eitaa logo
صراط
333 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
7.9هزار ویدیو
165 فایل
ارتباط با ادمین ها @yaZahra_99 @yamahdi_9
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی داود چاره ای نمیدید الا این که خودش را بزند به کار! چیزی نبود که بتواند با کسی مطرح کند و با صلاح و مشورت به نتیجه خاصی برسد. خودِ نوجوانِ غیرتمند و پر حرارتش تصمیم گرفت کار کند و یک قران دوزار جمع کند و به خواهرش بدهد تا یک جوری دهانِ طلبکارانی که معلوم نبود چند نفرند را ببندد. به خاطر همین، شنیده بود که یکی از دبیران مدرسه شان در داروخانه کار میکند. زنگ تفریح رفت و با او مطرح کرد. -چرا باید کار کنی؟ مگه بابات چه کاره است؟ اصلا بابا داری؟ زنده است؟ -بله آقا. زنده است. من باید بتونم کمک خرج خواهرم باشم. شنیدم شما داروخانه دارین. میخواستم اگر کارگر میخواین، بیام و کمک بدم. -خوشم اومد از جسارتت. هنوز نیومدی و راضی نشدم اما مستقیم اسم پول و کمک خرجی میاری. زبانت چطوره؟ -زبان خارجه یا سر و زبونم؟ -سر و زبونت که دارم میبینم ماشاالله! منظورم زبان انگلیسیه. -خوبه. دایره لغاتم پایینه اما... آهان برای نسخه خوانی میگین؟ -آره. بلدی نسخه بخونی؟ -نمیدونم. ولی زود یاد میگیرم. -من صاحب داروخونه نیستم. باید از صاحبش اجاره بگیرم. ببینم اصلا کارگر میخواد یا نه؟ -باشه. ببخشید میشه همین امروز خبر بدید؟ چون میخوام اگه جور نمیشه، بیفتم دنبال یه کار دیگه! -الان میرم از دفتر براش زنگ میزنم. داود در آن سه چهار دقیقه ای که آن معلم رفته بود برای صاحب داروخانه تماس بگیرد، هر چه آیه و سوره و صلوات و دعا و توسل بلد بود تند تند زیر لب خواند. بلکه قبول کنند و بتواند از عصر همان روز برود و کار کند. اما... دید از دفتر بیرون آمد. داود که درِ دفتر بود به طرفش رفت و گفت: «آقا صحبت کردین؟ قبول کرد؟» -آره. صحبت کردم. قبول کرد. اما... -اما چی؟ اگه قبول کرده، از عصر میام. -بیا. قدمت بالا سر. اما گفت بهت بگم که تا سه ماه حقوق نمیده تا کار یاد بگیری! داود که خیلی تو ذوقش خورده بود گفت: «تا سه ماه؟!! خب دو سه روزه یاد میگیرم. سه ماه خیلیه. من به پولش نیا دارم. -خب مشکل دوم هم همینه. گفت از کجا معلوم بابا و مامانش راضی باشن و بعدش دردسر نشه و به فرض محال اگر همه چی درست بود و خواستی بیایی، از کجا معلوم که وقتی مشکل مالیت حل شد و یا کار یاد گرفتی، پیش خودش بمونی و سه چهار سال براش کار کنی؟! داود اصلا فکر این همه بالا و پایین نکرده بود. حق با صاحب داروخانه بود. همه چیزهایی که گفته بود، ناحق نبود و دغدغه هر صاب مغازه و صاب کاری هست. حرفی نزد و فقط به چشمان آن دبیر زل زد. -حالا ناراحت نباش. بگرد و یه کار دیگه پیدا کن. کاری که روز مزد باشه. ینی مثل داروخانه کار تخصصی نباشه و هر روز بتونی در ازای کاری که میکنی پول بگیری. -شما جایی... کاری... کسی سراغ ندارین؟ -اگه یادم اومد بهت میگم. باید برم کلاس. تو هم برو سر کلاست. موفق باشی. داود خداحافظی کرد و ناامید به سر کلاس رفت. دلِ نوجوان است. پر از شور و نگرانی های منحصر به فرد خودش. فکر کردید اصلا حواسش به درس و استاد و کلاس و تخته بود؟ حکایتش شده بود مثل همان که میگفت: «من در میان جمع و دلم جاهای دیگر است!» فقط دنبال یکی میگشت که از راه برسد و بگوید: «داود! از امروز پاشو بیا به صورت پاره وقت وردست خودم کار کن و هر شب ساعت 10 پولتو بگیر و التماس دعا!» @Mohamadrezahadadpour یک هفته گذشت... داود هر چه فکر کرد، دید به جز کار بنایی، دیگر کاری سراغ ندارد که روز مزد باشد و هر شب بتواند با جیب پر از پول به خانه هاجر برود. تصمیم گرفت یکی دو روز دیگر برود پیش اوس محمود بنا. شب به خانه هاجر رفت. وقتی بچه ها چشمشان به دایی داود خورد، دیدند دایی با یک پلاستیک بزرگ لوله شده شده به خانه آمد. فورا به طرفش رفتند و شروع به سوال پرسیدن کردند. نیلو: «این چیه دایی؟» ادامه👇
داود: «حالا میگم. بذار اول لباسمو عوض کنم.» سجاد: «لوشش چردی؟» داود که خیلی خنده اش گرفته بود، یک بوس درشت از لپ سجاد گرفت و گفت: «آره دایی. لوله اش کردم.» داود دید بچه ها دیگر صبر ندارند. فورا لباسش را عوض کرد و دست بچه ها را گرفت و به داخل اتاق برد. دو تا دیوار روبروی هم انتخاب کرد. پلاستیک لوله شده را باز کرد. از سطح زمین به میزان یک متر در دو متر، پلاستیک ها را خیلی مرتب و محکم روبروی هم نصب کرد. بچه ها چنان با دقت به داود نگاه میکردند و حرفی نمیزدند که سابقه نداشت آنطور ساکت باشند. سپس داود چهار تا ماژیک از کیفش درآورد. دو تا مشکی و دو تا هم قرمز. رو کرد به سجاد و نیلو. گفت: «خب بیایید بشینین تا براتون بگم باید از حالا چیکار کنین!» وقتی دور هم نشستند، داود گفت: «آفرین بچه ها. ببینین! دیوار این طرف مال نیلو... دیوار این طرف هم مال سجاد. از حالا هر چی دلتون خواست روی این دو تابلو که با پلاستیک براتون به دیوار چسبوندم نقاشی بکشین. اما کسی حق نداره الکی خط خطی کنه. فقط باید روی اینا نقاشی بکشین و بعدش هم واسه من توضیح بدین. باشه؟» بچه ها خیلی خوشحال شدند. هر کدام ماژیکهایش را از داود گرفت و از همان لحظه شروع به کشیدن نقاشی کردند. یک ساعت گذشت. وقتی خوب خوششان آمد و به کار کردن با ماژیک و دیوار پلاستیکی عادت کردند به آنها گفت: «از حالا هر نقاشی که میخواین بکشین، باید برام قصه اش هم تعریف کنین. نقاشی بدون قصه نکشین. حتی اگه قصه اش کوچیک هم باشه، اشکال نداره. اما حتما قصه اش برام تعریف کنین.» بچه ها کلا دیوار پلاستیکی را با دو تا پارچه کهنه که داود به آنها داد پاک کردند و شروع کردند و از نو نقاشی کشیدند. آن شب اینقدر آنها برای داود و هاجر قصه های من درآوردی و الکی و بچه گانه اما شیرین تعریف کردند که هاجر و داود مبهوت مانده بودند! مانده بودند که این همه حرف و قصه و حرف و تعریف از کجا به کله کوچک آنها خطور کرده و چرا تا آن شب چیزی نمیگفتند. این روش ابتکاری داود سبب شده بود که آنها قصه ذهنشان را نقاشی کنند و برای آن شروع به زدن حرفهای طولانی کنند و حسابی تخلیه شوند. داود دو سه روز بعد به سراغ اوس محمود بنا رفت. اوس محمود که سیگارش از لب دهانش نمی‌افتاد، نگاهی به قیافه داود انداخت. دو تا پک عمیق کشید. -من هر چی کارگر بیشتر داشته باشم به نفعمه. اما ما فقط تا ساعت پنج بعداز ظهر کار میکنیم. از هفت صبح تا پنج بعداز ظهر. تو میگی صیح ها باید برم مدرسه. تا بیایی میشه ساعت دو. دو سه ساعت بیشتر پیشم نیستی. بدردم نمیخوره اینجوری! -تو همون دو سه ساعت، دو سه برابر کار میکنم. قول میدم. @Mohamadrezahadadpour -رو چه حسابی میگی دو سه برابر برام کار میکنی؟ بازوی درشتی داری یا هیکل ورزشکاری داری؟ اصلا وایسا بینم! تو میتونی تابوک و آجر بندازی بالا؟ میتونی با فرقون، پنجاه شصت تا آجر رو سه سوت ببری و برگردی؟ میتونی جوری شالوده بکنی که ظهر نشده برسیم به جای سِفت؟ اصلا میتونی وقتی من فحش میدم، بدت نیاد و ناراحت نشی؟ داود فقط نگاش کرد. اوس محمود گفت: «برو پسر جون. برو وقتمو نگیر.» -حالا نمیشه دو سه روز بیام کار کنم؟ اگه بد بود، از فرداش نمیام. اگه بد بود حتی حقوق هم نمیخوام. نمیدانم اوس محمود چه در قیافه داود دید که دلش سوخت. گفت: «لا اله الا الله! مدرسه ات ساعت چند تموم میشه؟» -ساعت 12 و نیم. با دو میام. دیگه خونه پُرش ساعت یک اینجام. که تا ساعت پنج که شما کار میکنین، چهار ساعت اینجا باشم. -فردا بیا ببینم چند مرده حلاجی؟ گفتی اگه جونِ کار نداشتی، دستمزدت نمیدما! گفته باشم. -باشه. قبول. اما اگر خوب کارم کردم...؟ ادامه👇
-یک سوم دستمزد کارگر خودمو بهت میدم. -نمیشه یک دوم؟ آخه یک سوم... -چونه نزن. حالا تو فردا بیا. به شب نرسیده، خودت جیم فنگ میزنی. داود مستقیم به خانه رفت و همین طور که داشت برنامه درسی فردایش را برمیداشت، به دور از چشم نیره خانم، یک پیراهن و شلوار کهنه که مال سال قبلش بود برداشت. کوتاهش شده بود اما چاره ای نداشت. همه را با کتابهایش گذاشت در یک پلاستیک و خداحافظی کرد و میخواست از در خانه بزند بیرون که نیره خانم گفت: «داود! داود!» داود که استرس گرفته بود رو به مادرش کرد و گفت: «جانم مادر!» نیره خانم آغوش باز کرد که یعنی بیا بغلم و بدون بوس، خدافظی نکن و نرو! داود به خاطر این که ضایع نباشد، پلاستیک را همان جا دمِ در ول کرد و به طرف نیره خانم رفت. نیره خانم او را در بغل گرفت و همدیگر را بوسیدند. نیره به داود گفت: «چرا قُلکت نیست مادر؟» داود که مشخص بود دلش نمیخواهد جواب بدهد گفت: «لازمش داشتم برداشتم.» -چرا؟ چی میخواستی بخری؟ -نپرس مامان! نیره خانم همین طور که داشت دست در موهای پسرش میکشید گفت: «بگو دور سرت بگردم! بگو چی خریدی باهاش؟ من باید بدونم.» -نیلو باید امسال میرفت مهد اما نرفت. میترسم عقب بمونه. براش چند تا چیز میز خریدم که خودم شبا باهاش کار کنم. -خب چرا به خودم نگفتی؟ -مهم نیست مامان. برم؟ -منصور میاد خونه؟ -بنظرت اگه میومد، جای من اونجا بود؟ خیلی از هم خوشمون میاد که زیر یه سقف باشیم؟ -خواهرت که چیزی به من نمیگه. یه چیزی بپرسم راست و حسینی جوابم میدی؟ -چی؟ -منصور مریضی خاصی داره؟ -وای مامان چقدر شما باحالی! اعتیادش مرضِ خاصی محسوب نمیشه؟ دیگه مثلا باید چِش باشه که بگیم مریضی خاصی داره یا نه؟ -اینجوری نگو! برو ... برو خدا به همرات! -مامان تو خودت ناراحت نکن. خودم حواسم به هاجر و بچه هاش هست. نیره خانم لبخندی زد و گفت: «خدا هم حواسش به تو باشه مادر!» ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حد حریم خصوصی تا کجاست؟ 🍃🌀🍃🌹 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z ➖➖➖➖➖➖➖
Rec-۲۰۲۳-۰۷-۰۲_۰۹۲۵۱۸.3gpp
8.53M
💐دهه ولایت مبارک باد💐 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🔹نشست بصیرتی ثامن۳۲ 🎙| کارشناس: حجت الاسلام و المسلمین خزائی پور 🌀| موضوع محوری: ترجیح خواست خداوند بر سلیقه شخصی 👥 🇮🇷 🔖 📎 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️پیش‌بینی دقیق آیت‌الله میرباقری در سال ۱۳۹۹ از نظم نوین جهانی و حکمرانی مجازی در دوران پساکرونا آندلس سازی و سیاهچال مجازی انقطاع جامعه از محافل معنوی ➕راهکارهای خنثی‌سازی توطئه‌ها ✍این کلیپ را چندبار نگاه کنید؛ تا قدر علمای فرهیخته‌ و دلسوزی مثل ایشان را بیشتر بدانیم و با بهره‌مندی از چراغ رهنمودهایشان، در برابر حربه‌های بعدی دشمن غافلگیر نشویم... محمد جوانی 🌍 @jahad_org
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ali-fani-8.mp3
21.06M
💬 قرائت دعای "عهــــد" 🎧 با نوای استاد علی فانی هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه ❤️🌹 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 مهم‌ترین راه زمینه‌سازی ظهور در کلام امام باقر(ع) 🔹چرا امام زمان(عج) ظهور نکرده⁧اند؟! 🔹چطور یاران امام زمان(عج) را بشناسیم؟ کیفیت بهتر + متن: panahian.ir/post/3564 🏴 شهادت آخرین یادگار معصوم کربلا حضرت باقرالعلوم(ع) تسلیت باد 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کار زیبای میلاد پسندیده برای امام علی علیه السلام از تولد تا شهادت لطفا نشر بدهید تا ببینند شیعیان ایرانی چه کردند در هنر 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
🔴دبیر شورای عالی انقلاب فرهنگی: نباید فیلمی پخش شود که دختر به‌صورت پدر سیلی بزند؛ صوت و تصویر مسئله‌ای حاکمیتی است ♦️ حجت الاسلام عبدالحسین خسروپناه:نباید فیلمی ساخته شود که به کانون خانواده آسیب بزند. نباید فیلمی پخش شود که دختر به‌صورت پدر سیلی بزند. تهیه‌کنندگان و کارگردان ها و بازیگران باید از کانون خانواده دفاع کنند. عده‌ای نباید به‌خاطر مقاصد اقتصادی به فرهنگ آسیب وارد کنند. ♦️یکی از سؤالات مهم این است که آیا صوت و تصویر را باید حاکمیتی بدانیم یا نه؟ اکثر مسؤولان و قانونگذاران معتقدند چون جنبه عمومی دارد پس حاکمیتی است. 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌لحظه پرواز هواپیمای مسافر بری ساخت ایران 👌وعده‌ هایی که یکی یکی در حال محقق شدن هستند خداروشکر.. 🛫 به لطف خدا اولین پرواز موفق هواپیمای سیمرغ انجام شد و به مدار خدمت‌رسانی اضافه شد. هواپیمای مسافربری سیمرغ ۷۵ نفره و طول آن از هواپیمای "ایران ۱۴۰" بلندتر است. 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴بمب آرامش ▪️امام خمینی (ره): افسرده نباشید، برای خدا کار کنید. ❌ قابل توجه بچه های جبهه انقلاب 👈برای همسنگرانتان ارسال کنید. 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
🔸«حال خوب» نتیجۀ تمام دین‌داری‌ها و صفات اخلاقی خوب است 🔸هرچیزی دین به ما می‌گوید در واقع راهی برای رسیدن به حال خوب است 🔸دو رکن مهم حال خوب: «نداشتن ترس و نگرانیِ بیجا» و «نداشتن غم» 📌 -ج۱ ➖وقتی از هم می‌پرسیم «حالت خوب است؟» در واقع خلاصۀ تمام خوبی‌ها یا عصارۀ یک زندگی خوب را در «حال خوب» جمع می‌کنیم و این بسیار پرمعنا و زیباست. ➖«حال خوب» برای همه مطلوب است و تقاضای مشترک عموم انسان‌هاست؛ البته خواستۀ خدا از ما هم هست؛ چون خدا اصرار دارد که حال آدم‌ها خوب باشد. ➖در دین خیلی به حال خوب توجه شده؛ به حدی که می‌توان نتیجۀ همۀ دین‌داری‌ها، اعتقادات و فضایل اخلاقی را در برخورداری از حال خوب خلاصه کرد. هرچه دین به ما می‌گوید، در واقع راهی برای رسیدن به حال خوب است. ➖حال خوب دو رکن اساسی دارد: «نداشتن ترس و نگرانیِ بیجا» و «نداشتن غم» یا به‌عبارتی دیگر: نداشتنِ «نگرانی دربارۀ آینده و غصه خوردن دربارۀ گذشته» ➖خدا دوست ندارد خوف و غمی در انسان باشد چون این‌دو، حال آدم را بد می‌کند و اگر حالمان بد شد، از خدا دور می‌شویم. لذا در قرآن 12بار این شاخص را-دربارۀ دنیا و آخرت- بیان فرموده: «لا خَوفٌ عَلَیهِم و لا هُم یَحزَنون» ➖«نگرانیِ بیجا» یک شاخص برای حال بد است. وقتی نگران هستی، داری از خدا دور می‌شوی، ظاهراً گناه نمی‌کنی ولی مقدمات گناهان و فجایع بزرگ را در خودت پدید می‌آوری و امکان کارهای خوب فراوان را در خودت از بین می‌‌بری. 👤علیرضا پناهیان 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
