eitaa logo
ستاد امربه‌ معروف‌ شهرستان‌ بابلسر
354 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.2هزار ویدیو
38 فایل
💎 ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان بابلسر 🌱 احیای واجب فراموش شده 💥 مطالبه گری و گره گشایی 💥 دریافت گزارشات و مستندات مردمی 💥 پیگیری تخلفات ادارات و اصناف تا حصول نتیجه قانونی 🆔 @amrbemaruf_bbs 01135332465 ‏‪‏ ☎ 📲 09927304406
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️ بـا من بمان ... ✨ ..... * 🕙حالا سه سال از اون روز میگذره.... امیررضا تو حیاط حرمِ صاحب نام اش، مشغول بازیه.... ولی به من بگی، میگم دیروز بود... همین قدر تازه.... همین قدر نزدیک.... * . 🗓 بیست و پنج روز گذشته بود.... اصلا زود گذشته بود یا دیر؟؟خواب بودم یا بیدار؟چرا هیچ چی سر جاش نبود؟ ☀️ الان باید آفتاب افتاده باشه وسط خونه...آوین تو تخت اش خواب باشه... همون تختی که برای خریدنش کل شهر رو زیر پا گذاشتم.آخرم رفتم ترکیه... مارک پراگ رو گرفتم....بهترین و لاکچری‌ترین اش ... ↪️ کاش زمان به عقب برمیگشت... کاش هیچی نداشتیم... کاش امروز دکتر میگفت جواب آزمایش ها خوبه و مرخص میشه.... خودمم به ساده لوحی ام خندیدم... "سحر....حاضر شدی؟" ⚡️به خودم اومدم؛ حوله رو از دور سرم باز کردم و سریع با سشوار موهامُ خشک کردم و حالت دادم. رفتم جلوی کمد... مانتو کتی ،شال حریرِ ستِ کت‌م و شلوار لی زاپ‌دارم رو برداشتم.... 💄غرورم اجازه نمیداد که بد تیپ باشم. عادت کرده بودم به ظاهرم برسم .... کرم‌پودر ... ریمل‌ ... رژ جیغ ... از در اتاق بیرون رفتم. مادر امیر نگاهی به من و تیپم انداخت و بعد به امیر.... " بیا صبحانه بخور سحرجان...رنگ به رخ نداری " خودم رو به نشنیدن زدم... "امیر! بریم...مامانم منتظره.خداحافظ" سرم رو انداختم پایینُ از خونه خارج شدم ... ✍️نویسنده : مریم حق‌گو ⬅️ادامه دارد... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📌به ما بپیوندید 🆔 @setadeabm_bbs https://eitaa.com/joinchat/2941387025C6dd06744fc
ستاد امربه‌ معروف‌ شهرستان‌ بابلسر
#داستانک #داستان_کوتاه ♥️ بـا من بمان ... ✨ #پارت_اول..... * 🕙حالا سه سال از اون روز میگذره....
بـا من بمان❤️ ... ..... 🔸تو آینه آسانسور نگاهی به خودم انداختم! با کی لجبازی میکردم؟؟.... 😔چشمام به گودی نشسته بود.زیرش کبود بود.آخه بیست روزی میشد درست نخوابیده بودم،غیر از چرت های کوتاه روی صندلی بیمارستان... 🔸هر روز صبح،می اومدم خونه...فقط یه دوش میگرفتم،لباسمو عوض میکردم و بر میگشتم بیمارستان.... 🔺از همه متنفر بودم... امیر دکمه آسانسور و زد و با مِنّ و مِن گفت ... "میگم سحر جان، مامانم...." انگار که از گفتن حرف اش واهمه داشت. 😔یه نگاهی به چشم های سنگی من کرد. سرشُ انداخت پایین و دوباره ادامه داد " مامانم نذر کرده،،،،نذر کرده بچه که خوب شد،به قول خودش شفا گرفت، ببریم اش مشهد...اسم اش هم ....اسم اش هم بذاریم امیر رضا...یا علیرضا یا..." 🔺داد زدم... "راحت باش... دیگه چی؟؟ ترجیح میدم بچه زنده نمونه تا...." حرفمُ خوردم... 😡امیر گفت "تو چت شده سحر؟؟ همه سعی میکنن کمک کنن،هر کی هر کاری از دستش برمیاد انجام میده... مادر منم اینجوری..." 😠با حرص در ماشین رو باز کردم. خودمُ پرت کردم روی صندلی.... 