🔴درباره سیلابی که دیشب تو خوزستان اتفاق افتاد
یه عده تاسف خوردن..
یه عده فقط غر زدن..
یه عده هم به این و اون فحش دادن..
ولی یه گروه بودن که از همون ساعات اولیه تا کمر تو آب بودن برا کمک به مردم
همون گروه همیشگی ...
#ارسالی_مخاطبین
✅ با بدون سانسور متفاوت بیاندیشید 👇
http://eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794
🔻ابراهيم مطمئن بود كه دفاع مقدس محلي براي رسيدن به مقصود و سعادت و كمال انساني است. براي همين هر جا ميرفت از شهدا ميگفت.
🔸از رزمنده ها و بچه هاي جنگ تعريـف ميكرد. اخلاق و رفتارش هــم روز به روز تغيير ميكرد و معنويتر ميشد.
🔺در همان مقر اندرزگو معمولا دو ســه ساعت اول شب را ميخوابيد و بعد بيرون ميرفت! موقع اذان برميگشت و براي نماز صبح بچه ها را صدا ميزد. با خودم گفتم: ابراهيم مدتي است كه شبها اينجا نميماند!؟
🔹يك شــب به دنبال ابراهيم رفتم. ديدم براي خواب به آشــپزخانه مقر سپاه رفت. فردا از پيرمردي كه داخل آشپزخانه كار ميكرد پرس وجوكردم. فهميدم كه بچهاي آشپزخانه همگي اهل نمازشب هستند.
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
💝🕊💝🕊💝🕊💝 #قصه_دلبری #قسمت_۴۸ نمیدانم قبل نماز ظهر🌞 بود یا بعداز نماز شنبه ی هفته بعد, چشمم به در وگو
💝🕊💝🕊💝🕊💝
#قصه_دلبری
#قسمت۴۹
می گفتم: درسته که چمران شهید شد🕊و به آرزوش رسید،ولی اگه بود شاید بیشتر به درد کشور می خورد! زیر بار نمی رفت. می گفت:(ربطی نداره!) جمله ی شهید آوینی را می خواند:《شهادت لباس👕 تک سایزیه که باید تن آدم به اندازه ی اون دربیاد. هروقت به سایز این لباس تک سایز در اومدی ،پرواز می کنی🕊مطمئن باش!》
نمی خواست فضای رفتن را از دست بدهد ،می گفت :《همه چی رو بسپار دست خدا. پدر و مادر خیر بچه اشون رو می خوان. خدا که بنده هاش رو از پدر و مادرشون بیشتر دوست داره️》
حاج آقا و حاج خانم حالشان را نمی فهمیدند،با خودشان حرف می زدند،گریه می کردند. آن قدر دستانم می لرزید که نمیتوانستم امیر حسین را بغل کنم،مدام می گفتم:《خدایا خودت درست کن! اگه تو بخوای با یه اشاره کارادرست میشه!》
نگران خونریزی محمدحسین بودم حالت تهوع عجیبی داشتم،هی عق می زدم،نمی دانم از استرس بود یا چیز دیگر. حاج آقادلداری ام می داد و می گفت:《گفتن زخمش سطحیه! با هواپیما آوردنش فرودگاه،احتمالا باهم می رسیم بیمارستان!》
باورم شده بود. سرم را به شیشه تکیه دادم. صورتم گر گرفته بود. می خواستم شیشه را بدهم پایین ،دستانم یاری نمی کرد. چشمانم را بستم،چیزی مثل شهاب از سرم رد شد. انگار در چشمم لامپی روشن کردند. یک نفر در سرم دم گرفت شبیه صدای محمد حسین:
از حرم تا قتلگه زینب صدا می زد حسین😭
دست و پا می زد حسین
زینب صدا می زد حسین💔😭
بغضم ترکید،می گفتم:《خدایا چرا این روضه اومده توی ذهنم!》بی هوا یاد مادرم افتادم،یاد رفتارش در این گونه مواقع،یاد روضه خواندن هایش. هر موقع مسئله ای پیش می آمد،برای خودش روضه می خواند. دیدم نمی توانم جلوی اشک هایم را بگیرم😭،وصل کردم به روضه ی ارباب.
نمی دانم کجا بود ،باید ماشین🚙 را عوض می کردیم. دلیل تعویض ماشین را هم نمی دانم.
⚡📚
#گروه_جهادی_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#هادی_دلها_ابراهیم_هادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼 چه کنیم زندگیمان با برکت شود!
☘ #استاد_عالی
#حدیث_دل 🍁
Ziyarat-Ashura-Halawaji.mp3
15.21M
زیارت عاشورا
با صدای دلنشین اباذر حوائجی
قرار هروز صبح😊🌹
@seedammar
#کانال_ابراهیم_هادی_هادی_دلها
Ahd.mp3
2.07M
#دعای_عهد
✳️تغییر مقدرات الهی با مداومت بر خواندن دعای عهد...
