eitaa logo
🥀صدای ولاشان📢
2.7هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
990 ویدیو
38 فایل
جهت ارتباط با ادمین @sina_gh73 @Valashan_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
🔅 ✍ لذت‌بردن را یادمان ﻧﺪﺍﺩﻧﺪ! 🔹از گرما می‌نالیم. از سرما فرار می‌کنیم. 🔸در جمع، از شلوغی کلافه می‌شویم و در خلوت، از تنهایی بغض می‌کنیم. 🔹تمام هفته منتظر رسیدن روز تعطیل هستیم و آخر هفته هم بی‌حوصلگی تقصير غروب جمعه است و بس! 🔸ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿ‌ﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﺸﮑﯿﻞ می‌دهند: ﻣﺪﺭﺳﻪ، ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ، ﮐﺎﺭ. 🔹ﺣﺘﯽ ﺩﺭ ﺳﻔﺮ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺑﻪ ﻣﻘﺼﺪ ﻣﯽ‌ﺍﻧﺪﯾﺸﯿﻢ، ﺑﺪﻭﻥ ﻟﺬﺕ ﺍﺯ ﻣﺴﯿﺮ! ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﺎﺗﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ می‌خواستیم ﺑﮕﺬﺭﻧﺪ. 🆔 @sedayevalashan
🔅 ✍ دستت را به خدا بده 🔹گفته: «یَدالله فَوقَ أَیْدِیهِم» 🔸‏یعنی بنده‌ من ‏نگران فردایت نباش. 🔹‏از افعال آدم‌ها دلگیر نشو. ‏کاری از آن‌ها ‏برنمی‌آید. 🔸دستت را به من بده. 🔹‏تا من نخواهم، برگی از درخت نمی‌افتد. 🆔 @sedayevalashan
🔆 عادت‌ها به مرور کنترل ما را به دست می‌گیرند خارپشتی از یک مار تقاضا کرد که بگذار من نیز در لانه تو، مأوا گزینم و هم‌خانه تو باشم. مار تقاضای خارپشت را پذیرفت و او را به لانه تنگ و کوچک خویش راه داد. چون لانه مار تنگ بود، خارهای تیز خارپشت هر دم به بدن نرم مار فرومی‌رفت و او را مجروح می‌ساخت. اما مار از سر نجابت دم برنمی‌آورد. سرانجام مار گفت: نگاه کن ببین چگونه مجروح و خونین شده‌ام. می‌توانی لانه من را ترک کنی؟ خارپشت گفت: من مشکلی ندارم، اگر تو ناراحتی می‌توانی لانه دیگری برای خود بیابی! عادت‌ها ابتدا به‌صورت مهمان وارد می‌شوند. اما دیری نمی‌گذرد که خود را صاحبخانه می‌کنند و کنترل ما را به دست می‌گیرند. 🆔 @sedayevalashan
🔅 ✍ مرا کلامی هم‌وزن این همه غفلت تو نیست 🔹پیرمردی در حجره خود در بازار نشسته بود که عارفی از کنار حجره او گذر کرد. 🔸پیرمرد سریع به بیرون حجره رفت و او را گفت: ای عارف! شرف حضور در حجره ما بر من ببخش و مرا نصیحتی کن. 🔹عارف اجابت نمود و در حجره داخل شد. 🔸پیرزنی برای گرفتن شکر به حجره او آمد و سکه کم‌ارزشی داشت که اندازه سکه خود از پیرمرد شکر خواست. 🔹پیرمرد گفت: مرا ببخش، سنگ معادل سکه تو ندارم تا شکر بر تو وزن کنم. 🔸پیرزن ناامید و شرمنده رفت. پیرمرد عارف را شربتی مهیا کرده تا برای موعظه او بر منبر رود. 🔹عارف گفت: ای پیرمرد! امروز دیدم در گذر این همه عمر، از این همه مرگ و نیستی و رهاکردن ثروت دنیا بر وراث، تو هیچ پند و عبرتی نگرفته‌ای. پس اگر من هم تو را پندی دهم، بی‌گمان آن را هم نخواهی گرفت. 🔸تو را سنگی معادل سنگ آن پیرزن نبود که شکر بر او وزن کنی و مرا کلامی هم‌وزن این همه غفلت تو نیست که تو را کمترین پندی وزن کنم و بفروشم. 🔹تو اگر دنبال آن بودی که مدیون او نشوی، به‌جای دست خالی رد کردن او، شکر بیشتر می‌دادی و از خویشتن می‌بخشیدی. 🆔 @sedayevalashan
✨﷽✨ 💖🌷 از جدال با کسی که قدردان محبت های تو نیست بپرهیز اینکه تصور کنی روزی میتوانی او را متوجه اشتباهش سازی درست مثل آب کردن کوه یخ با "ها " است .. چاره ای نیست! باران هم باشی برای کاسه های وارونه کاری نمیشه کرد.. این انسانها نیستد که ما را آزرده میکنند، بلکه امیدی ست که ما به آنها بسته ایم.
