هدایت شده از کتابستان هور
ساعت ۳نصف شب بود که باصدای پیامک گوشیم بیدارشدم.. آراد بود!
_پاشوبیا اتاقم.. خندیدم.. این پسر دیوانه اس.. شجاعتش بهم شجاعت میداد..نوشتم: _این وقت شب؟
_بدو دختر وگرنه من میام
آهسته ازجام بلندشدم وآروم بسمت اتاقش رفتم!درو بازگذاشته بود.. رفتم داخل تا اومدم برگردم کوبیده شدم به دیوار.. کنارگوشم آروم گفت:
_بدو اماده شو برو تو ماشین بریم بیرون بگردیم
گفتم:_بابات نفهمه؟؟؟
_ قرص ریختم توچاییش! خواب خوابه..بریم
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
#رمان_جذابو_عاشقانه😍☝️☝️☝️
#از_ترس_باباش_زنشو_نمیتونه_ببینه😁