eitaa logo
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
2.4هزار دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
8.5هزار ویدیو
137 فایل
نهایة الحب تضحیة... عاقبت عشق جانفدا شدن است! حضور شما در کانال دعوت ازخود #شهداست. کپی با ذکر ۵ #صلوات #ادمین_تبادل @Mousavii7 #نویسندگی👇🏻 @ShugheParvaz #عربی @sodaneghramk #تبلیغات🤩 @Tblegh پـــیام #ناشناس👇🏻 https://gkite.ir/es/9463161
مشاهده در ایتا
دانلود
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
سادات سجادی: ✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ #ڪتاب_عارفانه🌙 #قسمت_سی_و_نهم 『اخلاص』 #جمعے‌از‌شاگردان‌شهید
سادات سجادی: 🌙 ✨شناخت✨ (راوی: دوسـتـان شـهیـد) بارها با خودم فکر کرده ام که "راه نجات و سعادت" در چیست؟ در "دوری از مردم" است یا "با مردم" بودن؟ آیا می توان دوست خدا شد و در عین حال در متن زندگی بود؟ چگونه می توان کارهای متضاد را با هم انجام داد؟ هم با مردم معاشرت کرد، هم درس خواند، هم کار کرد، هم با دوستان خندید و گریه کرد، هم تلخ و شیرین روزگار را چشید و... اما در عین حال در نماز ها معراج داشت. بارها از خودم سوال کرده ام: آیا راه رسیدن به مقام بندگی پایان یافته؟ آیا این افراد نظیر احمد آقا الگوهایی دست نیافتنی هستند؟ و صدها پرسش دیگر. •═• •• 🌺••◈☘️◈••🌺 •• •═ اما با نگاه به روزمره ی احمد آقا می بینیم که راه رسیدن به خدا و قرب الهی و رسیدن به اولیای حق از متن جریان زندگی شکل می گیرد. در این صورت است که همه ی نظام هستی گهواره ی رشد آدمی می شود. باید گفت: تفاوت مهم احمد آقا با دیگران از "شناخت" او به هستی سرچشمه می گرفت. از این رو عمل هرچند اندک ایشان عارفانه بود و قیمتی بی انتها داشت. او انسانی عقل گرا بود. و این ویژگی بارز شاگردان آیت الله حق شناس بود. این ویژگی از آن جهت مهم است که در دوران ما عرفان های کاذب و پوشالی، بلای جان عاشقان طریق خدا شده. متاسفانه شاهدیم که عده ای با بی اعتنایی به راه نورانی عقل، راه عرفان های غیر قرآنی و غیر عقلانی و خود ساخته را در پیش گرفته اند. آن ها در خیال باطل خود می پندارند؛ لازمه ی دین داری و دوستی با خدا، ترک زندگی و بی توجهی به وظایف انسانی است. کسانی که خود و افراد ساده دل پیرو خود به سوی هلاکت می کشانند. اما احمد آقا به عنوان یک عارف عاقل، به تمام وظایف زندگی توجه داشت. درس، کار، ورزش، نظافت، ارتباط با مردم، تحلیل سیاسی و اجتماعی و... این ها باعث شد که از او یک الگو مثال زدنی ساخته شود. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 هنوز خاطره ی کارهای او در ذهن بچه های محل باقی مانده. زمانی که با آن ها فوتبال بازی می کرد. در آبدارخانه ی مسجد برای مردم چای می ریخت و... شناخت صحیح احمد آقا از زندگی و بندگی، او را به اوج قله های عبودیت رساند. او در سنین جوانی مانند یک مرد دنیا دیده با وقایع برخورد می کرد. حقیقت اعمال را می دید و... یک بار با ایشان به روستای آینه ورزان رفتیم. بعد از کمی تفریح و بازی، نشسته بودیم کنار هم. یک زنبور دور صورت من می چرخید. با ناراحتی و عصبانیت تلاش می کردم که او را دور کنم. اما احمد آقا که کنار من بود بی توجه به آن زنبور به کار های من نگاه می کرد. بعد لبخندی زد و گفت: یقین داشته باش! بعد که تعجب من را دید ادامه داد: یقین داشته باش که هیچ حیوان گزنده ای بنده ی مومن خدا را اذیت نمی کند. •═• •• 🌺••◈☘️◈••🌺 •• •═ ✨✨✨ شهید ابراهیم هادے @seedammar
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
سادات سجادی: #ڪتاب_عارفانه🌙 #قسمت_چهلم ✨شناخت✨ (راوی: دوسـتـان شـهیـد) بارها با خودم فکر کرده ام
سادات سجادی: ✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 🌙 ═══✼🍃🌹🍃✼═══ «جمال» استاد محمد شاهی برادرم جمال از دوستان نزدیک احمد آقا بود. تاثیر رفتار احمد آقا در او بسیار زیاد بود . همیشه به همراه هم در جلسات استاد حق شناس شرکت می کردند. رفتار و اخلاق جمال بسیار به احمد آقا شبیه بود. در آن دوران شرایط خانه ی ما با آن ها کاملا متفاوت بود. جمال از آن روزها که در دبستان مشغول تحصیل بود در یک مغازه کار می کرد. پدر ما یک کارگر ساده با چندین سر عائله بود. جمال هر چه که به دست می آورد جمع می کرد و برای مخارج خانه تحویل پدر یا مادر می داد. با آنکه شرایط خانه ی ما از لحاظ مالی تعریفی نداشت اما بارها دیده بودم که جمال به فکر مشکلات مردم بود و سعی می کرد گرفتاری آن ها را برطرف کند. از دیگر ویژگی های جمال ارادت قلبی و عشق عجیب او به مولایش قمر بنی هاشم و امام زمان (عج) بود. جمال با شروع جنگ راهی جبهه شد. سال ۱۳۶۲ بود که پس از مدت ها به مرخصی آمد و از همه ی رفقا خداحافظی کرد. نمی دانم چرا، اما جمال و چند تن از دوستانش همیشه می گفتند که آرزو داریم گمنام بمانیم! در عملیات والفجر ۴ در ارتفاعات غرب کشور آرزوی آن ها برآورده شد. مدتی بود که از آن ها خبر نداشتیم. مادرم که جمال را بسیار دوست داشت بیش از همه بی تابی می کرد . تا اینکه یک روز خبر خوشی آمد ! یکی از دوستان جمال به محل آمده بود . می گفت : مطمئن هستم که جمال زنده است. مجروح شده و به زودی بر می گردد! آن قدر خوشحال بودم که نمی دانستم چه کار کنم. دویدم به سمت مسجد. در مواقع خوشحالی و ناراحتی سنگ صبور من احمد آقا بود. من آن زمان شب و روز با احمد آقا بودم . با خوشحالی وارد دفتر بسیج شدم . دیدم احمد آقا مشغول نوشتن پلاکارد است: عروج خونین شهید جمال محمد شاهی را . . . گفتم : احمد آقا ننویس ! خبر خوش ، خبر خوش از خوشحالی نمی توانستم کلمات را کامل بگویم. گفتم : احمد آقا یکی از رفقای جمال اومده می گه جمال زنده است . خودش دیده که جمال مجروح شده و بردنش بیمارستان. خیره شدم به چشمای احمد آقا، اصلا خوشحال نشده بود! سرش را پایین انداخت و مشغول نوشتن ادامه ی جمله شد. گفتم : احمد آقا ننویس، مگه نشنیدی، جمال زنده است، اگه مامانم این پلاکارد رو ببینه، دق می کنه. سرش را بلند کرد و گفت: من جمال شما رو دیدم.توی بهشت بود. همان دو ماه پیش موقع عملیات شهید شده! انگار آب سردی روی من ریخته بودند. همه ی غم ها به سراغم آمد. من به حرف های احمد آقا اطمینان داشتم. کمی با حالت پریشانی به احمد آقا نگاه کردم. همه خاطرات داداش جمال از جلوی چشمانم عبور کرد. آب دهانم را فرو دادم و گفتم : داداشم حرف دیگه ای نزد؟ احمد آقا سرش را بالا آورد و ادامه داد: چرا، به من گفت: دو ماه برام نماز قضا بخوان. من هم چند وقتی هست که شروع کردم به خواندن. بعد از آن مطمئن شدیم که جمال شهید شده . چند روز بعد فهمیدیم خبر مجروحیت جمال هم اشتباه بود. مراسم یادبودی برای جمال در مسجد برگزار شد. احمد آقا همه ی بچه ها را جمع کرد و در مراسم شرکت کرد. خودش هم بسیار با ادب در مسجد نشسته بود. بعدها وقتی از او درباره ی این مسئله سوال کردم گفت: مولای ما امام زمان ( عجل الله تعالی فرجه الشریف) در مراسم ختم شهید جمال حضور یافته بود. برای همین اصرار داشتم همه ی بچه ها شرکت کنند. جمال به جرگه ی شهدای گمنام پیوست و دیگر پیکرش بازنگشت. بعدها یکی از دوستان جمال که در قم سکونت دارد تماس گرفت و گفت: من جمال را در عالم رویا دیده ام. جمال گفت: ما با کاروان شهدای گمنام برگشته ایم و در مجاورت مسجدجمکران، بالای کوه خضر، حضور داریم! من بعدها شنیدم که آیت الله حق شناس درباره ی اهمیت نماز به کلام احمد آقا روی منبر استناد می کردند که :(( داداش جون، نماز این قدر اهمیت داره که اون شهید می یاد به دوستش می گه دو ماه برای من نماز بخوان، حتی شهید هم نمی خواهد حق الله به گردن داشته باشد.)) ══✼🍃🌹🍃✼══ شهید هادے @seedammar
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
سادات سجادی: ✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ #ڪتاب_عارفانه🌙 #قسمت_چهل_و_یکم ═══✼🍃🌹🍃✼═══
سادات سجادی: 🌙 راوی: یکی ازدوستان شهیدواستادمحمدشاهی توی پایگاه بسیج مسجدبودیم.بعدازاتمام کار ایست وبازرسی می خواستم برگردم خانه. طبق معمول ازبچه ها خداحافظی کردم.وقتی می خواستم بروم احمدآقا آمدوگفت:می خوای باموتور برسونمت؟ گفتم:نه خونه ی مانزدیکه.خودم ازتوی بازار مولوی پیاده میرم. دوباره نگاهی به من کردوگفت:یه وقت سگ دنبالت میکنه واذیت میشی؟ گفتم:نه بابا،سگ کجابود.من هرشب دارم این راه رو میرم.دوباره گفت:بزار برسونمت. پیچ کوچه مسجدرو رد کردم و واردبازار مولوی شدم.یکدفعه دیدم هفت هشت تاسگ گنده وسیاه روبه روی من وسط بازار وایسادن!! چی کارکنم این هاکجا بودن؟برم؟برگردم؟! خلاصه بچه های مسجدرا صدا زدم و... تازه یاد حرف احمدآقا افتادم.یعنی میدونست قراره سگ جلوی من قرار بگیره؟! ✨✨✨✨ چندپسر داشت.یکی ازآنها راهی جبهه شد.مدتی بعدودر جریان عملیات پسرش مفقودالاثرشد.خیلی ها میگفتند:که پسراو درجریان عملیات شهید شده.🌹 حتی برخی گفتند:ماپیکر این شهید را دیده ایم.همه ی اهل محل ایشان رابه عنوان پدرشهید میشناختند.❣️ این پدر،انسان بسیار زحمت کشی بود اما اهل مسجدو نمازجماعت نبود. اویک ویژگی دیگرهم داشت وآن اینکه به احمدآقا خیلی ارادت داشت.😇 این اواخرکه حالات احمدآقا خیلی عارفانه شده بود درحضور اوصحبت ازپسر همین آقا شد.ازهمین شهید. احمدآقا خیلی محکم وباصراحت گفت:پسرایشان شهید نشده والان در زندانهای عراق اسیراست😳! بعدادامه داد:روزی میرسدکه پسرش برمیگردد. من خیلی خوشحال شدم.رفتم به آن پدرگفتم:احمدآقا رو قبول داری؟ گفت:بله،پاک ترین وبهترین جوان این محل احمدآقاست.🕊 باخوشحالی گفتم:احمدآقا میگه پسرشما زنده است.درزندان های عراق اسیره وبعدها برمیگرده.😊 خیلی خوشحال شد.گفت:خودت ازاحمدآقا شنیدی؟ گفتم:آره،همین الان تومسجدداشت درباره ی پسرشما صحبت میکرد. بامن راه افتادوآمد مسجد.نشست کناراحمدآقا وشروع به صحبت کرد. پیرمردساده دل همین که ازخوداحمدآقا شنید برایش کافی بود. دیگر دنبال سندومدرک نمی گشت!اشک میریخت وخدارا شکر میکرد. بعدازآن صحبت، خانواده ی آنها بارها باصلیب سرخ نامه نگاری کردند.📝اما هیچ خبری نگرفتند. برخی این پدررا ساده می خواندند که به حرف یک جوان اعتمادکرده ومی گوید پسرم زنده است.😕 اما این پدر اعتمادکامل به حرف های احمدآقا داشت.البته خوابی هم که درهمان ایام دیده بود کلام احمدآقا راتاییدمیکرد.😌 صدق کلام احمدآقا پنج سال بعدمشخص شد.در مردادماه سال1369اسرای ایران وعراق تبادل شدند. بعداعلام شدکه تعدادی از مفقودان ایرانی که دراردوگاه های مخفی رژیم صدام بودند آزاد شده اند.😊 مسجدو محله ی امین الدوله چراغانی شد✨.آزاده ی سرافراز ابوالفضل میرزایی،که هیچ کس تازمان آزادی از زنده بودن او مطمئن نبود،به وطن بازگشت🌹. اما آن روز دیگراحمدآقا درمیان ما نبود.😞 ✨✨✨ شهید ابراهیم هادی 🕊🕊🕊