🌹👌 .ای آنکه شده اسمِ تو انسان،به چه قیمت تزویر و طمع حیله و بُهتان به چه قیمت 🌺🌺 تا کی بزنی لاف و به مردم بفروشی کالای خودت را به دو چندان،به چه قیمت 🌺🌺 دنیای خودت را بفروشی به مقامی همنوع تو گریان و تو خندان،به چه قیمت 🌺🌺 بالاتر از اسکندر ملعون که نباشی گیرم که شوی رستم دستان،به چه قیمت 🌺🌺 تنها به جهان مهر و وفا مانده و خوبی شاید نشود فرصت ِ جبران، به چه قیمت
🔅 ✍ در کار خیر با خدا معامله کن 🔹شخصی را قرض بسیار آمده بود. تاجری کریم را در بازار به او نشان دادند که احسان می‌کند. 🔸تاجر سخاوتمند را در بازار یافت و دید که به معامله مشغول است و بر سر ریالی چانه می‌زند. 🔹آن صحنه را دید. پشیمان شد و بازگشت. 🔸تاجر چشمش به او افتاد و فهمید که برای حاجت کاری آمده است. 🔹پس به‌دنبال او رفت و گفت: با من کاری داشتی؟ 🔸شخص گفت: برای هرچه آمده بودم بی‌فایده بود. 🔹تاجر فهمید که برای پول آمده است. به غلامش اشاره کرد و کیسه‌ای سکه زر به او داد. 🔸آن شخص تعجب کرد و گفت: آن چانه‌زدن با آن تاجر چه بود و این بذل و بخششت چه؟ 🔹تاجر  گفت: آن معامله با یک تاجر بود ولی این معامله با خداست. در کار خیر طرف حسابم با خداست. او خیلی خوش‌حساب است. 🆔 @sedayevalashan
🔅 ✍️ خیرت به دیگران هم برسد 🔹روزی دانایی با قطار در حال سفر بود که ناگاه لنگه کفشش از پایش به بیرون قطار افتاد. 🔸سریعا دیگری را نیز به بیرون انداخت. 🔹مردم که متعجب شدند از وی دلیلش را پرسیدند. 🔸گفت: لنگه کفش برایم بی‌مصرف است. اما اگر کسی هردو را پیدا کند، مطمئنا خیلی خوشحال می‌شود. 🔹سعادت چیزی است که می‌توانیم بی‌آنکه خود داشته باشیم، دیگران را از آن بهره‌مند کنیم. 🆔 @Sedayevalashan
🔅 ✍ به خدا اعتماد کن 🔹پسر کوچکی برای مادربزرگش توضیح می‌داد که چگونه همه‌چیز ایراد دارد؛ مدرسه، خانواده، دوستان و… 🔸مادربزرگ که مشغول پختن کیک بود از پسر کوچولو پرسید: کیک دوست داری؟ 🔹و پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم. 🔸مادربزرگ: روغن چطور؟ 🔹پسر کوچولو: نه! 🔸مادربزرگ: و حالا دو تا تخم‌مرغ؟ 🔹پسر کوچولو: نه مادربزرگ! 🔸مادربزرگ: آرد چی؟ از آرد خوشت می‌آید؟ جوش‌شیرین چطور؟ 🔹پسر کوچولو: نه مادربزرگ! حالم از همه‌شان به‌هم می‌خورد. 🔸مادربزرگ: بله، همه این چیزها به‌تنهایی بد به‌نظر می‌رسند. اما وقتی به‌درستی باهم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست می‌شود. 🔹خداوند هم به‌همین ترتیب عمل می‌کند. خیلی از اوقات تعجب می‌کنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم. اما او می‌داند که وقتی همه این سختی‌‌ها را به‌درستی در کنار هم قرار دهد، نتیجه همیشه خوب است. 🔸ما تنها باید به او اعتماد کنیم، در نهایت همه این پیشامدها باهم به یک نتیجه فوق‌العاده می‌رسند. 🆔 @sedayevalashan