🗣فریاد زدم :"من از هیچ کس کمک نخواستم....از هیچ کس...حتی خدا...." حتی خدا رو آهسته گفتم... امیر سری به نشانه تأسف تکان داد... کل میبر باهام حرف نزد.... 🏴توی راه ایستگاه های صلواتی برپا بود... بوی اسپند.... صدای نوحه و مداحی.... "ارمنی ها میان در خونه ات....بس که تو دردا رو دوا کردی....هر چی گره به کارمون افتاد، با دستهای بریده وا کردی...." ترافیک شده بود... 😰یه لحظه معذب شدم از تیپ و آرایش و رنگ لباسم.... جوانی با یه ظرف یکبار مصرف اومد سمت ماشینُ گفت "بفرمایید خانم " حلیم بود... عطر دارچین اش،دلمُ ضعف برد.. نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. چند روز بود درست غذا نخورده بودم! با کی لج کرده بودم؟؟؟ چند قاشق حلیم گذاشتم توی دهنم.. شروع کردم به خوردن... پشت هم....بدون اینکه نفس بگیرم.... خوشمزه ترین حلیم دنیا بود.... 🔺امیر هنوزم نگام نمیکرد.... 🔸رسیدیم... 🔸مامان جلوی در منتظر بود. تا من رو دید گفت: "پناه بر خدا....دختر نهم محرمه... سفید پوشیدی؟؟؟ ای خدا... حتما همینجوری رفتی جلو مادرشوهرت؟؟؟! " گفتم:"مامان ولم کن...امام حسین محتاج مشکی پوشیدن من نیست!هست؟؟"😏 با سرعت ازش دور شدم. امیر تکیه داده بود به ماشینُ ما رو نگاه میکرد.... ⬅️ادامه دارد... 📝نویسنده : مریم حق گو ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📌به ما بپیوندید 🆔 @setadeabm_bbs https://eitaa.com/joinchat/2941387025C6dd06744fc
ستاد امربه‌ معروف‌ شهرستان‌ بابلسر
#داستانک #داستان_کوتاه بـا من بمان❤️ ... #پارت_دوم ..... 🔸تو آینه آسانسور نگاهی به خودم انداختم!
بـا من بمان ❤️ ... . دیگه همه من رو میشناختن....از نگهبان دم در...تا مسئول ان آی سی یو... مانتومُ درآوردم..گان به تن کردم.... تو بخش،بیست و چهارتا بچه بودن.اما حال "آوین" کجا؟! .....از همه شون بدتر بود. با هیچ مادری دوست نبودم. با اینکه از همه باسابقه تر بودم. تنها یه نوزاد بود که توجه ام رو به خودش جلب کرده بود. تخت شماره هشت... زیر پنجره بود. هیچ همراهی نداشت. روز دهم که اتاق خالی بود،بچه مدام گریه میکرد.من کنار کابین آوین نشسته بودم،انگار نه انگار صدایی میشنوم. پرستار اومد.نگاهی به من انداخت و گفت:"عزیزم...میشه یه کمک بدی؟" مثل آدم آهنی رفتم پیشش. شیشه شیر کوچیکی رو داد ."میشه به این نوزاد شیر بدی؟"با اکراه شیشه رو گرفتم "پس مادرش کجاست؟" پرستار در حالی که داشت اتاق رو ترک میکرد گفت "نمیدونم والا" بچه گرسنه بود.با تموم شدن شیر خوابش برد. شیشه رو بردم ایستگاه پرستاری. خانم هرمزی گفت:"دستت درد نکنه گلم....خدا خیرت بده...این بچه زردی داشت...زدی بالای بیست وسه...تو خونه بهش داروهای سرخود دادن ، بعد مسمومیت هم اضافه شد به زردی اش... آوردنش اینجا،خون ش رو عوض کردیم اما مغزش آسیب دیده بود... رهاش کردن اینجا و رفتن" دوباره نگاهش کردم. دلم براش میسوخت؟؟؟! نه! ...مطمئن بودم میمیره... اصلا کاش منم میمردم... چقدر خسته م... ادامه دارد... 📝نویسنده : مریم حق گو ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📌به ما بپیوندید 🆔 @setadeabm_bbs https://eitaa.com/joinchat/2941387025C6dd06744fc
ستاد امربه‌ معروف‌ شهرستان‌ بابلسر
#داستانک #داستان_کوتاه بـا من بمان ❤️ ... #پارت_سوم . دیگه همه من رو میشناختن....از نگهبان دم در.
