eitaa logo
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
2.3هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
10.6هزار ویدیو
143 فایل
نهایة الحب تضحیة... عاقبت عشق جانفدا شدن است! حضور شما در کانال دعوت ازخود #شهداست. کپی با ذکر ۵ #صلوات #خادم👇🏻 @Mousavii13 #تبادل @Mousavii7 #نویسندگی👇🏻 @ShugheParvaz #عربی @sodaneghramk #تبلیغات🤩 @Tblegh
مشاهده در ایتا
دانلود
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ #شهید_عبدالصالح_زارع 🔶قسمت شصت و یک 🔶 #صالح_هست از اینکه گفته می شود عبد الصال
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ #شهید_عبدالصالح_زارع 🔶قسمت شصت ودوم 🔶 #دور_از_ادب برای ریش سفیدها احترام ویژه ای قائل بود. اگر برای نظافت ، نوبتشان می رسید صالح می دوید وکار را از دستشان می گرفت. می گفت : احترام موی سفید شما بر ما واجب است من جوان ، اینجا بایستم شما بخواهید آب وجارو دست بگیرید و کار کنید ؟ مگر من میگذارم ، خیلی از ریش سفید ها هم البته مقاومت نشان داده و به راحتی تسلیم نمی شدند گاهی جای آنها می ایستاد سر پست تا آنها فرصت بیشتری برای استراحت داشته باشند می گفت: ادب حکم میکند در حد امکان مراعات حال ریش سفیدها را بکنیم . وقتی میخواستیم عکس یادگاری بگیریم صالح اسرار داشت که برود لباسهای رسمی اش را بپوشد دوست نداشت با لباس آستین کوتاه عکس بی اندازد میگفت: ممکن است این تصاویر بعد ها دست خانواده ها برسد . دور از ادب است که من را با سر وضع نا مرتب ویا با لباس معمولی وآستین کوتاه ببیند. #هادی_دلها_ابراهیم_هادی 🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ #شهید_عبدالصالح_زارع 🔶قسمت شصت ودوم 🔶 #دور_از_ادب برای ریش سفیدها احترام ویژه ا
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ 🔶شصت وسوم 🔶 خیلی دوست داشت به پیاده روی اربعین و زیارت کربلا مشرف بشود. گذر نامه اش به راحتی آزاد نمی شد . او پاسدار بود و برای سفر های خارج از کشور باید قواعد و قوانینی را از نظر امنیتی و نظامی رعایت می کرد. خیلی دوندگی کرد تا کار گذر نامه اش درست بشود . درست وقتی اعلام کردند کار گذر نامه اش درست بشود. درست وقتی که اعلام کردند کار گذرنامه اش به اتمام رسیده و آن را به قم ارسال کرده اند ماجرای اعزام ناگهانی اش به سوریه هم پیش آمد. روزی که آمد قم تا گذرنامه اش را از اداره پست تحویل بگیرد فقط چند ساعت برای اعزام وقت داشت. تا کارمندهای اداره پست بخواهند گذرنامه را ره گیری کنند، نامه رسان را پیدا کنند وصالح را به او معرفی کنند زمان زیادی صرف شد که برای صالح، فوق العاده مهم وحساس بود. صالح با تمام اضطرابی که در وجودش بود، حتی یک بار هم به کارمندان پست نگفت که عازم سوریه است، مدافع حرم است و این طوری از آن ها بخواهد کارش را جدی تر دنبال کنند. فقط می گفت: مسافرم تا ساعاتی دیگر پرواز دارم لطفا کمک کنید کارم زودتر راه بیفتد. 🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ #شهید_عبدالصالح_زارع 🔶شصت وسوم 🔶 #گذرنامه خیلی دوست داشت به پیاده روی اربعین و
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ 🔶قسمت شصت و چهارم 🔶 عملیات که تمام می شد و به مقر بر می گشتیم واقعا دیگر توان برای کسی باقی نمی ماند. دستها و پاها به شدت کوفته و گرفته بود. همه بعد از ساعتها درگیری ، از خستگی بی حرکت روی زمین می افتادند . صالح با همان دستها و پاهای تاول زده ای به جعبه های سنگین مهمات را در خط جابه جا کرده و به دنبال دشمن ، از این سو به آن سو دویده بود ، می رفت سراغ کارهایی که بر زمین مانده آب ، چایی و غذا دست می گرفت و از رزمنده ها