🌺جرعه‌ای از خطبه غدیر(3) 🌸رسول اکرم(ص) می‌فرماید:«... وَ أَحَقُّكُمْ بِي وَ أَقْرَبُكُمْ إِلَيَّ؛[علی] سزاوارترين شما به من و نزديك‏ترين شما به من است» 🔶حضرت علی (ع) سزاوارترین فرد و نزدیک ترین فرد به رسول اکرم (ص) است؛ 🔷زیرا هیچ کس از جهت نسبی و سببی و فضایل همانند او نیست؛ چرا که در عین اینکه پسر عموی رسول الله (ص) است، داماد اوست. 🔸از سوی دیگر، در خانه رسول خدا (ص) بزرگ شده و تربیت یافته است؛ حتی از فاطمه بنت اسد مادر حضرت علی (ع) نقل شده است که: من مریض بودم، حضرت محمد (ص) زبانش را در دهان علی (ع) گذاشت و با اذن خدا علی (ع) از آن شیر خورد. (ابن شهر آشوب، مناقب آل أبي طالب عليهم السلام، ج‏2 ؛ 169) 🔻از جهت فضایل و کمالات معنوی از قبیل پیروی از خدای سبحان، عبادت، علم، تقوا، سخاوت، شجاعت، زهد، تواضع، عدل، امانت و....نیز هیچ کس به حضرت علی (ع) نمی رسد. برای نمونه قرآن می فرماید: «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذَا نَاجَيْتُمُ الرَّسُولَ فَقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيْ نَجْوَاكُمْ صَدَقَةً ذَلِكَ خَيْرٌ لَّكُمْ وَأَطْهَرُ فَإِن لَّمْ تَجِدُوا فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَّحِيمٌ؛ ( مجادله(58), 12) اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد هرگاه با پيامبر [خدا] گفتگوى محرمانه مى‏كنيد, پيش از گفتگوى محرمانه خود صدقه‏اى تقديم بداريد, اين [كار] براى شما بهتر و پاكيزه ‏تر است و اگر چيزى نيافتيد, بدانيد كه خدا آمرزنده مهربان است» توضیح آیه شریفه این است که همگان به خاطر وجوب صدقه، از نجواي با پيامبر ص پرهيز كردند، جز يك نفر و او كسي جز علي بن ابي طالب(ع) نبود. وي ديناري داشت كه به ده درهم تبديل كرد و براي هر بار رازگويي با پيامبر (ص)درهمي به فقيران پرداخت. پس از آن آية ديگري نازل شد و حكم لزوم پرداخت صدقه در رازگويي با پيامبر(ص) نسخ شد. 🔹ابوهریره و ابن عمر از عمربن خطّاب نقل می کنند که: برای علیّ سه ویژگی بود که اگر یکی از آنها در من بود، برایم از شتران سرخ مو دوست داشتنی تر بود؛ ازدواجش با فاطمه، دادن عَلَم به او در روز خیبر و آیه نجوی. (ابن شهرآشوب، مناقب آل أبي طالب عليهم السلام، ج‏2 ، ص73؛زمخشری، الکشاف،ج4، ص494؛قرطبی، الجامع لاحکام القرآن، ج17، ص302.) 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ ﷽✨ 🎋 ۱۴ قدم‌برای‌خودسازی‌یاران‌امام زمان عج 💎قدم اول: نماز اول وقت 💎قدم دوم:احترام به پدر و مادر 💎قدم سوم:قرائت دعای عهد 💎قدم چهارم: صبر در تمام امور 💎قدم پنجم:وفای به‌عهد باامام زمان‌عج 💎قدم‌ششم:قرائت‌روزانه‌قرآن همراه بامعنی 💎قدم هفتم:جلوگیری ازپرخوری و پرخوابی 💎قدم‌هشتم:صدقه برای سلامتی امام‌زمان 💎قدم‌نهم:حفظ زبان(پرهیزاز غیبت و تهمت) 💎قدم دهم:فرو بردن خشم 💎قدم یازدهم:ترک حسادت ، طمع و بخل 💎قدم دوازدهم:ترک دروغ 💎قدم سیزدهم:کنترل چشم 💎قدم چهاردهم:دائم‌الوضو بودن 🌟برای تعجیل در امر فرج، صلوات بفرستید. 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z🌤 ‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی فورا پلاستیک لباسهایش را برداشت و رفت. هنوز به چهارراه نرسیده بود که دید فاطمی نان خریده و دارد میرود. با هم سلام و علیک کردند. -خوبی؟ چه خبر از مسجد؟ -بد نیستم. شنیدی هممون رکب خوردیم؟ -نه! چی شده؟ -یکی شد فرمانده پایگاه که اصلا تو خوابم نمیدیدیم این بشه! -کی؟ زود بگو! -آقای سمیعی شد! باورت میشه؟ -سمیعی؟ همین که کارمند بانک هست و قبلا تو گروه بچه های بزرگسال بود؟! -آره. همون. داداش صالح. همون که میگفت کار فرهنگی خرج داره و بدون بودجه نمیشه کار کرد. -خب حالا حرفش خیلی هم اشتباه نبود. اما این که کلا کار فرهنگی رو بوسید و از شورای پایگاه اومد بیرون و کشید کنار، فقط به این بهانه که با دست خالی نمیشه کار کرد، به نظر من و مرحوم آسیدهاشم اصلا درست نبود. -حالا همون شده فرمانده پایگاه! نمیدونیم چیکار کنیم! اصلا حال هممون گرفته است! -بابات چی میگه؟ عموهات نتونستن کاری کنن؟! تو که یه چیز دیگه میگفتی! -نمیدونم. نشد. بابامم شاخ درآورد وقتی شنید این شده فرمانده! -خب حالا برنامش چیه؟ میتونه با دست خالی کار کنه؟ -معلومه که نه! هفته قبل، رفتیم پایگاه. دیدیم کلی میوه و شیرینی و صندلی آوردند. پرسیدیم چه خبره؟ گفتن آقای سمیعی با چند نفر خیّر جلسه گذاشته تا برای چایگاه کمک های مردمی جلب کنه. -خب! نتیجه اش؟ -دیشب بچه های همونا شدند نیروی فعال! ینی ظرف کمتر از یک هفته هفت هشت نفر بچه ای که اصلا حقشون نبود، شدند نیروی فعال و کارت فعالی گرفتند! -واقعا؟! چه نفعی واسه بسیج و پایگاه داشت؟ -نفعش این که سمیعی به یکی از بچه های شورا گفته بود که به اندازه شش ماه هزینه جاری پایگاه و دو سه تا برنامه گنده تونسته از اونا پول بِکَنه! -از جوّ معنوی پایگاه چه خبر؟ کلاس عقیدتی و این چیزا... -هر جلسه، هر موقع، با هر کدوم از بچه ها میشینیم حرف میزنیم، دغدغه هممون شده تامین مخارج برنامه ها! -خب موقع آسیدهاشم هم دغدغه بی پولی و این چیزا وجود داشت. اما دغدغه بچه ها نبود. خود آسیدهاشم یه جوری حلش میکرد. نمیذاشت بسیج و پایگاه و مسجد بشه محلِ حرفای صرفا مادی! -میدونی بابام چی میگفت؟ -چی میگفت؟ -میگفت میترسم این پایگاه و این مسجد بشه محلّ پول شبهه‌ناک و پول حروم. میگفت اگه بعضیا بفهمن که مسجد و پایگاه لنگِ پول هست، خیلی بد میشه و دیگه نمیشه تشخیص داد کی داره پول پاک میاره و کی پول ناپاک! -خدا رحم کنه. سلام بچه ها برسون. -باشه. راستی تو کجایی؟ پاشو بیا کار فرهنگی کنیم. چسبیدی تو خونه! -من پیشِ بچه های خواهرمم. واسشون قصه میگم و کتاب میخونم. @Mohamadrezahadadpour -کشیدی کنار! حواسم بهت هست. به بهانه بچه های خواهرت، کشیدی کنار و عین خیالتم نیست. حضرت علی گفته متنفرم از کسی که میشینه تو خونه و مثلا زهد پیشه میکنه تا درگیر گناه و دنیا نشه! -خودِ حضرت علی این حرفو زده؟! گفته متنفرم؟ -آره. معنیش میشه همین. حالا مسخره کن. ما آبرومون گرفتیم کف دست و اومدیم دلِ میدون. اون وقت تو چسبیدی به دو تا بچه دماغو و قصه میگی؟ باشه. برو. برو خوش باش. ادامه👇