📣 #فرزند_ایران
محمد با جرثقیلش ایستاد
🌷 شهید محمد دالوند
🖼 تکنگاریهایی از زندگی شهدای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه اخیر با رژیم صهیونی
✍ طیبه مهدیزاده
🔹️ با وعدهٔ دستمزد بیستمیلیونی جرثقیلش را آورده بود پای کار جنگ. وقتی از بچههای سپاه آب خواست و برایش آب معمولی آوردند گفت: «یعنی شما یه آب خنک هم دم دست ندارین؟»
گفتند: «نه. الان فکر آبخنک نیستیم آخه. خودمونم از همین میخوریم.»
توی فکر رفت. با خودش گفت یعنی اینهایی که مملکت را نگه داشتهاند؛ برای خودشان یک آب خنک هم نخواستند؟!
لاشهٔ آهنسوختهها را که جابهجا کرد؛ دستمزدی نگرفت و رفت. اما این راضیاش نکرد. هنوز بیقرار بود. با مادر تماس گرفت و ماجرای این بیتوقعی بچههای سپاه را گفت. جواب مادر یک حرف بود.
- محمد! به روح پدرت قسم اگه سپاه کاری داشت و مجانی براشون انجام ندی شیرمو حلالت نمیکنم.
تلفن را قطع کرد. دلش مطمئن شد. شماره سپاه را گرفت و گفت: «نه فقط امروز، که هروقت مشکلی بود به خودم بگید.»
فردا باز انفجار بود و خسارت. سپاه از محمد خواست بیاید کمک. رفت. بالابر جرثقیلش را راه انداخت. هنوز قلاب، به آهنهای مچاله گیر نکرده بود که دوباره به همان نقطه حمله شد. شیر حلال مادر، دستمزد محمد را در آسمانها حساب کرد.
📥 نسخه PDF را از اینجا دریافت کنید.
🖼 روزنامه #صدای_ایران
📱 @sedaye_iran_newspaper
📣 #فرزند_ایران
👈 امضا با جان
🌷 شهید محمد دکامی
🖼 تکنگاریهایی از زندگی شهدای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه اخیر با رژیم صهیونی
✍ سمیرا چوبداری
🔹️ جمعه غروب وقتی پیامک را خواندم مغزم هزار بار گفت این محمد دکامی آنی نیست که من میشناسمش. حتما اشتباه شده. محمد دکامی هر جمعه کنار ما در قرارجمعهها خادم بود. برای مهمانهای امام زمان چای میریخت. گاهی با صدای خوبش زیارت عاشورا میخواند. همیشه مودب و خندهرو بود. مگر میشد؟ هنوز یک هفته از جنگ اسرائیل نگذشته، این پسر ۲۶ سالهی محجوب شهید شده باشد؟
شماره هر کسی را گرفتم آنطرف با گریه گفت محمد رفت.
چند روز بعد توی مراسم تشییع، من و خواهرش تازه فهمیدیم او نخبهی هوافضا بود. دستنوشتههایش که پیدا شد چقدر حسرت خوردیم که با یک شهید دمخور بودیم و خبر نداشتیم.
۲۴خرداد ۱۴۰۴ نوشته بود، عزیزانم اگر اتفاقی برایم افتاد ماشینی که ثبتنام کردهام را به سپاه بدهید. چون من باید فدای این راه شوم. پایین برگه امضا زده و نوشته بود شهید محمد دکامی.
بعد از چهلمش ماشین را تحویل گرفتند.
گل زدند و به سپاه هدیه دادند. او دوباره امضا زده بود شهید محمد دکامی.
اما اینبار با جانش.
📥 نسخه PDF را از اینجا دریافت کنید.
🖼 روزنامه #صدای_ایران
📱 @sedaye_iran_newspaper
📣 #فرزند_ایران
👈 آخرین قرار
🌷 شهیده الههسادات میرشفیعیان
🖼 تکنگاریهایی از زندگی شهدای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه اخیر با رژیم صهیونی
✍ مریم رضازاده
🔹️ دفتر کارش به روی همه باز بود. جایگاهش از همهی ما بالاتر بود اما او همیشه جوری رفتار میکرد که ما فاصلهای حس نمیکردیم. با همکاران صمیمی بود، اما در کارش جدی و دقیق. همیشه از آرامش و صبر مادر میگفت؛ از همان سال ۶۶ که برادرش، سید محمدجواد میرشفیعیان شهید شد و او تصمیم گرفت راهش را ادامه دهد. در کنار مادری و همسری، با تمام مشغلههایی که داشت، مسئولیتش را به بهترین شکل ممکن انجام میداد.
سجادهاش همیشه کنار میز پهن بود. با صدای اذان، انگار قرار مهمی داشته باشد، همه چیز را رها میکرد. نماز برای او یک آرامش عمیق بود. الههسادات به ما یاد داد «تا شهیدانه زندگی نکنیم، شهید نمیشویم».
