eitaa logo
شهید حاج قاسم سلیمانی
37.4هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
6.8هزار ویدیو
24 فایل
《بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ》 ✍کانال شهید حاج قاسم سلیمانی خادم کانال: @abozar_zaman 💠تبلیغات👇 http://eitaa.com/joinchat/2123169822Cc0f10b760f
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺خاطرات مردم همدان از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی «به یاد پیشکسوتان دفاع مقدس» مهر 1398 و دو ماه قبل از شهادت سردار سلیمانی، مراسمی در مجمع فرماندهان و مدیران کل سپاه در تهران برگزار شد. توفیقی شامل حالم شد تا در آن مراسم باشم. در آن مراسم حاج قاسم هیچ گاه از کلمه "من" استفاده نکرد و حتی اسم "سپاه قدس" را هم به کار نبرد و گفت: "سپاه کاری کرد که در حال حاضر مرزهای ما متصل به عراق و از آنجا متصل به سوریه شد." سردار درباره معیشت بچه های سپاه دغدغه داشت و در آن سخنرانی به مسئولان مرتبط درباره مشکلات مسکن اشاره‌هایی کرد و گفت: "عزیزان، شما برای محرومیت‌زدایی به مناطقی می‌رین که کار بسیار خوبیه؛ اما به معیشت بچه‌های ایثارگر دفاع مقدس و عزیزان پیشکسوت و بازنشسته دوران دفاع مقدس هم توجه کنین." ✍️ سرهنگ پاسدار ایوب حضرتی 📚 برگی از کتاب «» ☑️کانال شهید سلیمانی👇 http://eitaa.com/joinchat/640811030C1457b2a299
🔺خاطرات مردم همدان از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی ✍روز شهادت سردار، عکس سردار را در گوشی پسرم، حاج حمید دیدم. دست حاج قاسم با انگشتری در دستش زمین افتاده بود. خدا شاهد است تمام دنیا روی سرم آوار شد. من و حاج خانم حال دیگری پیدا کردیم و یاد ایام دفاع مقدس افتادیم که جگرگوشه‌هایمان را با تابوت به مریانج می‌آوردند. از آن روز برایش نماز و قرآن می‌خوانم و هر وقت صدقه‌ای می‌دهم، به نیابت از همه شهدا به ویژه حاج حسین همدانی و حاج قاسم است. فیلم‌های سردار را که در تلویزیون پخش می‌کنند، با دقت می‌بینم. به خدا آنجایی که سه بار کلمه جلاله "والله" را می‌گوید، انسان به آسمان می‌رود. ✍️ جلال حاجی بابایی 📚 برگی از کتاب «» ☑️کانال شهید سلیمانی👇 http://eitaa.com/joinchat/640811030C1457b2a299
🔺خاطرات مردم همدان از حاج قاسم سلیمانی «مردم هجوم بردند» در سوریه توفیقی داشتم در ایام مذهبی به خصوص میلاد حضرت زینب (ع)، همراه موکب‌هایی از استان‌های مختلف، به زائرها خدمت‌رسانی کنم. فضایی را در حرم‌های مطهر حضرت زینب و حضرت رقیه (ع) به موکبی به نام فاطمه الزهرا (س) اختصاص داده بودند. یک ایستگاه صلواتی فعال بود با مدیریت ایرانی‌ها. ظهر روز سه شنبه می‌خواستیم وسایل پذیرایی را جمع کنیم، حسین جعفری‌نیا آمد و چند لیوان چای گرفت. من او را نشناختم، زیر چشمی نگاهش کردم تا ببینم کجا می‌رود. در همین نگاه حاج قاسم را دیدم که با چند نفر برای زیارت به حرم آمده بودند و این چای هم برای آنها بود. تا مردم سردار را دیدند، به سمتش هجوم بردند و دورش شلوغ شد. حاجی خیلی بی سر و صدا آمد. شاید اگر با تیم حفاظتی می‌آمد راحت‌تر می‌شناختم تا اینکه مثل زائر بیاید و برود. حاج قاسم موقع رفتن، خداقوّتی هم به ما گفت. ✍ مدافع حرم همدانی 📚 برگی از کتاب «» ☑️کانال شهید سلیمانی👇 http://eitaa.com/joinchat/640811030C1457b2a299
