#حکایتــــــــ...
🔴 امتحان کردنِ دو رفیق توسط شاهعباس در راه مشهد…
در راه مشهد شاهعباس تصمیم گرفت دو مردِ بزرگ را امتحان کند.
به "شیخ بهایی" که اسبش جلو میرفت گفت: این میرداماد چقدر بیعرضه است اسبش دائم عقب میماند!
شیخ بهائی گفت: کوهی از علم و دانش برآن اسب سوار است، حیوان کشش اینهمه عظمت را ندارد.
ساعتی بعد عقب ماند به "میرداماد" گفت: این شیخ بهائی رعایت نمیکند، دائم جلو می تازد.
میرداماد گفت: اسب او از این که آدم بزرگی چون شیخ بهائی بر پشتش سوار است سر از پا نمیشناسد و میخواهد از شوق بال در آورد!
✍ نکتــــــــه:
این است رسم رفاقت، در غیابِ یکدیگر "حافظ آبروی هم" باشیم.
@seraj1397
.
#حکایتــــــــ...
🔴 خدایی که سختیهای تو را میبیند، تلاش تو را هم میبیند... بیخیال نشو!
دختر زیبای شاهعباس فرار کرده بود و در کوچه و خیابان میگذشت تا شب به حجره یک طلبــه پناه برد.
به او گفت از خانواده مهمیست که اگر به او پناه ندهد، بیچارهاش میکند...
آقا محمدباقر هم ناگزیر به او پناه داد... دختر زیبای شاه، شب در حجره خوابید... اما محمدباقر تا صبح نخوابید و دانه دانه انگشتانش را روی چراغ میسوزاند تا مبادا مغلوب وسوسههایش شود...
صبح شد، دختــر و طلبــه را گرفتند و به دربار بردند... شاه گفت وسوسه نشدی؟ طلبه انگشتان سوختهاش را نشان داد. شاه از تقوای طلبـه خوشش آمد و به دخترش پیشنهاد ازدواج با او را داد و دختر قبول کرد!
و محمدباقر استرآبادی، شد «محمدباقر میرداماد»، استـادِ ملاصدرا و دامادِ شاه ایران! 😊
همیشه نهایتِ تلاشتو بکن
تا نتیجهی شیرینشو ببینی
@seraj1397
.
#حکایتــــــــ...
مردی نزد عالمی از پدرش شکایت کرد. گفت: پدرم مرا بسیار آزار میدهد. پیر شده است و از من میخواهد یک روز در مزرعه گندم بکارم روز دیگر میگوید پنبه بکار و خودش هم نمیداند دنبال چیست؟ مرا با این بهانهگیریهایش خسته کرده است… بگو چه کنم؟
عالم گفت: با او بساز.
گفت: نمیتوانم!
عالم پرسید: آیا فرزند کوچکی در خانه داری؟
گفت: بلی.
پرسید: اگر روزی این فرزند دیوار خانه را خراب کند آیا او را میزنی؟
گفت: نه، چون اقتضای سن اوست.
پرسید: آیا او را نصیحت میکنی؟
گفت: نه چون مغزش نمیرود و…
پرسید: میدانی چرا با فرزندت چنین برخورد میکنی؟!
گفت: نــه!
گفت: چون تو دوران کودکی را طی کردهای و میدانی کودکی چیست، اما چون به سن پیری نرسیدهای و تجربهاش نکردهای، هرگز نمیتوانی اقتضای یک پیر را بفهمی!!
“در پیری انسان زود رنج میشود، گوشهگیر میشود، عصبی میشود، احساس ناتوانی میکند و… “پس ای فرزند برو و با پدرت مدارا کن اقتضای سن پیری جز این نیست.”
@seraj1397
.
#حکایتــــــــ...
زن ميانسالي با پسر شش، هفت سالهاش عقب تاكسي نشسته بود.
پسربچه داشت با آب و تاب براي مادرش تعريف ميكرد كه امروز با سه تا از دوستانش كشتي گرفته، از دو نفر برده ولي به آخري باخته است.
مادر با اشتياق به حرفهاي پسرش گوش و سفارش ميكرد كه موقع كشتي گرفتن، مواظب هم باشند.
مردي كه جلوي تاكسي نشسته بود، با حسرت گفت: «من جوان كه بودم ازدواج نكردم، ولي الان پشيمونم، چون خيلي تنهام.»
راننده كه پا به سن گذاشته بود، گفت: «من ازدواج كردم، چهارتا بچه دارم با هفت تا نوه ولي فكر كنم از شما تنهاتر باشم.»
