ایشان حاج مجید حیدری، پدر شهید مسعود حیدری است
منطقه باغ شیخ اهواز
فقط با #سه_ساعت_باران وضع زندگی مردم اینگونه شده!
سیستم فاضلاب اهواز برای ۴۰ سال گذشته است و هیچگونه سیستمی برای دفع آبهای سطحی هم نداره!
سالهاست مردم اهواز با کمترین بارش باران گرفتار میشوند؛ بعد از پیگیری حجت الاسلام موسوی فرد، نماینده ولی فقیه در استان، رهبر انقلاب بصورت ویژه دستور دادند که بودجه فاضلاب اهواز را از محل صندوق توسعه ملی تامین کنند؛ چندماه است این نامه در سیستم دولت بدون هیچ کنشی متوقف شده!
اف بر تدبیرتان
😢 پ.ن: شهدا شرمندهایم
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
💝🕊💝🕊💝🕊💝 #قصه_دلبری #قسمت_۴۷ این آخری ها حرفهای بو داری می زد. زمانی که تلگرامش روشن می شد, آن قدر
💝🕊💝🕊💝🕊💝
#قصه_دلبری
#قسمت_۴۸
نمیدانم قبل نماز ظهر🌞 بود یا بعداز نماز شنبه ی هفته بعد, چشمم به در وگوشم به زنگ بود.
با اطمینانی که به من داده بود, باورم نمی شد بد قولی کند.
یک روز دیگر وقت داشت.
۲۸روز به امید دیدنش در غربت چشمم به در سفید شد.
حاج آقا آمد داخل اتاق راه 🚶می رفت.
تا نگاهش می کردم چشمش را از من می دزدید. نشست روی مبل فشارش را گرفت.
رفتارش طبیعی نبود😧
حرف نمی زد. دور بر امیر حسین هم آفتابی نشد.
مانده بودم چه اتقاقی اقتاده. قرآنِ روی عسلی را برداشتم که حاج آقا ناگهان برگشت و گفت: ( پاشو جمع کن بریم دمشق) مکث کرده نفس به سختی از سینه اش❤️ بالا آمد.
خودش را راحت کرد:
( حسین زخمی شده, ناگهان حاج خانم داد زد: نه شهید نشده! به همه اول می گن زخمی شده.) سرم روی صحفه قرآن خشک شد, داغ شدم.
لبم را گازوگرفتم. پلکم افتاد. انگار بدنم شده بود پَر کاه و
وسط هوا و زمین می چرخید. نمیدانستم قرآن را ببندم ویا سوره را تمام کنم.
یک لحظه هم فکرنکردم ممکن است شهید🌷 باشد.
سریع رفتم وضو گرفتم ایستادم به نماز .
نفسم بند آمده بود.
فکر می کردم زخم وزار شده و داره از بدنش خون می رود.
حاج آقا گقت: ( چمندونت را ببند.) اما نمی توانستم .
حس از دست وپایم رفته بود خواهر کوچک محمد حسین همه وسایلم راجمع کرد.
قرار بود ماشین 🚕بیاید دنبالمان, در این فرصت, تند تند نماز می خواندم.
داشتم فکر🤔 می کردم دیگر چه نمازی بخونم که حاج آقا گفت: ماشین اومد.
به سختی لباسم را پوشیدم.
توان بغل کردن 🤗امیر حسین را نداشتم.
یادم نیست چه کسی آوردش تا داخل ماشین.
انگار این اتوبان کش می آمد وتمامی نداشت
نمی دانم صبر من گم شده بود یا دلیل دیگری داشت.
هی می پرسیدم:
( چرا هر چی می ریم,تموم نمی شه)
حتی وقتی راننده نگه داشت , عصبانی شدم که
( الان چه وقت دستشویی رفتنه?)
لب هایم می لرزید و نمی توانستم روی کلمات مسلط شوم.
می خواستم نذر کنم ,
شاید زودتر خونریزی اش بند آمد
. مغزم کار نمی کرد❌
ختم قرآن , نماز مستحبی, چله, قربانی, ذکر📿, به چه کسی?
به کجا? می خواستم داد بزنم. قبلاً چند بار می خواستم نذر کنم سالم بر گردد که شاکی شد وگفت:( برای چی? اگه با اصل رفتنم مشکل نداری,
کار درستی نیست☹️ )
وقتی عزیزترین چیزت رو به راه خدا می فرستی که دیگه نذر نداره هم می خوای بدی هم
می خوای ندی⁉️
⚡📚 @seedammar
#گروه_جهادی_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#هادی_دلها_ابراهیم_هادی
هدایت شده از حدیث گراف
امام على عليه السلام:
فكر كن، تا دور انديش شوى و چون همه جوانب كار برايت روشن شد، آن گاه تصميم قطعى بگير
ميزان الحكمه جلد3 صفحه 54
🆔 @hadisgraph
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
رفیق شهیدم
شهید جاویدالاثر #ابراهیم_هادی
Ahd.mp3
2.07M
#دعای_عهد
✳️تغییر مقدرات الهی با مداومت بر خواندن دعای عهد...
