هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ #سلام_علی_ابراهیم 🔸قسمت چهل وهفتم 🔸 #شوخ_طبعی😂
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد:
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
⭕️ #سلام_علی_ابراهیم
🔸قسمت چهل وهشتم
🔸 #دوبرادر
برای مراسم ختم شهیدشهبازی راهی یکی از شهر های مرزی شدیم طبق روال وسنت آنجا مراسم از صبح تا ظهر برگزار می شد ظهر هم برای مهمانان آفتابه ولگن می آوردند وبا شستن دستهای آنها با صرف نهار تمام می شد
ابراهیم وجواد دو دوست_صمیمی بودند در بالای مجلس باهم نشسته بودند در پایان مجلس صاحب عزا یه ظرف آب ولگن آورد واولین نفری هم که به سراغش رفت ؛ جواد بود وجلوی جواد گذاشت جواد هم از رسم ورسوم مراسم چیزی نمیدانست؛ ابراهیم چیزی در گوش جواد گفت که متوجه نشدم ولی جواد با تعجب گفت جدی میگی؟!!!
ابراهیم هم آرام گفت یواش هیچی نگو بعد #ابراهیم به سمت من آمد و خیلی شدید وبدونه صدا خنده میکرد . گفتم چی شده #ابراهیم زشته نخند!
رو به من گفت به جواد گفتم آفتابه را آوردند سرت را بشور چند لحظه بعد همین اتفاق افتاد وجواد داشت سرش را زیر آب گرفت جواد در حالی که آب از سر ورویش میچکید به اطرافش نگاه میکرد گفتم چیکار کردی جواد مگر اینجا حمامه بعد چفیه ام رو دادم تا سرش راخشک کنه😬😂
🔸🔷🔸
🔸در یکی از روزها خبر رسید ابراهیم وجواد و رضا گودینی پس از چند روز ماموریت در حال بازگشت هستند از اینکه آنها سالم بودند خیلی خوشحال شدیم لحظاتی بعد ماشین آنها آمد #ابراهیم و رضا پیاده شدند بچه ها خوشحال دورشان جمع شده بودند
اما جواد را ندیدیم ناگهان یکی از بچه ها سوال کرد آقا ابراهیم جواد کو؟!
#ابراهیم مکثی کرد ودر حالی که بغض کرده بود گفت جواد....
بعد به عقب ماشین اشاره کرد یک نفر پشت ماشین دراز کشیده بود وسرش پتو داده شده بود ابراهیم ادامه داد جواد...😔
بعد اشک از چشمانش جاری شد😭 سکوت همه جا را فرا گرفته بود چند نفر از بچه ها با گریه داد زدند جوااد ، جوااد وبه سمت عقب ماشین رفتند که ناگهان جواد از خواب پرید😳
جواد هاج واج اطرافش را نگاه میکرد بچه ها باچهره هایی اشک آلود وعصبانی😡 دنبال ابراهیم میگشتند😬 اما ابراهیم سریع به داخل ساختمان رفته بود...😉
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