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
سادات سجادی: #کتاب_عارفانه 🌙 #قسمت_چهل_و_دوم راوی: یکی ازدوستان شهیدواستادمحمدشاهی توی پایگاه بسیج
سادات سجادی: عارفانه🌙 «عارفانه» راوی : استاد محمد شاهی یکبار به 《احمد اقا》گفتم : شما این مطالب را از کجا میدانید؟🤔 (قضیه شهادت جمال و زنده بودن ابوالفضل و چندین ماجرای دیگه که از شما دیده ام!)🌷 《احمد اقا》 طبق معمول حرف از مراقبه✋ و محاسبه زد.💚 میگفت،تا میتوانی دقت کن تا میتوانی گناه نکنی،تا میتوانی مراقب اعمالت باش! آنوقت خواهی دید که همه زمان و مکان در خدمت تو خواهند بود. بعد نگاهی به من کرد و گفت:[باید بیایید بالا تا بعضی چیز ها را ، باید بیایید بالاتر تا بتوانم برخی چیزها را .] بعد حرفی زد که هنوز هم فهمیدن آن برایم دشوار است‼️ گفت: خدا به من عمر افراد را نشان داده⁉️خدا به من فیوضاتی که به افراد میشود را نشان داده 💢من میبینم برخی افراد که جمعه شب هابه جلسات حاج اقا حق شناس می آیند، انسان های بزرگی هستند🌷، که باطن انسان هارا به خوبی میبینند،لذا به اعمالت دقت کن❗️ بیشتر مطݪبی ڪه از احمدآقا می شنیدیم درباره ی خودسازی بود. یک بار به همراه چند نفر از بچه ها دور هم نشسته بودیم. احمدآقا گفت : بچہ ها ، بعد گفت : بچہ ها یکی از بین ما . خودسازی داشته باشیم تا شهادت قسمت ما هم بشود. بعد ادامه داد : بچه ها ، حداقل سعی کنید از گناه پاک باشید. اگر سه روز مراقبه و محاسبه ی اعمال را انجام دهید حتماً به شما عنایاتی می شود. بچه ها از احمد آقا سوال ڪردند : چی ڪار کنیم تا ما هم حسابـے به خدا . احمدآقا گفت : . مطمئن باشید که گوش و چشم شما باز خواهد شد. و این اشاره ای به همان حدیث معروف است که می فرماید : هر کس چهل روز اعمالش برای خدا خالص باشد خداوند چشمه های حکمت را بر زبان او جاری خواهد کرد. ✨✨✨✨✨✨ احمدآقا به دلایلی اظهار لطف بیشتری به من داشت. خانواده ی ما بسیار شلوغ بود و خانه ی کوچکی داشتیم. برادر من هم شهید شده بود. برای همین خیلی به تربیت من دقت می کرد. همیشه برخی صحبت ها را از طریق من به دیگر بچه ها انتقال می داد. به یاد دارم یک بار به من گفت : به این رفقای مسجد بگو نگویند. وقتی کلام دروغ از دهان کسی خارج می شود به قدری بوی گند در فضا منتشر می شود که اصلاً تحمل آن را ندارم❗️ شهید ابراهیم هادی 🕊🕊🕊 @seedammar
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
سادات سجادی: #کتاب عارفانه🌙 #قسمت_چهل_و_سوم «عارفانه» راوی : استاد محمد شاهی یکبار به 《احمد اقا》گف
سادات سجادی: 🌙 عمل عرفانی (دوستان شهید) آیت الله جوادی آملی (حفظه الله) در کتاب عمل عرفانی،ص۳۹به بعد می فرمایند: «عبادت اگر با تفکری که جان را متوجه حق می کند همراه باشد،انسان را کاملا در مسیرحق قرارمی دهد و سبب نجات آدمی می شود. درعبادت،بدن کاملا تابع روح می شود و اگر جان انسان در این حالت با تفکر متوجه حق باشد کاملا در مسیر حق قرار می گیرد و گر نه انسان جز شقاوت چیزی به دست نمی آورد. چنانکه در روایتی درکافی،جلد۱،ص۶۳،آمده : آگاه باشید در عبادتی که درآن نباشد خیری نیست... عارف همه ی کارها را به دستور «هوالاول» و برای لقای «هوالاخر» انجام می دهد و گویا حق رادر همه ی مظاهرش می بیند.» با چند نفر از رفقا راهی قم شدیم. بعداز زیارت به همراه احمـ🌹ــدآقا و دوستان به خانه ی یکی از رفقا رفتیم و شب را ماندیم. نیمه های شب بودکه احمـ🌹ــد آقابیدارشد. من هم بیدارشدم ولی ازجای خودم بلندنشدم! احمـ🌹ــدآقا می خواست برای نماز وضو بگیرد اما احساس کرد این کار باعث اذیت صاحبخانه می شود. لذا قرآن را برداشت و در گوشه ای از اتاق مشغول خواندن قرآن شد. او بیداری در سحر را ولی برخلاف همیشه نماز شب نخواند❗️ ومن این رفتار او را مشاهده می کردم. بعد هم که اذان را گفتند و رفقا بیدارشدند وضوگرفتیم ونماز راخواندیم. روز بعد با ایشان صحبت می کردم. به دلایلی صحبت ازسحرگاه و قرآن خواندن احمـ🌹ــدآقاشد. ایشان به من گفت : من به خاطر رعایت حال صاحبخانه نتوانستم وضو بگیرم و نمازشب بخوانم،واماخداوند به واسطه ی قرائت قرآن درکآن سحرگاه پاداش عظیم و تأثیرات عجیبی به من داد. رفتاراحمـ🌹ــدآقا و این حکایت او برای من عجیب بود. او در آن سحرگاه بدون وضوومشغول قرآن شد و از عنایات خدا به خودش صحبت می کرد❗️ او به خاطرخدا نخواست که صاحبخانه اذیت شود و خدا اینگونه مزدش را داده بود. احمـ🌹ــدآقا مصداق کلام استادش، حضرت آیت الله حاج آقاومجتبی تهرانی بود که می فرمودند: «اگرببینم کارهای مستحب به واجب من لطمه بزند(یاباعث حرام شود) آن ها را می کنم.» بارها دیده بودم که احمـ🌹ــدآقا می گفت : اگراحساس کنم نماز شب باعث شود که صبح،برای رفتن به محل کار یا سر درس چرت بزنم یقیناً نمازشب را می کنم. احمـ🌹ــدآقا اعتقادداشت اگر مستحب مهمی مثل نمازشب جلوی کاری که به او واجب است را بگیرد یا باعث اخلال در آن کارشود،بایدنمازشب را گذاشت. البته ایشان معمولاً شب ها را می خوابید تا برای نماز شب🌙 وکار روزانه دچار مشکل وخستگی نشود. فقط شب هایی که دربسیج بود و آماده باش و...بود کار برایش سخت می شد. ✨✨✨ شهید ابراهیم هادے 🕊🕊🕊
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
سادات سجادی: #ڪتاب_عارفانه🌙 #قسمت_چهل_و_چهارم عمل عرفانی (دوستان شهید) آیت الله جوادی آملی (حفظه ا
سادات سجادی: 🌙 هیچ سر و صدایـے از سمت ما نمی آمد. یڪ دفعہ احمد آقا برگشت و گفت: چرا دنبال من مے آیید!؟ جا خوردیم. گفتم: شما پشت سرت رو مے بینی❓ چطور متوجہ ما شدے؟ احمد آقا گفت: کار خوبی نکردید. برگردید. گفتیم: نمی شه، ما با شما رفیقیم. هر جا برے ما هم می یایم، در ثانی اینجا تاریک و خطرناکہ، یک وقت کسے، حیوانی، چیزی به شما حمله می کنہ... گفت: خواهش می کنم برگردید. ما هم گفتیم: نه، تا نگی کجا می ری ما برنمی گردیم❗️ دوباره اصرار کرد و ما هم جواب قبلی... سرش را انداخت پایین. با خودم گفتم: حتماً تو دلش داره ما رو دعا می کنه! بعد نگاهش را در آن تاریکی به صورت ما انداخت و گفت: طاقتش رو دارید❓ می تونید با من بیایید⁉️ ما هم که از همه ی احوالات احمد آقا بی خبر بودیم گفتیم : طاقت چی رو، مگه کجا می خوای بری⁉️ نَفسی کشید و گفت: . باور کنید تا این حرف را زد زانوهای ما . ترسیده بودیم. من بدنم لرزید. احمد این را گفت و برگشت و به راهش ادامه داد. همین طور که از ما دور می شد گفت: اگه دوست دارید بیاید بسم الله نمی دانید چه حالی بود. شاید الان با خودم می گویم ای کاش می رفتی اما آن لحظه وحشت وجود ما را گرفته بود. با ترس و لرز برگشتیم. ساعتی بعد دیدیم احمد آقا از دور به سمت اتوبوس می آید. چهره اش بر افروخته بود. با کسی حرف نزد و سر جایش نشست. از آن روز سعی می کردم بیشتر مراقب اعمالم باشم. بار دیگر شبیه این ماجرا در حرم حضرت عبدالعظیم پیش آمد. 🌿🌿🌿 یڪے از برنامه هاے همیشگے و هر هفته ی ما زیارت مزار شهدا در بهشت زهرا( سلام الله علیها) بود. همراه احمد آقا مےرفتیم و چقدر استفاده می کردیم.✅ خاطرم هست که یکی از هفته ها تعداد بچه ها کم بود. برای ما از ارادت شهدا به معصومین علیهم السلام و مقام شهادت و... می گفت. در لا به لای صحبت های احمد آقا به سر مزار شهیدی رسیدیم که او را نمی شناختم. همانجا نشستیم. فاتحه ای خواندیم. اما احمد آقا گویی مزار برادرش را یافته حال عجیبی پیدا کرد❗️ در مسیر برگشت آهسته سؤال کردم: احمد آقا آن شهید را می شناختی❓ پاسخ داد: نه❗️ پرسیدم: پس برای چه سر مزار او آمدیم؟ اما جوابی نداد. فهمیدم حتماً یک ماجرایی دارد! اصرار کردم. وقتی پافشاری من را دید آهسته به من گفت: اینجا (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را می داد. مولای ما قبلاً به کنار مزار این شهید آمده بودند. البته چند بار برای من گفت: اگر این حرف ها را می زنم فقط برای این است که شما زیاد شود و به برخی مسائل اطمینان پیدا کنی. و تا زنده ام نباید جایی نقل کنی. احمد آقا در دفترچه یادداشت و سررسید آخرین سال خود نیز از این دست ماجراها نقل کرده است. ✨✨✨ شهید ابراهیم هادی @seedammar
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
سادات سجادی: #کتاب_عارفانه 🌙 #قسمت_چهل_و_ششم هیچ سر و صدایـے از سمت ما نمی آمد. یڪ دفعہ احمد آقا ب
