#حکایتــــــــ...
در زمان فتحعلی شاه قاجار از طرف يكی از دولتهای خارجی بستهای به عنوان هديه به دربار رسيد و شاه قصد گشودن آن را كرد.
"اسماعيلخان" كه جزء ملتزمين بود
و از فرماندهان فتحعلی شاه، از شاه استدعا كرد اين كار در محوطه كاخ به وسيله خدمتگزاران انجام شود؛ چرا که احتمال سوء قصد را نمیتوان
از نظر دور داشت.
اتفاقا هنگام باز كردن بسته منفجر شد و خساراتی هم به بار آورد.
فتحعلی شاه با اطلاع از اين امر، دستور داد برای اين دورانديشی،
هموزنِ سردار اسماعيلخان سكههای طلا به او مرحمت شود؛ چنين كردند و اسماعيلخان معروف به "زر ريز خان" شد!
اسماعیلخان هم که ارادت ویژهای
به امام رضا (ع) داشت، طلاها را صرف ساختن جایگاه آن سنگاب کرد، تا گنبد و پایههای سقاخانه با روکشی از طلا مزین شود.
از آن زمان این سقاخانه را به "سقاخانهٔ اسماعیل طلا" میشناسند!
@seraj1397
.
#حکایتــــــــ...
🔴 نه خانـی آمده و نه خانـی رفته
فقیری در آرزوی ثروتمند شدن بود و خربزهای میخرد تا برای شادی همسرش به خانه ببرد.
وی پس از خرید خربزه بین راه زیر سایهٔ درختی مینشیند و نمیتواند به وسوسه خوردن خربزه و همزمان آرزوی زندگی مثل ثروتمندان و خانها غالب شود.
با خود میگوید بهتر است برشی از خربزه بخورم و باقی را بر سر راه بگذارم تا رهگذران ببیند و تصوّر کنند خانـی از اینجا گذشته و باقی خربزه را برای رهگذران باقی گذاشته.
پس از خوردن برشی از خربزه با خود گفت بهتر است کل خربزه را بخورم و پوستش را رها کنم تا رهگذران تصوّر کنند خانی که اینجا بوده ملازمانی هم داشته.
بعداز خوردن کل خربزه هرچه میکند نمیتواند به وسوسه خوردن پوست خربزه غالب شود و با خود میگوید بهتر است پوست خربزه را هم بخورم تا رهگذران بیندیشند که خان اسبی هم داشته است.
دست آخر تخمها و هرچه باقی مانده را هم میخورد.
وقتی میبیند چیزی از خربزه باقی نمانده میگوید:
حالا "نه خانی آمده و نه خانی رفته".
این ضربالمثل معمولا در مواردی به کار میرود که شخصی از انجام کار یا تعهد و یا از پیگیری کاری که قصد انجامش را داشته پشیمان میشود.
@seraj1397
.
#حکایتــــــــ...
پادشاهی وزيری داشت كه هر اتفاقی میافتاد میگفت: خيــر است!!
روزی دست پادشاه در سنگلاخها گير كرد و مجبور شدند انگشتش را قطع كنند، وزير در صحنه حاضر بود گفت: خير است!
پادشاه از درد به خود میپيچيد، از رفتار وزير عصبی شد، او را به زندان انداخت،
یک سال بعد پادشاه كه برای شكار به كوه رفته بود، در دام قبيلهای گرفتار شد كه بنابر اعتقادات خود، هر سال یکنفر را كه دينش با آنها مختلف بود، سر میبرند و لازمه اعدام آن شخص اين بود كه بدنش سالم باشد.
وقتی ديدند اسير، يكی از انگشتانش قطع شده، وی را رها كردند آنجا بود كه پادشاه به ياد حرف وزير افتاد كه زمان قطع انگشتش گفته بود: خير است!
پادشاه دستور آزادی وزير را داد وقتی وزير آزاد شد و ماجرای اسارت پادشاه را از زبان او شنيد، گفت: خير است!
پادشاه گفت: ديگر چرا؟؟؟
وزير گفت: از اين جهت خير است كه اگر مرا به زندان نينداخته بودی و زمان اسارت به همراهت بودم، مرا بجای تو اعدام میكردند!