مرد گفت: «مگه ميشه؟» راننده گفت: «زنم عمرش را داده به شما، دو تا از بچههام خارج هستند، يكيشون شهرستانه، يكي هم تهرانه كه سال تا سال خبري ازم نميگيره، نوهها هم كه هيچي.»
زني كه عقب تاكسي نشسته بود، گفت: «والا منم كه هم شوهرم زنده است، هم دو تا بچههام تو خانه هستند، تنهام.»
مرد گفت: «پس آدم بايد چيكار كنه كه تنها نباشه؟!»
ناگهان پسربچه گفت: «بايد دوست خوب داشته باشه.»
@seraj1397
.
#حکایتــــــــ...
🔴 شادی و نشاط
مردی در حال نشاط و خوشحالى خدمت امام جواد (علیهالسلام) رسید.
حضرت فرمود چه خبر است که این چنین مسرور و خوشحالى؟
آن مرد عرض کرد ای فرزند رسول خدا، از پدر شما شنیدم که مى فرمود بهترین روز شادى انسان، روزى است که خداوند توفیق انجام کارهاى نیک و خیرات و احسانات به او دهد و او را در حل مشکلات برادران دینى موفق بدارد.
امروز نیازمندانى از جاهاى مختلف به من مراجعه کردند و به خواست خداوند گرفتاری هایشان حل شد و نیاز ده نفر از نیازمندان را برطرف کردم، بدین جهت چنین سرور و شادى به من دست داده است.
حضرت فرمود به جانم سوگند که شایسته است که چنین شاد و خوشحال باشى، به شرط این که اعمالت را ضایع نکرده و نیز در آینده باطل نکنى.
📚 منبع: بحارالانوار، جلد ۶۸، صفحه ۱۵۹
@seraj1397
.
#حکایتــــــــ...
🔴 آیــــههـای آتـشافــــــزا
احمدبنطولون یکی از پادشاهان مصر بود. وقتی که از دنیا رفت از طرف حکومت وقت، قاری قرآنی را با حقوق زیادی اجیر کردند تا روی قبر سلطان قرآن بخواند.
روزی خبر آوردند که قاری، ناپدید شده و معلوم نیست که به کجا رفته است.
پس از جستجوی فراوان او را پیدا کردند و پرسیدند: چرا فرار کردی؟ جرأت نمیکرد جواب دهد. فقط میگفت: من دیگر قرآن نخواهم خواند.
گفتند: اگر حقوق دریافتی تو کم است دو برابر این مبلغ را میدهیم.
گفت: اگر چند برابر هم بدهید نمیپذیرم.
گفتند: دست از تو بر نمیداریم تا دلیل این مسأله روشن شود.
گفت: چند شب قبل صاحب قبر به من اعتراض کرد که چرا بر سر قبرم قرآن میخوانی؟ من گفتم: مرا اینجا آوردهاند که برایت قرآن بخوانم تا خیر و ثوابی به تو برسد.
گفت: نه تنها ثوابی از قرائت قرآن به من نمیرسد بلکه هر آیــهای که میخوانی، آتشی بر آتش من افزوده میشود، به من میگویند: میشنوی؟ چرا در دنیا به قرآن عمل نکردی؟!
بنابراین مرا از خواندن قرآن برای آن پادشاه بیتقــوا معـاف کنیـد.
📚 روایتها و حکایتها
@seraj1397
.
#حکایتــــــــ...
🔴 بــــذر گنـــــاه!
استادی با شاگرد خود از میان جنگلی میگذشت. استاد به شاگرد جوان دستور داد نهال نورسته و تازه بارآمدهای را از میان زمین برکند.
جوان دست انداخت و براحتی آنرا از ریشه خارج کرد.
پس از چندقدمی که گذشتند٬ به درخت بزرگی رسیدند که شاخههای فراوان داشت. استاد گفت: این درخت را هم از جای برکن.
جوان هرچه کوشید٬ نتوانست.
استاد گفت:
بدان که تخم زشتیها مثل کینه، حسد، و هرگناه دیگر هنگامی که در دل اثر گذاشت، مانند آن نهال نورسته است که براحتی میتوانی ریشه آنرا در خود برکنی. ولی اگر آن را واگذاری٬ بزرگ و محکم شود و همچون آن درخت در اعماق جانت ریشه زند. پس هرگز نمیتوانی آنرا برکنی و ازخود دور سازی!
@seraj1397
.
#حکایتــــــــ...
🔴 تــوبــهٔ گــــرگ مـرگ است!
كسی كه دست از عادتش برندارد.
آوردهاند كه ...
گرگ پیری بود كه در دوران زندگیش حیوانات و جانوران زیادی را خورده بود و به دیگران هم زیان فراوان رسانده بود.