🔅 ✍ چیزهایی که برای خدا مهم هستند 🔹خداوند نمی‌پرسد: چه ماشینی سوار می‌شدید؟ 🔸بلکه می‌پرسد: چند پیاده را سوار کردید؟ 🔹خداوند نمی‌پرسد: مساحت منزلتان چقدر بوده؟  🔸بلکه می‌پرسد: در آن خانه به چند نفر خوش‌آمد گفتید؟ 🔹خداوند نمی‌پرسد: در کمد خود چه لباس‌هایی داشتید؟ 🔸بلکه می‌پرسد: به چند نفر لباس پوشاندید؟ 🔹خداوند نمی‌پرسد: بیشترین حقوق دریافتی شما چقدر بوده است؟ 🔸بلکه می‌پرسد: با آن پول چقدر به دیگران کمک کردید؟ 🔹خداوند نمی‌پرسد: عنوان شغلی شما چه بود؟ 🔸بلکه می‌پرسد: چقدر سعی کردید با بیشترین توانتان بهترین کار را انجام دهید؟ 🔹خداوند نمی‌پرسد: در همسایگی چه کسی زندگی می‌کردید؟ 🔸بلکه می‌پرسد: چه رفتاری با همسایگانتان داشتید؟ 🔹خداوند نمی‌پرسد: چند دوست داشتید؟ 🔸بلکه می‌پرسد: با دوستانتان چگونه رفتار کردید؟ 🔺خداوند درمورد رنگ پوستتان نمی‌پرسد، بلکه از شخصیت شما سوال می‌کند. 🆔 @sedayevalashan
🔅 ✍️ هیچ‌کس را دست‌کم نگیر 🔹ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺳﺘﺎﻫﺎﯼ ﻧﯿﺸﺎﺑﻮﺭ ﻣﺸﻐﻮل گذﺭﺍﻧﺪﻥ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺧﺪﻣﺖ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﺩﺭ ﺳﭙﺎﻩ ﺑﻬﺪﺍﺷﺖ ﺑﻮﺩﻡ. 🔸ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﻣﺎﺷﯿﻦ، ﺑﻪ‌ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺩﮐﺘﺮ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻩ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩﺍﯼ می‌گذشتیم ﮐﻪ ﺩﯾﺪیم ﯾﮏ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﭼﻮب‌دستش ﺭﺍ ﺗﮑﺎﻥ می‌دهد ﻭ ﺑﻪﺳﻤﺖ ﻣﺎ می‌دود! 🔹ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻩ ﺭﺍ ﻣﯽﺷﻨﺎﺧﺘﻨﺪ. ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ. 🔸ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﻧﻔﺲﻧﻔﺲﺯﻧﺎﻥ ﻭ ﺑﺎ ﻟﻬﺠﻪﺍﯼ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﮔﻔﺖ: ﺁﻗﺎﯼ ﺩﮐﺘﺮ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺳﻪ‌ﺭﻭﺯﻩ ﺑﯿﻤﺎﺭﻩ. 🔹ﺑﻪ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻣﺎ ﺩﺭﺏ ﻋﻘﺐ ماشین ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﻋﻘﺐ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻧﺸﺴﺖ. 🔸ﺩﺭ ﺑﯿﻦ ﺭﺍﻩ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﺩﯾﺸﺐ ﺍﺯ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺑﺎ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﻭﺩﮔﺎﻩ ﻣﺸﻬﺪ ﺁﻣﺪم ﻭ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺭﺳﯿﺪم ﻭ ﺩﯾﺪم ﻣﺎﺩﺭم ﻣﺮﯾﺾ اﺳﺖ! 