#حکایتــــــــ...
‼️ دسـتخط کــدخــدا
دو نفر از مأمورین حکومت، سواره در زمین زراعی تاختند و مقداری از آن مزرعه را پایمال کردند.
زارعِ بیچاره گفت آخر چرا به این کشت و زرع خرابی میآورید؟
گفتند از کدخدای ده، دستخط داریم!
گفت باکی نیست.
سپس سگش را رها کرده و به طرف آن دو مأمور اشاره کرد.
سگ نیز به آن دو پرید و لباسشان را درید...
التماس کردند که بیا سگت را بگیر.
گفت دستخط کدخدا را نشانش بدهید میرود.
@seraj1397
.
#حکایتــــــــ...
ميگويند كه در زمان موسی(ع) خشکسالی پيش آمد.
آهوان در دشت، خدمت موسی رسيدند كه ما از تشنگی تلف میشويم و از خداوند متعال در خواست باران كن.
موسی به درگاه الهی شتافت و داستان آهوان را نقل نمود...
خداوند فرمود: موعد آن نرسيده،
موسی هم برای آهوان جوابِ رد آورد.
تا اينكه يكی از آهوان داوطلب شد كه برای صحبت و مناجات بالای كوه طور رود. به دوستان خود گفت: اگر من جست و خیزکنان پایین آمدم بدانيد كه باران میآيد وگرنه اميدی نيست.
آهو به بالای كوه رفت و حضرت حق به او هم جواب رد داد. اما در راه برگشت وقتی به چشمان منتظر دوستانش نگاه كرد ناراحت شد. شروع به جست و خیز کرد و با خود گفت:
دوستانم را خوشحال میكنم و توكل مینمایم. تا پایین رفتن از کوه هنوز امید هست...
تا آهو به پائين كوه رسيد باران شروع به باريدن كرد!
موسي معترضِ پروردگار شد.
خداوند به او فرمود: همان پاسخ تو را آهو نیز دریافت کرد با این تفاوت که آهو دوباره با توکل حرکت کرد و اين پاداش توكل او بود.
✍ هیچوقت نا امیــد نشويد...
شايد لحظه آخر نتيجه عوض شود، پس مجدداً توكل كنيد...
@seraj1397
.
#حکایتــــــــ...
🔴 داستان سنگ و آب
پیرمردی کنار رودخانه نشسته بود و با آرامش به سنگهایی که آب رویشان میلغزید نگاه میکرد. جوانی نزدیک شد و با صدایی پر از اضطراب گفت:
«چطور میتوانی اینقدر آرام باشی؟ مشکلاتم مثل کوه روی دوشم سنگینی میکنند!»
پیرمرد لبخندی زد و گفت:
«این سنگها را میبینی؟ سالهاست آب رویشان جاری است، اما هرگز نمیشکند. چون آب به جای تقابل، آرام از رویشان عبور میکند. گاهی لازم است به جای جنگیدن با مشکلات، بگذاری آرام از کنارت بگذرند.»
جوان لحظهای به آب نگاه کرد و گفت:
«شاید آرامش همان قدرتی است که دنبالش میگردم.»
پنــد:
گاهی بهترین راه مقابله با مشکلات، آرامش و عبور است، نه جنگیدن!
@seraj1397
.
#حکایتــــــــ...
🔴 آن ریشی که گرو میگیرند این نیست!
مرد سرشناسی نیاز به پول پیدا کرد و برای پول قرض کردن پیش تاجری رفت و چون هیچگونه ودیعهای پیدا نداشت که نزد او بگذارد، تاجر به او گفت: ریش گرو بگذار.
مرد پس از ناراحتی زیاد شانه به دست گرفت و با احتیاط تمام به شانه زدن ریش پرداخت. تا توانست تاری از آن را به دست آورد و آن را در کاغذ پیچیده و به مرد تاجر داد.
مردی از این جریان با خبر شد و به طمع گرفتن پول، پیش تاجر رفت و درخواست وام با گرویی ریش کرد. سپس با دست مقداری از ریشش را کند و جلوی تاجر گذاشت.
مرد تاجر پس از شنیدن حرفهای مرد طمعکار، درخواست او را رد کرد و به او گفت:
آن ریشی را که گرو میگذارند این ریش نیست!
پ.ن: این مثل در مورد افرادی به کار میرود که اعتبار و حیثیتی ندارند؛ ولی برای انجام در خواستشان، میخواهند ریش گرو بگذارند!
@seraj1397
.
#حکایتــــــــ...
🔴 موش آهنخوار
آوردهاند بازرگانی بود اندک مایه که قصد سفر داشت. صدمن آهن داشت که در خانه دوستی به رسم امانت گذاشت و رفت. اما دوست این امانت را فروخت و پولش را خرج کرد.
بازرگان، روزی به طلب آهن نزد وی رفت. مرد گفت: آهن تو را در انبار خانه نهادم و مراقبت تمام کرده بودم، اما آنجا موشی زندگی میکرد که تا من آگاه شوم همه را بخورد!