روزی تصمیم گرفت برای اینكه حیوانات دیگر هم او را دوست داشته باشند، به نقطهٔ دور دستی برود و توبه كند، به همین قصد هم به راه افتاد.
در راه گرسنه شد، به اطرافش نگاه كرد، اسبی را دید كه در مرغـزاری میچرد.
پیش اسب رفت و گفت: میخواهم به سرزمین دوری بروم و توبه كنم، اما حالا خیلی گرسنهام از تو میخواهم كه در این راه با من شریك شوی!
اسب گفت: از دست من چه كاری بر میآید؟
گرگ گفت: اگر خودت را در این راه قربانی كنی من میتوانم از گوشت تو سیر شوم و از گرسنگی نجات پیدا كنم و هم اینكه دیگران از گوشت تو میخوردند و سیر میشوند. تو با این كار خودت به همنوعان خود كمك میكنی.
اسب برای نجات جان خود بفكر حیله افتاد و رو به گرگ كرد و گفت: عمو گرگ! من آمادهام كه در این كار خیر شركت كنم و خودم را قربانی كنم،
اما دردی دارم كه سالهای زیادی است كه آزارم میدهد. از تو میخواهم در دم را چاره كنی، بعد مرا قربانی كنی!
گرگ جواب داد: دردت چیست حتماً چارهاش میكنم، اگر هم نتوانستم پیش روباه میروم تا درد تورا علاج كند.
اسب گفت: چه گویم؟ ، چند سال قبل، پیش یك نعلبند نادان رفتم كه سمهایم را نعل بزند، اما نعلبند نادان نعل را اشتباهی روی گوشت پایم زد و این درد از آنروز مرا زجر میدهد.
از تو میخواهم كه نزدیك بیایی و زخمهای مرا نگاه كنی...
گرگ گفت: بگذار نگاه كنم، اسب پاهایش را بلند كرد و چنان لگد محكمی به سر گرگ زد كه مغزش بیرون ریخت!
گرگ كه داشت میمرد به خودش گفت: آخر ای گرگ! پدرت نعلبند بود، مادرت نعلبند بود؟ تورا چه به نعلبندی؟!
اسب هم از خوشحالی نمیدانست چه كند؟ هی میرقصید و به گرگ میگفت «توبــه گرگ مرگ است».
@seraj1397
.
#حکایتــــــــ...
روزی یک نفر عرب بادیهنشین به قصد حجّ خانه خدا حرکت کرد و در حال احرام چند تخم کبوتر از لانه کبوتران برداشت؛ و آنها را شکست و خورد، سپس متوجّه شد که درحال احرام نباید چنین میکرد.
و چون به مدینه بازگشت از مردم سؤال نمود خلیفه رسولاللّه کیست؟ و منزلش کجاست؟
او را نزد ابوبکر بردند و او پاسخ آن را مسئله را ندانست.
و بالا خره در نهایت اعرابی را نزد امیرالمؤ منین علی(ع) آوردند و حضرت پس از مذاکراتی اظهار نمود: آنچه سؤال داری از آن کودکی که در کلاس نزد معلم نشسته است بپرس که او جواب کافی را به تو خواهد داد.
اعرابی گفت: «إنّا للّه و إنّا إلیه راجعون» پیغمبر خدا رحلت کرد و دین بازیچهٔ افراد قرار گرفت و اطرافیان او مرتدّ شدهاند؟!
حضرت امیر علیهالسلام فرمود: خیر، چنین نیست و افکار بیهوده در خود راه مده؛ و از این کودک آنچه میخواهی سؤال کن تا تو را آگاه نماید.
وقتی اعرابی متوجّه کودک- یعنی؛ حسن مجتبی علیهالسلام- شد دید قلمی به دست گرفته و مشغول خطّ کشیدن روی کاغذ میباشد و معلّم او را تشویق و تحسین نموده و به او آفرین میگوید.
اعرابی خطاب به معلّم کرد و گفت: ای معلّم! اینقدر او را تعریف و تمجید و تحسین میکنی که گویا تو شاگردی و کودک، استاد توست!
اشخاصی که در آن جلسه حضور داشتند خندهای کردند و گفتند: ای أعرابی! تو سؤال خود را بیان کن و پراکنده گویی مکن.
اعرابی گفت: ای حسن، فدایت گردم! من از منزل به قصد حجّ خارج شدم؛ و پس از آن که احرام بستم، به لانه کبوتران برخورد کردم؛ و تخم آنها را برداشته و نیمرو کردم و خوردم و این خلاف را از روی عمد و فراموشی مسئله انجام دادم.
حضرت مجتبی علیهالسلام فرمود: ای اعرابی! کار تو عمدی نبود و در سؤال خود اشتباه کردی.