سادات سجادی: 🌙 🏴محرم 🏴 «استاد محمد شاهی» شبِ‌اولِ‌محرمـ‌ ڪه مےرسید؛همہ‌یِ‌مسجدِ امین‌الدولہ سیاهـ پوش مےشد🏴 همہ‌ی‌مسجد‌ عزادار مےشد.این سنٺ حسنہ‌از گذشٺه‌میانِ‌ما ایرانےها بود.حتےدر روایاٺےهسٺ‌ڪه‌امامـ♥️رضا (علیه السلام)در اولِ‌محرمـ خانہ‌خود را سیاهـ پوش مےڪردند. ایشان‌سفارش‌مےڪردند: اگر مےخواهید بر چیزےگریہ ڪنید بر حسین(علیه السلام)گریہ ڪنید. احمدآقا در این ڪار پیشقدمـ بود.حتے اگر دیگران‌مےخواستند‌ این‌ڪار را انجامـ دهند،خودَش‌را بہ آنها مےرساند و با تمامـِ وجود مشغولِ‌سیاهےزدن‌مےشد•🍃• یڪ‌سال‌را یادَمـ هست ڪه احمدآقا نتوانسٺ‌برایِ‌اولِ‌محرم بہ‌مسجد بیایَد بچہ‌هایِ‌بسیج‌ومسجد مشغول‌بہ‌ڪار شدند و خیلےخوب همہ شبستانـ را سیاهـ پوش‌ڪردند. ظُهر بود ڪه احمد آقا بہ‌مسجد آمد.جمع‌بچہ‌ها‌دورهمـ جمع‌بودَند. احمدآقا بےمقدمہ‌نگاهے‌بہ‌در و دیوار ڪرد و جلو آمد،بعد گفٺ:بچہ‌ها‌دسٺِ‌شما‌دردنڪنه. امـّا بغضْـ گلویَش را گرفٺه‌بود.او ادامہ‌داد:شُما افتخارِ بزرگےپیدا ڪردید.بچہ هاآقا امامـ حسین(علیه السلام)خودَش‌از‌ شما تشڪر ڪردند.•💔• برخےاز بچہ‌هابہ‌راحتےاز ڪنارِ این جملہ‌گذشتند،اما مَن‌ڪه‌حالاتِ‌ایشان‌رامےدانستَمـ خیلےبه این جملہ‌فڪر ڪردم. احمد آقا توسل‌بہ‌اهل‌بیٺ(علیهمُ‌اسلامـ)خصوصا ڪشتےنجاتِ‌آقا اباعبدالله(ع) را بہ‌بهترین‌وسیلہ‌برایِ‌تقرب‌بہ پروردگار و محوِ گناهـان‌مےدانسٺ.برایِ‌همین‌بہ‌بندهـ امر مےڪرد ڪه برایِ بچہ ها مداحےڪنم. هربار ڪه به زیارَت حضرٺ عبدالعظیمـ حسنے(ع)مےرفتیم..؛بہ‌من‌مےگفٺ:همین‌جاروبہ‌رویِ‌حرمـ بنشین و برایِ‌بچہ‌ها بخوانْ.•• در دسٺ‌نوشته‌هایِ‌احمد آقا بہ این امر مهمـ بسیار سفارشـ شدهـ•✏️• حتےتوصیہ‌مےڪرد ڪه‌برایِ‌ازبین رفتنِ‌تاریکےقلب و روح،متوسل‌بہ‌شهید ڪربلا شوید•💞• در یڪی‌از‌متن‌هایِ‌بہ‌جا ماندهـ در دفٺرِ خاطراتِ احمد آقا درمورد امامـ حسین(علیه السلام) آمده: " در روز اربعین وقٺےبه هیئت رفتمـ در خودم تاریڪےمےدیدمـ.مشاهدهـ ڪردم قفسےدر اطراف من ایجاد شده و زندانےشده‌ام! امـا وقٺی‌سینہ‌زنےوعزادارے آغاز شد مشاهدهـ ڪردم ڪه قفس از بین رفٺ این همـ از ڪراماتِ مجلسِ سیدالشهداء(ع)اسٺ." بار ها شنیدهـ بودمـ ڪه مےگفٺ:در مجلسِ‌عزاے‌سیدالشهدا(ع)نورےوجود دارد ڪه منشأ آن حرمـِ مطهرِ آقاسٺ. در این مجالِس گویے خود حضرٺ در ڪنار مےایستد و میهمانانِ خود پذیرایی‌مےڪند. ✨✨✨ شهید ابراهیم هادی
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
سادات سجادی: #کتاب_عارفانه 🌙 #قسمت_چهل_و_هفتم 🏴محرم 🏴 «استاد محمد شاهی» شبِ‌اولِ‌محرمـ‌ ڪه مےرسید
سادات سجادی: 🌙 《سپاه پاسداران》 خانواده و دوستان شهید اواخر سال۱۳۶۱بود. احمد در مدرسه ی مروی مشغول به تحصیل در رشته ی ریاضی بود. یک روز از مدرسه تماس گرفتند و گفتند: احمد چند روز است به مدرسه نیامده❓ آن شب، بعد از نماز که به خانه آمد با سوالات متعدد ما مواجه شد: احمد، چرا مدرسه نمیری❓ احمد این چند روز کجا بودی❓ اوهم خیلی قاطع و با صراحت پاسخ داد: من دنبال علم هستم، اما مدرسه دیگر نمی تواند نیاز من را برطرف کند. تاحالا مدرسه برای من خوب بود اما آنجا الان برای من چیزی ندارد! من چند روز است که در کنار طلبه ها از جلسات و کلاس های حاج آقا حق شناس استفاده میکنم. به این ترتیب احمد دوران تحصیل رسمی را در دبیرستان رها کرد و به جمع شاگردان مکتب امام صادق(علیه السلام) و طلاب علوم دینی پیوست. احمد آقا طی دورانی که رشته ریاضی را در دبیرستان می خواند نیز در کنار درس مشغول مطالعه ی کتب حوزوی بود، اما حالا تمام وقت مطالعه خود را به این امر اختصاص داده. او طلبه رسمی، به این صورت که همه ی کتاب های رسمی حوزه را بخواند📚 نبود بلکه در محضر استاد بزرگوار خودش شاگردی می کرد. برای همین آیت الله حق شناس و دیگر بزرگان حوزه های علمیه امین الدوله کتاب های مختلفی📚 را به او معرفی می کرد تا بخواند. او سیر مطالعاتی خاصی داشت. در کنار آن بارها دیده بودم که کتاب های علمی می خواند. هیچ وقت اورا نمی دیدیم. برای وقت خودش برنامه داشت. مقدار معینی استراحت می کرد. بعد از آن مطالعه و کارهای مسجد و رسیدگی به کارهای فرهنگی و پذیرش بسیج و... چندبار در همان سنین شانزده سالگی تصمیم به حضور در جبهه گرفت. اما به دلیل اینکه یکی از برادرانش شده بود و...موافقت نشد. تااینکه سال ۱۳۶۲ تصمیم خود را گرفت. برای کمک به اهداف انقلاب و اینکه بتواند حداقل کاری انجام داده باشد وارد سپاه پاسداران شد. احمد آقا بلافاصلہ جذب واحد سیاسی وابسته به دفتر نمایندگی ولی فقیه در سپاه شد. به یاد دارم که می گفت: ما در مجموعه ای قرار داریم که زیر نظر آیت الله محلاتی است و از ایشان برای ما هم تعریف می کرد. احمد آقا در دفتر آقای محمدی عراقی مشغول فعالیت شد. شنیده بودم در واحد سیاسی سپاه مشغول فعالیت است شماره تلفن محل کار ایشان را داشتم. تماس گرفتم☎️ و شروع کردم سر به سر احمد آقا گذاشتن. وقتی فهمید من هستم خندید و گفت: اینجا وقت من در اختیار سپاه است. اگر کاری داشتی شب توی مسجد صحبت می کنیم. شب هم توی مسجد به سراغ احمد آقا رفتم. می دانستم نیروهای واحد سیاسی اطلاعات مهمی در اختیار دارند. گفتم: احمد آقا چندتا از خبرهای دست اول را به من بگو! نگاهی به من کرد و برای اینکه دل من را نرنجاند چند خبر مهم همان روز که همه ی مردم از اخبار شنیده بودند را بیان کرد! احمد آقا دو سال در واحد سیاسی سپاه حضور داشت. دراین مدت به او اجازه حضور در جبهه را نمی دادند. تا اینکه توانست موافقت مسئولان را برای حضور در جبهه بگیر و به صورت بسیجی راهی شد. ✨✨✨ شهید ابراهیم هادی @seedammar
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
سادات سجادی: #کتاب_عارفانه🌙 #قسمت_چهل_و_هشتم 《سپاه پاسداران》 خانواده و دوستان شهید اواخر سال
سادات سجادی: 🌙 یک دستگاه موتور سیکلت تریل ۲۵۰ از طریق سپاه پاسداران در اختیار احمد آقا بود.🌿 نامہ ای✉️ از سپاه برای معرفی به راهنمایی رانندگی دریافت کرد و مشکل گواهینامه را برطرف کرد. از مسئولین سپاه اختیار کامل موتور را گرفته بود،یعنی اجازه داشت در امور مختلف شخصی وکارهای مسجد از آن استفاده کند و همه ی هزینه های موتور را خودش پرداخت کند. این موتور خیلی بزرگ بود. به طوری که وقتی توقف می کرد پای احمد آقا به سختی روی زمین می رسید. یک روز سراغ ایشان رفتم وگفتم : برای یکی از کارهای مسجد دوساعت موتور را لازم داریم.ساعت دوعصر موتور را تحویل داد وما هم حسابی مشغول شدیم❗️ خیلی حال میداد. دوساعت ما،تاغروب فردا ادامه پیدا کرد❗️ باهزار خجالت و ناراحتی رفتم درب خانه ی احمد آقا. برادر ایشان دم در آمد. گفتم : میشه احمد آقارا صدا کنید.می خواهم موتور را تحویل بدهم.برادرشان رفت و برگشت و گفت: بدهید به من. آن شب وقتی احمد آقا به مسجد آمد خیلی خجالت زده بودم.اما خیلی عادی با ما صحبت کرد. او اصلا از ماجرای موتور حرفی نزد. بعداً فهمیدیم که از بدقولی ما حسابی ناراحت بوده. برای همین خودش برای گرفتن موتور پشت در نیامد. تا ناراحتی و عصبانیتش از بین برود. موتور احمد آقا کاملاً در اختیار کارهای مسجد بود. از عدسی گرفتن🍲 برای دعای ندبه تا... یک روز به همراه احمدآقا به دنبال یکی از کار های مسجد رفتیم. باید سریع برمی گشتیم.برای همین سرعت موتور را کمی زیاد کرد. خب خیابان هم خلوت بود. موتور تریل ۲۵۰ هم کمی شتاب بگیرد دیگر کنترلش سخت است. با سرعت از خیابان در حال عبور بودیم. یکدفعه خودرویی 🚘 که در سمت چپ ما قرار داشت بدون توجه به ما به سمت راست چرخید❗️ در سمت راست ما هم یک خودروی دیگر🚖 در حال حرکت بود. زاویه عبور ما کاملا بسته شد. من در یک لحظه گفتم : تمام شد. الان تصادف می کنیم. از ترس چشمم رابستم و منتظر حادثه بودم❗️ لحظاتی بعد چشمم را باز کردم دیدم احمد آقا به حرکت خود ادامه میدهد❗️ من حتی یک درصد هم احتمال نمی دادم که سالم از آن صحنه عبور کرده باشیم. با رنگ پریده وبدن لرزان گفتم : چی شد؟ ما زنده ایم⁉️ احمد آقا گفت:خدا را شکر. بعد ها وقتی در باره ی آن لحظه صحبت کردم به من گفت : خدا مارا عبور داد ما باید آنجا تصادف می کردیم. اما فقط خدا بود که مارا نجات داد. من در آخرین لحظه کنترل موتور را از دست دادم و فقط گفتم: . بعد دیدم که از میان این دو خودرو به راحتی عبور کردیم❗️ ✨✨✨ شهید ابراهیم هادی @seedammar
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
سادات سجادی: #کتاب_عارفانه 🌙 #قسمت_چهل_و_نهم یک دستگاه موتور سیکلت تریل ۲۵۰ از طریق سپاه پاسداران
سادات سجادی: 🌙 |تابستان‌۶۴| «استاد محمدشاهی و برادر شهید» تهدیدش ڪرده بودند.گفته بودند تو را ترور مے ڪنیم. حتے به محل ڪار احمد آقا زنگ زده بودند و گفتند : تورا مےڪشیم❗️ آمده بود مسجد و براے بچه ها صحبت ڪرد. تقریباً اوایل تابستان سال 1364 بود. آن زمان احمد آقا در اوج بود. بعد از جلسه براے من و یڪے از بچه ها گفت : ظاهراً تقدیر خدا بر من است. توے همین چند روز آینده❗️ خیلے تعجب ڪردیم.آن موقع ما چهارده‌ساله بودیم.گفتیم: احمد آقا یعنے چے❓شما ڪه جبهه نیستے❗️ گفت : بله،اما من در تهران شهید مے شوم.به دست منافقین. ما به حرف های احمد آقا کاملاً اعتماد داشتیم.براے همین خیلے ناراحت شدیم. هر روز منتظر یڪ خبر ناگوار در محل بودیم. شب ها وقتی در مسجد،چشم ما به احمد آقا مےافتاد نفسی به راحتے مےکشیدیم و مےگفتیم : خدا را شڪر. تا اینڪه یڪ شب بعد از نماز،وقتے پریشانے را در چهره ام دید به من گفت : ناراحت نباش،قضا و قدر الهے تغییر ڪرده.من فعلاً شهید نمےشوم. بعد ادامه داد : من چند ماه دیگر در ڪنار شما خواهم بود. نمےدانید چقدر این خبر براے من خوشحال کننده بود. بعد ها از برادر احمد آقا شنیدم ڪه این قضیه خیلے جدے بوده و براے همین آن چند روز احمد آقا به صورت مسلح در محل حضور داشته. مسجد امین الدوله در ماه رمضان و در تابستان سال 1364 عجیب بود. نواے مناجات هاے مرحوم سید علےمیرهادے،سخنرانےهاے انسان ساز حاج آقا حق شناس،زندگے در ڪنار احمد آقا و... این ها شرایطے را پدید آورد ڪه یڪے از به یاد ماندنےترین ایام عمر من شد.