🔹ﻣﻦ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﺯﯾﺮﭼﺸﻤﯽ ﺑﻪﻫﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﺧﻨﺪﻩای ﻣﺮﻣﻮﺯﺍﻧﻪ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺑﻪﻫﻢ ﮔﻔﺘﯿﻢ ﭼﻮﭘﻮﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺑﺮﺳﯿﻢ، ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﮐﻼﺱ می‌ذاره! 🔸ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﻭ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ﺩﺭ ﺑﺴﺘﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺩﮐﺘﺮ ﻣﻌﺎﯾﻨﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺳﺮﻣﺎﺧﻮﺭﺩﮔﯽ ﺩﺍﺭد. ﺩﺍﺭﻭ ﻭ ﺁﻣﭙﻮﻝ ﺩﺍﺩﯾﻢ. یک‌دفعه ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﺳﺮ ﺯﺩﯾﻢ ﻭ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺧﻮﺏ ﺷﺪ. 🔹ﺩﻭﺳﻪ ﻣﺎﻩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﯾﻢ. 🔸ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﯾﮏ ﺗﻘﺪﯾﺮﻧﺎﻣﻪ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﻭﺯﯾﺮ ﺑﻬﺪﺍﺭﯼ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺁﻣﺪﻩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻥ نوشته: ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ، ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﺮﺟﺴﺘﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﭘﻠﯽ‌ﺗﮑﻨﯿﮏ ﺗﻬﺮﺍﻥ را ﻣﻌﺎﻟﺠﻪ ﻧﻤﻮﺩﻩﺍﯾﺪ، ﺗﺸﮑﺮ می‌کنیم! 🔹ﻣﻦ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ، ﻫﺎﺝ‌وﻭﺍﺝ ﻣﺎﻧﺪﯾﻢ ﻭ ﮔﻔﺘﯿﻢ ﻣﺎﺩﺭ ﮐﺪﺍﻡ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺭﺍ ﻣﺎ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﮐﺮﺩﻩﺍﯾﻢ، ﺗﺎ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﮔﻔﺘﻪﻫﺎﯼ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻭ ﻣﻌﺎﻟﺠﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺍﻓﺘﺎد. 🔸ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺩﮐﺘﺮ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﯾﻢ: ﻣﺎﺩﺭ، ﮐﺪﺍﻡ ﭘﺴﺮﺕ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻭ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺍﺳﺖ؟ 🔹ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ: همان که ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﺑﻮﺩ. ﭘﺴﺮﻡ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ می‌آید، ﻟﺒﺎﺱ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ می‌پوشد ﻭ ﺑﺎ ﺯﺑﺎﻥ ﻣﺤﻠﯽ ﺻﺤﺒﺖ می‌کند. 💢ﻣﻦ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺷﺪﯾﻢ ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻋﻬﺪ ﮐﺮﺩﻡ، هیچ‌کس ﺭﺍ ﺩﺳﺖﮐﻢ ﻧﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺻﻞ ﻭ ﺧﺎﮎ ﻭ ﺭﯾﺸﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻨﻢ.‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌ 🆔 @sedayevalashan
