💠مــکـــتـــبـــــــــ شـــــــهـــــداء🍃
🌷شهید محمدجواد تندگویان🌷
#شهدا #در_مکتب_شهدا
🆔@Serat_irid⛄️❄️
💠مــکـــتـــبـــــــــ شـــــــهـــــداء🍃
یک هفته قبل از شهادتش از سوریه به خانه امد، پنجشنبه شب بود نصف شب دیدم صدای ناله و گریه جهاد می آید، رفتم در اتاقش از همان لای در نگاه کردم دیدم جهاد سرسجاده مشغول دعا و گریه است و دارد با امام زمان صحبت میکند، دلم لرزید ولی نخواستم مزاحمش شوم، وانمود کردم که چیزی ندیدم، صبح موقعی که جهاد میخواست برود موقع خداحافظی نتوانستم طاقت بیارم از او پرسیدم پسرم دیشب چی میگفتی؟ چرا اینقدر بی قراری میکردی؟ چیشده؟
جهاد خواست طفره برود برای همین به روی خودش نیاورد و بحث را عوض کرد، من به خاطره دلهره ای که داشتم این بار با جدیت بیشتر پرسیدم و سوالاتمو با جدیت تکرار کردم، گفت چیزی نیست مادر من نماز میخواندم دیگر، دیدم اینطوری پاسخ داد نخواستم بیشتر از این پافشاری کنم و ادامه بدهم گفتم باشه پسرم، مرابوسید و بغل کرد و رفت.
یکشنبه ظهر فهمیدم آن شب به خداوند و امام زمان چه گفته و بینشان چه گذشته و آن لحن پر التماس برای چه بوده است.
خاطرهای از مادر🌷شهید جهاد مغنیه🌷
#شهدا
#در_مکتب_شهدا
🆔@Serat_irid⛄️❄️
💠مــکـــتـــبـــــــــ شـــــــهـــــداء🍃
روزی که خبر شهادت فرزندم را شنیدم از صبح آیه شریف "ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیا عند ربهم یرزقون" ورد زبانم بود و خاطرم هست روزه بودم. نزدیک ظهر بود که دیدم یکی از دخترانم به خانه آمد اما چهره اش آرام نبود. چندبار پرسیدم: «چیزی شده که آنقدر بهم ریخته ای؟» گفت: «نه؛ فقط آقا جواد مجروح شده است.» دیدم چشمان دخترم اشک داشت. گفتم: «مادر! می دانم آقاجواد شهید شده است. به من بگو چون از صبح انگار بمن تلقین شده است که امروز خبر شهادتش را می شنوم.» همین موقع بود که دیدم جمعی از فامیل و همسایه ها وارد منزل شدند برای تسلی دادن.
خداوند در قران فرموده وعده من حق است و عملی می شود. اگر بپذیریم وعده مرگ و شهادت هر انسانی آنطور رقم می خورد که تقدیر خداوند است، دیگر دلیلی ندارد برای رفتن فرزندمان به جبهه دفاع از حرم اهل بیت(ع) ممانعت کنیم.
خاطرهای از مادر🌷شهید جواد الله کرم🌷
#شهدا
#در_مکتب_شهدا
🆔@Serat_irid
💠مــکـــتـــبـــــــــ شـــــــهـــــداء🍃
احسان دوران دبیرستانش را در مدرسه شهید مصطفی خمینی در شهر اهواز گذراند و از همان دوران دبیرستان راهیان نور می رفت و خادم الشهدا بود. او خیلی به نماز اول وقت، به نظم در کارها حساس بود و از همان سنین کم در کارهایش اقتدار داشت.در کارهای خانه با خانمش خیلی همکاری می کرد و کلا وقتی که وارد خانه می شد بسیار پرانرژی بود و فضای پرشور و نشاطی را در خانه حاکم می کرد.
