📣 #فرزند_ایران
👈 پدری به سبک رفاقت
🌷 شهید پارسا منصور
🖼 تکنگاریهایی از زندگی شهدای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه اخیر با رژیم صهیونی
✍ فاطمه رهنما
🔹️ پدر روی ویرانههای خانهشان نشسته بود و از پسرش میگفت، از رفاقتشان.
«یک روز حوصله باشگاه نداشتم. نشست پایم و گفت: 'بابا! یه روز باشگاه نری، دیگه نمیری.' قانع شدم. یک روز هم که با هم از پلهها بالا میرفتیم، دستش را بالا آورد و سلام نظامی داد. با تعجب پرسیدم: 'چیکار میکنی بابا؟' بنای استوانهای روبرو را نشان داد و گفت: 'اون عکس ضریح امام رضا رو ببین، درست در راستای حرمه.' ارادتش به اهلبیت، ایران و شهدا برای دیگران عجیب بود، اما من که تمام عمرم را برایش گذاشته بودم، میدانستم چقدر عاشق است.
یک روز آمد و گفت: 'اسم من و خودت رو نوشتم تا خادم افتخاری حرم امام رضا بشیم.' با حسرت ادامه داد: 'ولی اسم تو زودتر درمیاد، چون سنت بالاتره.' دیدی که به سن و سال نبود؟ تو عاشقتر بودی. پیشوند محترمانه 'شهید' کنار اسمت نشست: شهید پارسا منصور.
یادمه پارسال گفتی: 'روی سنگ قبر من بنویسید "پسر ایران"، لوگوی پرسپولیس هم بزنید.' گفتم: 'تو باید برای من سنگ قبر بگیری، پسر!' اما اسرائیل تو را از ما گرفت.»
📥 نسخه PDF را از اینجا دریافت کنید.
🖼 روزنامه #صدای_ایران
📱 @sedaye_iran_newspaper
📣 #فرزند_ایران
👈 میشود پیش ما بماند؟
🌷 شهید ابوالفضل نیازمند
🖼 تکنگاریهایی از زندگی شهدای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه اخیر با رژیم صهیونی
✍ نادیا جوینده
🔹️ همیشه دوروبرش پُر بود. قاطی بچهها میشد. پایهی بازی و ورزش و اردو و برنامههای درسیشان بود.
از کنار زمین بازی که رد میشد محال بود صدا بلند نکنند که: «حاجآقا بیا تو تیم ما. میبریم و یه بستنی میافتیم.»
و محال بود نشنوند که: «میام تو تیم شما. بستنی هم امشب عیده همه مهمون مسجدن.»
وقتی سال ۹۹ از شهرک فکوری به شهرک چمران منتقل شد چند تا از بچّههای شهرک فکوری به نمایندگی از همه بچّهها با ماسک و دستکش رفتند مجتمع فرهنگی. به آنها گفتند: «میشه حاجآقا بمونن شهرک ما.» مسئول مجتمع به تلاش و سادگیشان لبخند میزد و جواب میداد: «خب اون وقت بچههای شهرک چمران چه کنن؟»
هر بار موقع برگشت از گنبد در آغوش مادر توی گوشش زمزمه میکرد: «ازم راضی باش شهید شم.»
مادر میگفت: «مگه میشه از تو راضی نبود. ولی مادر نگو ناراحت میشم.»
دعای سفرهشون، شهادت بود و همه آمین میگفتند.
آن شب تا دیروقت با حاجخانم و علیرضا و فاطمه و مطهره، نمدهای رنگی را برای هدیه جشن غدیر بریدند و دوختند.
عروسکهای نمدی، همراه با خانواده شهید نیازمند پیشنماز محبوب شهرک شهید چمران، در جشن غدیر مهمان بهشت بودند.
📥 نسخه PDF را از اینجا دریافت کنید.
🖼 روزنامه #صدای_ایران
📱 @sedaye_iran_newspaper
📣 #فرزند_ایران
👈 فراتر از آرزوهای نوجوانی
🌷 شهید امیرعباس جعفرآبادی
🖼 تکنگاریهایی از زندگی شهدای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه اخیر با رژیم صهیونی
✍ اکرم جعفرآبادی
🔹️ در یک همایش خانوادگی دعوت بودند. موقع رفتن، پدر و مادر هر چه دوروبرشان را نگاه کردند او را پیدا نکردند. بعد از چند دقیقه که سروکله خودش پیدا شد، در جواب این سوال که کجا غیبت زده بود گفت: «رفته بودم دنبال یک صندوق صدقات. میخواستم کارت پولی را که از همایش هدیه گرفته بودم را داخل آن بیندازم!»