‍ 🔺خاطرات مردم همدان از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی حس مشترک فرزندان شهدا عقربه ساعت‌شمار از شش گذشته بود که تلفن همراهم زنگ خورد. هوا تاریک بود و مادرم پشت خط بود. بلند شدم و جواب دادم. نگران پرسیدم: «چی شده؟» مادرم گریه می‌کرد. چیزی به ذهنم نمی‌رسید. در این سال‌ها که پدر و مادرم برای مداوا رفته بودند، وقتی مادرم از تهران یا آلمان تماس می‌گرفت، با هر زنگش منتظر خبر شهادت پدرم بودم. این انتظار و اضطراب هفت هشت سال همراهمان بود؛ اما آن روز، مدتها بود که پدر شهید شده بود. نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده است و گریه‌ی مادر برای چیست. اولین صحبتش این بود: «طاهرم، حاج قاسم شهید شد.» مات و مبهوت ماندم و همانطور نشسته بودم و هیچ واکنشی نشان نمی‌دادم. می‌خواستم بروم جایی که فقط گریه کنم تا شاید آرام شوم. بین ساعت هفت و تا هفت و نیم صبح بود. آرام و قرار نداشتم. تصمیم گرفتم بروم آرامستان باغ بهشت؛ اما باغ بهشت هم خلوت نبود. رفتم سر مزار پدر و شهید حاج حسین همدانی که نزدیک هم‌اند. آنجا شلوغ بود. با بغض در گلو فاتحه‌ای خواندم و رفتم سمت مزار شهید علی محمدی که از دوستان نزدیک پدر و از عرفای جنگ بود. پسر شهید زارعی، آقا حامد و مادرش هم بودند. حامد برگشت من را دید. بدون اینکه کلامی رد و بدل شود، همدیگر را بغل گرفتیم و چند دقیقه در بغل هم گریه کردیم. نشستیم و به آرامی صحبت و درد و دل کردیم. تا آن زمان فکر می‌کردم چون با حاج قاسم آشنا و نزدیک بوده‌ام، علاقه‌ام بیشتر است. فکر می‌کردم من باید بیشتر ناراحت باشم؛ اما دیدم حامد و دیگران که اصلا حاج قاسم را ندیده‌اند همینطوری گریه می‌کنند. معلوم بود واقعا دوری‌اش برای همه سخت است. همان لحظه به فکر رفتم و دیدم از لحظه شهادت پدرم هم بیشتر ناراحتم. رفتن حاج قاسم من را خیلی به هم ریخت. با خودم گفتم احتمالا این داغ تازه است و در گذر زمان کم رنگ می شود؛ ولی گذشت و در این مدت با خواندن مصاحبه ها و شنیدن سخنرانی ها دیدم که چقدر این حس بین من و دیگران، به خصوص بین فرزندان شهدا، مشترک است! فرزندان شهدا می گفتند این از داغ نبود پدرشان هم سنگین‌تر است. شاید باور نکنید، من به نبود پدرم عادت کردم؛ ولی در سالگرد شهادت حاج قاسم خسته شده بودم و سنگینی داغش خفه‌ام می‌کرد. به حاج قاسم گفتم یا بُکشم و راحتم کن یا دلم را آرام کن. واقعا آرام نمی‌شوم و تازه متوجه شده‌ام که چرا بعد از 1400 سال نباید داغ کربلا سرد شود. وقتی خون تقدیس شده باشد، نتیجه‌اش همین می‌شود. ✍️ محمدطاهر خوش لفظ 📚 برگی از کتاب «» ☑️کانال شهید سلیمانی👇 http://eitaa.com/joinchat/640811030C1457b2a299
🔺خاطرات مردم همدان از حاج قاسم سلیمانی چند نفر از آشنایان ما دید خوبی به سپاه نداشتند و به سپاه زیاد علاقه نشان نمی‌دادند. دو روز بعد از سخنرانی سردار با هم صحبت کردیم. از حاج قاسم تعریف و تمجید می‌کردند و می‌گفتند: حاج قاسم با ابهت و با مردانگی خاصی سخنرانی کرد. آمریکا کشور قدرتمندیه و کسی که بتونه یه ابرقدرت رو این جوری بکوبه و خوار و ذلیل کنه، حتماً خودش هم آدم قدرتمندیه. افتخار می‌کردند و می‌گفتند: خوش به حالتون که چنین فرماندهی دارین. از آن روز به بعد، به چشم رفیق به سپاه نگاه می‌کنند. ✍️ احمد بیگ‌محمدی 📚 برگی از کتاب «» ☑️کانال شهید سلیمانی👇 http://eitaa.com/joinchat/640811030C1457b2a299
