هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
جانباز شهید منوچهر مدق تولد: 31 خرداد 1335 شهادت: 2 آذر 1379 من در ادامه بخشی از خاطرات همسرشون ک
بخش اول:
از زبان #فرشته_ملکی همسر شهید
در یک خانواده ثروتمند زندگی می کردم و بعضی از فامیل هامون هم توی دربار بودن و طرفدار #شاه،
اما خانواده من اهل سیاست نبود.
مذهبی هم نبودند.
فقط یک پدربزرگ و مادربزرگ داشتم که مذهبی و خیلی با ایمان بودند.
همون ها قرآن و نماز خوندن رو یادم دادند.
به پدربزرگم گفتم: یه احساس علاقه عجیبی به خدا دارم.
او گفت: باید این حس رو تقویت کنی،
با خدا حرف بزن و نماز بخون.
به خاطر همین چیز ها مادرم دوست نداشت برم خانه آنها.
می گفت: مغز بچه ام رو شست و شو می دهند.
تازه ٩ سالم شده بود و خیلی دلم می خواست #حجاب داشته باشم ولی #جرأت نداشتم به مادرم بگم!
یه شب رفته بودیم مهمونی و مادرم یک دامن کوتاه تنم کرده بود.
خیلی ناراحت بودم.
تمام مهمونی نشسته بودم و گوشه های دامن رو می کشیدم روی پاهام که پیدا نباشه.
بالاخره برگشتیم و من توی همون عالم بچگی دعا کردم یه مریضی بگیرم که مامانم مجبور بشه زمستون و تابستون شلوار و روسری و پیرهن تنم کنه!!!!
فردا وقتی از خواب بیدار شدم نمی تونستم تکون بخورم، تمام بدنم درد می کرد.رفتیم دکتر، به مامانم گفتند:
#رماتیسم داره و همیشه چه زمستون چه تابستون باید شلوار و پیرهن و روسری تنش کنه!! خیلی خوشحال شدم!!
.(نمی دونم چرا عقلم نرسید دعا کنم مادرم اجازه بده حجاب داشته باشم و یه همچین دعای عجیبی کردم!😄)
درس می خوندم و تو دوره دبیرستان با چند نفر آشنا شدم و با هم شروع کردیم به #فعالیت های سیاسی.
📼نوار های امام رو گوش می دادیم،
رو 📃کاغذ پیاده می کردیم و اعلامیه ها رو تو #تظاهرات پخش می کردیم...
١۶ آبان تظاهرات بود قرار بود آن روز ما اعلامیه ها رو پخش کنیم و اگر شلوغ شد بریم به یه خونه امن.
باید چهار راه رو می پیچیدیم سمت چپ ولی توی اون شلوغی اشتباهی رفتم سمت راست.
راه بسته بود و مأمورین ایستاده بودند.
من رو گرفتند و چون کوچک و ریزه بودم به هم پاسم می دادن و حسابی می زدنم.
من با اعلامیه هایی که تو لباسم قایم کرده بودم احساس کردم دیگه همه چیز تموم شده و حتماً #شهید می شم.
این بود که گفتم حالا که اینطوریه بگذار حداقل تلافی کرده باشم و با محکم ترین ضربه ای که می تونستم به پای یکیشون لگد زدم.
دیگه خیلی عصبانی شدند و واقعاً به قصد کشت می زدند.
از شدت درد بی حس شده بودم.
یه لحظه احساس کردم کسی دستم رو گرفت و نجاتم داد.
روی موتور بود، گفت :خودتو بکش بالا.
حال خودم رو نمی فهمیدم ولی سوار شدم و او فرار کرد.
منو برد به یه خونه که مثلاً درمانگاه بود!
دماغم شکسته بود و تمام استخون هام خورد شده بود.
دماغم رو جا انداختن و اون مردی که نجاتم داده بود به
زن ها گفت: بپرسید اعلامیه نداشته باشه؟ گفتم:چرا دارم.
اون مرد وقتی فهمید اعلامیه #امامه خیلی عصبانی شد.
هی می گفت:تو به چه حقی؟...
تو به چه حقی؟...
پشت سر هم داد می زد.
وقتی تمام شد .
گفتم:حواستان باشد،تا حالا ٩ بار من را #تو صدا کرده اید و من هیچی بهتان نگفتم!!
یهو جا خورد
📎 (بعد ها گفت:#فرشته مانده بودم بین آن همه بد و بیراه که بهت گفتم ،تو به خاطر یک "تو" ناراحت شده بودی!😂😂!!)
آرام تر گفت:اصلاً شما می دانی این اعلامیه ها راجع به چیه؟
گفتم:بله،راجع به #حجاب.
گفت:آخه شما این رو بدی دست یکی نمی گه این که روی خودت اثر نکرده به من چی کار داری؟😕
گفتم:مگه من چمه؟😕
(تازه دستم رو گذاشتم روی سرم و دهنم باز موند! 😲انگار توی درگیری روسری و چادر رو از سرم کشیده بودن و من اینقدر حالم بد بود که تا اون موقع نفهمیده بودم.)
گفتم: من هم #روسری داشتم هم #چادر، از سرم کشیدن.
سرش رو انداخت پایین و رفت بیرون. گفت:براتون میارمش.
📎(بعد ها گفت:رفتم اونجا و یه درسی بهشون دادم که یادشون بمونه دیگه نمی شه چادر از سر زن مسلمون کشید.
با ته تفنگ طوری روی رانشان زده بود که جایش همیشه یادگار بمونه)
چادر رو برام آورد ولی کشش کنده شده بود. من هم که از اول تو خانواده مذهبی نبودم اصلاً بلد نبودم چادر بدون کش و روسری سرم کنم.
مانده بودم مضطر که چی کار کنم؟
پرسیدم آنجا سنجاقی چیزی دارن؟
نداشتن.
آخر دیگه خسته شدم،
چادر رو عین کلفت ها پیچیدم دور گردنم و چون یک لنگه کفشم هم تو درگیری در اومده بود، آن یکی لنگش رو دستم گرفتم و پابرهنه راه افتادم برم خونمون! 😂
#منوچهر(آن مرد که بعد ها فهمیدم منوچهر است)
گفت:خانوم کوچولو شما برید دنبال خاله بازیتون بهتره، انقلاب رو بسپرید دست ما...!😒
بعد از اون من باز به کارهای سیاسی با دوستانم ادامه دادم،
تا اینکه روز ٢١ بهمن دانشکده پلیس رو گرفته بودند،قرار شد هر کس هر چقدر می تواند اسلحه بردارد و به نیرو ها برساند.
ما هیچکدام از اسلحه سر در نمی آوردیم،هر کس هر چه دستش می آمد بر می داشت.
من هم 2-3 تا ژسه و 1 #کلاشینکف