هدایت شده از
📛 داستان #تنها_میان_داعش
نبض نفسهایم زیر انگشت احساسش بود و فهمید آرامم کرده است که لحنش گرمتر شد و هوای #عاشقی به سرش زد :
💔 فکر میکنی وقتی یه مرد میبینه دور ناموسش رو یه مشت گرگ گرفتن، چه حالی داره؟ من دیگه شب و روز ندارم نرجس!
و من قسم خورده بودم نگذارم از تهدید عدنان باخبر شود تا بیش از این عذاب نکشد...
🌹عاشقانه های جذاب سیاسی و مذهبی در کانال #داستانهای_ممنوعه
🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/1372651556C371b3a4fe0