#حکایتــــــــ...
✨ زیارت عاشــــــورا
شخصى نزد امام صادق(ع) رفت و گفت من از ان لحظه بسيار میترسم، چه کنم؟
امام صادق(ع) فرمودند:
زيارت عاشورا را زياد بخوان.
آن مرد گفت چگونه با خواندن زيارت عاشورا از خوف آن لحظه در امان باشم؟
امام صادق فرمود: مگر در پايان زیارت عاشورا نمىخوانيد الّلهم ارزقنى شفاعة الحسين يوم الورود؟
یعنی خدايا شفاعت حسين(ع) را هنگام ورود به قبر روزى من کن.
زيارت عاشورا بخوانيد تا امام حسين(ع) در آن لحظه به فريادتان برسد.
@seraj1397
.
4.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#حکایتــــــــ...
✨ حکایت عبــاس چـاییخـور
و عزتی که چای هیئت امامحسین علیهالسلام به او داد...
@seraj1397
.
#حکایتــــــــ...
🔴 مگر میشود این عالم خدایی نداشته باشد
پادشاهی بود دهریمذهب.
وزیری بسیار عاقل و زیرک داشت. هرچه ادله و براهین برای شاه بر اثبات وجود صانع اقامه میکردند که این آسمانها و زمین را خدا خلق کرده و ممکن نیست این بناهای به این عظمت بدون صانع و خالق موجود شود و ممکن نیست یک بنایی بدون بنا و استاد و معمار ساخته شود، پادشاه قبول نمی کرد.
بنابراین وزیر، بنای یک باغ و درخت ها و عمارتی در بیرون شهر گذارد.بعد از اینکه تمام شد، یک روز پادشاه را به بهانه شکار از آن راه برد.چون چشم پادشاه بر آن عمارت عالی افتاد متعجب شد.
از وزیر پرسید این عمارت را که بنا کرده و چه وقت بنا شده است؟ وزیر گفت کسی نساخته، خودش موجود شده است.
پادشاه اعتراض شدیدی کرد.
گفت این چه حرفی است که میزنی، چگونه میشود بنایی بدون معمار ساخته شود؟
وزیر جواب داد چگونه یک بنایی کوچک بدون معمار غیر معقول است؟
چگونه میشود بنای این آسمانها و زمینها و گردش ماه و خورشید و ستارهها بدون صانع و خالق موجود شده باشد؟
آن وقت پادشاه تصدیق نمود و مسلمان و موحد شد.
📚 منبع: داستان هایی از خدا، نوشته احمد میرخلف زاده
@seraj1397
.
#حکایتــــــــ...
🔴 حکمــت عبــادت
روزی جوانی نزد حضرت موسی علیهالسلام آمد و گفت: ای موسی خدا را از عبادت من چه سودی میرسد؟ که چنین امر و اصرار بر عبادتش دارد؟
حضرت موسی علیهالسلام گفت: یاد دارم در نوجوانی از گوسفندان شعیب نبی چوپانی میکردم. روزی بز ضعیفی بالای صخرهای رفت که خطرناک بود و ممکن بود در پایین آمدن از آن صخره اتفاقی بر او بیفتد.
با هزار مصیبت و سختی به صخره خود را رساندم و بز را در آغوش گرفتم و در گوشش گفتم: ای بز، خدا داند این همه دویدن من دنبال تو وصدا کردنت برای برگشتن به سوی من، به خاطر سکهای نقره نیست که از فروش تو در جیب من میرود.
میدانی موسی از سکهای نقره که بهای نگهداری و فروش تو است، بینیاز است. دویدن من به دنبال تو و صدا کردنت به خاطر، خطر گرگی است که تو نمیبینی و نمیشناسی و او هر لحظه اگر دور از من باشی به دنبال شکار توست.
ای جوان بدان که خدا را هم از عبادت من و تو سود و زیانی نمیرسد، بلکه با عبادت می خواهد از او دور نشویم تا در دام شیطان گرفتار آییم.
وَ مَنْ يَعْشُ عَنْ ذِکْرِ الرَّحْمٰنِ نُقَيِّضْ لَهُ شَيْطَاناً فَهُوَ لَهُ قَرِينٌ و هرکس از یاد خدا رویگردان شود شیطان را به سراغ او میفرستیم پس همواره قرین اوست (زخرف 36)
الانوار النعمانیه
@seraj1397
.
#حکایتــــــــ...
📚 نمــک و آب
روزی شاگرد یک راهب پیر هندو از او خواست که به او درسی به یاد ماندنی دهد.
راهب از شاگردش خواست کیسه نمک را نزد او بیاورد. سپس مشتی از نمک را داخل لیوان نیمه پُری ریخت و از او خواست همه آن آب را بخورد.
شاگرد فقط توانست یک جرعه کوچک از آب داخل لیوان را بخورد، آن هم به سختی.
استاد پرسید: «مزهاش چطور بود؟»
شاگرد پاسخ داد: «خیلی شور و تند است، اصلاً نمیشود آن را خورد.»
