بسم الله الرحمن الرحیم
🔷 «یکی مثل همه» 🔷
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت بیست و دوم(قسمت آخر)
داود از مدرسه بیرون آمد. شب عید فطر بود و باید کاری را که از مدتها قبل در ذهن داشت، انجام میداد. کوچهها را طی کرد و تقریبا یک ربع راه رفت تا جلوی خانهای که قبلا دو سه بار به آنجا رفته بود، ایستاد. گوشی همراهش را بیرون آورد و یک پیامک ارسال کرد.
-سلام برادر. طاعاتتون قبول باشه انشاءالله. دمِ دَرم. ی لحظه میایی بیرون؟
دو سه دقیقه گذشت. در خانه قدیمی باز شد و نورِ حیاط آن خانه، کوچه و محل ایستادن داود را روشن کرد. حاج آقا مهدوی(امام جماعت قبلی مسجد) با یک عبای قهوهای زیبا از خانه خارج شد و به طرف داود رفت. داود آغوشش را باز کرد و با مهدوی همدیگر را در بغل گرفتند.
مهدوی، داود را به داخل برد. پدر مهدوی هم در خانه بود. وقتی چشمش به داود خورد، لبخندی زد و برای تبریک عید به طرف داود رفت و حال و احوال کردند.
چند دقیقه بعد، داود و مهدوی در اتاقِ محقر و طلبگی مهدوی نشسته بودند. اطراف آنها کتابخانه و مملو از کتاب و عکس علما بود. مهدوی همین طور که چایی به داود تعارف میکرد، با لبخند از او پرسید: «چطور جرات کردی به دیدن کسی که قرنطینه است و مثلا کرونا داره بیایی؟»
داود نفس عمیقی کشید و گفت: «منو چی فرض کردی؟ من از اولش میدونستم که کرونا نداری. تو مشکوک به کرونا بودی اما نتیجه تستت منفی بود. وگرنه چطور میشه کسی کرونا داشته باشه و قرنطینه باشه اما همه اعضای خانوادهاش سالم باشن و حتی خانم و بچهاش مرتب بیان مسجد و وسط مردم باشن و مشکلی هم نداشته باشن؟»
مهدوی خندهای کرد و گفت: «حدس زدم تو متوجه بشی. ولی فکر نمیکردم به همین زودی دستم رو بشه!»
داود گفت: «ما تو دو روز قبلش با هم بودیم. حتی اگه یادت باشه تو مباحثه آخرمون دست به یقه شدیم.»
این را که گفت، هر دو زدند زیر خنده!
داود ادامه داد: «تو خلوتِ منو بهم زدی! نمیدونم چی بهت بگم!»
مهدوی گفت: «تو هم جای من بودی، همین کارو میکردی! میرفتی پیشِ حاجی خلج و بهش میگفتی من کارایی ندارم. من به درد این محل نمیخورم. من توان و جذابیت کشوندن مردم و بچهها به مسجد ندارم. اما یکی تو کلاسمون هست که اصلِ جنسه. جذابه و حرف واسه گفتن داره. اگه عادی بهشبگم بیا مسجد ما، نمیاد. اگه با زبون خوش بهش بگم بیا جای من امام جماعت باش، نمیاد و قبول نمیکنه! حاجی خلج گفت پس چطوری میخوای راضیش کنی؟ منم گفتم خودمو میزنم به مریضی. اما خانواده و همه ظرفیتهایی که سراغ دارم، بسیج میکنم که باهاش با جون و دل همکاری کنن.»
داود گفت: «من یه روزی باید این راهو میرفتم. باید یه روزی، یه جوری، از یه راهی وارد عرصه تبلیغ میشدم تا دِینمو به حوزه و امام زمان و مردمم ادا کنم. اما... غافلگیر شدم. یهو دست منو بستی و هُلم دادی تو دریا!»