در طريقت هرچه پيش سالك آيد خير اوست
در صراط مستقيم ای دل كسی گمراه نيست...
@seraj1397
.
#حکایتــــــــ...
🔴 تفـــرقــه انگلیســـی!
در زمان قاجار در کنار سفارت حکومت عثمانی در تهران، مسجد کوچکی وجود داشت.
امامجماعت آن مسجد میگوید:
شخص روضهخوانی هر روز صبح به مسجد میآمد و روضه حضرت زهراء(س) را میخواند و به خلیفه دوم و به اهلسنت ناسزا میگوید...
و این درحالی بود که افراد سفارت و تبعـه آن اهلسنّت بودند و برای نماز به آن مسجد میآمدند.
روزی به او گفتــم:
تو به چه دلیل هر روز همین روضه را میخوانی و همان ناسزا را تکرار میکنی؟ مگر روضه دیگری بلد نیستی؟!
او در پاسخ گفت:
بلــدم؛ ولی من یکنفر بانی دارم که روزی پنج ریال به من میدهد و میگوید همین روضه را با این کیفیت بخوان.
از او خواستم مشخصات و نشانی بانی را به من بدهد...
فهمیدم که بانی یک کاسب مغازهدار است.
به سراغش رفتم و جریان را از او پرسیدم. او گفت: نـه من بانی نیستم،
شخصی روزی دو تومان به من میدهد تا در آن مسجد چنین روضهای خوانده شود.
پنج ریال به آن روضهخوان میدهم و پانزده ریال را خودم برمیدارم.
باز جریان را پیگیری کردم، سرانجام با یازده واسطه!!! معلوم شد که از طرفِ سفارت انگلستان روزی 25 تومان برای این روضهخوانی با این کیفیت مخصوص (برای ایجاد تفرقه بین ایران شیعی و حکومت عثمانی سنی) داده میشود که پس از طی مراحل و دست به دست گشتن، پنج ریال برای آن روضهخوان بیچاره میماند!
@seraj1397
.
#حکایتــــــــ...
🔴 عـذر سلـطان مقتـدر
سلطان مَلکشاه سلجوقی، بر فقیهی گوشهنشین و عارفی عزلتگزین وارد شد. حکیم سرگرم مطالعه بود و سر برنداشت و به ملک شاه تواضع نکرد بدانسان که سلطان به خشم اندر شد و به او گفت:
آیا تو نمیدانی من کیستم؟ من آن سلطان مقتدریام که فلان گردنکش را به خواری کشتم و فلان یاغی را به غل و زنجیر کشیدم و کشوری را به تصرف در آوردم.
حکیم خندید و گفت: من نیرومندتر از تو هستم، زیرا من کسی را کشتم که تو اسیر چنگال بیرحم او هستی.
شاه با حیرت پرسید: او کیست؟
حکیم به نرمی پاسخ داد: آن نفس است؛ من نفس اماره خود را کشتهام ولی تو هنوز اسیر نفس اماره خودی. اگر اسیر او نبودی، از من نمیخواستی که پیش پای تو به خاک افتم و عبادت خدا بشکنم و ستایش کسی را کنم که چون من انسان است.
ملک شاه از شنیدن این سخن شرمنده شد و عذر خطای گذشته خود را خواست.
@seraj1397
.
#حکایتــــــــ...
مـلّا مهــرعلی خـویی، روزی در کوچه دید دو کودک بر سر یک گردو با هم دعوا میکنند.
به خاطر یک گردو یکی زد چشم دیگری را با چوب کور کرد.
یکی را درد چشم گرفت و دیگری را ترس چشم درآوردن، گردو را روی زمین رها کردند و از محل دور شدند.
مـلا رفت گردو را برداشت و شکست و دید، گردو از مغز تهی است. گریه کرد. پرسیدند تو چرا گریه میکنی؟
گفت: از نادانی و حس کودکانه، سر گردویی دعوا میکردند که پوچ بود و مغزی هم نداشت.