أعرابی گفت: بلی، درست گفتی و من از روی نسیان و فراموشی چنین کردم، اکنون باید چه کنم؟
حضرت مجتبی علیهالسلام فرمود: به تعداد تخم کبوتران که مصرف کردهای، باید شتر جوان مادّه تهیه کنی؛ و سپس آنها با شتر نر جفتگیری کنند، و برای سال آینده هر تعداد بچّه شتری که بدنیا آمد، آنها را هدیه کعبه الهی قرار دهی و قربانی کنی تا کفّاره آن گناه باشد.
اعرابی گفت: این کودک دریایی از معارف و علوم الهی است؛ و اگر مجاز باشم خواهم گفت که تو خلیفه رسولاللّه باید باشی.
آنگاه حضرت مجتبی (ع) فرمود: من فرزند خلف رسولخدا هستم؛ و پدرم امیرالمؤمنین علی علیهالسلام خلیفه بر حقّ وی خواهد بود.
أعرابی گفت: پس ابوبکر چکاره است؟
فرمود: از مردم سؤال کن که او چکاره است.
در همین لحظه صدای تکبیر مردم بلند شد و حضرت امیر علیهالسلام فرمود: شکر و سپاس خداوندی را که در فرزندم علم و حکمتی را قرار داد که برای حضرت داود و سلیمان قرار داده بود.
📗 منتخب طريحى: ص۲۶۹، مدينة المعاجز: ج۳، ص۲۸۹، بحار: ج۴۳، ص۳٠۲
@seraj1397
.
#حکایتــــــــ...
🔴 درسی از مکتب امام صادق (ع)
مردی در مسجد خوابیده بود و همراه خود همیانی داشت. از خواب بیدار شد و همیان خود را ندید و جز امام صادق (ع) کسی در مسجد نبود.
به ناچار نزد وی آمد و عرض کرد: همیان من دزدیده شده و من غیر از تو را نمی بینم. امام صادق (ع) فرمود: در همیان تو چقدر پول بود؟ گفت: هزار دینار. حضرت به خانه خود رفت و هزار دینار آورد و به وی داد.
هنگامی که آن مرد به رفقای خود ملحق شد به او گفتند: همیان تو نزد ماست و ما با تو شوخی کردیم. صاحب همیان با شتاب به مسجد برگشت تا آن پول را به صاحبش برگرداند.
وقت برگشتن پرسید: آن شخص چه کسی بود؟ گفتند: او فرزند رسول خدا (ص) است. بالاخره جویا شد و حضرت را پیدا کرد و هزار دینار را برگرداند. امام قبول نکرد و فرمود: هنگامی که ما از مُلک خود چیزی را رد کردیم دیگر بر نمی گردانیم.
به نقل از: الدّین فی قصص، ج۱، ص۱۶
@seraj1397
.
#حکایتــــــــ...
🔴 تأثیــــــر دعـــــای مـــــــادر
روزی حضرت موسی(ع) در ضمن مناجات خود عرض کرد: خدایا میخواهم همنشین خود را در بهشت ببینم.
جبرئیل بر حضرت موسی نازل شد و عرض کرد: یا موسی! فلان قصاب در فلان محله همنشین تو خواهد بود...
حضرت موسی (ع) به آن محل رفت و مغازہ قصابی را پیدا کرد و دید که جوانی مشغول فروختن گوشت است.
شامگاه که شد، جوان مقداری گوشت برداشت و به سوی منزل خود روان شد.
حضرت موسی (ع) از پی او تا در منزلش آمد و سپس به او گفت:
میهمان نمیخواهی؟
جوان گفت : خوش آمدید.
آنگاه او را به درون منزل برد.
حضرت موسی (ع) دید که جوان غذایی تهیه نمود،
آنگاه زنبیلی از سقف به زیر آورد و پیرزنی کهنسال را از درون آن خارج کرد،
او را شستشو داده و غذایش را با دست خویش به او خورانید.
موقعی که جوان میخواست زنبیل را در جای اول بیاویزد، پیرزن کلماتی که مفهوم نمیشد ادا کرد.
بعد از آن جوان برای حضرت موسی (ع) غذا آورد و خوردند...
حضرت پرسید: حکایت تو با این پیرزن چگونه است؟!
جوان گفت: این پیرزن مادر من است.
چون مرا بضاعتی نیست که برای او کنیزی بخرم، ناچار خودم کمر به خدمت او بستهام.
حضرت پرسید:
آن کلماتی که بر زبان جاری کرد چه بود؟
جوان گفت:
هر وقت او را شستشو میدهم و غذا به او میخورانم، میگوید:
«غَفرالله لَک و جَعلک جلیس مُوسیٰ یَوم القیامَة فِی قبّـته و دَرجته»
(یعنی خداوند، تو را ببخشد و همنشین حضرت موسی (ع) در بهشت باشی، به همان درجه و جایگاه او)
حضرت موسی (ع) فرمود:
ای جوان بشارت میدهم به تو که خداوند دعای او را دربارهات مستجاب گردانیده است.