مهدوی گفت: «من به درد اون مسجد نمیخورم. نمیتونم که به خودم دروغ بگم. حتی به درد تبلیغ هم نمیخورم. بیانم سنگینه و بلد نیستم این همه بچه و مردم و پیر و جوون رو بیارم پایِ کار. به درد جاهای آماده میخورم. ینی جایی که بقیه این کارا رو انجام بدن و من فقط منبر برم و گاهی سخنرانی کنم. هنرش ندارم. اما تو ماشاءالله همه فن حریفی. دوره آموزشی تبلیغ و این چیزا شرکت نکردی. اما یه آهنربایی داری که جذابت کرده و مردم دور و برت جمع میشن. میشینن پای منبرت و پایِ کارت هستن. اما من و امثال من، نه!»
داود گفت: «آدمِ مثل تو کم پیدا میشه. این که کسی بدونه حال و روزش چطوریه اما میدون رو بده به یکی دیگه، از اولیای خداست. هر کسی این کارو نمیکنه. شاید اگه من جای تو بودم، اینقدر صفا و اخلاص نداشتم که یه همچین جایِ دِنج و هلویی رو بذارم تو یه سینیِ طلایی و بدم یکی دیگه! اما این دلیل موجهی برای نرفتن به اون مسجد نیست. من با احمد و صالح حرف زدم تا بمونن. اونا کارِ کودک و نوجوان را بلدند. اخلاق تو هم جوریه که میتونی با مردم تعامل کنی. گارد نداری. زود تند نمیشی. من تا اینجاش بودم. دیگه نمیتونم. اگرم بخوام بمونم، دیگه نمیتونم بمونم. باید دست خواهرمو بگیرم و برم.»
مهدوی گفت: «راستی خواهرتون چطورن؟»
داود آهی کشید و گفت: «خدا را شکر. داره بهتر میشه.»
مهدوی تاملی کرد و گفت: «داود اگه بگم... البته حرفِ فقط من نیستا... حرف دیگران هم هست... اگر ازت بخوام که بمونی... و تشکیل خانواده بدی... و حتی خانمم و مادرم یه دختر خانمِ خوب برات سراغ دارن...»
داود گفت: «نه. شرایطم طوری نیست که الان بتونم به این چیزا فکر کنم.»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
مهدوی گفت: «حتی... اگه... خانواده دختری که برات مدنظر داریم، گفته باشه که حاضرن کمکت کنن و زیر پر و بالت بگیرن و همه جوره ازت حمایت کنن؟!»
داود از سر جاش بلند شد. سکوت کرده بود و همچنان غمی که در دل داشت، در صورتش نمایان بود. عبایش را پوشید و گفت: «صبح میام دنبالت تا با هم بریم مسجد. نماز عید و خطبه عید با شماست. من دیگه کارمو کردم. ماشینتو بهم بده تا بتونم اول وقت برم دنبال خواهرم و ببرمش. یاعلی.»
مهدوی از سر جایش بلند شد و گفت: «ماشین مشکلی نیست. اگه میخوای، همین امشب با خودت ببر. ولی کاش نماز و خطبه فردا رو خودت میخوندی...»
داود خدافظی کرد و از اتاق مهدوی زد بیرون. مهدوی هم خوشآمدیدگویان دنبالش بود. تا این که داود به دمِ در حیاط که رسید، دید یک نفر کلید انداخت و در خانه را باز کرد! زینب خانم بود که با دو تا دخترش و حاج خانم مهدوی آمدند داخل! تا داود را در منزلشان دیدند، خیلی تعجب کردند و از این که تا آن موقع به او درباره سلامتی مهدوی چیزی نگفته بودند، شرمنده شدند. داود مودبانه سلام و خدافظی کرد و رفت.