پذیرایی می کرد . وسائل استحمام را به دست نیرو ها می داد . یا اگر می دید کسی پتویی ندارد ، تهیه می کرد و به او می رساند . بی آن که ذره ای منت بگذارد یا بگوید که نوبت و وظیفه من نیست. حواسش بود رزمنده هایی که ساعتها در کنار دود و آتش و خون از کیان اسلام دفاع کرده اند چیزی کم و کسر نداشتم انگار نه انگار که خودش هم همپای آنها وشاید بیشتر ، با دشمن، دست وپنجه نرم کرده است 🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ #شهید_عبدالصالح_زارع 🔶قسمت شصت و چهارم 🔶 #بدون_منت عملیات که تمام می شد و به م
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ 🔶قسمت شصت وپنجم 🔶 به شوخی گفتم: آدم که برای آرزوهای کوچک ، اینقدر خودش را به زحمت نمی اندازد . با این نماز ها وسجده های طولانی که تو در نیمه های شب ودر هوای سرد اینجا داری لابد تریلی یا ماشین شاسی بلند یا یک چیزی توی همین مایه ها از خدا می خواهی؟ قربان دستت من هم ماشین ندارم . داری دعا می کنی هوای ما رو هم داشته باش خندید و گفت : چشم یک ماشین شاسی بلند هم برای تو می گیرم. 🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ #شهید_عبدالصالح_زارع 🔶قسمت شصت وپنجم 🔶 #شاسی_بلند به شوخی گفتم: آدم که برای آرز
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ 🔶قسمت شصت و ششم 🔶 صالح که تماس می گرفت ، گاهی از این طرف ، گوشی را دست محمد حسین می دادند که مثلا بابا صدای پسرش را بشنود وذوق کند. من زیاد ماموریت رفته ام وبارها از خانواده دور بوده ام. این حال روز را درک می کنم . سعی می کردم قانعشان کنم که دیگر این کار را نکنند . برای پدر خیلی سخت است که شیرین زبانی های کودک خردسالش را بشنود . اما از دور باشد و نتواند در آغوشش بگیرد. بعدها دوستانش تعریف می کردند که این اواخر ، هنگام صحبت کردن صالح با خانواده اش ، مواقعی می شد که ناگهان گوشی تلفن را از روی گوشش بر می داشت و بلافاصله از خودش می گرفت . از او سوال کردیم : چرا چنین می کنی ؟ گفت : گوشی را جلوی محمد حسین می گیرند و من نمی خواهم صدای فرزندم را بشنوم! نمی خواست صدای کودکش را بشنود. تا مبادا دل بستگی هایش او را در راه دشوار و بزرگی که پیش گرفته بود دچار تزلزل کند. 🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ #شهید_عبدالصالح_زارع 🔶قسمت شصت و ششم 🔶 #صدای_فرزند صالح که تماس می گرفت ، گاهی
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ #شهید_عبدالصالح_زارع 🔶قسمت شصت و هفتم 🔶 #فرمانده_اصلی دوباره عبد الصالح را در قرار گاه دیدم. همان اول، آشنایی دادم و او هم گفتکه من را یادش می آید. سر صحبت را باز کردم و پرسیدم: حاجی شما سپاه قدسی هستی؟ لبخند عمیقی زد و گفت: نه عمو! من یک بسیجی ساده ام اما من که او را موقع سر کشی فرماندهان قرارگاه از سنگر نگهبانی ام دیده بودم، کوتاه نیامدم وگفتم: حاجی، راهی هست من اینجا ماندگار بشوم؟ یا هر وقت خواستم بیایم، راحت و بی درد سر اعزام بگیرم؟ گفت : این ها حرفه! باید خانم علیه السلام تو را بخرد تا ماندنی بشوی . به خودم آمدم ، راست می گفت. فرمانده اصلی کس دیگری بود #هادی_دلها_ابراهیم_هادی 🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ #شهید_عبدالصالح_زارع 🔶قسمت شصت و هشتم 🔶 #کودکان_سوری می گفت : رژیم دارم ، نمی خ