دنیا نیز چنین است، مانند گردویی است بدون مغز! که بر سر آن میجنگیم و وقتی خسته شدیم و آسیب به خود رساندیم و یا پیر شدیم، چنین رها کرده و برای همیشه میرویم.
@seraj1397
.
1.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#حکایتــــــــ...
📓 بهلـول و کفشدوز طمعـکار
@seraj1397
.
#حکایتــــــــ...
🔴 یک راز
روزی از روزها در جنگلی سرسبز روباهی درصدد شکار یک خارپشت بود؛ روباه از خارهای خارپشت میترسید و نمیتوانست به خارپشت نزدیک شود.
خارپشت با کلاغ نیز دوستی داشت، کلاغ هم به پوشش سختِ خارپشت غبطه میخورد.
روزی کلاغ به خارپشت گفت: پوشش تو بسیار خوب است؛ حتی روباه هم نمیتواند تو را صید کند.
خارپشت با شنیدن تمجید کلاغ گفت: درسته اما پوشش من نیز نقطهی ضعفی دارد.
هنگامی که بدنم را جمع میکنم، در شکم من یک سوراخ کوچک دیده میشود. اگر این سوراخ آسیب ببیند، تمام بدن من شروع به خارش خواهد کرد و قدرت دفاعی من کم خواهد شد.
کلاغ با شنیدن سخنان خارپشت بسیار تعجب کرد و در اندیشه نقطه ضعف خارپشت بود.
خارپشت سپس به کلاغ گفت: این راز را فقط به تو گفتم.
باید آن را حفظ کنی، زیرا اگر روباه این راز را بداند، مرا شکار خواهد کرد.
کلاغ سوگند خورد و گفت: راحت باش، تو دوست من هستی، چطور می توانم به تو خیانت کنم؟
چندی بعد کلاغ به چنگ روباه افتاد، زمانی که روباه میخواست کلاغ را بخورد، کلاغ به یاد خارپشت افتاد و به روباه گفت: برادر عزیزم، شنیدهام که تو میخواهی مـزه گوشت خارپشت را بچشی.
اگر مرا آزاد کنی، راز خارپشت را به تو میگویم و تو میتوانی خارپشت را بگیری.
روباه با شنیدن حرفهای کلاغ او را آزاد کرد، سپس کلاغ راز خارپشت را به روباه گفت و روباه توانست با دانستن این راز خارپشت بینوا را شکار کند.
هنگامی که روباه خارپشت را در دهان گرفت، خارپشت با ناامیدی گفت: کلاغ، تو گفته بودی که راز مرا حفظ میکنی؛ پس چرا به من خیانت کردی؟!
✍ این داستان خیانت کلاغ نیست، بلکه خارپشت با افشای راز خود در واقع به خودش خیانت کرد.
این تجربهای است برای همهی ما انسانها که بدانیم رازی که برای دیگری افشا شد، روزی برای همه فاش خواهد شد. در واقع انسانها هستند که باید رازدار بوده و راز خود را نگه دارند تا کسی از آن مطلع نشود و آن را در معرض خطر و آسیب قرار ندهد.
@seraj1397
.
#حکایتــــــــ...
🔴 حکایت مــورِ با همـت
مـوری را دیدند به زورمندی
كمر بسته و ملخی را ده برابر خود برداشته.
به تعجب گفتند:
"این مور را ببینید كه با این
ناتوانی باری به این گرانی چون مىكشد؟"
مور چون این سخن بشنید بخندید و گفت:
"مردان، بار را با نیروی همّت
و بازوی حمیّـت كشند،
نه به قــوّت تن و ضخامت بدن."
📚 برگرفته از "بهارستان" جامـی
@seraj1397
.
#حکایتــــــــ...
‼️ کفــران نعمــت
امام صادق (ع) میفرماید: در گذشته قومی بود که در کنار رودخانه بزرگ و پر آبی زندگی میکردند و در نعمت غوطهور شده بودند. آنچنان که مغز گندم را تهیه میکردند و از آن، نانی درست مینمودند که بعنوان وسیله تطهیرِ نجاست مورد استفاده قرار میدادند و بوسیله آن، نجاست کودکان خود را پاک مینمودند!