روز دوم تیرماه بود، درست در همان لحظهای که آماده میشد تا برای همین قرار عاشقانه بایستد، رژیم صهیونسیتی به محل کارمان حمله کرد. وقتی برای کمک رفتیم، پیکرش را روی سجاده پیدا کردیم؛ با همان آرامشی که هر روز در نمازش میدیدیم. الههسادات به ما یاد داد که برای رسیدن به خدا، لازم نیست جایی دور پرواز کنی. میشود در همین اتاق کار، در اوج بندگی، به خدا رسید.
📥 نسخه PDF را از اینجا دریافت کنید.
🖼 روزنامه #صدای_ایران
📱 @sedaye_iran_newspaper
📣 #فرزند_ایران
👈 آخرین کلاس
🌷 شهید دکتر محمدمهدی طهرانچی
🖼 تکنگاریهایی از زندگی شهدای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه اخیر با رژیم صهیونی
✍ مائده علیزاده
🔹️ بیصبرانه منتظر بودم تا دانشجوهای جدید استاد را ببینم. مطمئن بودم افراد جوان و خاصی توی کلاس هستند که استاد طهرانچی این کلاس را انتخاب کردهاند. وقتی به عنوان استادیار وارد کلاس شدم دیدم دانشجوهای کلاس سن بالایی دارند و نهایت فکرشان قبول شدن در این درس است. برایم سوال شده بود آیا این کلاس ارزش وقت گذاشتن دارد؟ حتی برای من؟ اما برای ایشان هیچ فرقی نداشت. بهمعنای واقعی استاد بودند. با آمادگی تمام وارد کلاس میشدند و هیچوقت کلاس را با بحث آزاد پیش نمیبردند. به صورت غیرمستقیم و مستقیم از دغدغهی فکری من با خبر شدند. بین صحبتهایی که در مورد کلاس داشتند مدام میگفتند: «همینها را باور کنید. بهشان امید بدهید. باورشان داشته باشید. ظرفیت این دانشجوها را پیدا کنید و متناسب با آن کاری را انجام بدهید». همین باعث شده بود که آن کلاس ازنفسافتاده دوباره شعلهور شود و به تلاش و تکاپو بیافتند. حتی بعد از شهادت استاد بااینکه خبری از نمره نبود، ولی آنها پیگیر تکالیف و پروژههای خود بودند.
📥 نسخه PDF را از اینجا دریافت کنید.
🖼 روزنامه #صدای_ایران
📱 @sedaye_iran_newspaper
📣 #فرزند_ایران
👈 حجله شهادت
🌷 شهید سعید قرهداغی
🖼 تکنگاریهایی از زندگی شهدای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه اخیر با رژیم صهیونی
✍ فخری حاجی
🔹️ قسمت بود به جای حجله عروسی به حجله شهادت برود.
پسرِ پرافتخار و متعهد ۲۶ سالهای که شش ماه پیش با دختری نجیب به عقد هم درآمدند. یک سفر کربلا پشت قباله عقدشان بود و قرار داشتند بعد از ماه محرم و صفر به خانه مشترکشان بروند.
«سعید» جوانی اهل سازش، مهربان و جزو بچههای سربهراه و مسئولیتپذیر بود.
از کودکی دوست داشت در آینده پلیس شود.
همین علاقمندی و پشتکار باعث شد که از نوجوانی جذب بسیج «امامزادهموسی-واوان» شود. دو سال فرماندهی این پایگاه را به عهده داشت و از همان بسیج هم جذب سپاه شد و در «سازمان بسیج مستضعفین» خدمت کرد.
او با برادر بزرگش «حامد» همکار هم بود.
صبح روز دوم تیرماه، راهی محل کارشان شدند و این بار ماشه ننگین صهیونیست بر روی ساختمان بسیج چکانده شد.
دُردانه خانواده «قرهداغی» شب قبل از شهادت از مادرِ با صلابتش پرسید: دوست داری شهید شوم؟
- بله دوست دارم؛ اما حالا نه!
- باید بمانی و حالاحالاها به جامعه خدمت کنی.
او عکسی به مادرش نشان داد و گفت: اگر شهید شدم این عکس را روی بنرم بزنید.
📥 نسخه PDF را از اینجا دریافت کنید.
🖼 روزنامه #صدای_ایران
📱 @sedaye_iran_newspaper
📣 #فرزند_ایران
👈 بیخبر
🌷 شهید محمدباقر عربشاهی
🖼 تکنگاریهایی از زندگی شهدای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه اخیر با رژیم صهیونی
✍ زینب قربانعلیزادگان
🔹️ عکست را قاب کردم. همان که دست به سینه، با لباس نظامی ایستادهایی. پایینش با قرمز نوشته، شهید محمدباقر عربشاهی. فاطمه گوشه لباسم را کشید. عکس را نشان داد. بغلش کردم. انگشت فاطمه به سمت عکس توست. تو را میخواهد. حواسش را پرت میکنم و فیلمش را از گوشی نشانش میدهم. وقتی است که موهایش را کوتاه کرد.