🔶مسجدالرسول🔶
آن شب قرار بود اولین اکران و اجرای نمایش گروه نرجس برای عدهای از خانمای مسجدی و دختربچههایشان انجام شود. حدود سی چهل نفر خانم و دخترخانم به کتابخانه واقع در طبقه فوقانی مسجد رفتند. تا وارد شدند، دو نوع فضا را دیدند. هر دو به حالت قبر طراحی شده بود. به وسیله پارچههای بلند، تا سقف مسجد کشیده شده بود و وقتی مثلا شما پایین پایِ دختری که در قبرش خوابیده، نشسته بودید، احساس میکردید در قبرش هستید و با او همه سوال و جواب در قبر را درک میکنید! با این تفاوت که قبری که متعلق به یک خانم محجبه و مثبت بود و سمیه در آن خوابیده بود، پارچههایش تا سقف، سفید و گلگلی و رنگین بود. اما قبری که الهه در آن خوابیده بود، پارچههایش تا سقف، سیاه و کدر بود. نماد از یک خانم بدحجاب و پشیمان که قرار است نتیجه اعمالِ منفیاش را در قبر ببیند.
کاش جذابیتهای بصری این شاهکار خلقت، فقط همین دو فضا بود. نخیر! یک صندلی گذاشته بودند وسطِ دو تا قبر! آنجا مثلا جایِ نماینده نکیر و منکر بود که نقش آن را سمانه بازی میکرد. سمانه یک لباس بلند با پوشیه به تن کرده بود که کسی ابتدا متوجه سمانه بودن او نشود. یک میکروفن هم به او داده بودند تا متنی را که قرار بود، بگوید.
تصور بفرمایید. اگر مثلا صدای میکروفن به صورت متعادلش باید روی نمره یک باشد، برای اثرگذاری روی گوش و اعصاب حضار، آن را روی 40 گذاشته بودند و به دست سمانه داده بودند تا صدای شبِ اول قبر، به نیکویی برای تماشاگران تداعی شود. سمانه بود و یک میکروفن با قدرت چهل برابر و هفتاد هشتاد تا گوش که باید آن شب یا دریده میشد و یا در جا هدایت میشدند!
ناگهان همهجا خاموش شد. صدایی مانند صدای تیکتاک ساعت به گوش میرسید. سمانه از سر جایش بلند شد و به طرف قبرِ سمیه رفت. همه چشمها به سمانه و سمیه بود. سمیه خوابیده بود در قبرش و سمانه هم بالای سرش ایستاده بود. همه ساکت بودند که یهو سمانه میکروفن را به دهانش نزدیک کرد و به آرامی گفت: «بلند شو دختر جان! بلند شو عزیزم!»
اما سمیه تکان نمیخورد. دوباره سمانه تکرار کرد و با لطافت گفت: «گفتم بلند شو دخترم. من با تو دوستم. تو اهل بهشتی! بلند شو با تو سخنها دارم.»
همه دختربچهها سرشان را بلند کرده بودند و با حالت هیجان، به طرف سمیه نگاه میکردند. دیدند یهو سمیه به آرامی از حالتِ خوابیده بلند شد و پارچه سفیدی که روی صورتش بود افتاد و رو به جمعیت نشست! همزمان سه چهار تا از دختربچهها با دیدن آن صحنه جیغ کشیدند. هفت هشت تای دیگر هم از ترس یه خودشان میلرزیدند. همه مادرها راست نشسته بودند تا بهتر ببینند قرار است چه بشود که یهو یک پیرزنِ عینکی و بیاعصاب گفت: «اِ این که سمیه دختر فلانیه!»
تا این را که گفت، نصف جمعیت زد زیر خنده! بقیه هم صورتشان را زیر چادرشان مخفی کرده بودند و از لرزش شانه و بدنشان میشد فهمید که دارند غش میکنند از این حرف پیرزن! آن پیرزن که ول کن نبود، گفت: «کِی مُرد این نهنه مُرده؟ چیزیش که نبود!»
سمانه منتظر دیالوگی بود که باید سمیه میگفت. اما سمیه دید الان است که اعلامیهاش را هم بزنند و ممکن است اسمش به عنوان یکی از اموات، در محل پخش بشود و آن وقت خر بیار و باغالی بار کن، پارچه را قشنگ زد کرد و همان طور که چشمانش را بسته بود، به جای متن اصلیِ دیالوگش گفت: «سلام بتول خانم! من زندهام! دارم نقشِ شما را بازی میکنم.»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
تا این را گفت، الهه که زیرِ پارچه سفیدِ درونِ قبر تاریکش خوابیده بود و منتظر بود که سمانه برود سراغش، خندهاش گرفت و زیرِ پارچه سیاه، از خنده داشت تمام بدنش میلرزید. یکی از بچهها که به قبرِ الهه نزدیکتر بود، تا چشمش به الهه خورد و متوجه تکانهای شدید الهه شد، به طرف الهه اشاره کرد و با وحشت به بچههای اطرافش گفت: «وای این مُرده داره میلرزه. زنده شده...» این را گفت و از سر جا بلند شد و با جیغ بلند در تاریکی شروع به دویدن کرد.
بقیه بچهها هم تا دیدند جنازه الهه دارد تکان میخورد و حتی دستش را بالا آورده و گذاشته روی دلش، آنها هم ترسیدند و پشت سرِ آن طفلکِ بینوا شروع به دویدن کردند. سمانه که میخواست بچهها را ساکت کند، با صدای بلند و وحشتناک گفت: «بشین بچه! بشین که میام میگیرَمتا!»
تا سمانه این را گفت و صدایش مانند صاعقه با وِلوم چهل برابر در فضای کوچک کتابخانه پیچید، بچهها بدتر وحشت کردند و با حالت جیغ از کتابخانه خارج شدند.
داود که تازه رسیده بود مسجد، دید بیست سی تا دختربچه با جیغ و وحشت دارند از پلههای کتابخانه به پایین سرازیر میشوند. اینقدر بچهها وحشتزده بودند که حواسشان نبود و از بغلِ میزِ کتابِ بچههای نرجس که میخواستند رد بشوند، محکم به آن برخورد کردند و همه آن کتابها ریخت روی زمین. بچهها هم که هنوز صدای بلند سمانه و لرزش اندام جنازه الهه جلوی چشمشان بود، فقط فکر فرار بودند و پا روی همه کتابها گذاشتند و در حالی که فقط میخواستند خود را نجات بدهند، کتابها را لگدمال کردند و رفتند!
برگردیم به سر قبر سمیه!
سمانه که دید سمیه گند زده، او را رها کرد و خود را به بالای سرِ الهه رساند. نمیدانست که وقتی یکی از کارکترها خندهاش گرفته و دارد از خنده میمیرد، باید نگاهها را از او دور کرد. سمانه اشتباه کرد و رفت بالای سرِ الهه. با حالت وحشت و عجین شده با خشم و به سبک شبِ اول قبر کافران به الهه گفت: «بلند شو ملعون! بلند شو ببینم!»
الهه به زور خندهاش را کنترل کرد و برای این که بتواند درست دیالوگش را بگوید، گلویش را صاف کرد. تا گلویش را صاف کرد، پیرزنه که الهی بگم خدا چهکارش بکند بلند گفت: «دستپاچه نشو الهه! میخوای یه لیوان آبم بخور بعد پاشو!»
این را که گفت، انگار بمب اتمِ خنده را بغل گوش الهه منفجر کرده باشند. یهو از بس خندهاش گرفت، خندهاش با فشار از دهانش زد بیرون. شروع به ریسه رفتن روی زمین کرد. همانطور که مثلا کفن روی او بود، چنان دست و پایش را تویِ شکمش جمع کرده بود و میخندید که تمامِ خلایق از خنده به در و دیوار میخوردند.
سمانه دید عنان کار از دستش در رفته! آن نمایش اصلا دیالوگ لازم نداشت. به قرآن! نرجس و تیمش شده بودند مضحکه عالم و آدم! از یک طرف الهه بود که داشت نفله میشد از خنده و قادر به کنترل خندهاش نبود. از طرف دیگر، سمیه اینقدر در نقشش فرو رفته بود که همین طور که نشسته بود و کَفَنَش دورش پیچیده و چشمانش بسته بود، یک خمیازه بلند و صدادار کشید و صدایش از میکروفن یقهای که داشت، پخش شد و در فضای کتابخانه پیچید!
بتول که شده بود ملکه عذاب نرجس و گروهش، تا خمیازه سمیه را دید، بلند گفت: «بخواب سمیه! چرا پاشدی؟ بخواب هنوز قیامت نشده!»
این را که گفت، تا خودِ سمیه هم خندهاش گرفت و صورتش را پشت کَفَنَش قایم کرده بود و میخندید.
نرجس که مثلا کنارِ قبر سمیه ایستاده بود، با عصبانیت دستِ سمیه را گرفت و بلند کرد و کشید و از قبرش درآورد و همین طور که جلو میرفت، او را پشت سرش میکشید و با خود میبرد.
اما نباید این کار را میکرد. چون الهه تا دید سمیه از قبرش خارج شده و دارد میرود، آخرین میخ را به تابوتِ تاریخ کهنِ سینما و تئاترِ کشور کوبید و بلند شد و نشست و در حالی که نویدِ محمدزاده درونش زنده شده بود، رو به طرف سمیه گفت: «سمیه نرو... سمیه اگه تو بری، اینا نمیگن الهه خندهاش گرفته بود... نمیگن سمانه بد بازی میکرد... نمیگن نرجس خانم، یه کارگردان درست و حسابی نیاورد تا همه چیز ارزشی و بومی اداره بشه... نمیگن بتول خانم دهنشو بد موقع باز کرد و ما حساب زبونِ بتول خانمو نمیکردیم... میگم نرو چون میخوام بمونی و این گندو که با هم زدیم درستش کنیم. نرو تا اینا نگن بچههای نرجس عرضه نداشتن کار فرهنگی کنن... سمیه نرو... وقتایی که تو نیستی، من تو اون دخمه باید کلی تبلیغ کتابای نرجسخانمو بکنم و آخرشم کسی نگام نکنه. اگه تو بری سمیه... همه چی خراب میشه سمیه! ما چیکار کنیم سمیه؟ دوباره میایی سمیه؟ دیالوگ بگیم سمیه؟ سمیه نرو...»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
🔶روز عید فطر-کوچه مسجدالرسول🔶
دسته دسته مردم وارد مسجد میشدند. فضای چراغانی و جشن و عید بود و همه خوشحال و سرحال. بچههای ایستگاه صلواتی دو نوع شربت داشتند و المیراخانم از آشپزخانه مسجد برای آنها شربت میآورد. دو گروه از بچههای گروه احمد، با پر ایستاده بودند وسط حیاط و دم در، و به مردم خوشامدگویی میکردند. صحن مسجد پر شده بود و حیاط مسجد هم کمکم در حال پر شدن بود. و این در حالی بود که ندای خوش و زیبای«الله اکبر. الله اکبر. وَلِلّهِ الْحَمْدُ، اَلْحَمْدُ لِلّهِ عَلى ما هَدینا وَلَهُ الشُّکْرُ على ما اَوْلینا...» فضای کوچه و خیابان و محله را عطرآگین کرده بود.
اما الهام...
نگران و چشمانتظار. منتظر بود که داود بیاید و بتواند او را در روز عید از نزدیک ببیند و عیدمبارکی بگوید. نیم ساعت بود که جوری که تابلو نباشد، در کوچه مسجد ایستاده بود تا این که دید یک پژو جلوی مسجد ایستاد. تردید داشت که داود است یا نه؟ قدمقدم به طرف پژو رفت تا این که دید درِ ماشین باز شد و به جای داود، حاج آقا مهدوی، سرحال و بدون کسالت، از ماشین خارج شد.
مردم گرفتند اطراف حاج آقا و سلام و احوالپرسی کردند. کمکم داشت دور ماشین مهدوی شلوغ میشد که راننده ترجیح داد تا شلوغتر نشده، آرام آرام ماشین را حرکت بدهد و از آن صحنه دور شود. هنوز ماشین به الهام نرسیده بود و الهام داشت با دقت به راننده نگاه میکرد. اما راننده ماسک زده بود و مشخص نبود که کیست؟ تا این که وقتی میخواست از کنار الهام رد بشود و برود، راننده یک لحظه نگاهش به طرف نگاهِ الهام رفت. با این که فورا چشمش را برگرداند و به طرف جلو نگاه کرد، اما الهام متوجه شد که داود است.
الهام کنار خیابان خشکش زده بود و به صدم ثانیه هایی که داود داشت میرفت و اعتنایی به او نکرد و حتی شیشه ماشینش را بالا داد تا دیگر مشخص نباشد، فکر میکرد و اشک داغ از صورتش میچکید.
مردم داشتند برای نماز عید فطر مهیا میشدند. اما الهام...
همان جا که خشکش زده بود، نشست و در حالی که روی سنگفرش کنار پیاده رو بود، به دور شدن ماشین داود زل زده بود.
داود رفت...
اما الهام...
همانجا روضه وداعش با داود را چنین میخواند:
او میرود دامن کشان
من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان
کز دل نشانم میرود...
«والعاقبه للمتقین»
@Mohamadrezahadadpour
🇮🇷🌹🇮🇷🌹
@serat_z
🔺کاهش ۳.۷ درصدی موالید و افزایش ۲.۵ درصدی تولد فرزند سوم
سرپرست مرکز جوانی جمعیت وزارت بهداشت:
🔹در سال ۱۴۰۱ نسبت به سال ۱۴۰۰ میزان موالید ۳.۷ درصد کاهش یافت، البته شیب کاهش از سنوات قبل کمتر بوده است و عمده کاهش آمار هم مربوط به استانهای تهران، خراسان رضوی و اصفهان بوده است.
🔹فرزند آوری سوم افزایش ۲.۵ درصدی و فرزندآوری چهارم افزایش ۱۵درصدی داشته است.
🔹سیاست یک یا دو بچه کافی است در نگاه مردم تغییر کرده است؛ یعنی کاهش موارد فرزند اول و دوم را شاهد بودیم؛ ولی در فرزند سوم به بعد افزایش موارد را شاهد بودیم که نشان دهنده تغییر الگوی باروری در جامعه است.
🔹اکنون سالخوردهترین استان ما گیلان سپس البرز و مازندران و جوانترین استان سیستان و بلوچستان است.
🇮🇷🌹🇮🇷🌹
@serat-z
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 شیخ حسین انصاریان همان کسی است که یک روزی این حرفو زد و بهش حمله کردند و گفتند داری سیاه نمایی میکنی. اون زمان اگر مسئولین این حرفشو میشنیدن امروز کار به اینجا نمیرسید
🇮🇷🌹🇮🇷🌹
@serat_z
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سورهای که شماروداخل بهشت میبره
🇮🇷🌹🇮🇷🌹
@serat_z
🔹کارگاه یک روزه اصول سیاستها و نهادهای اقتصادی جمهوری اسلامی🔹
🖇آشنایی با اصل 43 و 44 و سیاستهای کلّی اصل 44 قانون اساسی
➖➖
✔️با ارائههایی از:
حجت الاسلام قنبریان
دکتر علی سعیدی
حجتالاسلام نجاتبخش
دکتر رضا غلامی
دکتر حمید ابدی
جناب آقای سید میلاد شریفیان
➖➖
🕰 زمان برگزاری:
پنجشنبه، 21 اردیبهشت 1402 از ساعت 7:30 الی 16:30
➖➖
🔻نحوه ثبت نام در کارگاه:
کارگاه به صورت حضوری و با تعداد شرکت کنندگان محدود برگزار میشود
جهت ثبت نام میتوانید از دو روش زیر استفاده کنید:
✅ ارسال پیامک به شماره:
09100931084
✅ از طریق سایت مدرسه نگاه:
http://www.negahschool.ir
➖➖
🔹مدرسه تفکر و نوآوری نگاه
🔹دبیرخانه هماندیشی پیشرفت اسلامی ایرانی
🔹مرکز علوم نوین اسلامی(معنا)
🇮🇷🌹🇮🇷🌹
@serat_z
ali-fani-8.mp3
21.06M
💬 قرائت دعای "عهــــد"
🎧 با نوای استاد علی فانی
هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه ❤️🌹
🇮🇷🌹🇮🇷🌹
@serat_z
⛔️😳 این سه ممنوعیت جهان در هفته های اخیر را ببینید!