تا جایی این کار را انجام دادند که کوهی بزرگ از این نانهای نجس فراهم آمد!
روزی مردی صالح بر آنها عبور کرد و در این هنگام، زنی مشغول پاک کردن نجاست کودکش بوسیله نان بود.
آن مرد به آنان گفت وای بر شما، از خدا بترسید و نعمتی را که به شما ارزانی داشته تغییر ندهید.
آن زن در جواب او گفت گویا تو می خواهی ما را از گرسنگی بترسانی، هان! تا زمانی که آب رودخانه ما جاری است، به هیچ وجه ترسی از گرسنگی نداریم.
آنگاه امام صادق (علیهالسلام) فرمود پس خداوند عزتمند بر آنها خشم آورد و آن رودخانه را بسیار کم آب نمود و باران را از آنان دریغ فرمود و گیاهان زمین را نرویاند. پس آنها آنچه در اختیار داشتند خوردند. سپس در اثر گرسنگی، مجبور شدند از آن کوه نان استفاده نمایند و آن نانهای نجس را بطور دقیق با تـرازو بین خود تقسیم کنند!
📚 بحارالانوار، ج۱۴، ص۱۴۴
@seraj1397
.
#حکایتــــــــ...
‼️ فکر میکردم تو بیداری!
مردی به دربار کریمخان زند میرود و با ناله و فریاد میخواهد تا کریمخان را ملاقات کند...
سربازان مانع ورودش میشوند!
خان زند در حال کشیدن قلیان ناله و فریاد مردی را میشنود و میپرسد ماجرا چیست؟
پس از گزارش سربازان به خان؛ وی دستور میدهد که مرد را به حضورش ببرند...
مرد به حضور خان زند میرسد و کریمخان از وی میپرسد: چه شده است چنین ناله و فریاد میکنی؟
مرد با درشتی میگوید:
دزد، همه اموالم را برده و الان هیچ چیزی در بساط ندارم!
خان میپرسد: وقتی اموالت به سرقت میرفت تو کجا بودی؟!
مرد میگوید: من خوابیده بودم!!!
خان میگوید:
خب چرا خوابیدی که مالت را ببرند؟
مرد در این لحظه آنچنان پاسخی میدهد که استدلالش در تاریخ ماندگار میشود و سرمشق آزادی خواهان میشود ...
مرد میگوید: من خوابیده بودم، چون فکر میکردم تو بیداری...!
خان بزرگ زند لحظهای سکوت میکند و سپس دستور میدهد خسارتش از خزانه جبران کنند و در آخر میگوید: این مرد راست میگوید ما باید بیدار باشیم...
@seraj1397
.
#حکایتــــــــ...
🔴 دهــــن بیـــنــی
مردی در کنار جاده، دکـهای درست کرد و در آن ساندویچ میفروخت.
چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت، چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمیخواند.
او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچهای خود را شرح داده بود.
خودش هم کنار دکهاش میایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق میکرد و مردم هم میخریدند.
کارش بالا گـرفت
لذا او ابزار کارش را زیادتر کرد.
وقتی پسرش از مدرسه نزد او آمد ... به کمک او پرداخت.
سپس کمکم وضع عوض شد.
پسرش گفت: پدرجان، مگر به اخبار رادیو گوش ندادهای؟ اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پیدا کند کار همه خراب خواهد شد و شاید یک کسادی عمومی به وجود بیاد.
باید خودت را برای این کسادی آماده کنی.
پدر با خود فکر کرد هرچه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار رادیو گوش میدهد و روزنامه هم میخواند پس حتماً آنچه میگوید صحیح است!
بنابراین کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر در کنار دکـه خود نمیایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمیکرد.
فروش او ناگهان شدیداً کاهش یافت!
او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: پسرجان حق با توست.
کسادی عمومی شروع شده است!
✍ آنتونی رابیـنز یک حرف خوبی در این باره زده که جالبه بدونید: اندیشههای خود را شکل ببخشید در غیر اینصورت دیگران اندیشههای شما را شکل میدهند. خواسته های خود را عملی سازید وگرنه دیگران برای شما برنامه ریزی میکنند.
@seraj1397
.