جبرئیل به من خبر داد که در بهشت، تو همنشین من هستید.
@seraj1397
.
#حکایتــــــــ...
🔴 رنـــــــــــج
آهنگری با وجود رنجهای متعدد و بیماریاش عمیقاً به خدا عشق میورزید.
روزری یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت، از او پرسید تو چگونه میتوانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت میکند، را دوست داشته باشی؟
آهنگر سر به زیر آورد و گفت وقتی که میخواهم وسیله آهنی بسازم، یک تکه آهن را در کوره قرار میدهم. سپس آنرا روی سندان میگذارم و میکوبم تا به شکل دلخواه درآید.
اگر به صورت دلخواهم درآمد، میدانم که وسیله مفیدی خواهد بود، اگر نه آنرا کنار میگذارم.
همین موضوع باعث شده است که همیشه به درگاه خدا دعا کنم که خدایا؛ مرا در کــورههای رنــج قرار ده، اما کنار نگذار...
@seraj1397
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حکایتــــــــ...
✍ حکایتی زیبا از سعـــدی
@seraj1397
.
#حکایتــــــــ...
ﻭﺻﯿـﺖﻧﺎﻣهٔ ﻣــﺮﺩ ﺧﺴﯿﺲ !
ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﺩ ﺧﺴﯿﺴﯽ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﻤﺮﺵ ﺭﺍ ﺻﺮﻑ ﻣﺎﻝ ﺍﻧﺪﻭﺯﯼ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭘﻮﻝ ﻭ ﺩﺍﺭﯾﯽ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﺳﺨﺖ ﺑﯿﻤﺎﺭﺷﺪ.
ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﺑﻪ ﺯﻧﺶ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺍﻣﻮﺍﻟﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺒﺮﻡ. ﺍﻭ ﺍﺯ ﺯﻧﺶ ﻗﻮﻝ ﮔﺮﻓﺖ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﭘﻮﻝﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺩﺭ ﺗﺎﺑﻮﺕ ﺩﻓﻦ ﮐﻨﺪ. ﺯﻥ ﻧﯿﺰ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﭼﻨﯿﻦ ﮐﻨﺪ.
ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﻣﺮﺩ ﺧﺴﯿﺲ ﺩﺍﺭﻓﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﻭﺩﺍﻉ ﮔﻔﺖ...
ﻭﻗﺘﯽ ﻣأﻣﻮﺭﺍﻥ ﮐﻔﻦ ﻭ ﺩﻓﻦ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﻣﺨﺼﻮﺹ ﺭﺍ ﺑﺠﺎ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺘﻨﺪ ﺗﺎﺑﻮﺕ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﺑﺒﻨـﺪﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺑﮕﺬﺍﺭﻧﺪ، ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ: ﺻﺒﺮ ﮐﻨﯿﺪ؛ ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﻭﺻﯿﺖ ﺷﻮﻫﺮ ﻣﺮﺣﻮﻣﻢ ﻋﻤﻞ ﮐﻨﻢ!
ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺻﻨﺪﻭﻕ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺗﺎﺑﻮﺗﺶ ﺑﮕﺬﺍﺭﻡ.
ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺁﻥ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﮐﻪ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺁﯾﺎ ﻭﺍﻗﻌﺎً ﺣﻤﺎﻗﺖ ﮐﺮﺩﯼ ﻭ ﺑﻪ ﻭﺻﯿﺖ ﺁﻥ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﻋﻤﻞ ﮐﺮﺩﯼ؟
ﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﺮ ﺧﻼﻑ ﻗﻮﻟﻢ ﻋﻤﻞ ﮐﻨﻢ، ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺩﺍﺭﺍﯾﯽﺍﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺗﺎﺑﻮﺗﺶ ﺑﮕﺬﺍﺭﻡ ﻭ ﻣﻦ ﻧﯿﺰ ﭼﻨﯿﻦ ﮐﺮﺩﻡ.
ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻣﻦ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺩﺍﺭﺍﯾﯽﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻭﺟﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺣﺴﺎﺏ ﺑﺎﻧﮑﯽ ﺧﻮﺩﻡ ﺫﺧﯿﺮﻩ ﮐﺮﺩﻡ. ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﭼﮑﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺒﻠﻎ ﺩﺭ ﻭﺟﻪ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻧﻮﺷﺘﻢ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺗﺎﺑﻮﺗﺶ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ، ﺗﺎ ﺍﮔﺮ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻭﺻﻮﻝ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﻣﺒﻠﻎ ﺁﻧﺮﺍ ﺧﺮﺝ ﮐﻨﺪ !!!