او شاگرد ممتاز کلاس هشتم بود و در عین حال عاشق و زبده فوتبال. اما هیچوقت دلش نمیخواست ستاره فوتبال یا پزشک و مهندسی باشد به اسم امیرعباس جعفرآبادی. وقتی از او میپرسیدی که میخواهی چکاره شوی لبخندی میزد و میگفت:«خیّر»
در سحرگاه ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ وقتی که موشک صهیونسیم منزل آنها را هدف قرارداد روح لطیف او هم مانند روح مادر، برادر بزرگتر و خواهر و همسر خواهرش به آسمان پرواز کرد. نمادی از نوجوان ایثارگر که اگر دم از کمکهای مادی میزد حالا جانش را فدای کشور و رهبر و هممیهنانش کرده بود. او با شهادتش به راستی هم که خیّر بودنش را به حد کمال به جلوه رسانده و اثبات کرد.
📥 نسخه PDF را از اینجا دریافت کنید.
🖼 روزنامه #صدای_ایران
📱 @sedaye_iran_newspaper
📣 #فرزند_ایران
👈 گل حسرت
🌷 شهیده حسنیه جعفرآبادی
🖼 تکنگاریهایی از زندگی شهدای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه اخیر با رژیم صهیونی
✍️ اکرم جعفرآبادی
🔹 شهید که شد خیلیها اسم دخترهای تازه متولدشده یا توی راهشان را گذاشتند «حُسنیه»! شاید سلیقه آنها تازه پی به زیبایی و مفهوم آن اسم برده بود. چون حسنیه یعنی عاقبتبهخیر! شاید هم آنها با این کار میخواستند نام و یاد حسنیه را جاودانهتر کنند. که اگر روزی دخترکشان داستان این نامگذاری را پرسید بگویند که وقتی این دنیا داشت آغوشش را برای تو باز میکرد دختری هم به نام حسنیه جعفرآبادی داشت از اینجا میرفت. او خوشرو و خوشخلق بود با روحیهای سازگار. حاجیه خانمی که برای عفاف و حجاب حرمت قائل میشد. فرشته سفیدپوشی که آخرین سال دکترای دامپزشکی بود و با کرامت انسانی بالایش حیوانات آسیبدیده را، به خرج خودش هم که شده، درمان میکرد. اما در سحرگاه ۲۳خرداد ۱۴۰۴ که حسنیه و همسرش مهمان خانه پدرش بودند موشک اسرائیل آنجا را نشانه رفت. او را همراه همسر و مادر و دو برادر جوانش شهید کرد. اجازه نداد تا تحصیلاتش در شور و نشاط ۲۵ سالگی به شکوفایی برسد. یا حس شیرین مادر شدن را بچشد. جای موکبهای اربعینیاش را هم خالی گذاشت.
📥 نسخه PDF را از اینجا دریافت کنید.
🖼 روزنامه #صدای_ایران
📱 @sedaye_iran_newspaper
📣 #فرزند_ایران
👈 فرشتهای آسمانی
🌷 شهیده فرشته باقری
🖼 تکنگاریهایی از زندگی شهدای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه اخیر با رژیم صهیونی
✍ سمانه اعتمادی جم
🔹️ ساعتها پشت در اتاق آقای مسئول ایستاده بود. دستهایش را آرام در هم گره کرده و نگاهش به در دوخته شده بود. نور کم راهرو روی صورتش میتابید. وقتی همکارش به شوخی گفت: «به او بگو دختر سرلشکر باقری هستی، مطمئناً فوری برای مصاحبه حاضر میشود.» سرش را بالا آورد و با آرامشی محکم پاسخ داد: «حتی اگر شبانهروز پشت در اتاقش منتظر بمانم، این حرف را نمیزنم.» لبخندی کوچک روی لب داشت و نگاهش پر از صبر و سکوت بود، همان صبری که در تمام سالهای خبرنگاریاش با خود به همراه داشت.
فرشته سالها از شهدا نوشت و زندگی آنان را روایت کرد؛ اما هیچکس نمیدانست در دلش چه عطشی موج میزند. سحرگاه بیستوسوم خرداد با اصابت سه پرتابهی رژیم صهیونیستی به منزلشان، به آرزویش رسید. او همراه با پدر و مادر به عموی شهیدش پیوست.
