🌸✾════✾🌸✾════✾🌸
❄ اواسط بهمن بود ساعت نه شب یـکی
تـو کوچه داد می زد :حاج علی خونه ای !؟
دیدم ابـراهیم و علی نصرالله با موتور
داخل کوچه بودند بـا خوشحالی ابـراهیم و
بـعد علی را بـغل کردم و بـوسیدم.
🏠داخـل خـانه آمدیم ،هوا سرد بـود .
گفتم: شام خوردید؟
ابـراهیم گفت: نـه زحمـت نـکش .
گفتـم : تعارف نـکن تخم مرغ درست
می کنـم بعد هم شـام مختصری را
آمـاده کردم .
💢بعد گفتم: امشب بچه هام نیستند.
همیـن جـا بمـانید کـرسی هم بـه راهه
ابـراهیم هـم قبول کـرد .
✨بـا خنده گفتم:داش ابـرام تـوی ایـن
سرمـا بـا شلـوار کـردی راه می ری !؟
سردت نمی شـه !؟
خندید و گفت: نه،آخـه چـهار تـا شلـوار
پام کردم !
بعد سـه تـا شلـوار ها را در آورد
و رفت زیر کرسی .
🗯 من هم با علی صحبت می کردم .
نفهمیدم ابـراهیم خوابش برد یا نه.
امـا یکـدفعه از جـا پریـد بـی مقدمه
گفت: حـاج علـی جـان ،جـان مـن
راست بگو! تـو چهره مـن ...
#شهـادت_می_بینی؟!
🔅 چند لحظه بـه صورت ابـراهیم
نگـاه کردم.
بـا آرامش گفتم : بـعضی از بچه ها
موقع شهادت حالت عجیبی دارند .
امـا ابـرام جون تـو همیشه ایـن حالت
رو داری !
🔹 سکوت فضای اتـاق را گرفت .
ابـراهیم بـلند شد بـه علی هم
گفت: پـاشو ، بـاید سریـع حرکت کنیم .
⁉ بـا تعجب گفتم: آقـا ابـرام کجا !؟
گفت: بـایـد سریـع بـریم مسجد
بـعد شلـوارهایش را پوشید و بـا علـی
راه افتـانـد.
📚سـلام بـر ابـراهیم ١
#کانال_ابراهیم_هادی_هادی_دلها
🔶 @seedammar