@seraj1397
.
#حکایتــــــــ...
ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻥ ﯾﻮﺳﻒ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻨﺪ ﯾﻮﺳﻒ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﺎﻩ ﺑﯿﻔﮕﻨﻨﺪ،
ﯾﻮﺳﻒ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ!
ﯾﻬﻮﺩﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: ﭼﺮﺍ ﻣﯿﺨﻨﺪﯼ؟! ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮐﻪ ﺟﺎﯼ ﺧﻨﺪﻩ ﻧﯿﺴﺖ...!
ﯾﻮﺳﻒ ﮔﻔﺖ: ﺭﻭﺯﯼ ﺩﺭ ﻓﮑﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﮐﺴﯽ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ با ﻣﻦ ﺍﻇﻬﺎﺭ
ﺩﺷﻤﻨﯽ ﮐﻨﺪ، ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻥ ﻧﯿﺮﻭﻣﻨﺪﯼ ﺩﺍﺭﻡ...!
ﺍﯾﻨﮏ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻣﻦ ﻣﺴﻠﻂ ﮐﺮﺩ، ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻧﻢ ﮐﻪ
"ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﺑﻨﺪﻩﺍﯼ ﺗﮑﯿﻪ ﮐﺮﺩ..."
ﺁﯾﺎ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﺶ ﮐﺎﻓﯽ ﻧﯿﺴﺖ؟
ﺳﻮﺭﻩ ﺯﻣﺮ، ﺁﯾﻪ36
@seraj1397
.
#حکایتــــــــ...
حکایتی از نیمایوشیج
مرد سادهلوح زیر سایهی درختی نشسته بود که عقابی بزرگ و تیز چنگال را دید که مرغی را به چنگال گرفته و در آسمان دِه پرواز میکند.
با خود اندیشید که باید هرطور شده به کمک مردم ده برود و آنان را از شر عقاب خلاص کند.
پس از لحظاتی فکر کردن ناگهان از جا جست تیشه را برداشته و به سرعت به طرف پل ده رفت و با تمام توان تیشه بر پل کوبید و آن را خراب کرد تا راه را بر عقاب ببندد و او را سرگردان کند.
راه دشمن همه نشناختهایم
تیشه بر راه خود انداختهایم
گرچه سعی و استقامت شرط میباشد به کار
بیبصیرت کِی توان شد جز به ندرت کامکار
@seraj1397
.
#حکایتــــــــ...
معروف است که روزی شخصی به عارفی خردمند که دوران کهنسالی را پشتسر میگذاشت گفت: شما به یاد دارید دقیقا پدربزرگ من چه زمانی درگذشت ؟!
عارف پرسید: این پرسش برای چیست؟
جوان گفت: من شاید خیری برای اقوام و دوستان خودم نداشته باشم اما تاریخِ درگذشتِ همه خویشانم را بدست آوردهام و میخواهم روز وفات آنها بروم گورستان و برایشان دعا کنم و خیرات دهم و...
عارف خندید و گفت: آدم بدبختی هستی! خداوند تو را فرستاده تا شادی بیافرینی و دست زندگان و مستمندان را بگیری تا در سختی و مشقت نمیرند، حال تو فقط به دنبال مردگانت هستی؟!..
بعد پشتش را به او کرد و گفت مرا با مُرده پرستان کاری نیست و از او دور شد...
ارد بزرگ میگوید: «کاویدن در غمها ما را به خوشبختی نمیرساند»
در جایی دیگر نیز میگوید: «آنکه ترانه زاری کشت میکند، تباهیدن زندگی اش را برداشت میکند»
امیدوارم همه ما ارزش زندگی را بدانیم و برای شادی هم بکوشیم نه اسیر در غم...
@seraj1397
.
#حکایتــــــــ...
اِبنسیرین كسی را گفت: چگونهای؟
گفت: چگونه است حال كسی كه پانصد درهم بدهكار است، عیالوار است و هیچ چیز ندارد؟
اِبنسیرین به خانهٔ خود رفت و هزار درهم آورد و به وی داد و گفت: پانصد درهم به طلبكار بده و باقی را خرج خانه كن و واى بر من اگر پس از این حال كسی را بپرسم!
گفتند: مجبور نبودی كه قرض و خرج او را بدهی.
گفت: وقتی حال كسی را بپرسی و او حال خود بگوید و تو چارهای برای او نیندیشی، در احوالپرسی منافق باشی...!
اينچنين است رسم انسانيت و مردانگى...👌
@seraj1397
.
