eitaa logo
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
2.3هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
10.6هزار ویدیو
143 فایل
نهایة الحب تضحیة... عاقبت عشق جانفدا شدن است! حضور شما در کانال دعوت ازخود #شهداست. کپی با ذکر ۵ #صلوات #خادم👇🏻 @Mousavii13 #تبادل @Mousavii7 #نویسندگی👇🏻 @ShugheParvaz #عربی @sodaneghramk #تبلیغات🤩 @Tblegh
مشاهده در ایتا
دانلود
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ #سلام_علی_ابراهیم 🔸قسمت شصت وسوم 🔸 #عملیات_زی
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⚫️ 🔸قسمت شصت وچهارم 🔸 آخر آذر ماه بود با ابراهیم برگشتیم تهران درعین خستگی خیلی خوشحال بود می گفت هیچ شهید یا مجروحی در منطقه باقی نمانده وهرچه بود آوردیم امشب چقدر چشمهای منتظر را خوشحال کردیم من بلافاصله از موقعیت سوءاستفاده کردم وگفتم آقا ابراهیم چرا برای خودت دعا میکنی گمنام باشی ؟! منتظر این سوال نبود لحظه ای سکوت کرد وگفت من مادرم را آماده کردم حتی گفتم برایم دعا کند .. اما این جواب سوالم نبود😒 ♻️دی ماه بود حال وهوای خیلی فرق کرده بود دیگر خبری ازحرفهای عوامانه وشوخی نبود حتی بعضی از دوستان او را شیخ صدا میزدند در تاریکی شب باهم قدم میزدیم پرسیدم آرزوی شما شهادته درسته؟! خندید😁 وبعد چند لحظه گفت شهادت ذره ای از آرزوی من است من میخواهم چیزی از من نماند ومثل ارباب بی کفن حسین علیه السلام قطعه قطعه شوم وجنازه ام برنگردد و گمنام باشم بعد به زورخانه رفتیم وبرای فردا بچه ها را به نهار دعوت کرد😋 فردا قبل نهار موقع نماز ابراهیم را پیش نماز کردیم حالت عجیبی داشت انگار در این دنیا نبود در هیئت ، توسلِ ابراهیم به حضرت صدیقه طاهره سلام الله علیه بود ودر ادامه میگفت به یاد همه شهدای گمنام مثل مادر سادات که قبر ونشانی ندارند ♻️اواسط بهمن بود که ابراهیم وعلی نصرالله ساعت نه شب به خونه ما اومدن ابراهیم را بغل کردم وبوسیدم هوا سرد بود ومن خونه تنها بودم گفتم شام خوردید؟ ابراهیم گفت نه زحمت نکش گفتم تعارف نکنید تخم مرغ درست میکنم شام مختصری میخوریم گفتم امشب بچه ها نیستند وکرسی هم به راهه اگر کار ندارید همینجا بمانید ابراهیم هم قبول کرد با خنده گفتم داداش ابراهیم توی این سرما با شلوار کُردی راه میری ؟ اوهم خندید 😁وگفت نه ، چهارتا شلوار پام کردم بعد هم سه تا شلوار رو در آورد ورفت زیر کرسی ومن با علی صحبت میکردم نمیدانم خوابش برد یا نه اما یکدفعه از جا پرید وصورتم را نگاه کرد وبی مقدمه گفت: علی جان تو چهره من شهادت میبینی؟ توقع این سوال را نداشتم به صورت ابراهیم نگاه کردم با آرامش خاصی گفتم بعضی از بچه ها قبل شهادت حالت عجیبی دارند اما ابراهیم جون تو همیشه این حالت رو داری سکوت تمام اتاق رو فرا گرفته بود یکدفعه ابراهیم بلند شد وگفت علی جون پاشو باید سریع حرکت کنیم 😳 باتعجب گفتم کجا؟ گفت سریع باید بریم مسجد وشلوار پوشید وبا علی به راه افتادند... 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