فرشته باقری به روشنایی کاروانی که از عاشورا آغاز شده و هنوز ادامه دارد، پیوست. نامش در میان خاطرهها و قصههای شهیدان برای همیشه زنده خواهد ماند.
📥 نسخه PDF را از اینجا دریافت کنید.
🖼 روزنامه #صدای_ایران
📱 @sedaye_iran_newspaper
📣 #فرزند_ایران
👈 ذخیره آخرت
🌷 شهیده فاطمه اسفندانی
🖼 تکنگاریهایی از زندگی شهدای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه اخیر با رژیم صهیونی
✍ اکرم جعفرآبادی
🔹️ جزءخوانی روزانه قرآنش که تمام شد، از روی سجادهاش بلند شد و کنار همسرش روی مبل نشست. مچ دستش را جلوتر آورد و با انگشت آنیکی دست، یکی از النگوهای گرانقیمتش را نشان او داد: «اگه راضی هستی میخوام اینو هدیه بدم به جبهه مقاومت»
تا آخرین روز ۵۰ سال زندگی پربرکتش همین قدر برای همه دلسوز و بخشنده بود. خیلیها وقتی در تنگنای اقتصادی میافتادند یک فاطمهخانم در گوش او میخواندند و بعد هم "حاجیهخانم فاطمه اسفندانی" رزق و نانی میشد برای سفره خالی آنها، دارویی برای بیماریهای صعبالعلاج و لباس و لوازمتحریر و شیرخشک هم برای بچههایشان!
به همین خاطر همسرش هم در جواب درخواست او برای کمک به مردم غزه باز هم فقط تحسینش کرد و گفت: «اتفاقا از تمام زیورآلاتت همین هم میمونه برات» و همینطور هم شد. سحرگاه ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ وقتی که موشک صهیونیسم منزل آنها را نشانه رفت و او را به همراه دو پسر جوان و دختر و دامادش، جزو اولین شهدا به شهادت رساند، در دست تکهتکه شده او هیچ اثر از آنیکی النگوها باقی نمانده بود.
📥 نسخه PDF را از اینجا دریافت کنید.
🖼 روزنامه #صدای_ایران
📱 @sedaye_iran_newspaper
📣 #فرزند_ایران
👈 آمبولانس را زدند
🌷 شهید مجتبی ملکی
🖼 تکنگاریهایی از زندگی شهدای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه اخیر با رژیم صهیونی
✍ محیا عبدلی
🔹️ با همکارها خوشوبش کرد. آنروز مثل همیشه با شوخی و خنده عکس یادگاری گرفت. خبر رسید غرب تهران را زدهاند. همگی سریع آمادهی اعزام شدند. مجتبی مسئول شیفت بود. خودش همراه چند نفر با تنها آمبولانسی که داشتند راه افتادند و گروه دوم با ماشین امدادونجات راهی شد. برای ارزیابی محل وارد منطقه مورد نظر شدند. صدای آژیر در فضا پیچیده بود و محله را دود گرفته بود که متوجه شدند پهباد بالای سرشان است، تا به خود بیایند انفجار دوم اتفاق افتاد و بعد از لحظاتی آمبولانس را زدند. برای لحظهای همه مبهوت بودند و بعد امدادگرها یکییکی دنبال بچهها گشتند. همه بودند اما مجتبی نبود. نظامیها که برای کمک آمده بودند با برانکارد جلو آمدند. پیکر مجتبی بود که آرام گرفته بود. مجتبی به آرزویش رسیده بود.
مجتبی ملکی یک دهههفتادی بود که تازه سه سالی از ازدواجش گذشته بود. پدرش میگفت مجتبی از نوجوانی دوست داشت وارد هلال احمر شود. او با عشق وارد هلالاحمر شد و مزدش را هم گرفت.
📥 نسخه PDF را از اینجا دریافت کنید.
🖼 روزنامه #صدای_ایران
📱 @sedaye_iran_newspaper
📣 #فرزند_ایران
👈 امیرِ امین
🌷 شهید سردار امیرعلی حاجیزاده
🖼 تکنگاریهایی از زندگی شهدای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه اخیر با رژیم صهیونی
✍️ سمانه اعتمادیجم
🔹 پانزده روز گذشت. خانه در سکوتی پرانتظار، نفس میکشید. علیرضا پس از دفاع از حرم در سوریه، با کولهای خاکگرفته به خانه بازگشت. آرام وارد اتاق شد: «سلام باباجان، برگشتم.»