بازرگان گفت: راست میگویی! موش خیلی آهن دوست دارد و دندان او برخوردن آن قادر است.
دوستش خوشحال شد و پنداشت که بازرگان قانع گشته و دل از آهن برداشته. پس گفت: امروزبه خانه من مهمان باش. بازرگان گفت: فردا باز آیم.
رفت و چون به سر کوی رسید پسر مرد را با خود برد و پنهان کرد. چون بجستند از پسر اثری نشد. پس ندا در شهر دادند.
بازرگان گفت: من عقابی دیدم که کودکی میبرد. مرد فریاد برداشت که دروغ و محال است، چگونه میگویی عقاب کودکی را ببرد؟!
بازرگان خندید و گفت: در شهری که موش صدمَن آهن بتواند بخورد، عقابی کودکی بیست کیلویی را نتواند گرفت؟
مرد دانست که قصه چیست، گفت: آری موش نخورده است! پسر باز ده و آهن بستان.
هیچ چیز بدتر از آن نیست که در سخن، کریم و بخشنده باشی و در هنگام عمل سرافکنده و خجل!
حکایتی از: کلیله و دمنه
@seraj1397
.
#حکایتــــــــ...
🔴 شاه اسماعیل و قبر حافظ
آوردهاند که شاه اسماعیل سرسلسله صفویان در آن ایام که همه میکوفت و پیش میرفت به هرجا میرسید مزارها و مقبرههای مشاهیری را که به تسنّن معروف بودند از سر جوانی و تعصب ویران و با خاک یکسان میکرد.
وقتی به مقبره حافظ رسید از آنجا که هم خودش اهل ذوق و شعر بود و هم حافظ محبوب عالم پارهای تأمل و ملاحظه کرد، از اُمرا و اصحاب صلاح پرسید، حاصل مشورت این بود که متعصبان گفتند: «باید این مقبره و بنا را نیز ویران کرد چون حافظ هم رند و لاابالی بوده، هم شیعه نبوده.
یکی از اصحاب (ملاسید عبدالله تبریزی) که از بس در کارها سمج بود شاه اسماعیل به او ملّامگس لقب داده بود و همیشه همه جا او را ملامگس میخواند و این لقب او سخت مشهور و زبانزد همگان شده بود چنان که نام و عنوان اصلی او را کم کم به فراموشی سپرده بود. وی در خراب کردن مقبره حافظ از همه بیشتر اصرار میکرد و ترکتازانه داد سخن میداد!
عاقبت شاه اسماعیل گفت: «از دیوانش فال میگیریم و گرفت. خوشبختانه به دلخواه شاه اسماعیل این بیت منسوب به حافظ آمد که:
حافظ زجان محب رسول است و آل او حقا بدین گو است خداوند داورم
شاه اسماعیل خوشحال شد و لبخند خرسندی بر لب آورد و از ویران کردن مزار حافظ درگذشت.
اما ملّامگس همچنان پافشاری میکرد. شاه اسماعیل باز دیوان را برداشت گفت: ای خواجه، جواب ملامگس مبرم را هم بده و فال گرفت و گویا مورد و مقال و حال این بیت فال برآمد:
ای مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه توست
عرض خود میبری و زحمت ما میداری
منبع: مجموعه مقالات حریم سایههای سبز جلد۱، مهدی أخوان ثالث
@seraj1397
.
@sot_enghelabiسجاده ای در بالکن.mp3
زمان:
حجم:
6.33M
👈 #حکایت شگفتانگیز از زنده بودن شهـــــــدا
سجـــــــادهای در بالکــــــن!
#شهدا_زندهاند
#شهید_حمید_هاشمی
@seraj1397
.
#حکایتــــــــ...
حجی در كودكی شاگرد خياطی بود. روزی استادش كاسه عسل بـه دكان برد، خواست كه بـه كاری رود.
حجی را گفت: درين كاسه سَم اسـت، نخوری كه هلاك شوی.
گفت: من با آن چه كار دارم؟
چون استاد برفت، حجی وصله جامه بـه صراف داد و تكه نانی گرفت و با ان تمام عسل بخورد.
استاد بازآمد، وصله طلبيد،
حجي گفت: مرا مزن تا راست بگويم.
حالی كه غافل شدم، دزد وصله بِربود، من ترسيدم كه بيايي و مرا بزني، گفتم سم بخورم تا تو بيايي من مُرده باشم!
آن سم كه در كاسه بود، تمام بخوردم و هنوز زندهام، باقی تو دانی!
@seraj1397
.
#حکایتــــــــ آزادی غلام
یکی از بزرگان عصر با غلام خود گفت که از مال خود پارهای گوشت بستان و زیرهبایی معطّر بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم.
غلام شاد شد زیرهبایی بساخت و پیش آورد. خواجهاش آش بخورد و گوشت به غلام سپرد.