آن روز خواهرم گفت:
_محمد بعد از نُه روز زنگ زد. دلش برای فاطمه تنگ شده. بریم موهاشو کوتاه کنیم.میخوام برای فردا خوشگلش کنم.
آرایشگر موهای نرم و نازک فاطمه را قیچی زد. بعد به عکاسی رفتیم. گفته بودی از فاطمه عکس بگیریم تا با خودت ببری.
خبرهای آن شب اصلا خوب نبود. اما خواهرم با صدای تو جان تازه گرفته بود. بوی قورمهسبزیاش کل خانه را برداشته بود.
صبح روز بعد خبر حمله به پایگاه مصطفی خمینی دهانم را تلخ کرد. خواهرم بیخبر بود. تلفنشان زنگ خورد. خودش جواب داد. اول لبخندش رفت. بعد رنگش پرید و بعد گوشی از دستش افتاد.
فکرش را نمیکرد پیچیده لای پرچم ایران برگردی.
موهای خرمایی فاطمه را نوازش میکنم. بلند شده. مثل شبهای بلندی که برنمیگردی.
📥 نسخه PDF را از اینجا دریافت کنید.
🖼 روزنامه #صدای_ایران
📱 @sedaye_iran_newspaper
📣 #فرزند_ایران
👈 مسافر بهشت
🌷 شهیده زهره رسولی
🖼 تکنگاریهایی از زندگی شهدای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه اخیر با رژیم صهیونی
✍ مریم صفدری
🔹️ رایان را شیر داد و آهسته زمین گذاشت. نصف شب بود و خانهی پدری غرق در نفسهای گرم اهالی که خواب بودند. در نور کم فروغ چراغخواب، صورت کیان پنج ساله و رایان دوماهه مثل ماه میدرخشیدند. خم شد و با عشق لپهای گوشتالوی دو تا پسرها را آرام بوسید. چند روز دیگر محرم بود. با تصور رایان در لباس علیاصغر لبخند زد. به یاد لحظاتی افتاد که صدای «خانم دکتر رسولی به بخش زنان» او را فرامیخواند، یاد تمام نوزادانی افتاد که با دست او پایشان به این دنیا باز شده بود و حالا بعضی از آنها نوجوان شده بودند. تخصص زنان و زایمان را به عشق شنیدن اولین صدای نوزادهای از بهشت آمده انتخاب کرده بود، به عشق لمس معصومترین موجودات دنیا... چشمانش را بست و آرزو کرد تمام بچههای دنیا همیشه غرق در شادی و سلامتی باشند مخصوصا بچههای مظلوم غزه. یکی دو ساعت بعد، زهره و خانوادهاش و تمام آرزوهایش قربانی جنایت اسرائیل شدند...
📥 نسخه PDF را از اینجا دریافت کنید.
🖼 روزنامه #صدای_ایران
📱 @sedaye_iran_newspaper
📣 #فرزند_ایران
👈 نگاه آخر
🌷 سید محمدحسن احدینژاد
🖼 تکنگاریهایی از زندگی شهدای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه اخیر با رژیم صهیونی
✍ فاطمه شایانپویا
🔹️ مهسا نتوانست تحمل کند. نمازش را سلامداد:
«تو رو خدا دیگه نگو محمد. دلم میلرزه.»
محمدحسن، تمام آن ۱۲روز، فقط چند ساعت خانه آمده بود؛ خاکی و خسته. به کارها رسیده بود و بعد پیشانی مهسا و بچهها را بوسیده و از خانه بیرون زده بود. مدام بین پایگاه و گشت بسیج، سپاه و ویرانههای موشکخورده، در تردد بود.
رصد نفوذیها و بیرونکشیدن پیکرها از زیر آوار، رمقش را گرفته بود. مهسا که از سرووضعش نگران میشد، محمدحسن جواب میداد: «شهید نشیم، میمیریم ها!»
آنروز اما فرق داشت. کارتهای بانکیش را یکییکی نشان مهسا داد: «این کارت حقوقمه. رمزشو که بلدی. این مال جهادیه. بهش دست نزنی ها. اول ماه باید بچههای خیریه پیتزا بخورن. مهسا، حواست باشه، این یکی کارت...»
مهسا هی آب ریخته بود به صورت پر اشکش.
هی بغض قورت داده بود. چادرنماز سر کرده بود و ایستاده بود به نماز.
محمدحسن رفته بود سروقت بچهها و زیرچشمی مهسا را پاییده بود:
«اگه شهید نشیم...»
مهسا اینبار طاقت نیاورده بود. پر چادرش را به صورت کشیده بود و...
خبر نداشت بار آخریست که محمدحسن احدینژاد را از پشت هاله گلگلی چادر نماز میبیند...
📥 نسخه PDF را از اینجا دریافت کنید.
🖼 روزنامه #صدای_ایران
📱 @sedaye_iran_newspaper