سردار با دیدن پسرش لبخندی زد و چشمانش از مهر تابناک شد. پس از احوالپرسی کوتاه، گفت: «بنشین پسرم. هزینههای سفرت را بنویس.»
علیرضا جا خورد: «هزینهها؟ من برای دفاع رفته بودم.»
سردار برگهای سفید جلو کشید: «بلیط، غذا، اقامت... همه را. بیتالماله بابا، باید برگرده.»
علیرضا که به حساسیتهای پدر واقف بود، هزینهها را یکییکی نوشت. میدانست مردی که او را پرورش داده، نهتنها در نام، که در امانتداری نیز علیوار زیسته است.
سالها بعد، سحرگاه غدیر سال ۱۴۰۴، هنگامی که رژیم متجاوز صهیونیستی ساختمان فرماندهی را هدف گرفت، فرقش چون مقتدایش شکافته شد. با خون بر پیشانی و زمزمۀ «یا امیرالمؤمنین» آرام پر کشید. این، گواهی روشن بود که امیرعلی حاجیزاده در مسیر ولایت زیست و در راه ولایت، با دلی مطمئن به دیدار معبود شتافت.
📥 نسخه PDF را از اینجا دریافت کنید.
🖼 روزنامه #صدای_ایران
📱 @sedaye_iran_newspaper
📣 #فرزند_ایران
👈 حتی پس از شهادت
🌷 شهید مهدی اکبرینسب
🖼 تکنگاریهایی از زندگی شهدای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه اخیر با رژیم صهیونی
✍ اکرم جعفرآبادی
🔹️ پدرش کنار مزار ایستاده بود که مردی ناشناس دست روی شانهاش گذاشت: «شما پدر آقا مهدی هستید؟»
پدر به سمتش برگشت و با نگاهی مبهم بله گفت. مرد چشمهایش را به قاب عکس مهدی دوخت: «تازه از کربلا رسیدهام، آنجا که بودم خواب پسرت را دیدم»
پدر وسط حرفش پرید: «شما؟»
-من مداحم. پسرت را هم نمیشناختم. اما او در خواب گفت که مهدی اکبرینسب هستم فردا پدرم سر مزار میآید. گلزار شهدای کرج. بیا و آنجا روضه علیاکبر بخوان.
بعد با بغض و اشک به جدش قسم خورد که خوابش راست است. پدر اسم مداح را پرسید. یادش آمد که مدتی صدای نوحهای از همین مداح سید زنگ موبایل تکپسرش بوده است. از بسکه مهدی شیفته اهلبیت و روضه و مداحیهایشان بود. یک نخبه علمی ۲۶ ساله که رشته برق دانشگاه علموصنعت میخواند و حافظ نیمی از آیات قرآن بود.
اما در سحرگاه ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ حمله اسرائیل او را همراه همسر، مادر همسر و دو برادر همسرش شهید کرد. نگذاشت تا خانواده دو نفره او بیشتر شود. یا برپایی موکبهای اربعینیاش ادامه پیدا کند.
📥 نسخه PDF را از اینجا دریافت کنید.
🖼 روزنامه #صدای_ایران
📱 @sedaye_iran_newspaper
📣 #فرزند_ایران
👈 نامونشان ابدى
🌷 شهید امیرعلی امینی
🖼 تکنگاریهایی از زندگی شهدای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه اخیر با رژیم صهیونی
✍ مهدیه پوراسمعیل
🔹️ تشکهایشان را داخل پذیرایی پهن کرده بودند. میخواست در کنار پدر بخوابد. لباس سفید تکواندو را گذاشته بود بالای سرش. نشسته بود و کمربند مشکیاش را تا میکرد. رو به پدر کرد و از اشتیاق فراواناش برای دیدن هادی ساعی گفت. برای فردا لحظهشماری میکرد. قرار بود مسابقهی انتخابی لیگ تهران برگزار شود. پدر که اصلیترین همراه و مشوق او بود، برق در چشمهایش دویده بود و از امیدواری زیادش برای موفقیت او گفته بود. هر بار که باهم باشگاه میرفتند، شاهد حرکتهای حرفهای پسرش بود. تا جایی که مربی بارها از امیرعلی خواسته بود در رفع اشکال حرکات دوستانش کمک کند. جدیت او در ورزش، مانع موفقیت تحصیلیاش نبود. یک روز معلم، لبخندی مطمئن به پدر و مادرش زده بود و گفته بود سطح نمرات و پرتلاشی امیرعلی، در حد دانشآموز تیزهوشان است.