🔅 ✍️ حکمت خدای دانا و حکیم! 🔹چند روز پیش به‌عنوان مسافر سفری با اسنپ داشتم. 🔸اون روز خیلی بدشانسی آورده بودم و ناراحت بودم. آخه باتری و زاپاس ماشینم رو دزد برده بود. 🔹راننده حدودا ۴۰ ساله بود. آرامش عجیبی که داشت باعث شد باهاش حرف بزنم و از بدشانسی‌ام بگم. 🔸هیچی نگفت و فقط گوش می‌کرد. صحبتم که تموم شد، گفت: یه قضیه‌ای رو برات تعریف می‌کنم مربوط به زمانی هست که دلار ۱۹تومنی ۱۲ شده بود. 🔹گفتم: بفرمایید. 🔸راننده تعریف کرد: یه مسافری بود هم‌سن‌وسال خودم، حدودا ۴۰ساله. خیلی عصبانی بود. 🔹وقتی داخل ماشین نشست بدون اینکه جواب سلام منو بده گفت: چرا این‌قدر همکاراتون ... هستند. 🔸از شدت عصبانیت چشماش گشاد و قرمز شده بود. 🔹گفتم: چطور شده؟ 🔸مسافر گفت: هشت بار درخواست دادم و راننده‌ها گفتن یک دقیقه دیگه می‌رسن و بعد لغو کردن. 🔹من بهش گفتم: حتما حکمتی داشته، خودتو ناراحت نکن. 🔸این جمله بیشتر عصبانی‌اش کرد و گفت: حکمت کیلو چنده؟ این چیزا چیه کردن تو مختون؟ 🔹بعد با گوشی‌اش تماس گرفت. مدام پشت گوشی دعوا می‌کرد و حرص می‌خورد. (بازاری بود و کلی ضرر کرده بود.) 🔸حین صحبت با تلفن ایست قلبی کرد و من زدم بغل و کنار خیابون خوابوندمش و احیاش کردم. سن خطرناکی هست. معمولاً همه تو این سن فوت می‌کنن. چون تا به بیمارستان یا اورژانس برسن طول می‌کشه. 🔹من پرستار بخش مغز و اعصاب بیمارستان ... هستم و مسافر نمی‌دونست. 🔸خطر برطرف شد و بردمش بیمارستان، کرایه هم که هیچی. 🔹دو هفته بعد برای تشکر با من تماس گرفت و خواست حضوری بیاد پیشم. 🔸من اون موقع شیفت بیمارستان بودم. تازه اون موقع فهمید که من سرپرستار بخشم. 🔹اومد و تشکر کرد و کرایه رو همراه یه کتاب کادوشده به من داد. 🔸گفتم: دیدی حکمتی داشته. خدا خواسته اون هشت همکار لغو کنن که سوار ماشین من بشی و نمیری. 🔹تو فکر رفت و لبخند زد. 🔸من اون موقع به‌شدت ۴میلیون تومن پول لازم داشتم و هیچ‌کسی نبود به من قرض بده. 🔹رفتم خونه و کادوی مسافر رو باز کردم. تو صفحه اول کتاب یک سکه تمام چسبونده بود! 🔸حکمت خدا دوطرفه بود. هم اون مسافر زنده موند، هم من سکه رو ۴میلیون و ۴۰۰هزار تومن فروختم و مشکلم حل شد. 🔹همیشه بدشانسی، بدشانسی نیست. ما از آینده و حکمت خدا خبر نداریم. 🔸اینا رو راننده برای من تعریف کرد و من دیگه بابت دزدی باتری و زاپاسم ناراحتی‌مو فراموش کردم. 💢من هم به حکمت خداوند بزرگ فکر کردم! 🆔 @sedayevalashan