حاضرم هر چه خدا مےخواهد بدهم و یڪ بار دیگر آن ایام نورانے تڪرار شود. سحرها بعد از خوردن سحرے دوباره به مسجد مےآمدیم و بعد از نماز با احمد آقا قرآن مےخواندیم. آن موقع من و ایشان تنها بودیم.بسیاری از نصیحت های انسان ساز ایشان مربوط به آن سحرهاے نورانے بود. در ایام تابستان☀️ و اوایل پاییز🍁🍂 1364 حال و روز احمد آقا بسیار تغییر ڪرده بود. نمازهاے او از قبل عجیب تر شده بود. در زمان اقامه‌ی نماز جماعت صورتش از خیس مےشد.بدنش به شدت مےلرزید. مانند پرنده اے شده بود ڪه دیگر توان ماندن در قفس دنیا را نداشت🕊. من با خودم مے گفتم:بعد از این احمد آقا چگونه مےخواهد زندگے ڪند؟ در همان ایام وقتے درباره‌ے کرامات و یا مشاهده‌ے اعمال افراد و... صحبت مےکردم کمتر جواب مےداد و مےگفت:براے ڪسے ڪه مےخواهد به سوے خدا حرڪت ڪند این مسائل سنگریزه‌هاے راه است❗️ یا مثال مےزد ڪه خداوند به برخے از سالڪان طریق و انسان هاے وارسته عنایاتے مانند و یا عطا ڪرده. اما آن ها با تضرع از خداوند خواستند ڪه این مسائل را از آن ها ❗️ چون این ها نشانه‌ی کمال انسان نیست❗️ احمد آقا مےگفت:بزرگان ما علاقه دارند زندگے عادے مانند بقیه مردم داشته باشند. یادم هست مےگفت:همین طی‌الارض ڪه برخے آرزوے آن را دارند از اولین کارهایے است ڪه یڪ مؤمن مےتواند انجام دهد اما اهل سلوڪ همین را هم از خدا نمےخواهد! یادم هست احمد آقا عینکے شده بود. گفتم:خب شما قرآن بیشتر بخوان. مےگویند:هر ڪس قرآن بخواند مشڪلات و درد چشمانش برطرف مےشود. لبخندے زد و گفت:مےدانم ڪه اگر به نیت شفاے چشم خودم قرآن بخوانم،حتماً ضعف چشمانم برطرف مےشود. بعد ادامه داد:اما نمےخواهم به این نیت قرآن بخوانم❗️ مےخواهم زندگےام روال عادی داشته باشد! آن ایام نورانے خیلے زود سپرے شد. با شروع پاییز مدارس باز شد و تابستان زیباے من به پایان رسید. اما نمےدانستم این آخرین فرصت هاے من در ڪنار احمد آقا است ڪه سریع طے مےشود... ✨✨✨ شهید ابراهیم هادی 🕊🕊🕊 @seedammar
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
سادات سجادی: #کتاب_عارفانه🌙 #قسمت_پنجاه |تابستان‌۶۴| «استاد محمدشاهی و برادر شهید» تهدیدش ڪرده بو
سادات سجادی: 🌙 راوی : دوستان شهید ما در معارف اسلامی خودمان داریم که راه های رسیدن به خدا به تعداد انسان ها فراوان است. و انسان با توجه به و که منحصر به فرد است ، راه به سوی خدا را با سرعت و دقت بیشتر میتواند طی کند. به این صفات منحصر به فرد اصطلاحاً《کلید شخصیت》می گویند. که با شکوفایی این صفات و پیدا کردن کلید شخصیت ، قفل جان آدمی باز میشود و به سوی خدای خود پرواز می کند🕊 کلید شخصیت احمد آقا بعد از گذشت سه دهه که از زندگی او می گذرد قابل تحلیل است. بسیاری از دوستان بعد از شنیدن خاطرات ایشان علاقه مند شنیدن ویژگی های شخصیتی این ‌بنده مخلص خدا شدند. به آنها باید عرض کنیم‌ که ؛ اولاً احمد آقا بسیار انسان بود ، یعنی از حالات درونی خود چیزی نمی گفت. او که در درجات بالای عرفان و معرفت قرار داشت مانند ساده ترین مردم رفتار میکرد تا هیچ کس از درون او مطلع نشود. راز مطلب در اینجاست. انسانی که شور خدا در سر دارد تمام حالات و دریافت های درونی خود را می پوشاند. ولی خداوند مِهر او را و عظمت او را در دلها قرار می دهد. خیلی ها از احمد آقا چیز خاصی نمی دیدند. همان نماز و اخلاق خوب و تواضع و... بود اما عاشقش بودند. ایشان قلب ها را فتح کرده بود. او به دیگران یاد داده بود که می توان در جریان عادی زندگی قرار داشت و مثل دیگران در میان مردم زندگی کرد اما با خدا بود. احمد آقا برخی از داشته های درونی خود را روی کاغذ می‌آورد تا یادگار بماند و به تعدادی از دوستان راز دار خود بیان می‌کرد تا شاید هم حرکتی کنند. گاهی اوقات که پاره‌ای از عنایات الهی را برای دوستان خاص خود می گفت، بلافاصله تأکید می‌کرد: تا زنده است به هر کسی نگویید❗️ یعنی معلوم است که این احمد آقا از گفته‌های خود چیزی نمی خواهد جز رشد دیگران. می خواست راه سفر به سوی خدا برای دوستان ناممکن جلوه نکند. و به دیگران به خاطر سختی های راه و زمانه نا امید نشوند. و بدانند که راه رسیدن به محبوب همیشه باز است. ویژگی دیگر او همت بالا و پشت کار در مسیر خدا بود. او یک بار به ندای توحیدی لبیک گفت و تا آخر عمر در این راه استقامت کرد. خداوند در آیه ۱۳ سوره احقاف میفرماید: 《به درستی که کسانی که بگویند به پروردگار ایمان آوردیم و استقامت داشته باشند پس برای آن ها هیچ ترس و اندوهی نیست.》 ایمان احمد آقا مقطعی نبود. وقتی تصمیم میگرفت مردانه همت می کرد و کار را به سرانجام میرساند. نمونه ی این فعالیت در نماز جمعه بچه ها و برگزاری دعای ندبه و... قابل مشاهده است. او در کارهای مسجد خالصانه برای خدا زحمت میکشید و با همتی وصف ناشدنی تلاش کرد. از دیگر ویژگی های ایشان سیر علمی و مطالعاتی ایشان بود. احمد آقا با نظم خاصی مشغول مطالعه میشد و هیچ گاه از مطالعه غافل نشد. به یکی از دوستان گفته بود : من حداقل روزی یک ساعت مطالعه ی جانبی دارم. احمد آقا مخاطب شناسی را سرلوحه ی کارهای خودش در مسجد قرار داده بود. او در کنار بچه های کوچک تر مانند خود آنها می شد. در مواجهه با بچه های شلوغ و مشکل ساز ، بسیار صبور بود و... بیشترین و بارز ترین صفت ایشان ادب و مهربانی و تواضع بود. هیچ کس از احمد آقا بی ادبی ندیده بود. احترام و تواضع و مهربانی ایشان زبانزد بچه های مسجد بود. ایشان همه ی بچه ها را مودبانه صدا میکرد. هیچ کس در حضور او کوچک نمی شد. ممکن نبود با کسی به خصوص نوجوانان با خشونت برخورد کند. بزرگ ترین عامل جذب ایشان ادب و مهربانی ایشان بود. ایشان در مقابل همه ی تازه وارد ها از جا بلند می شد و احترام میکرد. برای تشویق بچه ها به آن ها هدیه میداد که بیشتر هدایای ایشان کتاب بود. هرگز ندیدم که در امور معنوی و دینی کسی را مجبور کند، بلکه آن قدر عاشقانه از زیبایی اعمال دینی می گفت تا همه به آن گفته ها رفتار کنند. اگر موضوع خنده داری گفته می شد ، مانند همه می خندید و.... اما در مقابل معصیت و گناه واکنش نشان می داد. همه میدانستند که اگر در مقابل احمد آقا کسی را انجام دهند، با آنها برخورد خواهد کرد.🚫 در کنار این موارد باید ادب در مقابل قرآن و اهل بیت (علیهم السلام) را اضافه کرد. احمد آقا بسیار بود. درباره ی قرآن هم هر روز خواندن با دقت قرآن را فراموش نمی کرد. ایشان در وصیت نامه ی خود نیز به قرآن بسیار سفارش کرده است. این صفات وقتی در کنار هم قرار می گیرد چهره ی زیبا و معصوم احمد آقا را به نمایش میگذارد؛ جوانی که مطیع حضرت حق بود و در کنار ما به سادگی زندگی کرد. شادے روحش 🌹 صلواٺــــــــــ.ـ 🌹 →→→ شهید ابراهیم هادی 🕊🕊🕊 @seedammar
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
سادات سجادی: #کتاب_عارفانه 🌙 #قسمت_پنجاه_و_یکم #ویژگی_ها راوی : دوستان شهید ما در معارف اسلامی خود
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🌙 «اعزام» (دکترمحسن نوری) ستون نفرات رزمندگان از کنار یک باتلاق و در مسیر یک دشت درحرکت بود. شب بود و هوا بسیارتاریک. درجلوی ستون احمـ🌹ــدآقا قرارداشت. همینطور که به آنهانگاه می کردم یکباره یک گلوله خمپاره درکنارستون منفجرشد❗️ ترکش خمپاره فقط به یک نفراصابت کرد. قلب احمـ🌹ــدآقا مورد هدف قرارگرفت!بعد ایشان به سمت راست چرخید و کلماتی از زبانش خارج شد که من فهمیدم چه می گوید. درآن لحظات احمـ🌹ــدآقاجلوی چشمان من به شهادت🕊 رسید و من همان موقع حیرت زده ازخواب پریدم. تاچنددقیقه بدنم میلرزید. روز بعد درمسجداحمـ🌹ــدآقارادیدم. خوابم رابرای ایشان تعریف کردم.اوهم لبخندی زد و گفت : به شماخبرمی دهم که خوابت رؤیای صادقه بوده یانه! پاییز سال۱۳۶۴ بود. تغییر در رفتار و اعمال احمـ🌹ــدآقا بیشترحس می شد. نمازهای ایشان همگی شده بود. یادم هست یکباربعد از نماز به ایشان گفتم: علت این همه شما در نماز چیست⁉️ می خواهید برویم دکتر؟ گفت:نه،چیزی نیست. امامن می دانستم چرا اینگونه است. در روایات خوانده ایم که ائمه ی ما در موقع نماز و زمانی که در پیشگاه باعظمت حضرت حق قرارمی گرفتند اینگونه برخود میلرزیدند. این حالت برای کسی که درک کند وجود بی مقدارش،اجازه یافته باخالق آسمانها و زمین صحبت کندطبیعی است. این ماهستیم که درنماز و عبادات معرفت لازم رانداریم.😔 خلاصه روال برنامه های ما ادامه داشت تا اینکه یک شب به مسجد آمد و بعد از نمازهمه ی ما را جمع کرد. بعد از بچه ها خداحافظی کرد و گفت: ان شاءالله فردا راهی جبهه هستم. احمـ🌹ــدآقا از ماحلالیت طلبید و از اهل مسجد🕌خداحافظی کرد. بعد هم به ما چندنفری که بیشتر از بقیه باایشان بودیم گفت: این ما و شماست. من دیگرازجبهه برنمی گردم❗️ دست آخرهم به من نگاهی کرد و گفت: خواب شما عین بود. نمی دانم چرا،اما من و آن بچه ها خیلی عادی بودیم. فکرمی کردیم حتماً به مرخصی خواهدآمد. فکرمی کردیم که اگراحمـ🌹ــدآقا هم برود یکی مثل ایشان پیدامی شود. نمی دانم چراهیچ عکس العملی از ما سر نزد. ماخیلی راحت با ایشان خداحافظی کردیم وحلالیت طلبیدیم. روزبعداحمـ🌹ــدآقا با سپاه تسویه کرد و به صورت بسیجی راهی جبهه شد. همه ی کارهای مسجد را هم تحویل داد. دیگر هیچ کاری درتهران نداشت. ما فقط از نامه های احمـــدآقا فهمیدیم که ایشان رزمنده ی گردان سلمان ازلشکر ۲۷ حضرت رسول (صلی الله علیه وآله) است. ✨✨✨ شهید ابراهیم هادی
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: #ڪتاب_عارفانه🌙 #قسمت_پنجاه_و_دوم «اعزام» (دکترمحسن نوری) ستون ن
