#حکایت
📌 زنعمو و فرشتهها
نظیفهسادات مؤذّن (باران)
ضعف کرده بود؛ امروز از روزهای قبل بیشتر احساس میکرد. دراز کشیده بود و سقف اتاق را نگاه میکرد.
یاد جشن تکلیفش افتاد. چه ذوقی داشت! چهقدر به خودش و دوستانش خوش گذشت! از اینکه بزرگ شده بود و مثل بزرگترها میتوانست عبادت کند خوشحال بود. نمازهایش را با همان چادر سفید جشن میخواند. تمام سعیاش را میکرد که هیچ کاری را فراموش نکند. عطر بزند. بعد از نماز با تسبیح توی جانمازش ذکر بگوید، حتی شروع کرده بود از کتاب دعای کوچکی که توی جانمازش بود دعاها و تعقیبات را خواندن، آنهم با چه اشتیاقی!
مادر آمد توی اتاق: زهراي گلم! نخوابیدی؟ خیلی ضعف داری؟
باز هم از خانۀ عمو بوی غذا بلند شده بود. زهرا بو کشید و گفت: مامان میشه برا افطار قیمه بذاری؟
- چشم دختر گلم! هرچی شما بگی.
- مامان! زنعمو به من میگه زوده روزه بگیری.
مادر نمیدانست چه باید بگوید. چند لحظه ساکت ماند. یادش آمد که دیروز زنعمو رفته بود توی اتاق زهرا و آهسته به او میگفت: ظهرا بیا پایین، خونه ما، با من ناهار بخور. این مامانت که دلش برات نمیسوزه. نمیدونم چه جوری دلش میاد بذاره تو روزه بگیری.
زهرا متوجه سکوت و نگرانی مادر شد. بلند شد و آمد دستش را دور گردن مادر انداخت: مامان! فرشتهها الان دارن تو آسمونا ما رو با انگشت به همدیگه نشون میدن. فکر کنم به ما حسودیشون میشه. چون اونا خوب میدونن که خدا چهقدر ما رو دوست داره.
مادر نفس راحتی کشید؛ گونۀ سرد دخترکش را بوسید: الهی قربون دختر گلم برم!
💙❀اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج❀💙
👈به قطب نما در ایتا و سروش بپیوندید🇮🇷👇
🔸🇮🇷@ghotbnama114🇮🇷🔸
.:
✨﷽✨
🦋 بذر دين
💭 پدری به پسر خردسالش یک بطری کوچک که داخل آن یک عدد پرتقال بزرگ بود داد!!!..
کودک با تعجب درون بطری را نگاه میکرد و با خود میگفت: پرتقال به این بزرگی چطوری داخل این بطری کوچک رفته؟
💭 کودک خیلی تلاش کرد تا پرتقال را از بطری خارج کند اما بی فایده بود.سپس کودک از پدرش پرسید:
چه جوری این پرتقال بزرگ داخل بطری رفته⁉️ آخه دهنه این بطری خیلی کوچیکه🧐
💭 پدر، پسر را به باغ برد و یک بطری خالی کوچک را به یکی از شاخه های درخت پرتقال بست. سپس یکی از شکوفه های کوچک پرتقال را درون بطری گذاشت. روزها سپری شد و شکوفه، تبدیل به یک پرتقال بزرگ شد تا جایی که امکان خروج از بطری غیر ممکن شده بود...
💭 بعد از مشاهده این موضوع، کودک راز پرتقال را فهمید و جایی برای تعجب نمانده بود.
🗯 پدر رو به پسر کرد و گفت:
چیزی که امروز مشاهده کردی همان #دین است ، وقتی از خردسالی بذر اعتقادات دینی را درون ذهن کودک بکاریم در هنگام بزرگی خارج کردنش خیلی سخت میشود.
دقیقا مثل این پرتقال که خارج کردنش سخت است
#حکایت #دینداری