پیر هندو از شاگردش خواست یک مشت از نمک بردارد و او را همراهی کند.
رفتند تا رسیدند کنار دریاچه.
استاد از او خواست تا نمکها را داخل دریاچه بریزد. سپس یک لیوان آب از دریاچه برداشت و به شاگرد داد و از او خواست آن را بنوشد.
شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید. استاد این بار هم از او مزهٔ آب داخل لیوان را پرسید.
شاگرد پاسخ داد: «کاملا معمولی بود.»
پیر هندو گفت: «رنجها و سختیهایی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو میشود همچون مُشتی نمک است و اما این روح و قدرت پذیرش انسان است که هرچه بزرگتر و وسیعتر میشود، میتواند بار آن همه رنج و اندوه را براحتی تحمل کند. بنابراین سعی کن یک دریا باشی تا یک لیوان آب.»
@seraj1397
.
13.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#حکایتــــــــ...
⚫️ داستان ملاعباس چاووش در حرم سیدالشهدا (علیهالسلام)
🎙واعظ شهیر حجتالاسلام والمسلمین حاج شیخ احمد کافی(ره)
@seraj1397
.
#حکایتــــــــ...
روزی هارون به بهلول گفت: ای بهلول دانا میتوانی از قیامت و سوال و جواب آن دنیا مرا با خبر کنی؟
بهلول گفت آری؛ به خادمین خود بگو تا در همین محل آتش نمایند و تابه بر آن نهند تا سرخ و خوب داغ شود.
هارون امر نمود تا آتشی افروختند و تابه بر آن آتش گذاردند تا داغ شد.
آنگاه بهلول گفت:
ای هارون، من با پای برهنه بر این تابه میایستم و خود را معرفی مینمایم و آنچه خوردهام و هرچه پوشیدهام ذکر مینمایم و سپس تو هم باید پای خود را مانند من برهنه نمایی و خود را معرفی کنی و آنچه خوردهای و پوشیدهای ذکر نمایی.
هارون قبول کرد...
آنگاه بهلول روی تابهٔ داغ ایستاد و فوری گفت: بهلول و خرقه و نانجو و سرکه! و فوری پایین آمد که ابداً پایش نسوخت...
و چون نوبت به هارون رسید به محض اینکه خواست خود را معرفی نماید: تاج و تخت و زمین و... نتوانست همه اموالش را معرفی کند و پایش بسوخت و به پایین افتاد!
سپس بهلول گفت:
ای هارون سوال و جواب قیامت نیز به همین صورت است. آنها که درویش بودهاند و از تجملات دنیایی بهره ندارند آسوده بگذرند و آنها که پایبند تجملات دنیا باشند به مشکلات گرفتار آیند!
نردبان این جهان ما و مَنیست
عاقبت این نردبان افتادنیست
لاجرم هرکس که بالاتر نشست
استخوانش سختتر خواهد شکست
@seraj1397
.
#حکایت بهلول
روزی بهلول نزد قاضی بغداد نشسته بود که قلمِ قاضی از دستش به زمین افتاد.
بهلول به قاضی گفت:
جناب قاضی! کلنگت افتاد آن را از زمین بردار.
قاضی به مسخره گفت: واقعا اینکه میگویند بهلول دیوانه است صحیح است، آخر این قلم است نه کلنگ!
بهلول جواب داد: مردک! تو دیوانه هستی که هنوز نمیدانی با احکامی که به این قلم مینویسی خانههای مردم را خراب میکنی، تو بگو این قلم است یا کلنگ؟!
@seraj1397
.
#حکایتــــــــ...
در ایام صدارت میرزاتقی خان امیرکبیر، روزی احتشام الدوله (خانلر میرزا) عموی ناصرالدین شاه که والی بروجرد بود به تهران آمد و به حضور میرزاتقیخان رسید.
امیرکبیر از احتشامالدوله پرسید: «خانلر میرزا وضع بروجرد چطور است؟»
حاکم لرستان جواب داد: «قربان اوضاع به قدری امن و امان است که گرگ و میش از یک جوی آب میخورند!»
امیر برآشفت و گفت: «من میخواهم مملکتی که من صدرأعظمش هستم آنقدر امن و امان باشد که گرگی وجود نداشته باشد که در کنار میش آب بخورد. تو میگویی گرگ و میش از یک جوی آب میخورند؟!»
خانلر میرزا که در قبال این منطق امیرکبیر جوابی نداشت بدهد، سرش را پائین انداخت و چیزی نگفت.
@seraj1397
.
#حکایتــــــــ...
گلستان سعدی
💫 روزى زاهد فقيرى كه دعايش به اجابت مىرسيد، وارد بغداد گرديد.
بغداد در آن عصر، روستايى بيش نبود. حجاج او را طلبيد و به او گفت: براى من دعاى خير كن.
زاهد فقير گفت: خدايا! جانِ حجاج را بگير. حجاج گفت: تو را به خدا چه دعايى است كه براى من نمودى؟
زاهد فقير گفت: اين دعا هم براى تو و هم براى همه مسلمانان دعاى خير است.