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🌙 | گردان سلمان | علے میرڪیانی (فرمانده گردان) و یکی از رزمندگان گردان 🌱🌷🌱🌷🌱 پاییز سال ۱۳۶۴ برای انجام پدافندی به همراه نیروهای گردان راهی منطقه ی مهران شدیم. گردان ما برای حفظ موقعیت منطقه ی مهران به این شهر اعزام شد. استعداد گردان ما شامل ۴۵۰ نفر از نیروهای بسیج و سپاه بود. ما در ضمن حضور در منطقه، مشغول بالا بردن توان رزمی نیروها برای حضور در عملیات آینده بودیم. مدت حضور ما در منطقه ی غرب زیاد طولانی نشد. ما پس از مدتی به دو کوهه آمدیم. دوره سه ماهه ی حضور رزمندگان گردان ما به پایان رسیده بود. قرار بود همه نیروهای گردان ما تسویه بگیرند و بروند. لذا با توجه به آغاز عملیات والفجر ۸ در منطقه ی فاو، برای همه ی رزمندگان صحبت کردم. گفتم: شما می توانید بروید. برگ تسویه ی📄 همه شما آماده است. امّا لشکر برای عملیات بعدی احتیاج به نیرو دارد. هر کس می تواند بماند. تعدادی از بچه ها به دلایل شخصی و مشکلات رفتند ولی بیشتر نیروها از جمله احمدعلی در گردان باقی ماند. البته من ایشان را اصلاً نمی شناختم و نشناختم❗️ ما راهی منطقه ی عملیاتی فاو شدیم. کار در این منطقه بسیار سخت بود. عراق با کمک کارشناسان غربی و شرقی شدیدترین موانع را پیش روی رزمندگان ایجاد کرده بود. عبور از اروند با آن شرایط و پیچیدگی ها و عبور از ده ها مانع مختلف درساحل دشمن کاری بود که جز با توکل به خدا و قدرت ایمان امکان پذیر نبود. هنوز بسیاری از کارشناسان جنگی دنیا از نحوه ی عبور رزمندگان ما از اروند و رسیدن به مواضع عراقی ها در . ما در یکی از مراحل عملیات حضور یافتیم. نبرد اصلی رزمندگان ما با لشکر گارد ریاست جمهوری عراق، در کنار کارخانه ی نمک به شدت ادامه داشت. به نیروهای گردان ما مأموریت مهمی داده شد. باید در شب ۲۷بهمن که یک هفته از شروع عملیات می گذشت به منطقه ی خور عبدالله می رفتیم. از تاریکی شب استفاده کردیم و به یک ستون نیروها را از کنار باتلاق و از جاده ی خور عبدالله به سمت پل مهم منطقه منتقل کردیم. در طی مسیر بود که چند گلوله خمپاره در کنار ستون نفرات ما به زمین نشست. ما چند شهید و مجروح داشتیم. اما هر طور بود خودمان را به خور عبدالله رساندیم و حمله را آغاز کردیم. البته بقیه بچه ها خصوصاً آنها که با برادر نیری در یک دسته بودند اطلاعات بیشتری از او دارند. ✨✨✨ شهید ابراهیم هادی
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: #کتاب_عارفانه 🌙 #قسمت_پنجاه_و_سوم | گردان سلمان | علے میرڪیانی (
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🌙 😍 راوی : رحیم اثنی عشری ━━☘️🌸☘️━━ پاییز سال ۱۳۶۴ بود. به همراه دوستان به منطقه اعزام شدیم. وقتی وارد پادگان دوکوهه شدیم ما را تقسیم بندی کرده و به گردان سلمان فارسی فرستادند.🚌 گردان سلمان از گردان‌های دائمی نبود. بلکه هر زمان نیروی اعزامی زیاد بود تشکیل می‌شد و زمانی که نیرو کم بود این گردان منحل می شد. فرمانده گردان ما برادر میرکیانی و جانشین ایشان (شهید) مظفری بود. من به همراه ۳۰ نفر دیگر به دست دوم از گروهان سوم این گردان رفتیم. مسئول دسته امّا برادر (شهید) طباطبایی بود. چند جوان خیلی خوب از منطقه شمال تهران نظیر برادران میرزایی و طلایی با ما بودند . جمع خوبی داشتیم. ما همگی در دو اتاق از طبقه اول ساختمان گردان سلمان در دو کوهه مستقر شدیم. در همان روزهای اول متوجه شدم که یکی از جوانان دسته ما حالات خاصّی دارد❗️به او برادر نیری می‌گفتند. آن روزها همه رفقا اهل معنویت بودند اما حالات او فرق میکرد❗️ وقتی فهمیدیم که از شاگردان آیت الله حق شناس بوده از او خواستیم که امام جماعت دسته ما بشود. هرچند زیر بار این مسئولیت نمی رفت، اما با فرمان مسئول دسته مجبور شد جلو بایستد. اطاعت از فرمانده واجب بود. خلاصه بچه های دسته ما حدود سه ماه از وجود او استفاده کردند. برادر نیری انسان و آرامی بود. لذا به راحتی نمی شد به شخصیت او پی برد. بیشتر اوقاتی که ما مشغول صحبت و خنده و استراحت و... بودیم او مشغول و یا می شد . در میان بچه های دسته ما یک نفر بود که بیش از بقیه با برادر نیری خلوت می کرد. آنها با یکدیگر مشغول سیر و سلوک بودند. علی طلایی هیچگاه از احمد آقا جدا نمیشد آنها رازدار هم بودند.👬 طلایی تنها پسر یک خانواده از شمال تهران بود. در یک خانواده مرفه بزرگ شده بود. خانواده‌ای که بعدها متوجه شدیم زیاد در قید و بند مسائل دینی نیستند❗️ او این گونه آمده بود و خدا احمد آقا را برایش قرار داد تا با هم مسیر کمال را طی کنند. هرچند که او چند سال از احمد آقا بزرگتر بود، اما مثل مراد و مرید به دنبال برادر نیری بود. او بهتر از بقیه احمد آقا را شناخته بود برای همین هیچ گاه از او جدا نمی شد.😇 به یک امامزاده رفتیم. از آنجا پیاده برگشتیم. توی راه بودیم که بچه‌ها با برادر نیری مشغول صحبت شدند. آن جا حرف از شهادت شد. مسئول دسته ما و شهادت خودش را بیان کرد❗️ من با تعجب گوش میکردم. احمد آقا هم گفت: من خواب برادرم را دیدم. آمد دنبالم و من رو برد به سمت آسمان. البته مدتی مانده تا زمانش برسد❗️ علی طلایی هم گفت: من منتظر یک خمپاره شصت هستم که همراهش حورالعین ها بیان پایین و‌...❗️ طلایی اطلاعات خوبی از حالات درونی احمدآقا داشت. چیزهایی می دانست که کسی از آنها خبر نداشت. برای همین هیچ گاه از احمد آقا جدا نمی‌شد. یکبار که داشتند با احمد آقا قرآن می خواندند رفتم بین آن ها نشستنم و عکاس از ما عکس انداخت. که شد تصویر ابتدای همین داستان.📸 در منطقه فاو بودیم که احمد آقا شهید شد. در همان شب طلایی هم مجروح شد.😭 بعد از عملیات دیدم رفقای قدیمی دور هم نشسته اند از احمد آقا حرف میزنند. آنها چیزهایی می‌گفتند که باور کردنی نبود❗️ از ارتباط همیشگی احمد آقا با (عجل الله تعالی فرجه الشریف) و یا اطلاع از برخی موارد و.... به رفقا گفتم: باید این موارد را از علی طلایی سوال کنیم. او بیش از بقیه احمد آقا را شناخت. یکی از دوستان قدیمی گفت: می خواهی بری سراغ علی طلایی⁉️ با علامت سر حرفش را تایید کردم.👌🏻 دوستم گفت: خسته نباشی. علی طلایی چند روز پیش تو پدافندی منطقه فاو شد و رفت پیش برادر نیری.💔😭 ✨✨✨ @seedammar
🌙 «صبحانه فانوسی» [رحیم اثنی عشری] بعد از مدتی حضور در دو کوهه اعلام شد که گردان سلمان برای پدافندی منطقه ی مهران اعزام می شود. خوب به یاد دارم که هفتم دی ماه ۱۳۶۴ 🗓 به منطقه سنگ شکن در اطراف مهران رفتیم. شبانه جایگزین یک گردان دیگر شدیم. من و احمد آقا و علی طلایی و چند نفر دیگر در سنگر بودیم. یادم هست که احمد آقا از همان روز اول کار خود را بیشتر کرد. او بعد از نماز شب به سراغ بچه ها می آمد. خیلی آرام بچه ها رو برای نماز صبح صدا می کرد. احمد آقا می رفت بالای سر بچه ها و با ماساژ دادن شانه های رفقا با ملایمت می گفت: فلانی، بلند میشی❓موقع نماز صبح شده. بعضی از بچه ها با اینکه بیدار بودند از قصد خودشان را به خواب می زدند تا احمد آقا شانه آن‌ها را ماساژ بدهد❗️ بعد از اینکه همه بیدار می شدند آماده نماز می شدیم. سنگر ما بزرگ بود و پشت سر احمد آقا جماعت برقرار می شد. بعد از نماز و زیارت عاشورا بود که احمدآقا سفره را پهن می کرد و می گفت: خوابیدن در بین الطلوعین است. بیایید صبحانه بخوریم. ما در آن روزها 《صبحانه فانوسی》 می خوردیم. صبحانه ای در زیر نور فانوس❗️ چون هوا هنوز روشن نشده بود. وقتی هم که هوا روشن می شد ☀️ آماده استراحت می شدیم. آن زمان دوران پدافندی بود و کار خاصی نداشتیم. فقط چند نفر کار دیده بانی را انجام می دادند. ☆☆☆ توی سنگر نشسته بودیم. یکدفعه صدای مهیب انفجار آمد. پریدیم بیرون. یک گلوله توپ مستقیم به اطراف سنگر ما اصابت کرده بود.☄️💥 گفتم بچه ها نکنه دشمن می خواد بیاد جلو⁉️ در اطراف سنگر ما و بر روی یک بلندی، سنگر کوچکی قرار داشت که برای دیده بانی استفاده می شد. مسئول دسته ما به همراه دو نفر دیگر دویدند به سمت سنگر دیده بانی. احمدآقا که معمولاً انسان کم حرفی بود و آرام حرف می‌زد یکباره فریاد زد: بایستید. نرید اونجا‼️ هر سه نفر سر جای خود ایستادند❗️ احمدآقا سرش را به آهستگی پایین آورد. همه با تعجب به هم نگاه می کردیم❗️ این چه حرفی بود که احمدآقا زد⁉️ چرا داد زد⁉️ یکباره صدای انفجار مهیبی آمد.💥 همه خوابیدند روی زمین❗️ وقتی گرد و خاک ها فرو نشست به محل انفجار نگاه کردیم. از سنگر کوچک دیده بانی هیچ چیزی باقی نمانده بود❗️ یکبار از فاصله دور به سمت خط می آمدیم. یک خاکریز به سمت خط مقدم کشیده شده بود. احمدآقا از بالای خاکریز حرکت کرد. ما هم از پایین خاکریز می آمدیم. فرمانده گروهان از دور شاهد حرکت ما بود. یکدفعه فریاد زد: برادر نیّری، بیا پایین. الان تیر میخوری. احمدآقا سریع از بالای خاکریز به پایین آمد. همین که کنار من قرار گرفت گفت: من تو این منطقه هیچ اتفاقی برام نمی افته. من جای دیگری است❗️ چند روز بعد دیدم خیلی خوشحاله. تعجب کردم و گفتم: برادر نیّری، ندیده بودم این‌قدر شاد باشی⁉️ گفت: من تو تهران دنبال یک کتاب بودم ولی پیدا نکردم. اما این‌جا توانستم این کتاب رو پیدا کنم. بعد دستش را بالا آورد. کتاب 《سیاحت غرب》 در دست احمدآقا بود. ✨✨✨ شهید ابراهیم
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
#کتاب_عارفانه 🌙 #قسمت_پنجاه_و_پنجم «صبحانه فانوسی» [رحیم اثنی عشری] بعد از مدتی حضور در دو کوهه ا
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🌙 «آخرین‌ حماسہ» (رحیم‌اثنی‌عشرے) خدا را شڪر میڪنم.‌ من‌ در‌ آن‌روز‌ها ‌یڪ‌ دفترچه‌📒 همراهم‌ داشتم ‌ڪه‌کوچڪترین‌وقایع‌ را‌ یادداشت‌ میڪردم❗️ حدود‌ سه‌دهہ‌ از‌ آن‌زمان‌ گذشته‌ اما‌ گویی‌ همین‌ دیروز‌ بود‌ ڪہ… اواسط‌ بهمن‌ از‌ منطقہ‌ پدافندۍ‌ مهران ‌به‌ دو کوهہ‌ برگشتیم. بوے‌عملیات‌ را همه‌ حس‌ میڪردند یڪ‌شب‌ برادر‌مظفری‌ جانشین‌ گردان برای‌ ما‌ صحبت‌ڪرد. ایشان‌ گفت‌ که‌ با‌‌ پایان‌‌یافتنِ‌ زمان‌ حضور‌ شما‌ در‌ جبهه، میتوانید‌ تسویہ‌ڪنید و‌ برگردید اما‌ عملیات‌ نزدیڪ‌ است‌،اگر‌ بمانید‌ بهتر‌ است اڪثرِ‌بچہ‌ها‌گفتند‌: اما چند‌نفرے‌ از‌ ما‌ جداشدند ‌که‌ هیچ‌بویی‌ از‌ معنویت‌‌ نداشتند:( یادم‌ هست‌ کہ ۱۵بهمن🗓 ،ما را‌ به‌ اردوگاه‌ عملیاتی بردند، یڪ‌هفتہ‌ آنجا‌ بودیم‌. ‌خبر‌ شروع‌ عملیات‌ والفجر 8️⃣ را در بیستم‌ بهمن همان‌ جا‌ شنیدیم. دو روز‌ بعد‌ ما بہ‌ ابادان‌ رفتیم. روزِ‌ بعد‌ ما را‌ به سولہ‌ کنارِ‌اروند‌ آوردند. روز ۲۴بهمن‌ ما را‌ بہ‌‌ آن‌سوے‌‌ اروند‌ منتقل‌ ڪردند دوشب‌ در‌ سنگرهاۍ‌پشتیبانی‌ حضور‌ داشتیم بہ‌ ما‌ گفتند‌ مرحلہ‌ دوم‌ عملیات‌ در راه‌ است این‌ مرحلہ‌ بسیار‌ سخت‌تر‌ از‌ مرحلہ‌اول‌ است چون‌ دشمن‌ در‌ هوشیارے‌ کامل‌ است. شبِ ‌۲۷بهمن‌ بود. برادر‌نیری،وصیت‌نامہ‌ خود‌ را‌ نوشت✍️ موقع‌ غذا‌ یڪ‌ حلوا‌ شڪری‌ را‌ باز‌ ڪرد و‌ گفت: بچه‌ها‌ بیایید‌‌ حلواے‌ خودمان‌ را‌ تا‌ قبل‌ از‌ شهادت‌ بخوریم نماز‌ مغرب‌ و‌ عشاء‌ ڪہ‌ تمام‌شد‌ آماده‌ حرڪت‌ شدیم فرمانده‌گردان‌ و‌ مسئولِ‌محور‌ براے‌ ما‌ صحبت‌ ڪردند گفتند: شما‌ از‌پشتِ‌ منطقہ‌ عملیاتی‌‌ باید‌حرکتِ‌خود‌راآغاز‌ڪنید❗️ شما‌ مسیرِ‌جادہ‌ خور‌ عبدالله‌ را‌ جلو‌ می‌روید از‌ ڪار باتلاق‌ها‌ عبور‌ میڪنید‌ و‌ از‌ مواضعِ‌گردان‌ حمزه‌ هم‌رد‌ میشوید. ڪمی‌جلوتر‌،به‌ یک‌‌ پُلِ‌ مهم‌ میرسید این‌ پُل‌ باید‌ منهدم‌ شود❗️ چون‌ در‌ ادامه‌ عملیات‌ احتمال‌ دارد ‌ڪہ‌ نیروهاے‌ زرهی‌ دشمن‌ باعبور‌ از این‌پل‌،نیروهاے‌ مارا‌ محاصره‌ڪنند… صحبتهاے‌فرمانده‌ 👤 بہ‌ پایان‌رسید اما‌‌ باتوجہ‌ بہ‌ هوشیارۍِ‌دشمن‌ و شدتِ‌آتش☄️، احتمال‌ موفقیتِ‌ ما‌ ڪم‌ بود. برای‌ همین‌گردان‌ دیگرے‌برای‌ پشتیبانی‌ گردان‌ ما‌ آماده‌شد. شراطِ‌ بدے‌ در‌ خود‌ احساس‌ میڪردم. مسئول‌دسته‌ما، رو بہ‌ من‌ ڪرد و گفت: دوست‌داری‌ ⁉️ گفتم: هرچۍ‌خدابخواد، من‌ اومدم‌ که‌ وظیفم‌ رو‌ انجام‌بدم. گفت: پس‌هیچی، مطمئن‌ باش‌ براے‌ شهادت‌ باید‌ کسی‌ همینطورۍ‌ شهید‌ نمیشه❗️ حرڪتِ‌گردان‌ آغاز‌ شد‌. هیچڪس‌ نمی‌دانست‌ تا‌ ساعاتِ‌ دیگر‌⏳ چه‌ اتفاقی‌‌می‌افتد. ✨✨✨ شهید ابراهیم
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: #کتاب_عارفانه 🌙 #قسمت_پنجاه_و_ششم «آخرین‌ حماسہ» (رحیم‌اث
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🌙 «شهادت» [رحیم اثنی عشری] گردان ما با عبور از نخلستان ها خودش را به جاده مهم خور عبدالله رساند. حرکت نیروها پشت سرهم در یک ستون آغاز شد. برادر میرکیانی جانباز بود و نمی توانست پا به پای بچه ها حرکت کند برای همین برادر مظفری گردان را هدایت میکرد.👌 رسیدیم به مواضع بچه های گردان حمزه. بارش خمپاره در اطراف ما شدت یافته بود. اکثر خمپاره ها داخل منطقه باتلاقی می خورد و منفجر نمیشد❗️ آن شب دسته سی نفره ما در سر ستون گردان حرکت میکرد. برادر نیری هم که جانشین مسئول دسته بود جلوتر از بقیه قرار داشت. ما به سلامت از این مرحله گذشتیم. ساعتی بعد با سکوت کامل خودمان را به مواضع دشمن نزدیک کردیم. صدای صحبت عراقی ها را می شنیدم. در زیر نور منورها🎇🎇 سنگرهای تیربار دشمن را در دو طرف جاده می دیدم. نفس در سینه من حبس شده بود. بچه ها همین طور از راه می رسیدند وپشت سرهم می نشستند. یاد ساعتی قبل افتادم که همه بچه ها از هم حلالیت مےخواستند. یعنی کدام یک از بچه ها امشب به دیدار مولایشان نائل می شوند⁉️ در همین افکار بودم که یک منور 🎆 بالای سرِ ما روشن شد❗️ تیربارچی عراقی فریاد زد : قِف قِف(ایست) همه بچه ها روی زمین خیز رفتند. یکباره همه چیز بهم ریخت. هر دو تیربار دشمن ستون بچه های ما را به رگبار بستند. شدت آتش بسیار زیاد بود.☄️💥 صدای آه و ناله بچه ها هر لحظه بیشتر میشد. در همین گیر و دار سرم را بلند کردم. دیدم برادر روی زانو نشست و با اسلحه کلاش به سمت تیربارچی سمت چپ نشانه گرفته. چند گلوله شلیک کرد. یکدفعه دیدم تیربار دشمن شد❗️ برادر مظفری خودش را به جلوی ستون رساند وفریاد زد : بچه ها امام حسین‌(علیه السلام) منتظر شماست.الله اکبر... خودش به سمت دشمن شلیک کرد و شروع به دویدن نمود. همه روحیه گرفتند. یکباره از جا بلند شدیم و دنبال او دویدیم. خط دشمن شکسته شد. بچه ها سریع به سمت پل حرکت کردند. اما موانع دشمن بسیار زیاد بود. درگیری شدت یافت. بارانی از گلوله و خمپاره و نارنجک روی سر ما باریدن گرفت. ما به نزدیک پل مهم منطقه رسیدیم. *** هنوز هوا روشن نشده بود که به ما دستور دادند برگردید. گردان دیگری برای ادامه کار جایگزین ما شد. وقتی شدت آتش دشمن کم شد،آن ها که سالم بودند از سنگر ها بیرون آمدند. در مسیر برگشت،نگاهی به جمع بچه ها کردم. آن ها که بازمےگشتند کمتر از شصت نفر بودند❗️ یعنی نفرات گردان سیصدنفره ما در کمتر از چند ساعت به یک پنجم رسید❗️ همین طور که به عقب برمیگشتیم به سنگر های تیربار دشمن رسیدیم. جایی که از همان جا کار را شروع کردیم. جنازه تیر بار چی عراقی روی زمین افتاده بود. از آن جا عبور کردیم. هنوز چند قدمی دور نشده بودم که در کنار جاده پیکر یک جلب توجه کرد❗️ جلو رفتم. قدم هایم سست شد. کنار پیکرش نشستم. هنوز عینک👓 بر چهره داشت. در زیر نور ماه 🌓خیلی نورانی تر شده بود. خودش بود. برادر نیری. همان که از همه ما در معنویات جلوتر بود. همان که هرگز او را نشناختیم. کمی که عقب تر آمدم پیکر مهدی خداجو را دیدم. بعد طباطبایی(مسئول دسته). بعد میرزایی. خدای من چہ شده⁉️ همه بچه های دسته ما رفته اند. گویی فقط من مانده ام❗️ نمیدانید چه لحظات سختی بود. وقتی به اردوگاه برگشتیم سراغ بچه های دسته را گرفتم. از جمع سی نفره ما که سه ماه شب و روز باهم بودیم فقط هشت نفر برگشته بودند❗️ نمی دانید چه حال و روزی داشتم. یاد صحبت های مسئول دسته افتادم که می گفت: (شهادت را به هرکسی نمی دهند.بایدالتماس کنی) بعد ها شنیدم که یکی از بچه ها گفت : برادر نیری وقتی گلوله خورد روی زمین افتاد. بعد بلند شد و دستش را روی سینه نهاد و گفت : السلام علیک یا ابا عبدالله...بعد روی زمین افتاد و رفت.😔 ✨✨✨ شهید ابراهیم هادی
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: #کتاب_عارفانه 🌙 #قسمت_پنجاه_و_هفتم «شهادت» [رحیم اثنی عشری] گرد
: 🌙 « دوران جهاد » [دستنوشته های شهید و خاطرات دوستان] کل دوران حضور احمد آقا در جبهه سه ماه بیشتر نشد. درست زمانی که دوره ی سه ماهه ی ایشان تمام شد و قرار بود کل گردان بر گردند عملیات والفجر ۸ آغاز شد. از حال و هوای احمد آقا در آن دوران اطلاع زیادی در دست نیست. هر چه بعدها تلاش کردیم تا ببینیم کسی در جبهه با ایشان دوست بوده اما کسی را پیدا نکردیم. ما به دنبال خاطراتی از جبهه ی ایشان بودیم. اما چیزی به دست نیاوردیم؛زیرا احمد آقا برخلاف بقیه ی دوستان به گردانی رفت که هیچ در اطرافش نباشد❗️ در مدت حضور در جبهه کسی او را نمی شناخت. لذا از این لحاظ راحت بود❗️ او می توانست به راحتی مشغول فعالیت های معنوی خود باشد. و این نشانه ی اهل معرفت است که تنهایی و را به شهرت و حضور در کنار دوستان ترجیح می دهند❗️ فقط بعد از شهادت ایشان یکی از رزمندگان به مسجد آمد و ماجرای شهادت ایشان را برای ما تعریف کرد. بسیاری از دوستان به دنبال درک روحیات احمد آقا در جبهه بودند. آن ها می گفتند : انسان های وقتی در شرایط دوران جهاد قرار می گیرند بسیار می کنند، حالا احمد آقا که در داخل شهر مشغول سلوک الی الله بود چه حالاتی در جبهه داشته است❓ در یکی از نامه هایی✉️که احمد آقا برای دوستش فرستاده بود آمده: جبهه آدم می سازد. جبهه بسیارجای خوبی است برای اهلش❗️ یعنی کسی که از این موقعیت استفاده کند. و جای خوبی نیست برای نا اهلش❗️ دفترچه خاطراتی که از احمد آقا به جا مانده و بعد از سال ها مطالعه شد کمی از حالات معنوی او در دوران جهاد را بازگو می کند. احمد آقا در جایی از دفتر خود نوشته است: روز یکشنبه مورخ ۱۳۶۴/۱۰/۲۹ در سنگر نزدیک سحر در عالم خواب دیدم که آقای حق شناس با دعاهایش نمی گذاشت ما شهید شویم. خیلی به آقا تضرع و زاری کردم. آقا خیلی صورت پر نور و مهربانی داشت و به من خیلی احترام خاصی گذاشت. یا در جایی دیگر آورده است: در شب ۱۳۶۴/۱۱/۱۴ درخواب دیدم که امام خمینی با حالت خیلی عزادار برای آیت الله قاضی ناراحت است. و در هنگام سخنرانی هستند و حتی . . . ( مفهوم نیست) در همان شب برای آیت الله قاضی نماز خواندم و فیض عظیمی خداوند در سحر به ما داد. الحمدالله احمد آقا در ادامه ی خاطرات می نویسد: روز چهارشنبه می خواستم وضو بگیرم برای نماز که یک لحظه چشمم به (عج) افتاد. . . تاریخ ۱۳۶۴/۱۱/۱۶ پادگان دو کوهه در جایی دیگر از این دفتر آورده: در روز جمعه در حسینیه ی حاج همت پادگان دوکوهه در مجلس آقا امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) گریه زیادی کردم. بعد از توسلات وقتی به خود آمدم دیدم که از همه ی اشکی که ریختم یک قطره اش به زمین ❗️ گویا ملائک همه را با خود برده بودند. ✨✨✨ شهید ابراهیم هادی 🕊🕊🕊
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
: #کتاب_عارفانه 🌙 #قسمت_پنجاه_و_هشتم « دوران جهاد » [دستنوشته های شهید و خاطرات دوستان] کل دوران
سادات سجادی: 🌙 "خبرشهادت" ✅ راوی:مادر شهید سه ماه بود که احمد به جبهه رفته بود. به جز یکی دوتا نامه✉️، دیگر از او خبر نداشتیم.نگران احمد بودم... به بچه ها گفتم : خبری از احمد ندارید❓من خیلی نگرانم. یک روز دیدم رادیو مارش عملیات پخش می کند. نگرانی من بیشترشد.ضربان قلب من شدیدتر شده بود... مردم از خبر شروع عملیات خوشحال بودند اما واقعا هیچ کس نمی تواند حال و هوای مادری که از فرزندش بی خبر است را درک کند. همه می دانستند احمـد بهترین و کم آزارترین فرزند من بود. خیلی اورا دوست داشتم... حالا این بی خبری خیلی من را نگران کرده بود. مرتب دعا می خواندم و به یاد احمد بودم. تا اینکه یک شب درعالم خواب دیدم کبوتری سفید🕊 روی شانه ی من نشست. بعد کبوتر دیگری🕊 درکنار او قرار گرفت و هردو به سوی آسمان پرکشیدند... حیرت زده از خواب پریدم،نکند که این دومین پرنده؛ نشان از دومین شهید خانواده ی ماست⁉️❗️ اما نه ان شاءالله احمد سالم برمیگردد... دوباره خوابیدم.این بار چیز،عجیب تری دیدم. این بار مطمئـن شدم که دیگر پسرم را نخواهم دید...در عالم رویا مشاهده کردم که به زمین آمده بودند‼️ هودج یا اتاقکی زیبا که در روزگار قدیم توسط پادشاهان از آن استفاده می شد در میان دستان ملائکـه است. آن ها نزدیک ما آمدند و پسرم احمد علی را در آن سوار کردند. بعد هم همه ملائک به همراه احمد به آسمان ها رفتند... روز بعد چندنفر از همسایه ها به خانه ی ما آمدند و سراغ حسیـن آقا را می گرفتند‼️ گویا شنیده بودند که شهیــد محلاتی شهیــد شده و فکر می کردند حسین آقا همراه ایشان بوده... من می گفتم حسیـن آقا در خانه است من ناراحت احمد علی هستم... آن روز مادر شهـید جمال محمدشاهی را دیدم. این مادر گرامـی را از سال ها قبل درهمـین محله می شناختم. ایشان سراغ احمد علی را گرفت.گفتم : بی خبرم.. نمی دانم کجاست. سیـده خانم مادر شهیدجمال،هم رویای عجیبی دیده بود که بعدها برایم تعریف کرد. ایشان گفت: در عالم خواب به نماز جمعه ی تهران رفته بودیم . آن قدر جمعیت آمده بود که سابقه نداشت... بعد اعلام کردند که (عج)🌹 تشریف آوردند و می خواهند به پیکر یکی از شهدا نماز بخوانند‼️ من به سختی جلو رفتم . وقتی خواستند را بگویند خوب دقت کردم . از بلند گو اعلام کردند: " " خلاصه همان روز بود که دیدم رفت و آمد در اطراف خانه ی ما زیاد شده. پسرم مرتب می آمد و می رفت... ظهر بود که از اخبار شنیدیم هواپیمای حامل شهیـد محلاتی مورد هدف قرار گرفته و ایشان به شهادت رسیدند. و بعد هم آمدند منزل ما و خبر شهادت "احمد علی" را اعلام کردند. مراسم تشیع و تدفین و ختم احمد با حضور حضرت آیت الله حق شناس و عباراتی که ایشان در وصف پسرم فرموندند خیلی عجیب بود... بعد از اینکه حضرت آقا این حرف ها را زدند دوستان احمد هم آمدند و کراماتی که از او دیده بودند نقل کردند... عجیب اینکـه پسر من در خانه که بود یک زندگی داشت. اما هیـچ گاه از او ندیدم؛چه رسد به 🚫... احمد رفت،اما می دانستم که اهل این دنیا نبود او در این جهـان ماندنی نبود. او هر لحظه آماده ی رفتن بود.خدا هم او را در جوانی به نزد خود برد... بعد از احمد تمام آنچه از او مانده بود را جمع کردیم . چندین جلد کتاب📚 بود که همه را به حوزه ی قم تحویل دادیم... یکی از علما می گفت: این کتاب ها برای چه کسی بوده ❓ این ها حتی برای طلبه ها سنگین است! ✨✨✨ شهید ابراهیم هادی
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
سادات سجادی: #کتاب_عارفانه 🌙 #قسمت_پنجاه_و_نهم "خبرشهادت" ✅ راوی:مادر شهید سه ماه بود که احمد به
سادات سجادی: 🌙 «بوی خوش» [حاج مرتضی نیری] نوروز ۱۳۶۵ 🗓 از راه رسید. مراسم چهلم احمد آقا نزدیک بود. برای همین به همراه مجید رفتیم برای سفارش سنگ قبر عصر یکی از روزهای وسط هفته با ماشین راهی بهشت زهرا علیهاالسلام شدیم. سنگ قبر و تابلوی آلمینیومی بالای مزار را تحویل گرفتیم. بعد کمی سیمان و مصالح خریدیم و سریع به قطعه ۲۴ رفتیم. کسی در بهشت زهرا علیهاالسلام نبود نم نم باران 🌨 هم آغاز شده بود. باخودم گفتم : کاش یکی دونفر دیگه هم برای کمک می آوردیم. همان موقع یک جوان،که شال سبز به گردن انداخته بود،جلو آمد و سلام کرد❗️ بعد گفت : اجازه می دید من هم کمک کنم❓ ما هم خوشحال شدیم و گفتیم : بفرمایید😊 من همینطور که مشغول کار بودم خاطراتی که با احمد اقا داشتم را مرور میکردم. من پسرعمو و داماد خانواده ی آنها بودم که از زمان کودکی هم با هم بودیم. هر بار که به روستای آینه ورزان می رفتیم شب و روز باهم بودیم. با خودم گفتم : احمد چهل روز پیش شهیدشده. مگر نمی گویند که جنازه بعد از چند روز متعفن می شود⁉️ دوباره سرم را داخل قبر کردم. گویی یک شیشه عطر خوش بو را داخل قبر او خالی کرده اند. سنگ را سرجایش قرار دادیم. تابلو را نصب کردیم و مزار احمد آقا را برای مراسم چهلم آماده کردیم. وقتی می خواستیم برگردیم دوباره ایستادم و به قبر او خیره شدم. من اطمینان داشتم که پیکر احمد آقا مانند بقیه اولیا الله سالم و مطهر مانده است. باران شدید شده بود. من ایستاده بودم و حسابی خیس شدم. آقا مجید صدایم کرد و به سمت ماشین برگشتم. اما فکر آن بوی خوش از ذهنم خارج نمی شد،بوی خوشی که با هیچ یک از عطر های دنیا قابل مقایسه نبود. با خودم گفتم : احمد چهل روز پیش شهیدشده. مگر نمی گویند که جنازه بعد از چند روز متعفن می شود⁉️ دوباره سرم را داخل قبر کردم. گویی یک شیشه عطر خوش بو را داخل قبر او خالی کرده اند. سنگ را سرجایش قرار دادیم. تابلو را نصب کردیم و مزار احمد آقا را برای مراسم چهلم آماده کردیم. وقتی می خواستیم برگردیم دوباره ایستادم و به قبر او خیره شدم. من اطمینان داشتم که پیکر احمد آقا مانند بقیه اولیا الله سالم و مطهر مانده است. باران شدید شده بود. من ایستاده بودم و حسابی خیس شدم. آقا مجید صدایم کرد و به سمت ماشین برگشتم. اما فکر آن بوی خوش از ذهنم خارج نمی شد،بوی خوشی که با هیچ یک از عطر های دنیا قابل مقایسه نبود. ✨✨✨ شهید ابراهیم هادی
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
سادات سجادی: #کتاب_عارفانه 🌙 #قسمت_شصت «بوی خوش» [حاج مرتضی نیری] نوروز ۱۳۶۵ 🗓 از راه رسید. مراس
سادات سجادی: 🌙 ═══✼🍃🌹🍃✼═══ 《هدایت》 《جمعی از دوستان شهید》 آیه ی قرآن می گوید که شهید است. شهید دارد. دارد و ما اثر خون آن ها را در جامعه می بینیم. اولین بار که خواب احمد آقا را دیدم مربوط به مدتی بعد از شهادت ایشان بود. جمع ما با رفتن احمد آقا محور اصلی خود را از دست داده بود. من با کسانی در محل رفیق شدم که مقید به مسائل دینی نبودند. یک شب در عالم رویا دیدم که با همان رفقا توی کوچه هستیم. رفقا به من گفتند: رسول، برو مخفی شو احمد آقا داره می یاد❗️ من رفتم پشت دیوار و از آنجا نگاه می کردم. دیدم احمدآقا با همان چهره ی نورانی و معصوم به کوچه ی ما آمد. بعد دوستان من، احمد آقا را گرفتند و کشان کشان او را از کوچه بیرون کردند❗️ همینطور که احمد آقا را از کوچه بیرون می بردند داد زد : من باید رسول را ببینم. اشک در چشمانم حلقه زده بود. دلم برایش خیلی تنگ شده بود. دویدم و پریدم توی بغلش و شروع کردم به بوسیدن احمد آقا. از این رویای صادقه همه چیز را فهمیدم . از فردا رابطه ام را با آن رفقا کردم و دیگر آن ها را ندیدم. حضورش را هنوز هم در زندگی هم حس می کنم. حتی حالا که صاحب زندگی و فرزند شده ام. هنوز هم وقتی راه را کج بروم به سراغم می آید و... حتی برخی از دوستان را می شناسم که فرزندانشان بزرگ شده اند. فرزندان دوستان احمد آقا هم با او ارتباط دارند و از او کمک می گیرند. یکی از رفقا برای ازدواج فرزندش مشکل داشت و از احمد آقا کمک خواست. احمد آقا مثا همان موقع که حضور مادی در بین ما داشت به او کمک کرده بود! حتی کسانی را میشناسم که بعد از شهادت احمد آقا به دنیا آمده اند و با شنیدن خاطرات ایشان عاشق احمد آقا شده اند و به خوبی با او ارتباط دارند. مدتی از شهادت احمد آقا گذشته بود. قرار بود روز بعد با تعدادی از دوستان به تفریح برویم. هرچند میدانستم دوستان خوبی نیستند و ممکن است پای گناه و... در میان باشد. خدا شاهد است همان شب در عالم رویا دیدم که احمد آقا آمده و با عصبانیت و ناراحتی به من می گوید: با این ها بیرون نرو، با این دوستانت جایی نرو! فردا صبح هر طور بود به مادرم گفتم که آن ها را رد کند. اما خیلی در فکر فرو رفته بودم که این چه خوابی بود؟! بعد ها از همان افراد شنیدم که به گناه افتاده بودند و... احمد آقا نه تنها در موقع حضور ظاهری در دنیا به فکر تربیت ما بود، ببکه حالا هم از ما جدا نیست و به دنبال هدایت ماست. یکی دیگر از دوستان می گفت: در ایام فتنه ی سال ۱۳۸۸ ذهن و فکر ما درگیر بود. یک شب در عالم رویا دیدم که احمد آقا آمده به مسجد امین الدوله. اما به نماز نرسید! گفتم: احمد آقا نبودی، دیر اومدی؟! احمد آقا جمله ای گفت و رفت: سر ما خیلی شلوغه! بلافاصله به ذهنم خطور کرد که حتما این مشکلات را شهدا حل می کنند. یاد کلام نورانی امام راحل افتادم. آنجا که می فرمایند:((مسلم خون شهیدان اسلام و انقلاب را بیمه کرده است.)) ══✼🍃🌹🍃✼══ @seedammar
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
سادات سجادی: #ڪتاب_عارفانه🌙 #قسمت_شصت_و_یکم ═══✼🍃🌹🍃✼═══ 《هدایت》 《جمعی از دوستان شهید》 آیه ی قر
