم صهیونی در خرداد و تیر ۱۴۰۴
📝 مریم رضازاده
🔹️ اون روز، صدای پهپادها مثل پتک تو سرمون میکوبید. خبر دادند فقط نیمساعت زمان دارید تا ۶۰ تا فرشتهی کوچولو رو از آغوش مرگ و بمباران وحشیانه اسرائیل بیرون بکشید.
ترسیده بودیم. استرسِ بچههای خودمون رو هم داشتیم که تو خونه بودند. ولی عزم و ارادهای تو وجودمون جوونه زد که اجازه نمیداد خم شیم. ما فقط مددکار این بچهها نبودیم، حالا همه امیدشون بودیم. این بچهها هم تمام زندگی ما بودند. زمان به سرعت میگذشت.
خسته بودیم اما زانو نزدیم. یکی یکی، با هر نفس، اونها رو از تختهاشون جدا میکردیم و به جای امن میبردیم. هر ثانیه، یه عمر بود.
وقتی آخرین نوزاد رو سوار آمبولانس کردیم، دقیقاً همون لحظهای که در بسته شد، صدای انفجار تمام شیرخوارگاه رو لرزوند. قلبمون از جا کنده شد، اما نفس راحتی کشیدیم. ما تونستیم با کمک هم همهی نوزادها رو نجات بدیم. ما کم نیاوردیم. تو اون لحظه فقط به ازخودگذشتگی، ایستادگی و همدلی همکارانم فکر میکردم. اینکه حتی تو تاریکترین لحظات جنگ، نور انسانیت، هرگز خاموش نشد.
📥 نسخه PDF را از اینجا دریافت کنید.
🖼روزنامه #صدای_ایران
📲 @sedaye_iran_newspaper
📢 روایتهای زنانه از قلب ایران
💗 #از_قلب_ایران
👈 صدای حقیقت
🖼تکنگاریهایی به قلم زنان ایرانی از روزهای دفاع مقدس ملت ایران در برابر رژیم صهیونی در خرداد و تیر ۱۴۰۴
📝 فاطمه سادات موسوی
🔹️ بیآنکه تاب راه رفتن داشته باشم، روی سنگهای ترکخوردهی حیاط صداوسیما ایستادهام. زل زدهام به تصاویری که با آنها محاصره شدهام. گوشم با صدای بلند راوی پر شده. مرد جوانی که تا آخرین لحظهی قبل از اصابت موشکهای اسرائیل ساختمان شیشهای را ترک نکرده و شاهد زندهی ماجراست. میگوید: «اینجا رو میبینید؟ همه جا توی آتش میسوخت؛ سحر امامی همینجا بود.» و به طبقات بالا اشاره میکند. شیشههای ریزریز را با پا له میکنم و جلوتر میروم. همه چیز تبدیل به خاکستر شده. سر میچرخانم. جز خودکار، انبوه کاغذهای سفید، کیبوردها و پرینترهای سوخته چیزی نمیبینم. حدود پانزده موشک آمده بودند صدای شبکههای خبری «ایران» را از رسانههای بینالمللی محو کنند، اما چند هفته بعد اهالی رسانه عزم خود را جزم کردهاند تا روایت مکر عظیمشان را در تاریخ ثبت کنند. راوی میگوید: «هر چیزی که امروز دیدید را به گوش بقیه برسونید.» از محوطه که خارج میشویم، تکههایی از ساختمان شیشهای را برای همیشه با خودمان حمل کردهایم.
📥 نسخه PDF را از اینجا دریافت کنید.
🖼روزنامه #صدای_ایران
📲 @sedaye_iran_newspaper
📢 روایتهای زنانه #از_قلب_ایران
👈 عطر نان
🖼 تکنگاریهایی به قلم زنان ایرانی از روزهای دفاع مقدس ملت ایران در برابر رژیم صهیونی در خرداد و تیر ۱۴۰۴
✍ زهرا یوسفان
🔹️ صف شلوغ بود. سه نفر جلویش بودند که هر کدام بیست تایی نان میخواستند. اوسمحمود نان را انداخت روی تور فلزی و بلند گفت: بیشتر از ده تا نمیدیم. مثل همیشه نون بخرید.
از روزی که حرف کمبود نان شده بود، اوسمحمود نگذاشته بود هم محلهایها بینان بمانند. صورتش از گرمای تنور سرخ شده بود و باد پنکهی کمجان گوشه نانوایی هم خنکش نمیکرد.
توی دلش به جان اوسمحمود دعا کرد و یادش افتاد به عزیز که با زنهای محله توی حیاط و پای آن تنور گلی، روزی سه تا گونی آرد را برای جبهه نان میپختند.
یک روز که با بقیه پسربچهها توی حیاط بازی میکرد، عزیز را دید که توی اتاق نشسته، لباس را از گردن و سینهاش و دستی که با آن نان به تنور میزد، کنارزده بود. تنش از داغی تنور سرخ شده بود. رو کرد به زن همسایه کناردستش و اشاره کرد به پوست تفتیده تنش و گفت: یعنی خدا ازمون قبول میکنه؟
📥 نسخه PDF را از اینجا دریافت کنید.
🖼 روزنامه #صدای_ایران
📱 @sedaye_iran_newspaper
📣 روایتهای زنانه #از_قلب_ایران
👈 طعم اتحاد غدیری
🖼 تکنگاریهایی به قلم زنان ایرانی از روزهای دفاع مقدس ملت ایران در برابر رژیم صهیونی در خرداد و تیر ۱۴۰۴
📝 فاطمه براتی
🔹️شش نفر بودیم. هر کس گوشهای از کار را گرفته بود تا بتوانیم به موقع نذریها را به موکب برسانیم. من نانها را تقسیم میکردم، خواهرم پنیر میگذاشت، مادرم بستهبندی میکرد؛ حتی دختر یکسالهام هم برای کمک به ما تلاش میکرد. همه میخواستیم شریک شویم در ثواب اطعام غدیر. عید غدیر بود، و البته روز اول جنگ؛ ولی زندگی جریان داشت. صدای مادرم آمد: «الحمدلله، به موقع تمام شدند.» هرچه به موکبها نزدیکتر میشدیم، صدای حماسی سرودها بیشتر به گوش میرسید. عجب استقبالی! نذریها در یک چشم بههمزدن تمام شدند. چشمم به دخترخانم نوجوانی افتاد که ظاهرش کمی با ما فرق داشت. دستش را برای گرفتن نذری جلو برده بود، ولی موکبدار با شرمندگی گفت تمام شده. یادم افتاد یکی از نذریها را در جیبم گذاشته بودم تا خودم هم طعم این نذری غدیری را بچشم. دست در جیبم بردم و نذری را با چاشنی لبخند به دختر نوجوان دادم. من طعم نذری غدیر را با دیدن اتحاد مردم، با هر سلیقه و تفکر در مهمانی دهکیلومتری عید غدیر چشیدم و چه خوشطعم بود!
📥 نسخه PDF را از اینجا دریافت کنید.
🖼 روزنامه #صدای_ایران
📱 @sedaye_iran_newspaper