🌸امام خمینی ره:
اگر هرروز (بعد از نماز صبح)دعای عهد خواندی،مقدراتت عوض میشود....⚡️
امام زمانی شو👇👇👇👇
#کانال_خواهم_امد
http://eitaa.com/joinchat/287047696Cbbd8ae64b7
هدایت شده از هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
❣#سلام_امام_زمانم❣
سلام پدر مهربان ما صبحت بخير
📖السَّلاَمُ عَلَى الدِّينِ الْمَأْثُورِ وَ الْكِتَابِ الْمَسْطُورِ...
⚜سلام بر #مولایی که تنها نشان باقیمانده از دین و حجّت های خداست👌 #سلام بر او که گنجینه♥️ علم الهی است.
⚜به امید دیدن #روز_ظهور!
روزی که دین و ایمان جانی تازه🌱 میگیرد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸🍃
🌹🍃🌹🍃
ّ
#مطلب
#ابراهیم_هادی خوشتیب بود اما برای خدا🌹
✨در باشگاه کشتی بودیم. آماده میشدیم برای تمرین. ابراهیم هم وارد شد. چند دقیقه بعد یکی دیگر از دوستان آمد.
✨تا وارد شد بیمقدمه گفت: ابرام جون، تیپ و هیکلت خیلی جالب شده! تو راه که میاومدی دو تا دختر پشت سرت بودند. مرتب داشتند از تو حرف میزدند!
✨بعد ادامه داد: شلوار و پیراهن شیک که پوشیدی، ساک ورزشی هم که دست گرفتی. کاملاً مشخصه ورزشکاری!
✨به ابراهیم نگاه کردم. رفته بود تو فکر. ناراحت شده بود. انگار توقع چنین حرفی را نداشت.
✨جلسه بعد تا ابراهیم را دیدم خندهام گرفت. پیراهن بلند پوشیده بود و شلوار گشاد! به جای ساک ورزشی لباسها را داخل کیسه پلاستیکی ریخته بود! از آن روز به بعد اینگونه به باشگاه میآمد!
✨بچهها میگفتند: بابا تو دیگه چه جور آدمی هستی! ما باشگاه مییایم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم. بعد هم لباس تنگ بپوشیم، اما تو با این هیکل قشنگ و رو فُرم، آخه این چه لباس هائیه که میپوشی!
✨ابراهیم به حرفهای آنها اهمیت نمیداد. به دوستانش هم توصیه میکرد که: اگر ورزش برای خدا بود، میشه عبادت؛ اما اگه به هر نیت دیگهای باشه ضرر میکنین.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
روایت متفاوت از کتاب شهید جاویدالاثر #ابراهیم_هادی
توسط سرکار خانم مجیدی، همسر شهید حاج عباس نجفی
#هادی_دلها_ابراهیم_هادی
#تلنگر
اول به خودم
میگفت :
میدونی کِی از چشم خدا میوفتی؟؟
زمانی که آقا امام زمان (عج)
سرشو بندازه پائین و
از گناه کردن من #خجالت
بکشه
ولی من انگار نه انگار
بیاید
#نذاریم_کارمون_به_اون_جاها_برسه...‼️
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
#قصه_دلبری #قسمت_۴۱ همه ی هم وغمش این بود که تا جایی که بدنمان می کشد, در حرم بمانیم. زیارت نامه
#قصه_دلبری
#قسمت_۴۰
مدتی که تهران بود, جوری برنامه ریزی می کرد که برویم دیدن خانواده یکی از همرزمانش👌
از بین دوستانش فقط با یکی رفیق 😍گرمابه و گلستان بودند و رفت وآمد داشتیم.
می شد, بعضی شب ها🌃
همان جا می خوابیدیم و وقتی هم هر دو نبودند,
باز ما خانم ها با هم بودیم.
¤¤¤¤
راضی نمی شدم دوباره مادر شوم. می گفتم:
( فکرشم نکن❌عمراً اگه زیر بار بچه و بارداری برم!)
خیلی که روضه خواند:
( الان تکلیفه و آقا گفته بچه بیارید.)✅
ومی خواست با زیاد شدن نسل شیعه متقاعدم کند.
بهش گفتم: ( اگه خیلی دلت بچه میخواد , می تونی بری دوباره ازدواج کنی☹️)
کارد بهش می زدی خونش در
نمی آمد,
می گفت: (چند سال سختی کشیدم که آخر از یکی دیگه بچه داشته باشم?)
به هرچیزی دست می زد که نظرم را جلب کند, اما فایده نداشت🚫
نه اوضاع واحوال جسمی ام مناسب بود.