سادات سجادی: 🌙 «دارالشفاء» راوی : یکی از دوستان شهید🌹 حضرت امام در جمله‌ی بسیار مهم و زیبایی میفرمایند :. ...این قبور شهدا تا ابد دارالشفا خواهد بود. یعنی راه را به آیندگان نشان می‌دهند که برای حل به سراغ چه کسانی بروید. احمد آقا تا زمانی که زنده بود مانند یک طبیب به دنبال بندگان خدا بود تا دست آن ها را بگیرد و راه آسمان را به آن‌ها نشان دهد. خداوند هم شهدا را خطاب کرده.پس او اکنون هم به دنبال هدایت است. اگر کسی در این دوران هم به سراغ او برود یقیناً دست خالی . بسیاری از رفقا و شاگردان احمد آقا هرگز فکر نمی‌کنند که او دربین ما نیست.مثل قبل از او یاد می‌کنند.برای بچه ها و دوستان و آشنایان از احمد آقا می‌گویندو... من تا روزهای آخر همیشه همراه احمد آقا بودم.به یاد دارم یک روز از مریضی مادرم به احمد آقا شکایت کردم. گفتم:هر کاری کردیم مادرم خوب نشده .دکترها جوابش کردن.بعد گریه‌ام گرفت. احمد نگاه خاصی به چهره‌ی من انداخت وگفت:ناراحت نباش،مادرت خوب می‌شه! فردای آن روز مادرم خوب شد!مادرم دیگر دچار بیماری نشد تا یک سال بعد. سال بعد و در روزهای آخری که با احمد آقا بودیم دوباره رفتم به سراغ احمد آقا. به خاطر مریضی مادرم ناراحت بودم. لبخندی زد و گفت:خوب می‌شه انشاءالله وبعد به طرز عجیبی مادرم خوب شد! یکسال از شهادت احمد آقا گذشت.دوباره مریضی مادرم برگشت.حال مادرم بسیار بدتر شده بود.این بار رفتم سر مزار احمد آقا در بالای قبر شهید چمران. گفتم:احمد آقا فدات بشم.این بیماری مادر ما شده یکسال یکسال!شما زنده‌ای واز همه چیز خبر داری. شما از خدا بخواه که این مریضی مادرم برای همیشه حل بشه! این را گفتم و برگشتم .احساس می‌کردم که دوباره احمد آقا لبخندی زده و گفته خوب می‌شه انشاءالله! مادرم فردای آن روز خوب شد.همه‌ی پزشکان از مادرم قطع امید کرده بودند اما به دعای احمد آقا مادرم شفا یافت.مادرم با گذشت سال ها از آن ماجرا دیگر دچار مریضی نشد! امسال یکی از بچه های بسیجی جوان،اصرار داشت به همراه ما بیاید. وقتی به منزل شهید نیری آمد برای من گفت:من هشت سال پیش ازدواج کردم اما بچه دار نمی‌شدم. تا اینکه یک بار به توصیه‌ی بسیجیان قدیمی مسجد به سراغ مزار شهید نیری در بهشت زهرا(سلام الله علیها)رفتم. شنیده بودم که نزد خدا خیلی آبرو دارد برای همین گفتم:من اعتقاد دارم شما زنده اید و به خواست خداوند می‌توانید گره از کار مردم باز کنید. بعد از او خواستم دعا کند که خدا به من هم فرزندی بدهد. این بنده‌ی خدا مکثی کرد وبا صدایی بغض آلود ادامه داد: بعد از آن ماجرا،خانم بنده باردار شد و چند روز قبل فرزندان دوقلوی من به دنیا آمدند. از این دست ماجراها بسیار از زبان دوستان و آشنایان و حتی کسانی که ایشان را نمی‌شناختند شنیده‌ایم که از بیان آن‌ها صرف نظر می‌کنیم. ✨✨✨ شهیدهادی @seedammar
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
سادات سجادی: #کتاب_عارفانه 🌙 #قسمت_شصت_و_دوم «دارالشفاء» راوی : یکی از دوستان شهید🌹 حضرت امام در
سادات سجادی: 🌙 ✨وصیت نامه✨ عارف و سالک الی الله شهید احمد علی نیری بنا به توصیه بزرگان دین چند سطری را به عنوان وصیت از خود به یادگار گذاشته است. درباره وصیت ایشان ذکر این نکته خارج از لطف نیست که ایشان با اینکه سه ماه در مناطق مختلف عملیاتی حضور داشتند اما فقط قبل از شهادت مشغول به نگارش وصیت نامه می شوند❗️ ایشان در مقدمه ی وصیت خود پس از حمد پروردگار و اقرار به شهادتین، با این آیه وصیت خود را آغاز می کند : «اللهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ ۖ وَالَّذِينَ كَفَرُوا أَوْلِيَاؤُهُمُ الطَّاغُوتُ يُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ ۗ أُولَٰئِكَ أَصْحَابُ النَّارِ ۖ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ » پس از عرض سلام و تهیت به پیشگاه ارواح مقدس انبیا و ائمه معصومین (علیهم السلام) بالاخص حضرت بقیة الله (ارواحنا له الفدا) چند سطری به عنوان سنتی از رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) که ان شاءالله تعالی تذکری برای ما و برایم باشد. ان شاءالله باقیات و صالحاتی برایم باشد. شکر پروردگار عالمیان که ما را برانگیخت و مارا لایق دانست و هدایت کرد. و رسولان متعددی بالاخص رسول اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) و ائمه معصومین(علیهم السلام) را بر ما ارزانی داشته تا بتوانیم ره گشای خوبی در این جهان باشیم در مقابل شیطان. خوشا به حال کسانی که شناختند وجود خویشتن را در این دنیا، و عمل می کنند به وظایف خود، به امید تزکیه نفس و ترفیع درجه و لذت عبادت و خشوع قلب❗️ کسی به آن می رسد که مراقبت های سخت به اعمال و گفتار خود داشته باشد. قرآن، قرآن را فراموش نکنید. بدانید که بهترین وسیله برای نظارت بر اعمالتان قرآن است. اسلام را در تمام شئوناتش حفظ کنید. رهبری و ولایت فقیهی که در این زمان از اهم واجبات است یاری کنید. ان شاءالله خداوند عزوجل جزای خیر به شما عنایت فرماید! و السلام علیکم و علی عباد الله الصالحین احمد علی نیری 1364/11/26 🌹 هدیه به روح پاکش 🌹 •═• •• 🌺••◈☘️◈••🌺 •• •═ ✨✨✨ شهیدهادی
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
سادات سجادی: #ڪتاب_عارفانه🌙 #قسمت_شصت_و_سوم ✨وصیت نامه✨ عارف و سالک الی الله شهید احمد علی نیری بن
سادات سجادی: 🌙 «یادی از برادر» جوانی بود باسواد تحصیلات دانشگاهی در دانشگاه تربیت معلم تهران داشت.بسیار مذهبی بود. یعنی کسی که در مسجد امین الدوله و در محضر آیت الله حق شناس بزرگ شود یقیناً انسانی کامل خواهد شد. خوش تیپ و ورزشکار بود. درتیم جوانان تاج (استقلال) فوتبال بازی میکرد. خلاصه همه چیز را باهم داشت. حمیدرضا در دوران انقلاب یکی از محورهای برنامه های انقلابی و فرهنگی مسجد بود. درهمه تجمعات و برنامه های انقلابی حضور داشت. دیپلم ریاضی داشت و دانشجوی رشته ریاضی بود. با پیروزی انقلاب اولین گروه های دانشجویی را برای مقابله با ضد انقلاب تشکیل داد. دانشگاه تربیت معلم در خیابان مفتح مرکز فعالیت های او و دوستانش بود. او در دوران جوانی درجلسات بسیاری از علما نظیر علامه نوری و دیگر بزرگان تهران حضور می یافت. او اسلام رادرست شناخته بود. برای همین کسی نمی توانست در او خللی وارد کند. بارها دیده بودم که تابلویی به دست میگرفت و در تجمعات دانشجویی شرکت میکرد او از بنیان گذاران گروه دانشجویان پیرو خط امام بود. وارد جمع گروه های و... میشد. شروع میکرد با آنها بحث کردن. کسی تاب مقابله با استدلال های قوی وفن بیان او را نداشت. او به حق یکی از ذخایر بود. مدت کوتاهی از پیروزی انقلاب نگذشته بود که ضد انقلاب محیط دانشگاه را هدف قرار داده بود. درگیری به این محیط علم و دانش کشیده شد. می خواستند دانشگاه تربیت معلم درمرکز تهران را تصرف کنند. اما به آنها اجازه نداد.باجمعی از دوستان هم فکر خود در آنجا مشغول مقاومت شد. دانشگاه تربیت معلم تهران از گزند حمله ی مخالفان نظام در امان ماند. حالا همان ساختمانی که از آن محافظت می کرد به نام خودش نام گذاری شده. به نام شهید جنگ افغانستان آغاز شد. کشور اسلامی همسایه ی ما مورد حمله قرار گرفت به یاری آنها رفت. مےگفت: . با پسرعمویش راهی دیار غربت شد. مدتی بعد برگشت اما پسرعمویش محمدحسین دراین نبرد به شهادت رسید. پیکر او هرگز بازنگشت. ضدانقلاب شهرهای ایران را ناامن کرده بود.برای برنامه های تبلیغی و دفاع از نظام راهی شمال کشور شد. درآن سال ها لحظه ای آرامش نداشت. قلب تپنده ی او برای انقلاب و اسلام می تپید. باشروع جنگ از خانواده خداحافظی کرد.به آبادان رفت و به نیروهای ارتش پیوست. اما مدتی بعداز آن ها جدا شد وبه نیروهای مردمی به فرماندهی سید مجتبی هاشمی ملحق شد. روزهای اول جنگ بود و مناطق عملیاتی بسیار ناهماهنگ. تنها گروه جنگ های نامنظم بود که در خوزستان فعالیت میکرد. به آن ها پیوست و با دوستانش جلوی پیشروی ارتش عراق را گرفت. حمیدرضا در یکی از روز های سرد زمستان ۱۳۵۹ به رسید. او پس از مبارزه ای سخت و نفس گیر در کنار جاده ی آبادان ماهشهر به شهادت رسید. پیکر حمیدرضا تا سال بعد در مناطق عملیاتی ماند. با عملیات شکستن حصر آبادان پیکر او پیدا شد. اکنون حمیدرضا نیّری در اطراف مزار برادر در قطعه ی ۲۴ علیه السلام آرمیده است. تا روزی که برای یاری امام منتظر از جا برخیزد. ✨✨✨ شهیدهادی @seedammar
‏ ماجرای ورود عشایر به آبادان چه بود؟! ۱- اصرار دارم ماجرا را در اتمسفر زی عربی-طایفه‌ای ما فهم کنید، این را قبلاً در مورد تنش آبی سوسنگرد و پیش‌تر در تشییع ‎ هم نوشتم. بیرق طایفه نماد و شناسنامه‌ست و خروجش هم پروتکل و معنا دارد ‏۲- عرب وقتی قیام می‌کند بیرق برمی‌دارد، هر طایفه بیرقی دارد که فقط در شرایط خاصی خارج می‌شود: - برای اعلام بیعت - برای استقبال از یک شخصیت - برای ثار یعنی خون‌خواهی و مطالبه‌ی قصاص ‏۳- من موقعی که تجمع عشایر اتفاق افتاد هنوز به محل نرسیده بودم، فیلم‌ها و گزارش‌ها را دیدم اما از قرائن و شناختی که از جغرافیا و فرهنگ عربی‌مان دارم می‌توانم نظرم را بنویسم ‏۴- شیخ طایفه اگر بنا به قیام علیه سیستم داشته باشد(آنطور که بعضی ذوق زده و البته به اشتباه مخابره کردند) منطقا پرچم و نشانه‌دار این کار را نمی‌کند. برای شیخ کاری ندارد که فراخوانی بزند و مردهایش را به میدان بفرستد بی اینکه مسئولیتی داشته باشد ‏۵- پس: بنظرم وقتی طایفه‌ای با بیرق و نشانه به میدان می‌آید یعنی اولا مطالبه‌ی‌ جدی و شناسنامه‌دار برای تسریع در محاکمه‌ی تمام عاملان و مقصران، ثانیا پایان دادن به جولان خرمگس‌های جدایی‌طلب و شعارهای ساختارشکنانه. ‏۶- فیلم‌ها را ببینید... جمعیت خشمگین، عزادار و هیجان‌زده شعار می‌دهند اما کسی خشونتی به خرج نمی‌دهد برخلاف چند شب گذشته که یگان ویژه مجبور به استفاده از اشک آور و تیر هوایی شد، اینجا خبری از این‌ها نیست. دقیقا چون شناسنامه‌ و بیرق دارند. ‏۷- من این‌ها را بر مبنای پرس و جو و تحلیل شخصی از داده‌هایی که پیدا کردم نوشتم، کسی اگر ادعای دیگری دارد یا اطلاعات بیشتری دارد یا از ما عرب‌تر است یا بیمار است و می‌خواهد از آب گل‌آلود این عزای بزرگ برای صاحبانش ماهی بگیرد و دم تکان دهد. ‏۸- محاکمه‌ی فوری و علنی تمام مسببین و مقصرین این فساد گسترده(بنا به گفته‌ی معاون اول) و جنایت(بنا به گفته‌ی وزیر کشور) مطالبه‌ی تمام ما مردم این دو شهر با هر عقیده و سلیقه است. نمی‌توانید قسر در بروید. خون عزیزان ما هدر نخواهد رفت 👇👇