خاطرهایاز مادر🌷شهید احسان کربلاییپور🌷
#شهدا
#در_مکتب_شهدا
🆔@Serat_irid⛄️❄️
💠مــکـــتـــبـــــــــ شـــــــهـــــداء🍃
🌷شهید سید مرتضی آوینی🌷
#شهدا
#در_مکتب_شهدا
🆔@Serat_irid⛄️❄️
💠مــکـــتـــبـــــــــ شـــــــهـــــداء🍃
یک دسته مسلح از اراذل و اوباش کومله و دموکرات بیهوا و به نامردی به یکی از دهات حوالی مهاباد ریخته و قتل و غارتگری کردند و چند دختر جوان رو هم ربودند. خبر خیلی سریع به محمود کاوه در مقر رادیویی لشکر ویژه شهدا رسید به محض شنیدن این خبر، رگ گردن محمود برآمد و سریع رفت توی محوطه و بخشی از نیروهایش رو سازماندهی کرد از اونهایی که مرد راهپیمایی جنگی در شب بودند و راه چند روزه تو کوهستان با ادوات و تجهیزات تو یک روز طی میکردن. ضد انقلابیون هیچ وقت فکر نمیکردن خروس خوان صبح که بیدار بشن و صخرههای اطرافشون رو ببینن با پرچمهای یازهرا(س) لشکر ویژه شهدا مواجه بشن، شنیده بودن که کاوه سریع العمله ولی باور نمیکردن تا این حد ، اومدن گرو کشی کنن ماموستای ده رو فرستادن جلو؛ گفتن به کاوه بگو اگه حمله کنه به ملت رحم نمیکنیم ولی اگر قول بده کاریمون نداشته باشه ما فقط آذوقه مونو برمی داریم و میریم و دخترهارو هم برمی گردونیم به خونوادهاشون، آقا محمود شنید و قبول کرد، زنها و دخترها هم رفتن سراغ زندگیشون اما شهید کاوه رفت دنبال ضد انقلاب. گفتن، مگه نگفتی بهشون کاری نداری؟ جواب داد؛ اعتبار حرف آنها توی ده بود.اینا میرن جای دیگه و دوباره همین اعمال رو انجام میدن. باید جلوشونو بگیریم. همشونرو توی یک صحرا گیر آورد و بیشترشون کشته و یکسری هم اسیر شدن. آقا محمود از روزی که وارد کردستان شد، زن و بچه مردم از برکت وجودش امنیت پیدا کردند.
خاطرهای از🌷شهید محمودکاوه🌷
#شهدا #در_مکتب_شهدا
🆔@Serat_irid⛄️❄️
💠مــکـــتـــبـــــــــ شـــــــهـــــداء🍃
خاطرهای از🌷شهید حسین جمالی🌷
#شهدا
#در_مکتب_شهدا
🆔@Serat_irid⛄️❄️
💠مــکـــتـــبـــــــــ شـــــــهـــــداء🍃
پسرم خیلی زحمتکش و مخلص بود و همه کارهایش را برای رضای خدا انجام میداد. وقتی کاری میکرد دوست نداشت کسی بفهمد چه کرده. مثلا شب عید قربان چند تا گوسفند قربانی میکرد و بین مردم پخش میکرد تا خانوادههای نیازمند فردای عید گوشت داشته باشند که بچههایشان کباب بخورند. یا مثلا وسیلهای میخرید و شب اول ماه رمضان میبرد درب منزل خانوادههای نیازمند زنگ میزد اجناس را میگذاشت و سریع فرار میکرد تا کسی او را نبیند. به نوعی سرباز گمنام بود».
خاطره مادر🌷شهید محمد بلباسی🌷
#شهدا
#در_مکتب_شهدا
🆔@Serat_irid⛄️❄️
💠مــکـــتـــبـــــــــ شـــــــهـــــداء🍃
رسم خوبی داشتیم,ماه رمضون ها بعضی شب ها چندتااز مربی ها جمع میشدیم افطاری میرفتیم خونه ی دانش آموزا.
یه بار تو یکی از شبا تو ترافیک گیر کردیم اذان گفتند.علی گفت:وحید بریم نماز بخونیم؟وقت نمازه.
من گفتم پنج دقیقه بیشتر نمونده علی جان بزار بریم اونجامیخونیم.
نشون به اون نشون که یک ساعت و نیم بعد رسیدیم به خونه ی بنده خدا!