و نه از نظر روحی آمادگی را داشتم😔
و سر امیر محمد پیر شدم.
آدم می تواند زخم ها و جراحی🤕 ها را تحمل کند , چون خوب می شود.
اما زخم زبان ها را نه.
زخم زبان به این زودی ها التیام پیدا نمی کند
برای همین افتاد به ولخرجی های بیجا و الکی.
فکر می کرد با این کارها نگاهم مثبت می شود😏
وضیعت مالی اش اجازه نمی داد ولی می رفت, کیف👜 وکفش 👡 مارک دار و لباس های یکدست برایم می خرید.
اما فایده ای نداشت❌
خیلی بله قربان گو شده بود.
می دانست که من با هیچ کدام از این ها قرار نیست تسلیم شوم. دیدم دست بر دار نیست فکری کردم و گفتم شرطی جلوی پایش بگذارم که نتواند عمل کند.
خیلی بالا پایین کردم, فهمیدم نمی تواند به این سادگی ها به دلیل موقعیت شغلی اش سفر خارجی برود.
خیلی که پاپی شد,
گفتم : (به شرطی که منو ببری کربلا😳)
شاید خودشم باورش نمی شد محل کارش اجازه بدهند,
اما آن قدر رفت🚶 وآمد که بالاخره ویزا گرفت.
مدتی با هم خوش😍 بودیم .
با هم نشستیم از مفاتیح آداب زیارت کربلا را در آوردیم .
دفعه ی اولم بود می رفتم کربلا. خودش قبلاً رفته بود .
آنجا خوردن گوشت🍗 را مراعات می کرد ونمی خورد
بیشتر با ماست و سالاد و برنج واین ها خودش را سیر می کرد. تبرکی ها و سنگ حرم را خریدیم . بر خلاف مکه 🕋نرفتیم بازار. وقت نداشتیم و حیفمان می آمد برای بازار وقت بگذاریم.
می گفت: ( حاج منصور گفته توی کربلا خرید نکنید.
اگه خواستین برین نجف)
از طرفی هم می گفت:
( اکثر این اجناس تهران هم پیدا می شد.
چرا بار مون رو سنگین کنیم)
حتی مشهد هم که می رفتیم , تنها چیزی که دوست داشت بخریم انگشتر💍 وعطرسید جواد بود. زرشک و زعفران هم می آمد تهران می خرید.
⚡📚
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
💝🕊💝🕊💝🕊💝 #قصه_دلبری #قسمت۴۹ می گفتم: درسته که چمران شهید شد🕊و به آرزوش رسید،ولی اگه بود شاید بیشتر ب
💝🕊💝🕊💝🕊💝
#قصه_دلبری
#قسمت۵۰
حاج آقا زودتر از ما پیاده شد. جوانی دوید جلو،حاج آقا را گرفت در بغل و ناغافل به فارسی گفت:《تسلیت می گم!》 نفهمیدم چی شد.
اصلا این نیرو از کجا آمد که توانستم به دو خودم را برسانم پیش حاج آقا یک حلقه از آقایان دوره اش کرده بودند. پاهایش سست شد و نشست. نمی دانم چطور از بین نامحرمان رد شدم. جلوی جمعیت یقه اش را گرفتم. نگاهش را دزدید، به جای دیگری نگاه می کرد.
با دستم چانه اش را گرفتم و صورتش را آوردم طرف خودم. برایم سخت بود جلوی مردها حرف بزنم ،چه برسد به اینکه بخواهم داد بزنم، گفتم:《به من نگاه کنید!》اشک هایش ریخت😭😭😭
پشت دستم خیس شد. با گریه داد زدم😭 مگه نگفتین مجروح شده؟ نمی توانست خودش را جمع کند
به پایین نگاه می کرد. مردهای دور و بر نمی توانستند کمکی کنند،فقط گریه می کردند😭😭😭😭😭😭
دوباره داد زدم:《مگه نگفتین خونریزی داره؟اینا دارن چی میگن؟؟》
اشکش را پاک کرد،باز به چشم هایم نگاه نکرد و گفت:《منم الان فهمیدم!》
نشستم کف خیابان،سرم را گذاشتم روی سنگ های جدول و گریه😭کردم. روضه خواندم،همان روضه ای که خودش در مسجد راس الحسین علیه السلام برایم خواند:
من می روم ولی جانم کنار توست❤️
تا سال های سال،شمع مزار توست
عمه جانم،عمه جانم،عمه جان قد کمانم
عمه جانم،عمه جانم،عمه جان
نگرانم عمه جانم،عمه جانم،عمه جان مهربانم💕
⚡📚
#هادی_دلها_ابراهیم_هادی
#گروه_جهادی_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی