139-12.mp3
زمان:
حجم:
1.01M
✍ مـــــــروّت را نکـشیــــــــد!
#حکایتــــــــ...
@seraj1397
.
#حکایتــــــــ...
🔴 شهیــدی که همچنان در برزخ گیـــر بـود!!
❌ اتفاقــی بسیار تکاندهنـــده...
در یکی از همین شهرستانهای جاده امام رضا علیهالسلام (تهران تا مشهد) عالِم دینی زندگی میکند، ایشان با شخصی رابطه دوستی داشت که آن شخص به شهادت رسیده بود.
یک شب در عالم رؤیا خواب دوست شهیدِ خود را میبیند و از وی در مورد احوالات عالم بررخاش سوال میکند.
شهید به وی میگوید گیــر کردم و بلاتکلیف هستم!!
عالِم سوال میکند تو دیگه چرا؟ تو که شهید هستی و به محض ریختن خونت باید تمام اعمال ناصالحت پاک شده باشد؟!
شهید میگوید بله همین طور است ولی یک گیــر بزرگ دارم!
عالِم سوال میکند چه گیـری؟!
شهید میگوید: در زمان حیاتم کارمند حراست آموزش و پرورش شهرستانِ ... بودم. یکروز متوجه شدم کارمند خانمی در اتاق خود تخلّفی انجام داده، لذا حسب وظیفه با او برخورد کردم که منتج به اخراج وی شد و همه همکاران نیز متوجّه تخلف وی شدند! از آنجا که شهر طوری بود که اگثراً یکدیگر را میشناختند دیگران نیز متوجّه تخلف آن خانم همکار شدند!
و حالا در بررخ خود بلاتکلیف هستم تا حقالناسی که بر گردن دارم مرتفع شود. و تا آن خانم رضایت ندهد گیـر هستم تا روز محشر و سر پل صراط!
این عالِم میگوید با آشفتگی از خواب بیدار شدم، صبح شده بلافاصله به آموزشوپرورش شهر مراجعه و چون فردی شناخته شده دینی بودم مشخصات و آدرس آن خانم را در اختیارم قرار دادند.
به درب منزل آن زن مراجعه و مسئله خواب را برایش بازگو نمودم و از ایشان درخواست کردم از حق خود نسبت به شهید بگذرد.
خانم نپذیرفت!
گفتم حاضرم از مال خود که طاهر و پاک است بهمدت ۱۵ سال حقوقت که زمان اخراجت از محل کار است را پرداخت کنم.
خانم قبــــول نکــرد!
گفتم به همراه حقوق، اضافهکارت را نیز خواهم داد.
باز قبول نکرد!
هرچه خواهش و التماس کردم قبول نکرد!
زن یک جمله گفت: خسارت مالیام را جبران میکنید، آبروی رفتهام را چه میکنید؟!
زن گفت ۱۵ سال است به ندرت از منزل بیرون میرم چرا که از مردم خجالت میکشم و قسم خوردهام از این فــرد نگذرم تا سر پل صراط و روز حسابرسی و دادخواهی... گفت من در خلوت خود گناهی کرده بودم که کسی از آن اطلاع نداشت و خدا میدانست حال این فرد از کجا فهیمد نمیدانم، اخراجم کردن اشکالی نداشت، چرا آبرویم را بردند و همگان فهمیدن من چه گناهی کردهام!
این عالم میفرمود دست خالی از منزل زن خارج شدم و نتوانستم برای خلاصی آن شهید کاری کنم!!! 😔
نکتـــــــــــه:
این شهید بود که سر یک حقالناس گیــر افتاده مراقب خودمان باشیم!
@seraj1397
.
#حکایتــــــــ...
🔴 از این ستون به اون ستون فرجه
مردی گناهکار در آستانهی دار زدن بود. او به فرماندار شهر گفت: واپسین خواستهٔ مـرا برآورده کنید.
به من مهلت دهید بروم از مادرم که در شهر دوردستی است خداحافظی کنم . من قول میدهم بازگردم.
فرماندار و مردمان با شگفتی و ریشخند بدو نگریست.
با این حال فرماندار به مردمان تماشاگر گفت: چه کسی ضمانت این مرد را میکند؟
ولی کسی را یارای ضمانت نبود.
مرد گناهکار با خواری و زاری گفت: ای مردم شما میدانید كه من در این شهر بیگانهام و آشنایی ندارم. یک نفر برای خشنودی خدا ضامن شود تا من بروم با مادرم بدرود گویم و بازگردم.
ناگه یکی از میان مردمان گفت: من ضامن میشوم. اگر نیامد به جای او مرا بكشید!
فرماندار شهر در میان ناباوری همگان پذیرفت.
ضامن را زندانی كردند و مرد محكوم از چنگال مرگ گریخت.
روز موعود رسید و محكوم نیامد.
ضامن را به ستون بستند تا دارش بزنند، مردِ ضامن درخواست كرد:
مرا از این ستون ببرید و به آن ستون ببندید.
پرسیدند: چرا ؟ !
گفت: از این ستون به آن ستون فرج است. پذیرفتند و او را بردند به ستون دیگر بستند؛ که در این میان مرد محکوم فریاد زنان بازگشت.
محكوم از راه رسید، ضامن را رهایی داد و ریسمان مرگ را به گردن خود انداخت.
فرماندار با دیدن این وفای به عهـد، مرد گنهکار را بخشید و ضامن نیز با از این ستون به آن ستون رفتن از
مرگ رهایی یافت.
از آن پس به کسی که گرفتاری بزرگی برایش پیش بیاید و ناامید شود میگویند: از این ستون به آن ستون فرج است. یعنی تو کاری انجام بده هرچند به نظر بیسود باشد ولی شاید همان کار مایهی رهایی و پیروزی تو شود.
@seraj1397
.
💎 #حکایتــــــــ...
نقل است که تیمور لنگ پس از تسخیر شیراز کسی را به نزد خواجه حافظ شاعر نامدار فرستاد، که تیمور آوازهی او و اشعارش را بسیار شنیده بود.
خواجه حافظ بیامد و در آن زمان چندان پیر بود و جامهای مندرس بر تن داشت.
تیمور به حافظ گفت: من همه روی زمین را به ضرب شمشیر خراب کردهام تا سمرقند و بخارا را آباد کنم؛آنگاه، تو مردک به یک خال هندوی ترک شیرازی، سمرقند و بخارای ما را میفروشی؟! چنانکه در این بیت گفتهای:
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
خواجه حافظ زمین ادب را بوسه داد و گفت: ای سلطان عالم "از همین بخشندگیهاست، که بدین روز افتادهام!"
تیمور از این سخن خرسند شد و به حافظ اکرام و احترام بسیار کرد و او را بسیار هــدیهها داد.
@seraj1397
.
💎 #حکایتــــــــ...
روزی بازرگانی خرش را که دو گـونی بزرگ بر دوش داشت به زور ميكشيد، تا به مرد حکیمی رسيد.
حکیم پرسيد چه بر دوش خَـر داری كه سنگين است و راه نمیرود؟
پاسخ داد يك طرف گندم و طرف ديگر سنگ!
حکیم پرسيد به جايی كه ميروی سنگ كمياب است؟
پاسخ داد خيـر؛ به منظور حفظ تعادل طرف ديگر سنگ ريختم.
حکیم دانا سنگ را خالی كرد و گندم را به دو قسمت تقسيم نمود و به او گفت حال خود نيز سوار شو و برو به سلامت.
مرد کاسب وقتی چند قدمی به راحتی با خَـر خود رفت، برگشت و پرسيد با اين همه دانش چقدر ثروت داری؟
حکیم گفت هيــــــچ!
مـرد کاسب فوراً از خــر پیاده شد و شرايط را به شكل اول باز گرداند و گفت من با این نادانی خيلی بيشتر از تو دارم، پس علــم تو مال خودت و شروع كرد به كشيدن خَر و رفت!
@seraj1397
.
💎 #حکایتــــــــ...
دهقان پیــری با ناله میگفت:
ارباب…
آخر درد من یکی دوتا نیست، با وجود این همه بدبختی نمیدانم دیگر خدا چرا با من لـج کرده و چشم تنها دخترم را چپ آفریده است. دخترم همه چیز را دوتا میبینـد...!
ارباب پرخاش کرد که: بدبخت، چهل سال است نان مرا زهرمار میکنی، مگر کور هستی نمیبینی که چشم دختر من هم چپ است؟!