‍ 🔺خاطرات مردم همدان از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی ✍برای جراحی زانوی مادرم به یکی از بیمارستان‌های تهران رفتیم. مادرم بعد از مدتی بستری شد و پس از چند روز جراحی کرد. من و خواهرانم به نوبت برای همراهی‌اش در بیمارستان می‌ماندیم. شب‌هایی که نوبت من بود به اتاق دیگر سر می‌زدم و سعی می‌کردم به کسانی که مشکلی دارند، کمک کنم. کنار اتاق مادرم، خانمی عراقی بستری بود و یکی از بستگانش از او مراقبت می کرد. زیاد زبان عربی بلد نبودم؛ ولی یک برنامه‌ی ترجمه در گوشی‌ام داشتم که ارتباط با دوستانم را آسان‌تر می‌کرد. از سردار سلیمانی می‌گفتند و از عشقی که به او داشتند. یک شب احساس دلتنگی کردم و حس غریبی تمام وجودم را گرفت. ترسی در دلم بود و نتوانستم خوب بخوابم. درست یادم نیست چه ساعتی بود که بیدار شدم و رفتم برای نماز صبح وضو بگیرم. داشتم به اتاق برمی‌گشتم که دیدم در اتاقی باز است و دو پزشک با هم صحبت می‌کنند که یکی از آن‌ها خبر شهادت سردار سلیمانی را به همکارش می‌دهد. نمی‌خواستم باور کنم. فکر می‌کردم هنوز کابوس شبانه است. در اتاق را باز کردم و پرسیدم چه شده؟ صدای لرزانی گفت: «می‌گن قاسم سلیمانی شهید شده.» دنیا روی سرم خراب شد! دیگر فکر نکردم که همه خواب‌اند. با صدای بلند گریه کردم و نقش زمین شدم. پرستارها و چند نفری که بیدار بودند آمدند و قضیه را پرسیدند. نمی‌توانستم حرف بزنم. خانم‌هایی که در آن اتاق بستری بودند ماجرا را گفتند. از صدای گریه‌ی من دوستان عراقی هم بیدار شدند. خبر را که شنیدند به سر و صورتشان زدند و با لهجه عراقی شیون کردند. می‌گفتند احتمالا سردار زخمی شده. دعا می‌کردیم خدایا خودت کمک کن تا این لحظات زودتر بگذرد و بفهمیم این مرد بزرگ را از دست نداده‌ایم؛ ولی با پخش خبر، واقعیتی تلخ با اشک گوینده‌ی خبر همراه شد و ما همه گریه می‌کردیم. مادری سرطانی در بیمارستان بود، پسر شش ساله‌اش از خانه تماس گرفت. با صدای بلند گریه می‌کرد و به مادرش می‌گفت:«سردار سلیمانی شهید شده. مامان، من نمی‌تونم قبول کنم که دیگه قاسم سلیمانی نیست.» ✍️ طاهره حاجیلو 📚 برگی از کتاب «» ☑️کانال شهید سلیمانی👇 http://eitaa.com/joinchat/640811030C1457b2a299
‍ ‍ 🔺خاطرات مردم همدان از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی «جانم فدای حاج قاسم» هر جای سوریه اسم سردار سلیمانی را می‌آوریم مردم می‌شناختند و به عربی می‌گفتند: جانم فدای حاج قاسم و بعضی‌ها به احترام سردار اسم نوزاد نورسیده خودشان را قاسم می‌گذاشتند و به این اسم افتخار می‌کردند. صحبت‌های سردار مرهمی برای مردم زجر کشیده و آواره بود. رزمنده‌های کشورهای مختلف که در درگیری با تکفیری‌ها مجروح می‌شدند، تا می‌شنیدند که سردار برای بازدید به منطقه آمده، درد مجروحیت را فراموش می‌کردند و خودشان را به سردار می‌رساندند. وقتی حاجی می‌خواست سخنرانی کند، همه دورش را می‌گرفتند. داعشی‌ها واقعا خوی وحشیگری عجیبی داشتند و به انسان کوچک و بزرگ رحم نمی‌کردند. هر جا را می‌گرفتند، خراب می‌کردند و تا می‌توانستند می‌دزدیدند و می‌خوردند و می‌بردند؛ حتی سیم برق‌کشی ساختمان‌ها را بیرون می‌کشیدند و می‌بردند و هر چیزی را که نمی‌توانستند ببرند نابود می‌کردند و هر کسی را می‌گرفتند سر می‌بریدند و فیلم جنایتشان را در فضای مجازی منتشر می‌کردند. آن ها به زن‌ها و دخترهای مردم هم تعرض می‌کردند؛ اما در هر منطقه‌ای که احساس می‌کردند یا می‌شنیدند که حاج قاسم قرار است به آنجا برود، می‌ترسیدند و گاهی از ترس فرار می‌کردند. ✍️ مدافع حرم همدانی 📚 برگی از کتاب «» ☑️کانال شهید سلیمانی👇 http://eitaa.com/joinchat/640811030C1457b2a299
