هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ #سلام_علی_ابراهیم 🔸قسمت پنجاه وششم 🔸 #برخوردصح
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد:
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
⭕️ #سلام_علی_ابراهیم
🔸قسمت پنجاه وهفتم
🔸 #ماجرای_مار
ساعت ده شب بود که تو کوچه فوتبال بازی میکردیم اسم آقا ابراهیم را از بچه های محل شنیدم اما برخوردی با او نداشتم مشغول بازی بودیم که دیدم از سر کوچه شخصی با عصای زیر بغل به سمت ما می آید . از محاسن بلند وپای مجروحش فهمیدم خودش است کنار کوچه ایستاد وبازی ما را تماشا می کرد یکی از بچه ها پرسید آقا ابراهیم بازی میکنی؟ ⚽️گفت من که با این پا نمیتونم اما اگر بخواهید دروازه می ایستم
بازی من خیلی خوب بود اما تا آخر بازی نتونستم بهش گل بزنم مثل حرفه ای ها بازی میکرد نیم ساعت بعد وقتی توپ زیر پایش بود گفت بچه ها فکر نمیکنید الان دیر وقته ومردم میخوان بخوابن😴 ...
توپ ⚽️ودروازه رو جمع کردیم ونشستیم دور ابراهیم تا خاطره تعریف کند خاطره عجیبی بود .....
✍در منطقه غرب با جواد افراسیابی رفته بودیم شناسایی نیمه شب بود ونزدیک سنگر های عراقی مخفی شده بودیم بعد روشن شدن هوا ما مشغول تکمیل شناسایی بودیم که نا گهان مار بزرگی به سمت مخفی گاه ما می آمد نفس در سینه ها حبس شده بود هیچ کاری نمیشد کرد نه میتوانستیم شلیک کنیم نه فرار کنیم دشمن متوجه ما میشد فرصت تصمیم گیری نداشتیم😰 آب دهانم را قورت دادم وچشمم را بستم😞 گفتم بسم الله وخدا را به #حق_فاطمه_زهرا سلام الله علیه قسم دادم زمان به سختی میگذشت چند لحظه بعد جواد دستم را زد چشمانم را باز کردم با تعجب دیدم مار🐍 تا نزدیکی ما آمده وبعد مسیرش را عوض کرده و از ما دور شده 😌
آن شب ابراهیم خاطرات خنده داری را تعریف کرد😄 خیلی خندیدیم از فردا دنبال آقا #ابراهیم بودم حتی وقتی فهمیدم نماز صبح به مسجد می آید من هم به مسجد می رفتم تاثیر آقا ابراهیم روی بچه ها به حدی بود که نماز خواندن ما هم مثل او آهسته شده بود بعد چند وقت که راهی جبهه شد ما هم نتوانستیم دوریش را تحمل کنیم و راهی جبهه شدیم...
#هادی_دلها_ابراهیم_هادی
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