روز دیگر گفت بدان گوشت نخود آبی مزعفر بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم.
غلام فرمان برد و نخود آب ترتیب کرد و پیش آورد.
خواجهاش آش بخورد و گوشت به غلام سپرد. روز دیگر گوشت مصمحل شده بود، گفت این گوشت بفروش و پارهای روغن بستان و از آن طعامی بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم.
غلام گفت ای خواجه بگذار تا من همچنان غلام تو میباشم و اگر البته خیری در خاطر میگذرد نیت خدای را این گوشت پاره را آزاد کن.
@seraj1397
.
#حکایتــــــــ...
تب کـــــرد و مُـــــرد!
پسری پدرش از دار دنیا رفت و او در مرگ پدر به سوگواری نشست.
روزهای اول هركس میرسيد و سبب مرگ پدرش را میپرسيد، پسر با آب و تاب از ابتدای بيماری پدر تا لحظه مرگ را تعريف میكرد كه ناچار اگر صبح بود دنبالهٔ تعريف به ظهر میکشید و مجبور بود ناهار بدهد و اگر بعدازظهر بود دنبالهٔ صحبت به شب میكشيد و مجبور میشد به مهمانان شام بدهد.
رندان اين خبر را شنيدند هر روز يك عده قبل از ظهر و يك عده بعداز ظهر برای عرض تسليت به خانهٔ پسر میرفتند و از او سبب مرگ پدرش را میپرسيدند، او هم طبق معمول با آب و تاب تعريف میكرد و رندان را شام و ناهار میداد!
بالاخره پسر از این وضعیت عاصی شده و با بزرگتری مشورت میکند و او دستور میدهد که از این پس هرکسی علت مرگ پدرت را پرسید یک کلام بگو:
«خدا بیامرز تب کرد و مُرد...»
@seraj1397
.
#حکایتــــــــ...
🔴 مُردهشوی ترکیبش رو ببره
روزی مُطربی نزد مرحوم کرباسی که از علمای عهد فتحعلی شاه بود آمد و حکم شرع را در مورد رقصیدن پرسید.
کرباسی با عصبانیت جواب داد:
عملی است مذموم و فعلی است حرام.
مطرب پرسید:
حضرت آقا، اگر من دست راستم را بجنبانم حرام است؟
مرحوم کرباسی گفت: خیر!
مطرب پرسید:
اگر دست چپم را بجنبانم؟!
مرحوم کرباسی گفت: خیر!
سپس مطرب از حکم شرعی در مورد تکان دادن پای راست و چپ پرسید.
و هربار مرحوم کرباسی گفتند:
خیر ایرادی ندارد.
اصولا دست و پا برای جنبانده شدن خلق گشتهاند.
مطرب که منتظر این فرصت بود از جای خود بلند شد و در مقابل دیدگان بهتزدهٔ مرحوم کرباسی و حاضران مجلس شروع به رقصیدن کرد و گفت:
حضرت آقا، رقص همان تکان دادن دستها و پاهاست که فرمودید حرام نیست!
مرحوم کرباسی در جواب گفت:
مُفـرداتش خوب است...
ولی "مُردهشوی ترکیبش را ببرد"
به این معنی که تکتک امور به تنهایی خوب هستند اما مجموعشان فعل حرام است و به درد نمیخورد.
@seraj1397
.
#حکایتــــــــ...
💢 تاثیــر غیبــت بر روزه
أنسبنمالك مىگوید:
روزى رسولخدا صلىالله علیه و آله، امر به روزه فرمود و دستور داد كسى بدون اجازه من افطار نكند.
مردم روزه گرفتند، چون غروب شد هر روزهداری براى اجازه افطار به محضر آن جناب آمد و آن حضرت اجازه افطار داد.
در آن وقت مردى آمد و عرضه داشت دو دختر دارم که تاكنون افطار نكردهاند و از آمدن به محضر شما حیا مىكنند اجازه دهید هر دو افطار نمایند.
حضرت جواب نداد.
آن مرد گفتهاش را تكرار كرد،
حضرت پاسخ نگفت!
مرد بار سوم گفتارش را تكرار كرد.
حضرت فرمود:
آنها که روزه نبودند، چگونه روزه بودند در حالیكه گوشت مردم را خوردهاند؟! به خانه برو و به هر دو بگو قِـی (استفراغ) كنند!
آن مرد به خانه رفت و دستور قِـی کردن داد، آن دو قـی كردند در حالیكه از دهان هر یك قطعهاى خون لختـه شده بیرون آمد...!
آن مرد در حال تعجب به محضر رسول خدا صلىالله علیه وآله آمد و داستان را گفت،
حضرت فرمود:
به آن كسى كه جانم در دست اوست اگر این گناه غیبـت بر آنان باقى مانده بود اهل آتش بودند!!
📚منبع:
عرفان اسلامی (شرح جامع مصباح الشریعه و مفتاح الحقیقه)، ج ۱٠
@seraj1397
.