#حکایتــــــــ...
حضرت شعیب(ع) میگفت:
گناه نکنید که خدا بر شما بلا نازل میکند.
یکی آمد و گفت من خیلی هم گناه کردم ولی خدا اصلا بلایی بر من نازل نکرده!
خداوند به حضرتشعیب وحی میکند که به او بگو اتفاقا تو سر تا پا در زنجیر هستی...
آن فرد از حضرت شعیب درخواست نشانه میکند.
خداوند میگوید به او بگو که عباداتش را فقط به عنوان تکلیف انجام میدهد و هیچ لذتی از آنها نمیبرد..
امام صادق(ع) فرمودند:
خداوند كمترين كاري كه درباره گناهکار انجـام مـیدهد اين است كـه او را از لـذّت مـناجـات محـروم ميسـازد.
📚 معراجالسعادة، صفحه۶۷۳
@seraj1397
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حکایتــــــــ...
📍داستان سلطان محمود و دو گــدا.
"کار خوبه خدا درست کنه، سلطان محمود خــرِ کیــه"
@seraj1397
.
#حکایتــــــــ...
از ماست که برماست
درخت جوانی نزد درخت پیری رفت و گفت: «خبر داری که چیزی آمده که ما را میبُرد و از پایمان میاندازد؟!»
درخت پیر گفت: «برو ببین از ما هم چیزی همراه او هست؟»
درخت جوان رفت و دید سری از آهن و دستهای از چوب دارد. پس نزد درخت پیر برگشت و گفت: «سرش آهن و تنهاش چوب است.»
درخت پیـر آهی کشید و گفت:
«از ماست که بر ماست!»
@seraj1397
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حکایتــــــــ...
🎞 داستان پیرمردی که میخواست به شهری که هفت تا دروازه داشت بره
@seraj1397
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حکایتــــــــ...
🎞 حکایت مــرد کشاورز و صدراعظم امیـــرکبیــــر
@seraj1397
.
#حکایتــــــــ...
روزی سلطان محمّدخدابنده بر همسر خود خشم گرفت و در یک جلسه او را سه طلاقه کرد؛ ولی بدلیل علاقۀ بسیاری که به وی داشت، خیلی زود از کردارِ خویش پشیمان شد و به همین خاطر عالمان سنّی را دعوت نمود و از آنان مشورت خواست.
آنها گفتند: هیچ راهی وجود ندارد، مگر این که نخست فرد محلّل (فردی غیر از سلطان) با او ازدواج کند, سپس مجدداً سلطان میتواند با او ازدواج کند.
سلطان گفت: برای من پذیرشِ این امر، بسیار سخت است. آیا راه دیگری وجود ندارد؟ شما علما در بسیاری از مسائل با یکدیگر اختلافِ نظر دارید، فقط در همین یک مسئله همه باهم اتفاق نظر دارید؟! گفتند : بلـه.
در این هنگام یکی از مشاوران اجازۀ سخن خواست و اظهار داشت:
جناب سلطان! در شهر علامهای زندگی میکند که چنین طلاقی را باطل میداند، خوب است او را نیز احضار نموده و نظر او را جویا شوید. (منظورِ وی، علامه حلّی بود.)
عالمان سنی بر آشفتند و گفتند: آن عالم، رافضی مذهب بوده و رافضیان افرادی کمعقل و بیخِرَد میباشند و اصلا در شأنِ سلطان نیست که چنین فردی را به حضور بپذیرد.
سلطان گفت: به هرحال دیدن او خالی از فایده نیست و دستور داد علامه حلّی را در محضر او احضار نمایند.
وقتی علامه وارد مجلس سلطان محمّد خدابنده شد، علمای مذاهب چهارگانهی اهلسنت نیز در آن جلسه حاضر بودند.
علامه بدون هیچ ترس و واهمهای نعلینِ (کفش) خود را به دست گرفت و خطاب به همۀ حاضران سلام کرد و آنگاه یک راست به سمت سلطان رفت و در کنار او نشست.
عالمان سنی رو به سلطان کرده و گفتند :
دیدید؟ ما نگفتیم شیعیان، افرادی سبک سر و بیعقل میباشند؟!
سلطان گفت: او عالِم است.
دربارۀ رفتار او از خودش سؤال کنید.
آنها به علامه گفتند: چرا به سلطان سجده نکردی و آداب تشریفاتِ حضور را بجا نیاوردی؟!
علامه گفت: رسولِ خدا از هر سلطانی برتر و بالاتر بود و کسی بر او سجده نکرد، بلکه فقط به آن حضرت سلام میکردند و خدای تعالی نیز فرموده است:
«چون داخل خانهای شدید به یکدیگر سلام کنید، سلام و درودی که نزد خداوند مبارک و پاک است.»
