✍ #خاطره_ای_از_شهید_عمران_پستی
🌷آن شب آسمان شوری در من ایجاد کرده بود. نماز مغرب را تازه به پایان برده بودم و داشتم #دعا میخواندم. عمران و همسنگرانش پیش چشمم بودند. از جان و دل دعایشان می کردم. به دلم برات شده بود امروز و فرداست که خواهد آمد و دیداری تازه خواهیم کرد.
نوعی حالت بی قراری از هجرانش در وجودم رخنه کرده بود، طوری که تپش قلبم حالت عادی خود را از دست داده بود. باور کنید در همین اثنا، زنگ خانه به صدا در آمد، خیلی نگران و دلواپس به سوی در شتافتم. صدای پایم را که شنید، در را باز نکرده، فهماند که اوست.
در را باز کردم و دیدم چهره خسته از رنج سفر، جلوه مهر و عاطفه معنوی یافته و مفهوم کلام بیتکلف عشق فرزند و مادری را تفسیر می کند. کنار حوض آبی به سر و رویش زد و بعد از آن از دوستانش پرسیدم و #رفقایش_در_جبهه.
دیر وقت بود. صبح خیلی زود پیش از هر چیز آماده می شد که به #بهشت_زهرا برود. از من نیز خواست که در کنارش باشم. سر راه از گل فروشی، دسته گلی تهیه کرد و رفتیم سر #گورگاه_شهیدان. بیشتر یارانش آنجا آرمیده بودند.
حین #زیارت_قبور، می گریست و حالت خاصی داشت. می گفت:
«مادر اینها #یاران_من هستند. خوشا به حالشان! آرزو می کنم همراهشان باشم. یقین می دانم خداوند #آرزویم را برآورده خواهد کرد. پس از #شهادت_من، گریه و زاری نکنید. شاید چنان باشد که پیکرم به دست شما نرسد. در آن صورت به عزاداری و مویه شما نیز نیاز ندارم. سر قبر هر شهیدی فاتحه خواندید، مطمئن باشید به من خواهد رسید.»
تصور کنید که در آن #بامداد_روحانی، من اما چه شور و حالی داشتم. زیرگذر خاطرات حرکت شتاب انگیز یافته بود و لحظ