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ 🔶قسمت شصت ونهم 🔶 ؟ ما یه سری بچه های فامیل بودیم که تقریبا همسن بودیم . اختلاف سنی ما کمتر از یکی دو سال بود . اون موقع شاید سن من حدود نه سالی بیشتر نبود . ماه محرم بود . حیاط حسینیه جای خوبی برای بازیگوشی بچه های همسن وسال ما بود . طبق عادت شبانه بعد بازیگوشی به داخل حسینیه برای سینه زنی می رفتیم و بعد آن هنگام شام سقایی می کردیم. آن شب هم پارچ آب گرفتم تا بین جمعیت آب توزیع کنم صالح دستم رو گرفت کشیدم کنار گفت میای جایی بریم؟ با تعجب گفتم الان؟ کجا ؟ گفت: بیا این کار ثوابش کمتر نیست رفت یک بشقاب برنج برداشت و گفت: همراهم بیا...... توی محلمون پیرزنی بود تنها زندگی می کرد که در اواخر عمرش ، توان آمدن به حسینیه را نداشت بین راه صالح سر صحبت را باز کرد و گفت: او نمیتواند به حسینیه بیاید کسی را هم ندارد برای او غذایی ببرد در واقع این بشقاب برنج را می خواهیم برای او ببریم خونه ای ساده و حقیرانه وسط کلی دار ودرخت اون هم در تاریکی ظلمات شب کمی ترس به دلم انداخت اما چون دو نفر بودیم دلم قرص شده بود آرام آرام در تاریکی شب حرکت کردیم ، تا اینکه به منزل پیرزن رسیدیم . با کوبیدن در ، پیرزن خود را به کنار در می کشاند . در قفلی نداشت و با یک تکان باز شد . شاید اولین باری بود این صحنه را می دیدم پیرزن چهار دست وپا حرکت میکرد. با باز شدن در خودمان را در اتاقش یافتیم اصلا همین یک اتاق بود . حیاط و اتاق دیگری در کار نبود بشقاب برنج را به او دادیم صالح با لحن دستگیرانه از او خواست اگر کاری دارد بگوید به گمانم او اولین باری نبود که به این خانه آمده بود موقع آمدن ، پیرزن با دعاهای پیوسته اش بدرقه مان کرد ، هنوز زار و التماس دعاهایش را به خاطر دارم صحنه عجیبی دیده بودم که ذهنم را مشغول خود کرده بود اما بیشتر از آن در فکر صالح بودم آیا او همان صالح هم بازی دقایق قبل بود؟ 🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ #شهید_عبدالصالح_زارع 🔶قسمت شصت ونهم 🔶 #آیا_او_همان_صالح_هم_بازی_دقایق_قبل_بود؟
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ 🔶قسمت شصت ونهم 🔶 ؟ ما یه سری بچه های فامیل بودیم که تقریبا همسن بودیم . اختلاف سنی ما کمتر از یکی دو سال بود . اون موقع شاید سن من حدود نه سالی بیشتر نبود . ماه محرم بود . حیاط حسینیه جای خوبی برای بازیگوشی بچه های همسن وسال ما بود . طبق عادت شبانه بعد بازیگوشی به داخل حسینیه برای سینه زنی می رفتیم و بعد آن هنگام شام سقایی می کردیم. آن شب هم پارچ آب گرفتم تا بین جمعیت آب توزیع کنم صالح دستم رو گرفت کشیدم کنار گفت میای جایی بریم؟ با تعجب گفتم الان؟ کجا ؟ گفت: بیا این کار ثوابش کمتر نیست رفت یک بشقاب برنج برداشت و گفت: همراهم بیا...... توی محلمون پیرزنی بود تنها زندگی می کرد که در اواخر عمرش ، توان آمدن به حسینیه را نداشت بین راه صالح سر صحبت را باز کرد و گفت: او نمیتواند به حسینیه بیاید کسی را هم ندارد برای او غذایی ببرد در واقع این بشقاب برنج را می خواهیم برای او ببریم خونه ای ساده و حقیرانه وسط کلی دار ودرخت اون هم در تاریکی ظلمات شب کمی ترس به دلم انداخت اما چون دو نفر بودیم دلم قرص شده بود آرام آرام در تاریکی شب حرکت کردیم ، تا اینکه به منزل پیرزن رسیدیم . با کوبیدن در ، پیرزن خود را به کنار در می کشاند . در قفلی نداشت و با یک تکان باز شد . شاید اولین باری بود این صحنه را می دیدم پیرزن چهار دست وپا حرکت میکرد. با باز شدن در خودمان را در اتاقش یافتیم اصلا همین یک اتاق بود . حیاط و اتاق دیگری در کار نبود بشقاب برنج را به او دادیم صالح با لحن دستگیرانه از او خواست اگر کاری دارد بگوید به گمانم او اولین باری نبود که به این خانه آمده بود موقع آمدن ، پیرزن با دعاهای پیوسته اش بدرقه مان کرد ، هنوز زار و التماس دعاهایش را به خاطر دارم صحنه عجیبی دیده بودم که ذهنم را مشغول خود کرده بود اما بیشتر از آن در فکر صالح بودم آیا او همان صالح هم بازی دقایق قبل بود؟ 🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ #شهید_عبدالصالح_زارع 🔶قسمت شصت ونهم 🔶 #آیا_او_همان_صالح_هم_بازی_دقایق_قبل_بود؟