دهقان گفت: چرا ارباب میبینم اما چیزی که هست؛ دختر شما همهی این خوشبختیها را "دو تا" میبیند،
ولی دختر من، این همه بدبختی را ...
@seraj1397
.
#حکایتــــــــ...
ملا مهرعلی خویی در مسجد نشسته بود که جوانی برای سوالی نزد او آمد و گفت: پدرم قصاب است و در ترازو کم فروشی میکند، اما چرا خدا در این دنیا عذابش نمیکند؟ آیا خدا هوای ثروتمندان را بیشتر دارد؟
ملا مهرعلی گفت: بیا با هم مغازه پدرت برویم...
وارد مغازه پدر شدند. ملا مهرعلی از پدرش پرسید: این همه خرمگس های زرد آیا فقط در قصابی تو وجود دارد؟ قصاب گفت: ای شیخ درست گفتی من نمیدانم چرا همه خرمگس های شهر در قصابی من جمع شده و روی گوشتهای من مینشینند؟
ملا گفت: به خاطر اینکه هر روز ۲ کیلو کمفروشی میکنی، هر روز دوهزار خرمگس مأمور هستند دو کیلو از گوشتهای حرام را که جمع میکنی جلوی چشمان تو بخورند و کاری از دست تو بر نیاید!
ملا مهرعلی به انتهای مغازه رفت و چوب کوچکی از سقف را کنار زد، به ناگاه دیدند که زنبورهایی هم کندوی عسلی در کنار چوب سقف قصابی ساختهاند که عسلها شهد فراوانی دارد که قصاب از آن بیخبر بود.
رو به پسر قصاب کرد و گفت: پدرت هر ماه قدری گوشت اندازه کف دست به پیرزنی بینوا میبخشد و این زنبورهای عسل هم هدیه خدا به او بخاطر این بخشش است.
ملاعلی رو به پسر کرد و گفت: ای پسر بدان که او (خدا) حرام را بر میدارد و حلال را بر میگرداند هرچند حرام را جمع میکنی و حلال را میبخشی. پس ذرهای در عدالت او در این دنیا بر خود تردید راه نده.
@seraj1397
.
#حکایتــــــــ...
‼️ ماست و خیــار شاهــانه
گویند: روزی امیرکبیر که از حیف و میل شدن سفرههای دربار به تنگ آمده بود، به ناصرالدین شاه پیشنهاد کرد که برای یک روز آنچه رعیت میخورند، میل کند!
شاه پرسید مگر رعیت ما چه میخورند؟!
امیرکبیر گفت: ماست و خیار!
ناصرالدین شاه سرآشپز را صدا زد گفت که برای ناهار فردایمان ماست و خیار درست کنید...
سر آشپز دستور تهیه مواد زیر را به تدارکچی برای ماست خیار شاهی داد:
ماست پرچرب اعلا
خیار قلمی ورامین
گردوی مغز سفید بانه
پیاز اعلای همدان
کشمش بدون هسته
نان دو آتیشۀ خاشخاش
سبزیهای بهاری اعلا و …..
ناصرالدین شاه بعد از اینکه یک شکم سیر ماست و خیار خورد،
به امیرکبیر گفت:
رعایای پدرسوخته چه غذاهایی میخورند و ما بیخبــریم! 😁
@seraj1397
.
#حکایتــــــــ...
🔴 امتحان کردنِ دو رفیق توسط شاهعباس در راه مشهد…
در راه مشهد شاهعباس تصمیم گرفت دو مردِ بزرگ را امتحان کند.
به "شیخ بهایی" که اسبش جلو میرفت گفت: این میرداماد چقدر بیعرضه است اسبش دائم عقب میماند!
شیخ بهائی گفت: کوهی از علم و دانش برآن اسب سوار است، حیوان کشش اینهمه عظمت را ندارد.
ساعتی بعد عقب ماند به "میرداماد" گفت: این شیخ بهائی رعایت نمیکند، دائم جلو می تازد.
میرداماد گفت: اسب او از این که آدم بزرگی چون شیخ بهائی بر پشتش سوار است سر از پا نمیشناسد و میخواهد از شوق بال در آورد!
✍ نکتــــــــه:
این است رسم رفاقت، در غیابِ یکدیگر "حافظ آبروی هم" باشیم.