‍ 🔺خاطرات مردم همدان از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی «عروسی ام بود؛ اما...» صبح بود و چشم‌هایم گرم خواب؛ اما اضطراب داشتم که بروم آرایشگاه. در خواب و بیداری صدای خبری را که از پذیرایی می‌آمد، شنیدم: "سردار قاسم سلیمانی به فیض شهادت نائل آمد." از شنیدن خبر گیج و مبهوت، خودم را کشاندم بیرون اتاق. یک "شهید" زیر عکس زیبا و غرورآفرینش خورده بود و من ضربان قلبم را حس می‌کردم. با ناباوری از مادرم پرسیدم: "خبر واقعا درسته؟" نگاه غم آلود و سر تکان دادن‌هایش تن یخ کرده‌ام را به آتش می‌کشید. من بودم و دنیایی از سکوت در اعماق قلبم. بغض گلویم را چنگ می‌زد و افکارم آشفته بود. پی‌درپی از آرایشگاه زنگ می‌زدند که عروس خانم کجایی؟ دلم می‌خواست همه چیز را لغو کنم. نگاهم به صورت ناراحت و حیرت‌زده نامزدم افتاد که روز دامادی‌اش بود. چیزی که در دل‌هایمان می‌گذشت یکی بود. با ماشین بدون گل راهی آرایشگاه شدم. بغضم بیشتر و بیشتر می‌شد، نمی‌گذاشتند اشک بریزم. می‌گفتند آرایشتت را به هم می‌ریزی. دوست نداشتم کسی برایمان شادی کند و دست بزند و کِل بکشد. با همه اطرافیانم صحبت کردم. سفارش کردم و حتی بحث کردم سر اینکه خون سردار و مدافع‌ها بیهوده نریخته و باید حرمت نگه داریم. دلم می‌خواست جای همه می‌بودم الا خودم! فقط همسفر روزهای آینده‌ام حالم را می‌دانست و به جای آهنگ و ترانه برایم روضه علمدار می‌خواند. من زیر چادر سفیدم اشک می‌ریختم؛ دلم پیش خانواده و مهمان‌های منتظر در سالن بود. وقتی رسیدیم با صلوات استقبال کردند. بغض دیگر امانم نمی‌داد. به سختی کنترلش می‌کردم. مراسممان بوی سردار می‌داد و مداح جلسه برایش مدح خواند و از فضایلش گفت. بعد از مراسم، تنها جایی که آراممان می‌کرد مزار شهدا بود. حس یتیم شدن، سنگین بود و هست و من هنوز هم باورم نشده که سردار نیست! ✍ فاطمه عسگری 📚 برگی از کتاب «» ☑️کانال شهید سلیمانی👇 http://eitaa.com/joinchat/640811030C1457b2a299
‍ 🔺خاطرات مردم همدان از حاج قاسم سلیمانی «صدام، عزّت را ببین» در جلسه‌ای، نظامی‌ها و ژنرال‌های روسیه برای انجام عملیات برنامه‌ریزی می‌کردند. فرمانده روسی با چند نفر که طراحی آن منطقه را انجام می‌دادند، مشورت و تبادل‌نظر کرد. مترجمی بود که حرف‌های آن‌ها را به عربی ترجمه می‌کرد. حین توضیحات ژنرال روس، حاج قاسم وارد اتاق شد و همه به احترام ایشان از جا بلند شدند. بعضی از فرماندهان رژیم بعث عراق که قبلاً توبه کرده بودند و به جبهه مقاومت پیوسته بودند هم حضور داشتند. من با خودم گفتم صدام کجایی عزّت را ببینی که مال خداست نه کدخدا. همه منتظر توضیحات سردار شدند و کسی جلو نرفت تا روی نقشه درباره عملیات توضیح بدهد. حاجی رو به فرمانده کرد و از وی خواست درباره عملیات توضیحاتی ارائه بدهد. سردار بعد از حرف های او، نظرها و راه حل‌های خودش را گفت. برایم جالب بود که سردار وجب به وجب منطقه را شناسایی کرده بود و با دقت و اطلاعات کامل صحبت می‌کرد. همه فرماندهان ارشد جبهه مقاومت حرف‌های حاجی را تأیید کردند. ✍ مدافع حرم همدانی 📚 برگی از کتاب «» ☑️کانال شهید سلیمانی👇 http://eitaa.com/joinchat/640811030C1457b2a299