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ 🔶قسمت هفتاد 🔶 سه بار در طول زندگی صالح شاهد بودم که مرگ به او نزدیک شد . یک بار هفت یا هشت ماه بیشتر نداشت پشت موتور پدرش نشسته بودیم که ماشینی از عقب به ما برخورد کرد و موتور را چند متری با خودش روی زمین کشید .من با تمام قدرت صالح رو در بغل داشتم . سر و تنم زخمی شد و خون آلود بودم اما شکر خدا به صالح من آسیبی نرسید .همه می گفتند آنطوری ‌که شما روی زمین کشیده شدید زنده ماندن تان معجزه بود بار دیگر وقتی بود که صالح فقط دو سالش بود . تازه خبر شهادت شوهر خواهرم شهید ذو الفقاری را آورده بودند . آن ایام خانه ای برای خود ساخته و مشغول جابجایی بودیم. هوش و حواسم سر جایش نبود از صالح غافل شده بودم . او در عالم بچگی میخی را درون پریز برق فرو برد. یک آن دیدم صالح به شدت به عقب پرت شد نگاه کرد میخ داخل پریز چسبیده بود. یک بار هم در همان دوران بچگی موقعی که پدرش داشت کلتش را تمیز میکرد وبه آن روغن می زد ، صالح هم رفت کنارش وبا آن بازی کرد. در غفلت ما گلوله ای ناگهان شلیک شد . هنوز جای سوراخ آن در منزل ما وجود دارد. این بار هم خطر از بیخ گوش صالح گذشت . اما او به سلامت ماند . از بدو تولد صالح نیت کرده بودم او را به عنوان سرباز حضرت ولی عصر عجل الله تربیت کنم. این جمله دیگر ورد زبانم شده بود به خودش ودیگران هم می گفتم . صالح من هدیه به امام زمانم است همه می گفتند تو بین بچه هایت فرق می گذاری .صالح رو بیشتر از بقیه دوست داری راست هم می گفتند صالح همه زندگی من بود. به عشق او کار می کردم ونفس می کشیدم با این حال خودم کنار آمده بودم که اگر توفیق رستگاری صالح را می خواهم باید راه کمال و معنوی او را باز بگذارم بار ها گفته ام من بچه ام را بزرگ نکرده ام که بخورد و بخوابد و بخواهد ور دل خودم بنشیند. صالح را برای خودم نمی خواهم او باید سرباز اسلام باشد و در مسیر اهداف دین خدا مجاهدت کند . برای همین هم موقعی که می خواست خدا حافظی کند گفتم : رفتی دمشق کنار ضریح خانم بایست و بگو مادرم سلام رساند. بگو من بجای زیارت مزار سالار شهیدان به کربلای تو آمدم تا آنطور که مادرم می خواست مدافع حریم اسلام و اهل بیت علیه السلام باشم 🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
🌸♥️🌼♥️🌼♥️🌸 🦋هر آدمی به یه امیدی ها از خواب بیدار می شود..! 🦋وَ من، هر صبــ☀️ـح به امید داشتنِ خود که سَهل است کل شهر را می کنم😍 🌺 🌹🍃🌹صلوات
بعد از اینکه وارد سپاه شد چند ماهی طول کشید تا حقوقش واریز بشه، اولین حقوقی که گرفت، پولش رو داد به یه نقاش حرفه ای تا تصاویر شهدای روستای کریم کلا را بکشه ‌؛ بعد از اینکه تابلوها آماده شد اونها رو با هم بردیم و به پایگاه بسیج کریم کلا تحویل دادیم ؛ برام خیلی جالب بود با اینکه مدتی حقوق نگرفته بود و پول نداشت، حالا که پولی به دستش رسید برای شهدا خرج كرد ... 🕊🌷
🕊 🌷 در جلسه خواستگاری بیشتر او حرف می‌زد. برای من هم مادیات مهم نبود، در این موارد زیاد حرف نزدیم. به حجاب خیلی تأکید می‌کرد و به ولایت علاقه عجیبی داشت. بسیار بسیار فرمایشات امام خامنه‌ ای برایش مهم بود. در مورد شغلش حرف زد و حتی سختی‌های آن. اینکه ممکن است به مأموریت برود یا از لحاظ زمانی گاهی دیر به خانه بیاید و... بعدها اما تنها یک‌بار به مأموریت رفت آن هم داخل ایران که یک دوره آموزشی در اصفهان بود. صالح هم آموزش می‌دید و هم به بقیه آموزش می‌داد. تک‌تیرانداز ماهری بود. روای: همسر شهید