@seraj1397
.
#حکایتــــــــ...
🔴 خدایی که سختیهای تو را میبیند، تلاش تو را هم میبیند... بیخیال نشو!
دختر زیبای شاهعباس فرار کرده بود و در کوچه و خیابان میگذشت تا شب به حجره یک طلبــه پناه برد.
به او گفت از خانواده مهمیست که اگر به او پناه ندهد، بیچارهاش میکند...
آقا محمدباقر هم ناگزیر به او پناه داد... دختر زیبای شاه، شب در حجره خوابید... اما محمدباقر تا صبح نخوابید و دانه دانه انگشتانش را روی چراغ میسوزاند تا مبادا مغلوب وسوسههایش شود...
صبح شد، دختــر و طلبــه را گرفتند و به دربار بردند... شاه گفت وسوسه نشدی؟ طلبه انگشتان سوختهاش را نشان داد. شاه از تقوای طلبـه خوشش آمد و به دخترش پیشنهاد ازدواج با او را داد و دختر قبول کرد!
و محمدباقر استرآبادی، شد «محمدباقر میرداماد»، استـادِ ملاصدرا و دامادِ شاه ایران! 😊
همیشه نهایتِ تلاشتو بکن
تا نتیجهی شیرینشو ببینی
@seraj1397
.
#حکایتــــــــ...
مردی نزد عالمی از پدرش شکایت کرد. گفت: پدرم مرا بسیار آزار میدهد. پیر شده است و از من میخواهد یک روز در مزرعه گندم بکارم روز دیگر میگوید پنبه بکار و خودش هم نمیداند دنبال چیست؟ مرا با این بهانهگیریهایش خسته کرده است… بگو چه کنم؟
عالم گفت: با او بساز.
گفت: نمیتوانم!
عالم پرسید: آیا فرزند کوچکی در خانه داری؟
گفت: بلی.
پرسید: اگر روزی این فرزند دیوار خانه را خراب کند آیا او را میزنی؟
گفت: نه، چون اقتضای سن اوست.
پرسید: آیا او را نصیحت میکنی؟
گفت: نه چون مغزش نمیرود و…
پرسید: میدانی چرا با فرزندت چنین برخورد میکنی؟!
گفت: نــه!
گفت: چون تو دوران کودکی را طی کردهای و میدانی کودکی چیست، اما چون به سن پیری نرسیدهای و تجربهاش نکردهای، هرگز نمیتوانی اقتضای یک پیر را بفهمی!!
“در پیری انسان زود رنج میشود، گوشهگیر میشود، عصبی میشود، احساس ناتوانی میکند و… “پس ای فرزند برو و با پدرت مدارا کن اقتضای سن پیری جز این نیست.”
@seraj1397
.
#حکایتــــــــ...
زن ميانسالي با پسر شش، هفت سالهاش عقب تاكسي نشسته بود.
پسربچه داشت با آب و تاب براي مادرش تعريف ميكرد كه امروز با سه تا از دوستانش كشتي گرفته، از دو نفر برده ولي به آخري باخته است.
مادر با اشتياق به حرفهاي پسرش گوش و سفارش ميكرد كه موقع كشتي گرفتن، مواظب هم باشند.
مردي كه جلوي تاكسي نشسته بود، با حسرت گفت: «من جوان كه بودم ازدواج نكردم، ولي الان پشيمونم، چون خيلي تنهام.»
راننده كه پا به سن گذاشته بود، گفت: «من ازدواج كردم، چهارتا بچه دارم با هفت تا نوه ولي فكر كنم از شما تنهاتر باشم.»
مرد گفت: «مگه ميشه؟» راننده گفت: «زنم عمرش را داده به شما، دو تا از بچههام خارج هستند، يكيشون شهرستانه، يكي هم تهرانه كه سال تا سال خبري ازم نميگيره، نوهها هم كه هيچي.»
زني كه عقب تاكسي نشسته بود، گفت: «والا منم كه هم شوهرم زنده است، هم دو تا بچههام تو خانه هستند، تنهام.»
مرد گفت: «پس آدم بايد چيكار كنه كه تنها نباشه؟!»
ناگهان پسربچه گفت: «بايد دوست خوب داشته باشه.»
@seraj1397
.