eitaa logo
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
2.4هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
8.7هزار ویدیو
137 فایل
نهایة الحب تضحیة... عاقبت عشق جانفدا شدن است! حضور شما در کانال دعوت ازخود #شهداست. کپی با ذکر ۵ #صلوات #ادمین_تبادل @Mousavii7 #نویسندگی👇🏻 @ShugheParvaz #عربی @sodaneghramk #تبلیغات🤩 @Tblegh پـــیام #ناشناس👇🏻 https://gkite.ir/es/9463161
مشاهده در ایتا
دانلود
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
بخش دوم: ...دور گردنم،دستم،کمرم! گفتند :نزدیک ترین مقر نیرو ها تو خیابون گرگانه.. .همه جا سنگر بندی
قسمت سوم: انقلاب پیروز شد و من هم سرم خیلی شلوغ بود. درس می خوندم، کلاس زبان می رفتم و از طرف دیگه هم جلسات ابتدایی .. .4 ماه گذشت. یک روز از جلسه سپاه برگشته بودم و سریع باید می رفتم کلاس زبان.مامان خونه نبود. یک نفر تلفن زد با همسایمون کار داشت. من هم دیرم شده بود. گفتم می رم کلید رو می دم به همسایمون می گم تلفنش که تموم شد پیش خودش نگه داره تا من بیام. اینقدر عجله داشتم که بدون در زدن رفتم تو حیاط خونشون...یهو خشکم زد😳... نشسته بود تو حیاط و سیگار می کشید ⬅(بعضی ها به من می گن نگو سیگار می کشید، خوب نیست بگیم شهید سیگار می کشید😒، ولی من می گم خب چی کار کنم؟ اون موقع سیگار می کشید دیگه!😒)➡.. .من نمی تونستم تکون بخورم، ولی اون خودش بلند شد رفت تو خونه و مادرش رو صدا کرد 🔺( همیشه همینطور بود، تحت هر شرایطی به خودش مسلط بود)🔺 تازه فهمیدم اون کیه. پسر همسایمون بود و من نمی دونستم... خانم همسایه با مادرم دوست بود و بعضی وقت ها با مادرم درد و دل می کرد. بیچاره به خاطر منوچهر که یا بود یا همیشه یک چشمش اشک بود یک چشمش خون! اسمش رو زیاد شنیده بودم ولی اصلاً ندیده بودمش. خانم همسایه که اومد کلید رو دادم و گفتم: عجله دارم باید برم. گفت: خب صبر کن منوچهر برسوندت. اون رفت سوار ماشین شد ولی من مانده بودم! نمی دونستم کجا بشینم! 😟جلو نمی تونستم چون با اعتقاداتم جور نبود. 😕از طرفی هم چون خانواده پولداری بودیم و هر کدوم از بچه ها برای خودشون یه راننده و ماشین داشتن اگر می رفتم عقب می نشستم فکر می کرد به چشم راننده نگاهش می کنم، درست نبود... در فاصله همین چند ثانیه تردیدم رو فهمید و در عقب رو برام باز کرد، در سمت همراه رو...سوار شدم.. .بعد از چند دقیقه برای شکستن سکوت گفت: فکر نمی کردم دوباره ببینمتون! ⬅(تو دلم خوشحال😀 شدم که اِاااااا این به من فکر هم می کرده!!!)➡ ولی باز هم خیلی خشک، گفتم: چطور؟ گفت: فکر می کردم تا الان دیگه تو این شلوغ پلوغی ها زیر دست و پا لــــه شده باشین(!!!) خب اینم خودش یه نــــــوع شهادته😏!!!.. .داغ کرده بودم😤 ، گفتم: نه من که سعادت نداشتم شهید بشم ولی مثل اینکه شما هم لیاقتشو نداشتین😂😂!... یهو وسط خیابون ترمز کرد و همین طور که پشتش به من بود گفت: هیــــــــچ وقت تو شهادت من شک نکن!😡 ولی من اینقدر خدا رو دوست دارم که حاضر نیستم با یه تیر تو مغزم شهید بشم. می خوام اینقدر در راهش درد و سختی بکشم که عشقم رو بهش ثابت کنم، بعد بشم! ... ➖من بدون اینکه با هم نسبتی داشته باشیم به خودم می گفتم: اگر منوچهر شهید بشه من چی کار کنم و گریه می کردم😥!... بعداً توی همون ماشین از من خواستگاری کرد، می خواست با پدر مادرم صحبت کنه ولی من گفتم خودم بهشون می گم. مادرم شدیداً مخالفت کرد و پدرم گفت: فرشته، من نه با وضعیت مالیش مشکل دارم، نه با انقلابی بودنش، ولی فرشته این مرد زندگی نیست هااااا! گفتم: یعنی مرد بدیه؟ گفت: نه، زیادی خوبه!این آدم زمینی نیست، فکر نکن برات می مونه، زندگی باهاش خیلی سختی داره، اگر رفتی حق نداری ناله و اعتراض کنی هااا. گفتم:خب من هم همین زندگی رو می خوام. خلاصه هر طور بود راضی شدن و ما عقدکردیم... ...ادامه دارد...