اى زبردست زير دست آزار
گــرم تا كـى بماند اين بازار؟
به چه كار آيدت جهاندارى
مُـردنت بـه، كـه مـردم آزارى
@seraj1397
.
#حکایتــــــــ...
عارفی ۴۰ شبانه روز چله گرفته بود تا خدا را زیارت کند
تمام روزها روزه بود،
در حال اعتکاف،
از خلقالله بریده بود،
صبح به صیام و شب به قیام،
زاری و تضرّع به درگاه او
شب سیوششم ندایی در خود شنید که میگفت: ساعت ۶ بعدازظهر، بازار مسگران، دکان فلان مسگر برو خدا را زیارت خواهی کرد!
عارف از ساعت ۵ در بازار مسگران حاضر شد و در کوچههای بازار از پی دکان میگشت...
پیرزنی را دید دیگ مسی به دست گرفته و به مسگران نشان میدهد،
قصد فروش آنرا داشت...
به هر مسگری نشان میداد، وزن میکرد و میگفت: ۴ ریال و ۲۰ شاهی
پیرزن میگفت: نمیشه ۶ریال بخرید؟!
مسگران میگفتند: خیر مادر، برای ما بیش از این مبلغ صرف نمیکند.
پیرزن دیگ را روی سر نهاده و در بازار میچرخید و همه همین قیمت را میدادند.
بالاخره به مسگری رسید که دکان مورد نظر من بود.
مسگر به کار خود مشغول بود که پیرزن گفت: این دیگ را برای فروش آوردهام به ۶ ریال میفروشم، خرید دارید؟
مسگر پرسید چرا به ۶ ریال؟؟؟
پیرزن سفره دل خود را باز کرد و گفت: پسری مریض دارم، دکتر نسخهای برای او نوشته است که پول آن ۶ ریال میشود!
مسگر دیگ را گرفت و گفت: این دیگ سالم و بسیار قیمتی است. حیف است بفروشی،
امّا اگر اصرار داری من آنرا به ۲۵ ریال میخرم!!!
پیرزن گفت: مرا مسخره میکنی؟!!!
مسگر گفت: ابــداً
دیگ را گرفت و ۲۵ ریال در دست پیرزن گذاشت!!!
پیرزن که شدیداً متعجب شده بود؛ دعاکنان دکان مسگر را ترک کرد و دوان دوان راهی خانه خود شد.
من که ناظر ماجرا بودم
و وقت ملاقات فراموشم شده بود، در دکان مسگر خزیدم و گفتم: عمو انگار تو کاسبی بلد نیستی؟!! اکثر مسگران بازار این دیگ را وزن کردند و بیش از ۴ ریال و ۲۰ شاهی ندادند،
آنگاه تو به ۲۵ ریال خریدی؟!!!
مسگر پیر گفت: من دیگ نخریدم!!!
من پول دادم نسخه فرزندش را بخرد، پول دادم یک هفته از فرزندش نگهداری کند، پول دادم بقیه وسایل خانهاش را نفروشد، من دیگ نخریدم...
از حرفی که زدم بسیار شرمسار شدم در فکر فرو رفته بودم که
ندایی با صدای بلند گفت:
با چله گرفتن و عبادت کردن، کسی به زیارت ما نخواهد آمد..!
دست افتادهای را بگیر و بلند کن، ما خود به زیارت تو خواهیم آمد!
@seraj1397
.
#حکایتــــــــ...
داستان «جنگل و گنجشک»
روزی جنگل آتش گرفته بود و ميسوخت.
خرگوشها تازه از خواب بيدار شده بودند و وحشتزده تلاش ميكردند فرار كنند!
ببر ميگفت: من قوي هستم. بجاي ديگري ميروم و دوباره زندگيام را ميسازم!
فيل خودش را به رودخانه رسانده بود و با ريختن آب روي بدنش خود را خنك ميكرد و در فكر گريز بود!
اما گنجشکی نفسنفس زنان خود را به رودخانه ميرساند، با نوكش قطرهای آب برمیداشت، پر میكشيد و دوباره برمیگشت...
از او پرسیدند: در اين وانفسا تو داری چه میكنی؟
پاسخ داد: آب را میبرم تا آتش جنگل را خاموش كنم!
به او گفتند: مگر حجم آتش را نديدهای؟
مگر تو با اين منقار كوچك میتوانی آتش جنگل را خاموش كنی؟!
اصلا اين كار تو چه فايدهای دارد؟!
گنجشك گفت: شاید نتوانم آتش را خاموش کنم، اما وقتی از من پرسيدند زمانی که جنگلی كه وطن تو بود و در آتش میسوخت چكار کردی؟
خواهم گفت؛
صحنه را ترك نكردم و هرچه از دستم بر آمد؛ برای نجات جنگل كردم و به جنگ با آتش رفتم!
✍ مهم نیست چقدر «قدرت» داریم، مهم این است که چقدر «غیرت» داریم.
و آخر کار فقط بدست منجی آتش خاموش میشود و بس!
@seraj1397
.