از ماشین که پیاده شدیم زد رو شونمو گفت:
کاری موقع نماز اول وقت انجام بشه ابتر میمونه!!!!
خاطرهای از🌷شهید علی خلیلی🌷
#شهدا
#در_مکتب_شهدا
🆔@Serat_irid⛄️❄️
💠مــکـــتـــبـــــــــ شـــــــهـــــداء🍃
از بیمارستان شهید نمازی اهواز منتقلش کردند به یکی از بیمارستانهای تهران. آن روز من همراهش بودم. دکتر لشگری آمد چشمش را معاینه کرد. محسن ساکت بود، اصلاً نپرسید خوب میشوم یا نه؟ نپرسید میتوانم دوباره ببینم یا نه؟ کار دکتر که تمام شد به دکتر گفت: ببخشید آقای دکتر، میتونم یه سؤالی از شما بپرسم؟ دکتر با مهربانی گفت: بله پسرم، بپرس. گفت آقای دکتر، مجاری اشک چشم من از بین نرفته؟ من میتونم دوباره با این چشم گریه کنم؟ دکتر با تعجب پرسید: پسرجان تو هنوز خیلی جوونی، برای چی این سؤال رو میپرسی؟ اصلاً برای چی میخوای گریه کنی؟ گفت: آقای دکتر، چشمی که نتونه برای امام حسین گریه نکنه به درد من نمیخوره.
خاطرهای از🌷شهید محسن دورودی🌷
#شهدا
#در_مکتب_شهدا
🆔@Serat_irid⛄️❄️
💠مــکـــتـــبـــــــــ شـــــــهـــــداء🍃
شهید ابراهیم همت:
کار خاصی نیاز نیست بکنیم...
#شهدا
#در_مکتب_شهدا
🆔@Serat_irid⛄️❄️
💠مــکـــتـــبـــــــــ شـــــــهـــــداء🍃
در یک مسأله علمی پیچیده گیر کرده بودیم و راه حلی برای آن پیدا نمیکردیم. گفتیم رضایینژاد میتواند کار را ادامه بدهد، موضوع را بااو در میان گذاشتیم و مبلغ زیادی هم پیشنهاد کردیم. بیتوجه به مبلغ پیشنهادی ما گفت: این مسأله به دردی هم میخوره؟
ما هم گفتیم: نه، به دردی نمیخوره، اما اینطوری ما اولین گروهی هستیم که توی جهان این مسأله رو حل میکنه.
داریوش گفت:
من اگه تو زندگیم بتونم، یه چوب کبریت یا یه پیچگوشتی درست کنم که به درد چهار نفر بخوره، خیلی بیشتر برام ارزش داره تا اینکه بخوام بگم دستگاهی رو درست کردم که هیچ کس مثل اون رو نداره یا مسألهای رو حل کردم که هیچ کس حل نکرده.
خاطرهای از🌷شهید داریوش رضایینژاد🌷
#شهدا
#در_مکتب_شهدا
🆔@Serat_irid⛄️❄️
💠مکتب شهداء✨
حاج حسین یڪٺا:
حاج قاسم درب خونهی #مادر_شهید میایستاد و منتظر میموند تا مادر شهید که رفته بیرون برگرده و حاج قاسم گوشهی چادر اون مادر شهید رو ببوسه و بگه مادر برای کارهامون دعا کنید!
#شهدا
#مکتب_شهدا
🆔@Serat_irid⛄️✨
💠مــکـــتـــبـــــــــ شـــــــهـــــداء🍃
خاطرم هست در زمان عملیات خیبر، قرارگاه رعد، یک سایت موشکی را برای پشتیبانی از نیروهای خودی در جزایر مجنون مستقر کرده بود. یکی از روزهای ابتدایی شروع عملیات، به ما اطلاع دادند عراق سایت را بمباران شیمیایی کرده. به اتفاق شهید ستاری که جانشین شهید بابایی در قرارگاه رعد بود، به طرف این سایت حرکت کردیم.
آن روز سریع خودمان را به سایت رساندیم. خوشبختانه بمباران در حاشیه سایت بود و محیط سایت اندکی آلوده شده بود. گشتی زدیم و برگشتیم. اما بمباران شیمیایی دشمن تمامی نداشت. عملیات خیبر در اسفندماه ۱۳۶۲ شاهد اولین حمله گسترده عراق با بمب شیمیایی بود. موقع برگشت به تعدادی از نیروهای جهادسازندگی زنجان برخوردیم که برای جلوگیری از ورود آب، مشغول زدن خاکریز دور سایت بودند. پیرمردی به ما دست تکان داد و ما هم خسته نباشید گفتیم. در همین لحظه توپخانه دشمن دوباره شروع به بمباران شیمیایی منطقه کرد.
من و شهید ستاری سریع ماسکهایمان را زدیم، ولی پیرمرد ماسک نزد و همانطور مشغول به کار شد. ستاری سریع از ماشین پیاده شد. اول فکر میکرد پیرمرد متوجه بمباران شیمیایی نشده و میخواست او را با خبر کند. اما وقتی فهمید آن بنده خدا اصلا ماسک ندارد، درنگ نکرد و ماسک خودش را به او داد. وقتی خواستم ماسک خودم را به ستاری بدهم قبول نکرد.
گفت تو رانندهای و بهتر است ماسک داشته باشی. سریع برو ولی عجله نکن، هرچه خدا بخواهد همان میشود. بعد از رسیدن به قرارگاه، حال ایشان به هم خورد و تحت مراقبتهای پزشکی قرار گرفت و ظاهرا کمی بعد بهبود یافت اما عوارض ناشی از مجروحیت شیمیایی تا سالها بعد ستاری را میآزرد.
سه سال بعد از اتمام جنگ در سال ۱۳۷۰ کسالتی برای ایشان پیش آمد و تحت مراقبتهای پزشکی قرار گرفت. وقتی برای ملاقات به بیمارستان رفتم، پرستار میگفت حال تیمسار به زودی خوب میشود و از تزریقهای پی در پی و بوی داروها راحت میشود. اما ایشان لبخند زد و گفت: شامه من سالهاست که از استشمام هر بویی معذور است. همان جا بود که فهمیدم ایشان از زمان شیمیایی شدن در عملیات خیبر،حس بویاییاش را از دست داده است.
خاطرهای از🌷شهید منصور ستاری🌷
#شهدا
#در_مکتب_شهدا
🆔@Serat_irid⛄️❄️
🔹مکتب شهداء✨
در عملیات بیتالمقدس شهید مدافع حرم حاج حسین همدانی در حال حرکت به سوی قرارگاه بود که به او اصرار میکنند یک بسیجی مجروح داریم؛ سردار همدانی او را با خود میبرد. در موقع حرکت رادیوی ماشین صدای اذان را پخش میکند.
سردار همدانی از بسیجی می پرسد: «نگفتی اسمت چیه؟ بچه کجایی؟» اما او جوابی نمیدهد.⁉️
سردار همدانی:«با گوشه چشم نگاه کردم دیدم زیر لب چیزهایی میگوید. فکر کردم لابد اولین باری است که به جبهه آمده مجروح شده و حتماً کُپ(حالتی از ترس) کرده است. این شد که دیگر او را سؤال پیچ نکردم. کمی بعد رو کرد به من و خیلی مؤدب و شمرده خودش را معرفی کرد.»
فهمیدم اهل تهران و بچه نازی آباد است و سال آخر دبیرستان تحصیل میکند.
گفتم: «برادر جان بگو ببینم چرا دفعه اول چیزی نگفتی؟!» گفت: «وقت اذان بود نماز میخواندم.»
نگاهی به سر و وضع او انداختم. از لای انگشتانش که روی محل زخم گذاشته بود خون بیرون میزد.
این شد که به او گفتم:«نماز میخوانی؟ چه نمازی؟ مگر ما داریم رو به قبله حرکت میکنیم؟ در ثانی پسر جان بدن تو پاک نیست. لباسهایت هم که خونی است.»
جواب داد: «حالا همین نماز را میخوانیم تا ببینیم چه میشود.»
دیدم باز ساکت شد. چند دقیقه بعد گفتم: «لابد نماز عصر را میخواندی.» گفت: «بله.»
گفتم: «خب صبر میکردی میرسیدیم عقب هم زخمت را میشستیم هم لباس عوض میکردی بعد با فراغ نماز میخواندی.»
گفت: «معلوم نیست چقدر دیگر توی این دنیا باشم. فعلا همین نماز را خواندم قبول و ردش با خداست.»
گفتم: «باباجان تو که چیزیت نشده یک جراحت مختصر است زود خوب میشوی و برمیگردی خط.»
بالاخره او را رساندم به اورژانس
موقع برگشت رفتم احوال آن بسیجی را بپرسم مسئول اورژانس گفت: «خون ریزی داخلی کرده بود ما به او آمپول ضد خون ریزی هم زدیم ولی دیر شده بود با یک آرامش عجیبی چشمهایش را روی هم گذاشت و شهید شد.»
در حالی که رانندگی میکردم به پهنای صورت گریه میکردم صدایش توی گوشم زنگ میزد که میگفت: «معلوم نیست چقدر توی این دنیا باشم فعلاً همین نماز را خواندم و رد و قبول آن با خداست.»
اینجاست که شهید دستغیب(ره) میگفت: «حاضر است ثواب ۸۰ سال تمام عبادات واجب و مستحب خودش را با دو رکعت از چنین نمازی از یک بسیجی عوض کند.»
#شهدا
#مکتب_شهدا
🆔@Serat_irid⛄️
💠مــکـــتـــبـــــــــ شـــــــهـــــداء🍃
سال1366 که به مکه مشرف شدم ، عضو کاروانی بودم که قرار بود شهید بابایی هم با آن کاروان اعزام شود. ولی ایشان نیامدند و شنیدم که به همسرشان گفته بودند: بودن من در جبهه ثوابش از حج بیشتر است .
در صحرای عرفات وقتی روحانی کاروان مشغول خواندن دعای روز عرفه بود و حجاج می گریستند من یک لحظه نگاهم به گوشه سمت راست چادر محل استقرارمان افتاد . ناگهان شهید بابایی را دیدم که با لباس احرام در حال گریستن است.
از خود پرسیدم که ایشان کی تشریف آوردند؟ کی مُحرم شده و خودشان را به عرفات رسانده اند. در این فکر بودم که نکند اشتباه کرده باشم. خواستم مطمئن شوم. دوباره نگاهم را به همان گوشه چادر انداختم تاایشان را ببینم. ولی این بار جای او را خالی دیدم.
این موضوع را به هیچ کس نگفتم چون می پنداشتم که اشتباه کرده ام .
وقتی مناسک در عرفات و منا تمام شد و به مکه برگشتیم، از شهادت تیمسار بابایی باخبر شدم در روز سوم شهادت ایشان در کاروان ما مجلس بزرگداشتی برپا شد و در آنجا از زبان روحانی کاروان شنیدم که غیر از من تیمسار دادپی هم بابایی را در مکه دیده بود. همه دریافتیم که رتبه و مقام شهید بابایی باعث شده بود تا خداوند فرشته ای را به شکل آن شهید مامور کند تا به نیابت از او مناسک حج را به جا آورد.
خاطرهای از🌷شهید عباس بابایی🌷
#شهدا
#در_مکتب_شهدا
🆔@Serat_irid⛄️❄️
💠مکٺبــــــــــ شهـــــداء✨
در یکی از عملیات ها که برعلیه منافقین بود قرار شد منطقه ای را با موشک هدف قرار بدهیم. می گفت، من موشک ها را آماده کرده بودم، سوخت زده با سیستم برنامه ریزی شده ؛ موشک ها هم از آن موشک های مدرن نقطه زنی بود. ایشان از عمق عراق تماس گرفت که مقدم آماده ای؟
گفتم: بله.
گفت: موشک ها چقدر می ارزد؟😐
گفتم مگر می خواهی بخری؟!😊
گفت بگو چقدر می ارزد. گفتم مثلا شش هزار دلار. گفت: “مقدم نزن این ها اینقدر نمی ارزند.”
