#خاطرات_شـهدا
🌹🌿محمد ناصر که با او نسبت #خویشاوندی داشتم، بستگانش را برای خواستگاریام💍 فرستاد. پدر ومادرم چون شناخت بیشتری از ایشان داشتند، قبول کردند اما خودم #تردید داشتم و نمی دانستم چه #جوابی بدهم. با این که درباره خوبی های ایشان زیاد شنیده بودم😍 اما می دانستم زندگی کردن با چنین افرادی سختی های #خاص خودش را دارد
🌹🌿 در همان ایام 📆مدتی #مریض شدم یک روز محمد ناصر از باب دید و بازدید به خانه🏡 ما آمد و از اتاق #کناری احوال مرا پرسید و چند دقیقه ای نشست🙂.اما مادرم او را به صرف ناهار دعوت کرد. همین که وقت #نماز ظهر شد، از مادرم جانماز خواست. من کنجکاو بودم که ببینم #چطور نماز می خواند.☺️
🌹🌿ایشان با حال و #هوایی خوش و صوت و لحن زیبا🗣، اذان و اقامه را گفت و مشغول نماز شد. راز و نیاز #عاشقانه وی مرا به شدت تحت تاثیر قرارداد💞 به طوری که بیماری ام را #فراموش کردم.با خود فکر کردم که او باید در درگاه خدا آبرویی داشته باشد 😇و خلاصه این که آن نماز باعث شد همان روز #جواب مثبت دهم و مقدمات ازدواج ما فراهم شود.🎊
🌹🌿 هیچ وقت #سیر نخوابید. همیشه کسری خواب داشت.😔 گاهی که #خانه میماند استراحت کند،
#گروه_جهادی_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#هادی_دلها_ابراهیم_هادی
http://eitaa.com/joinchat/287047696Cbbd8ae64b7