از سوی دیگر به اتفاق ما و شما، سجده برای غیر خدا حرام است.
پرسیدند: چرا جسارت کردی و کنار سلطان نشستی؟ علامه پاسخ داد: چون جای دیگری برای
نشستن نبود و از طرفی سلطان و غیرسلطان با یکدیگر مساویاند و این جسارت به محضر سلطان نیست.
پرسیدند: چرا کفشهای خود را به داخل مجلس آوردی؟ آیا هیچ آدم عاقلی در محضرِ سلطان و چنین مجلسی این گونه رفتار میکند؟!
علامه گفت: ترسیدم حَنَفـیها کفش هایم را بدزدند همانگونه که ابوحنیفه، نعلینِ رسول اکرم را دزدید.
علمای حنفیِ حاضر در آن مجلس برآشفتند و فریاد زدند: چرا دروغ میگویی؟ این تهمت است. ابوحنیفه کجا و زمان پیامبر کجا؟ ابوحنیفه صد سال پس از پیامبر تازه به دنیا آمد.
علامه گفت: ببخشید اشتباه از من بود.
احتمالا شافعی، نعلینِ پیامبر را سرقت کرده است. این بار صدای شافعیها درآمد که شافعی در روز مرگِ ابوحنیفه و دویست سال پس از شهادت پیامبر دیده به جهان گشوده است.
علامه گفت: چه میدانم! شاید کار مالِک بوده است. علمای مالکی هم مثل حنفیها و شافعیها و به همان شیوه اعتراض کردند.
علامه گفت:
پس فقط احمدبنحنبل میماند. قطعا سارق احمدبنحَنبل است. حنبلیها هم برآشفتند و به اعتراض و انکار پرداختند.
در این لحظه علامه رو به سلطان کرد و گفت: جناب سلطان! ملاحظه کردید که اینان اقرار کردند هیچ یک از رؤسای این مذاهبِ چهارگانۀ اهل سنت در زمان حیات رسول خدا حاضر نبودهاند و حتی صحابۀ آن حضرت را هم ندیدهاند...
سلطان گفت: آیا این حرف صحیح است؟ عالمان سنی گفتند: بله هیچ یک از این چهار نفری (که رئیس مذاهب اهل سنت میباشند) رسول خدا و صحابۀ آن حضرت را درک نکردهاند.
آنگاه علامه گفت: ولی ما شیعیان، پیرو آن آقایی هستیم که به منزلۀ نَفس و جانِ رسول خدا بود و از کودکی در دامان پیامبر پرورش یافت و بارها و بارها از سوی آن حضرت به عنوان وصی و جانشین رسول خدا معرفی شد.
سلطان که متوجه حقانیت مذهب شیعه شده بود،
پرسید: نظر شیعه دربارۀ این طلاق چیست؟
علامه پرسدید: آیا جنابعالی طلاق را در سه مجلس و در محضر دو نفرِ عادل، جاری نمودهاید؟
سلطان گفت: نه!
علامه گفت: در این صورت طلاق باطل میباشد چون فاقد شرایط صحت است. آنگاه سلطان محمّد خدابنده به دست علامه #شیعه شد و به حاکمان شهرهای تحت فرمانش نامه نوشت که از این پس با نام ائمه ۱۲گانهٔ شیعه خطبه بخوانند و به نام ائمە اطهار، سکه ضرب کنند و نام آنان را بر در و دیوار مساجد و مشاهد مشرفه حک نمایند.
@seraj1397
.
#حکایتــــــــ...
روزی شخص اعرابی از بازار عبور میکرد که چشمش به دکان خوراکپزی افتاد، از بخاری که از سر دیگ بلند میشد خوشش آمد. تکه نانی که داشت بر سر آن میگرفت و میخورد.
هنگام رفتن صاحب دکان گفت: تو از بخار دیگ من استفاده کردی و باید پولش را بدهی!
مردم جمع شدند. مرد بیچاره که از همهجا درمانده بود بهلول را دید که از آنجا میگذشت، از بهلول تقاضای قضاوت کرد.
بهلول به آشپز گفت: آیا این مرد از غذای تو خورده است؟
آشپز گفت: نه ولی از بوی آن استفاده کرده است.
بهلول چند سکه نقره از جیبش در آورد و به آشپز نشان داد و به زمین ریخت و گفت: ای آشپز صدای پول را تحویل بگیر.
آشپز با کمال تحیر گفت: این چه طرز پول دادن است؟
بهلول گفت: مطابق عدالت است. کسی که بوی غذا را بفروشد در عوض باید صدای پول دریافت کند.
@seraj1397
.