خیلی بعید است شما فرمانده ای وسط عملیات گیر بیاوری که اینقدر با حساب و مدبرانه عمل کند. هرکسی دوست دارد اگر کارش تمام است تیر خلاص را بزند و بیاید با این موفقیت عکس بگیرد، ولی سردار کاظمی در کوران عملیات بیت المال و رضای خدا را در نظر داشت. می دانید چرا؟ چون مولایش امیر المومنین(ع) بود که وقتی می خواست کار دشمن را تمام کند، کمی صبر کرد نکند هوای نفس، حتی کمی غالب باشد و بعد برای رضای خدا قربتاً الی الله دشمن را نابود کرد.
🔻به نقل از شهيد سردار تهراني مقدم
#شهدا
#مکتب_شهدا
🆔@Serat_irid⛄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹به همین سادگی از بین نمیره چــون خیلی خون پاش داده شده....
#شهــدا
🆔@Serat_irid⛄️
💠مکٺبـــ شهـــداء✨
حسین ساده بود.
حاج حسین خرازۍ ساده بود و هیچگاه از مقامش برای پیشبرد کارهای شخصی استفاده نکرد. فرماندهی لشکر برای او به معنای مسئولیت بزرگتر و کار بیشتر بود، به معنای صبر و اندوهی بیاندازه. وقتی ازدواج کرد، حقوقش مثل دستمزد همه بسیجیها فقط کفاف یک زندگی ساده را میداد. 2200 تومان در ماه. به تنها چیزی که فکر نمیکرد پاداشهای دنیوی بود. هیچگاه شرایطی بهتر از نیروهایش نداشت.
#شهدا
#مکٺب_شهدا
🆔@Serat_irid⛄️
💠مکٺبــــــ شهـــداء✨
بارها شاهد بودم که ضد انقلاب مي آمد روی بیسيم و فحاشی میکرد. فحشهای رکيک هم میدادند. بعضی از افسران و برادران جوانتر احساساتی میشدند و تصميم میگرفتند که جوابشان را بدهند، ولی وقتی بروجردی وارد بیسيم میشد، ضد انقلاب را نصيحت میکرد. میگفت: «شما که دين نداريد، لااقل اخلاق و عفت کلام داشته باشيد و اين حرفهای رکيک را در فضای اسلامیاين مملکت نزنيد.»
ما درس اخلاق را از او میآموختيم، چون در هيچ دانشکده نظامیننوشته بود که در حين عمليات درس اخلاق به دشمن بدهيد.
بروجردۍ رسالت آسمانی داشت که در صحنه عمليات، اخلاق اسلامی را تعميم بدهد، هم بين دشمن و هم ميان فرماندهان و نيروهای ارتشی و سپاهی و حتی مردم منطقه.
#شهدا
#مکتب_شهدا
🆔@Serat_irid⛄️
💠مکتبـــ شهداء✨
پیوند جهانآرا و خرمشهر بهنظر من به علت علاقه زیادۍ بود که محمد به خرمشهر داشت. جهانآرا میگفت: مردم خرمشهر مظلوم واقع شدهاند. به آنها کمکۍ نشد. تجهیزاتی نیامد. آنان از دل و جان نیرو گذاشتند. جهانآرا میگفت: من بعضۍ از شبها جسد بچههاۍ خرمشهر را مےبینم که توسط سگها تکهپاره مےشود، ولۍ ما نمےتوانیم از سنگرها و پناهگاهها خارج شویم و این جنازهها را نجات دهیم. شب و روز جهانآرا خرمشهر بود. از روزۍ که عراق به خرمشهر هجوم آورد، محمد هم خود را وقف جنگ کرد.
🔻به نقل از همسر شهید
#شهدا
#مکتب_شهدا
🆔@Serat_irid⛄️🌿
🌷شهید علی خلیلی🌷
شهید علی خلیلی جانش را فدا کرد تا جلوی خطر بیعفتی و بی حیایی را بگیرد.
شهید شد؛ تا از ناموس هموطنانش دفاع کند.
شهید شد تا زن در امنیت باشد.
کاش کاری کنیم که شرمنده این شهید بزرگوار نباشیم.
#شهدا
#در_مکتب_شهدا
🆔@Serat_irid🌱