آن شب، کمربندش را تا کرده بود و گذاشته بود کنار لباسها. سحرگاه روزی که امیرعلی قراربود با کسب پیروزی، نامونشان بیابد، با حملهی موشکی دشمن صهیونی به شهرک شهید چمران تهران، نامونشاناش ابدی شد. «شهید امیرعلی امینی»، دوازده سال بیشتر نداشت.
📥 نسخه PDF را از اینجا دریافت کنید.
🖼 روزنامه #صدای_ایران
📱 @sedaye_iran_newspaper
📣 #فرزند_ایران
👈 وقفِ جوانی
🌷 شهید حسین جعفرآبادی
🖼 تکنگاریهایی از زندگی شهدای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه اخیر با رژیم صهیونی
✍ اکرم جعفرآبادی
🔹️ از درِ خانه که وارد شد، چشمهایش برق میزد و صدایش پرانرژی بود. مادر سفره شامش را باز کرد و سربهسرش گذاشت: «چیه مهندس خبریه! قراره مادرشوهر بشم؟»
پسر همانطور که بوی غذا او را به سمت خودش میکشید کنار سفره نشست: «امروز چند تا زندانی مالی آزاد کردم. الان اونها هم کنار خانواده هستن!»
بعد هم تا اولین لقمهاش پایین نرفته گفت: «راستی مامان، امسال عید غدیر حاشیه شهر چه غذایی پخش کنم؟» همیشه مشغول کارهای خیر بود و کسی هم خبر نداشت. در عوض در پیج و کانال مناجاتیاش چند صدهزار دنبالکننده داشت. برای عمق دادن بینش آنها نسبت به خدا مدام مطالعه میکرد. مخصوصاً قرآن را. لابهلای وسایل باقیمانده از شهادتش پر بود از یادداشتهای معنوی و انگیزشی. یک جور تلاش برای بیدارتر کردن فطرتها، تبلیغ مکتب توحید و قرآن! و در یک کلام جهاد فیسبیلالله!
اما در سحرگاه ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ موشک اسرائیل غاصب منزل آنها را نشانه رفت. حسین جعفرآبادی را همراه مادر و برادر کوچکتر، خواهر و همسر خواهرش شهید کرد.
📥 نسخه PDF را از اینجا دریافت کنید.
🖼 روزنامه #صدای_ایران
📱 @sedaye_iran_newspaper
📣 #فرزند_ایران
👈 دخترانهای از نسل فهمیدهها
🌷 شهیده ریحانهسادات ساداتی
🖼 تکنگاریهایی از زندگی شهدای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه اخیر با رژیم صهیونی
✍ مولود توکلی
🔹️ سیزدهساله بود. پشت نیمکتهای کلاس هفتم مدرسه تیزهوشان مینشست. انگشتانش که روی صفحهٔ گوشی میلغزید، کانال خودش را باز میکرد و روزمرگیهای پرشورش را به اشتراک میگذاشت؛ مثل وقتی که کنار مزار شهید آرمان علیوردی نشست، گلبرگها را روی آن پرپر کرد، فیلم گرفت و با جملهای تأملآمیز، زیرنویس کرد و در کانال فرستاد. مثل وقتی که در میلاد ائمه علیهمالسلام، مسابقه برگزار میکرد و با پولتوجیبیاش برای برندگان، هدیه میفرستاد. مثل وقتی که کتابهای محبوبش را به مخاطبان معرفی میکرد و مثل ساعت یکوبیست دقیقهٔ بامداد جمعهها، که به احترام سردار، جملهای مینوشت.
بهخاطر شرکت در یکی از اردوهای مدرسه و یکدست بهنظررسیدن لباس، از او خواستند که چادر نپوشد. نپذیرفت.
حملهٔ اسرائیل به کشور تازه شروع شده بود که تصویری از همراهیاش با رفیقی منتشر کرد و از آرزوی شهادت نوشت. تقویم که روی ورق ۲۴ خرداد ایستاد، پیامهای ضدصیهونیستیاش را پشتبهپشت هم، قطار کرد و آخرین پیام به زبان عبری: «תהיו אומללים»
فقط چند ساعت بعد، با اصابت موشک اسرائیلی، همراه با خانواده، به آرزوی همیشگیاش رسید، ریحانهسادات ساداتی.
📥 نسخه PDF را از اینجا دریافت کنید.
🖼 روزنامه #صدای_ایران
📱 @sedaye_iran_newspaper