___
در غزه رفتم کنار ساحل غم زده و همان ترانه ای را زمزمه کردم که در ساحل دمیاط زمزمه می کردم:
روز تمام شد و غروب در راه است. . .
پشت سایۀ درختان پنهان شده. . .
برای اینکه راه را گم کنیم، ماه را از شبمان گرفتند. . .
وطنمان کنار چشمه، موهای خود را می شوید. . .
روزی آمد که نمی تواند کابین او را بپردازد. ...
عبدالحلیم حافظ با این ترانۀ غمبار ما را در جو اندوه و افسردگی و شکست [پس از جنگ 6 روزه مصر] فرو می برد.
اما در همان ترانه هم یک طناب نجات برایمان پرتاب می کرد و می خواند: «وطن، روز را آغاز کن. محبوبِ من آواز روز را دوست دارد. »
کتاب اسرائیلی که من دیدم؛ نه صلح، نه حرف اضافه
#یک_تکه_کتاب
سِلوا
___ تجربه زیسته گفته بودم برایش می نویسم؛ روایت کوتاهی از فلسطین. نشستم پای کاغذ. ذهنم خالی بود. خا
___
از مقرری جا مانده بودم. شروع کردم به خواندن که رسیدم به این جمله و زبانم عاجزتر از قبل شد:
"در هر حال هر سال در اینجا [غزۀ تحت اشغال و بعد هم تحت محاصره] برابر ده سال است. همه اینجا یا جوانند یا پیرمرد، این خاک معنای کودکی را نمی شناسد."
کتاب اسرائیلی که من دیدم؛ نه صلح، نه حرف اضافه
#یک_تکه_کتاب
@selvaaa