1⃣ ممنوعیت حمل قابلمه در فرانسه
2⃣ ممنوعیت حمل تخم مرغ در روز تاجگزاری شاهزاده چارلز در انگلیس
3⃣ ممنوعیت حمل و استفاده از کوله پشتی در مدارس آمریکا
👈 تصور کنید یکی از این ممنوعیت ها در ایران رخ داده بود! آیا ما امروز تیتر اول رسانه های دنیا نبودیم؟؟؟!!!
#عکس_نوشت
@serat_z
🇮🇷🌹🇮🇷🌹
نازنین بنیادی هم رسماً از ائتلاف اپوزیسیون کنار کشید!
🔹«نازنین بنیادی» از عناصر فعال ضدایرانی، در توئیتی خروجش از شورای همبستگی را اعلام کرد.
🔹پس از رضا پهلوی و حامد اسماعیلیون، نازنین بنیادی هم اعلام کرد که از ائتلاف اپوزیسیون تحت نام شورای همبستکی کنار کشیده است.
🔹او در بخشی از پیامش نوشته «پنج ماه پیش در راستای انقلاب مردم ایران به شورای همبستگی پیوستم. در این مسیر فراز و نشیبهای زیادی رو تجربه کردم و همواره سعی بر این داشتم که صدای مردم ایران باشم. حال از این شورا به صورت کامل خارج شدم.»
🔹دعوای اپوزیسیون از درگیری رضا پهلوی و اسماعیلیون شروع شد و کار به فحاشی هوادارانشان به هم نیز رسید.
🔹پس از این درگیری، هردو از ائتلاف جدا شدند و حالا نوبت به نازنین بنیادی رسیده است تا قید این به اصطلاح شورای همبستگی را بزند.
🔹بهم خوردن این شورا در حالیست که اعضای آن، تحت این عنوان، پولهای زیادی دریافت کرده و هرکدام به صورت مجزا چند تور اروپاگردی نیز برگزار کرده بودند و حالا همین مسئله موجب عصبانیت هوادارانشان شده است.
🇮🇷🌹🇮🇷🌹
@serat_z
نکنه مختصات دیکتاتور عوض شده ما خبر نداریم؟!
👤 محمدرضا پهلوی:
هرکس با نظام شاهنشاهی مخالفه، باید از ایران بره!
👤 نماینده انگلیس:
اگر موافق پادشاهی نیستید، باید از انگلیس برید!
🔻 جمهوری اسلامی:
1️⃣ زنان و دختران بیحجاب هم فرزندان این آبوخاک هستند.
2️⃣ هنرمندانی که از اشتباه گذشته خودشان اظهار پشیمانی کنند، میتوانند به فعالیت خود ادامه دهند.
🔸حالا از نظر بعضیا دیکتاتور کیه؟ جمهوری اسلامی.
🇮🇷🌹🇮🇷🌹
@serat_z
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷
🎥 جملهای که خیلی جاها باید با خودمون تکرار کنیم
🍃🌹🍃
🔻جاهایی که میخوایم کارهامونو عقب بندازیم
🔸جاهایی که حال نداریم وظیفهمون رو انجام بدیم
🔺جاهایی که داریم تنبلی میکنیم جاهایی که بیخیال اهدافمون شدیم
و ...
🎙#استاد_عالی
🇮🇷🌹🇮🇷🌹
@serat_z