🌸امام خمینی ره:
اگر هرروز (بعد از نماز صبح)دعای عهد خواندی،مقدراتت عوض میشود....⚡️
امام زمانی شو👇👇👇👇
#کانال_خواهم_امد
http://eitaa.com/joinchat/287047696Cbbd8ae64b7
Ziyarat-Ashura-Halawaji.mp3
15.21M
زیارت عاشورا
با صدای دلنشین اباذر حوائجی
قرار هروز صبح😊🌹
@seedammar
#کانال_ابراهیم_هادی_هادی_دلها
🔴درباره سیلابی که دیشب تو خوزستان اتفاق افتاد
یه عده تاسف خوردن..
یه عده فقط غر زدن..
یه عده هم به این و اون فحش دادن..
ولی یه گروه بودن که از همون ساعات اولیه تا کمر تو آب بودن برا کمک به مردم
همون گروه همیشگی ...
#ارسالی_مخاطبین
✅ با بدون سانسور متفاوت بیاندیشید 👇
http://eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794
🔻ابراهيم مطمئن بود كه دفاع مقدس محلي براي رسيدن به مقصود و سعادت و كمال انساني است. براي همين هر جا ميرفت از شهدا ميگفت.
🔸از رزمنده ها و بچه هاي جنگ تعريـف ميكرد. اخلاق و رفتارش هــم روز به روز تغيير ميكرد و معنويتر ميشد.
🔺در همان مقر اندرزگو معمولا دو ســه ساعت اول شب را ميخوابيد و بعد بيرون ميرفت! موقع اذان برميگشت و براي نماز صبح بچه ها را صدا ميزد. با خودم گفتم: ابراهيم مدتي است كه شبها اينجا نميماند!؟
🔹يك شــب به دنبال ابراهيم رفتم. ديدم براي خواب به آشــپزخانه مقر سپاه رفت. فردا از پيرمردي كه داخل آشپزخانه كار ميكرد پرس وجوكردم. فهميدم كه بچهاي آشپزخانه همگي اهل نمازشب هستند.
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
💝🕊💝🕊💝🕊💝 #قصه_دلبری #قسمت_۴۸ نمیدانم قبل نماز ظهر🌞 بود یا بعداز نماز شنبه ی هفته بعد, چشمم به در وگو
💝🕊💝🕊💝🕊💝
#قصه_دلبری
#قسمت۴۹
می گفتم: درسته که چمران شهید شد🕊و به آرزوش رسید،ولی اگه بود شاید بیشتر به درد کشور می خورد! زیر بار نمی رفت. می گفت:(ربطی نداره!) جمله ی شهید آوینی را می خواند:《شهادت لباس👕 تک سایزیه که باید تن آدم به اندازه ی اون دربیاد. هروقت به سایز این لباس تک سایز در اومدی ،پرواز می کنی🕊مطمئن باش!》
نمی خواست فضای رفتن را از دست بدهد ،می گفت :《همه چی رو بسپار دست خدا. پدر و مادر خیر بچه اشون رو می خوان. خدا که بنده هاش رو از پدر و مادرشون بیشتر دوست داره️》
حاج آقا و حاج خانم حالشان را نمی فهمیدند،با خودشان حرف می زدند،گریه می کردند. آن قدر دستانم می لرزید که نمیتوانستم امیر حسین را بغل کنم،مدام می گفتم:《خدایا خودت درست کن! اگه تو بخوای با یه اشاره کارادرست میشه!》
نگران خونریزی محمدحسین بودم حالت تهوع عجیبی داشتم،هی عق می زدم،نمی دانم از استرس بود یا چیز دیگر. حاج آقادلداری ام می داد و می گفت:《گفتن زخمش سطحیه! با هواپیما آوردنش فرودگاه،احتمالا باهم می رسیم بیمارستان!》
باورم شده بود. سرم را به شیشه تکیه دادم. صورتم گر گرفته بود. می خواستم شیشه را بدهم پایین ،دستانم یاری نمی کرد. چشمانم را بستم،چیزی مثل شهاب از سرم رد شد. انگار در چشمم لامپی روشن کردند. یک نفر در سرم دم گرفت شبیه صدای محمد حسین:
از حرم تا قتلگه زینب صدا می زد حسین😭
دست و پا می زد حسین
زینب صدا می زد حسین💔😭
بغضم ترکید،می گفتم:《خدایا چرا این روضه اومده توی ذهنم!》بی هوا یاد مادرم افتادم،یاد رفتارش در این گونه مواقع،یاد روضه خواندن هایش. هر موقع مسئله ای پیش می آمد،برای خودش روضه می خواند. دیدم نمی توانم جلوی اشک هایم را بگیرم😭،وصل کردم به روضه ی ارباب.
نمی دانم کجا بود ،باید ماشین🚙 را عوض می کردیم. دلیل تعویض ماشین را هم نمی دانم.
⚡📚
#گروه_جهادی_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#هادی_دلها_ابراهیم_هادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼 چه کنیم زندگیمان با برکت شود!
☘ #استاد_عالی
#حدیث_دل 🍁