بـا من بمان ❤️... برگشتم کنار آوین.... اتاق دوباره شلوغ شده بود..... بیمارستان بیشتر از هر روز حال و هوای محرم داشت.... بالای در اتاق نوزادان یه پارچه سبز زده بودن با نوشته ی "یا علی اصغر(ع) " تو نمازخونه ، مراسم زیارت عاشورا بود.... همه ی شش تا مادر رفتن... من پشت به همه نشسته بودم. رفتارم باعث شده بود،هیچ کس پیگیرم نباشه..... بعد حدود یک ساعت،یه دفعه تو بخش ولوله شد... من از جام تکون نخوردم. سر پرستار با عجله اومد و گفت: "خادم های حرم امام رضا اومدن" سقفخادم های حرفم امام رضا اینجا چه کار داشتن؟؟ هزاران کیلومتر دورتر از مشهد؟؟ تو بخش نوزادان.... بچه تخت شماره هشت گریه می کرد. بی هدف رفتم سراغش. دیده بودم وقتی گریه میکنه،پرستار انگشت کوچک اش رو میزاره توی دهن بچه و اون آروم میشه. با تردید دستکش به دست کردم و نشستم کنارش.... بغل اش کردم و انگشت کوچکم گذاشتم تو دهن اش. بچه خیلی بی جون بود... سه تا مک زده خوابش برد... هنوز بغلم بود که بقیه مامان ها اومدن... خادم ها اومدن تو بخش ان آی سی یو.... یکی همراهشون میخوند:".......... اونا بین بخش چرخیدن.... همه اشک می ریختن. اونجا دلها همه شکسته بود. بالا سر منم اومدن. گفتن :"خدا شفای خیر بده به حق ثامن الحجج" ادامه دارد.... 📝نویسنده : مریم حق گو ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📌به ما بپیوندید 🆔 @setadeabm_bbs https://eitaa.com/joinchat/2941387025C6dd06744fc
ستاد امربه‌ معروف‌ شهرستان‌ بابلسر
#داستانک #داستان_کوتاه بـا من بمان ❤️... #پارت_چهارم برگشتم کنار آوین.... اتاق دوباره شلوغ شده
بـا من بمان❤️ ... آوین تنها تو تخت اش خواب بود.... بالاسرش رفتن.از تو پاکت یه چیزی درآوردن و سنجاق کردن به عروسکی که کنارش بود... به سر پرستار گفتن:"هدیه اس...تبرکی امام رضا...." و بخش رو ترک کردن..... بین اون همه بچه؟؟چرا آوین؟ همه دور آوین جمع شده بودند. من رفتم کنار تخت اش. آروم بغل اش کردم. یکی گفت "خوش به حالت...." سرپرستار گفت"خّدام از ما پرسیدن بدحال ترین نوزاد بخش کدومه؟" همه با ترحم به من نگاه میکردن.... آوین رو تو تخت اش گذاشتم و به صندلی تکیه دادم.... یدفعه انگار یه چیزی تو دلم شکست.... صدای شکستن ام رو شنیدم. این غرور لعنتی من بود... زنگ صدای خدام وصدای سر پرستار،مدام تو گوشم میپیچید... بدحال ترین بچه.... بدحال ترین بچه... شفای خیر... تبرکی امام رضا.... چشم هام بستم... اشک ها جاری بود.... شروع کردم به حرف دل، گریه امون و بریده بود: "امام رضا...یعنی من رو یادت میاد؟ یعنی فراموشم نکردی؟؟دلم برات تنگ شده...دلم برات خیلی تنگ شده...شرمنده ام....خیلی شرمنده....خدایا...میشه به من رحم کنی؟میشه بدی ام رو با خوبی جبران کنی؟میشه به روم نیاری،هیچی رو؟؟خدایا آغوشت هنوزم برای من جا داره؟؟؟" یک ساعتی تو همین حال بودم. یکی از مامان ها که روسری اش رو لبنانی بسته بود.یه لیوان چایی داد دستم. "عزیزم...این رو بخورید.نبات اش تبرک... دیشب تو مجلس روضه پخش کردن.خدا ما رو یادش نمیره...مطمئن باش..." چای خوش عطری بود. بوی هل مشاممُ پر کرده بود. لیوانش تمیز و براق بود،روش یه برچسب زده بودن ....به فدای لب عطشان حسین.... اشکم دوباره سرازیر شد. "بخور عزیزم ....سلام بر امام حسین(ع).." چایی رو یه نفس سر کشیدم.زیر بغلم گرفت و برد سمت سرویس بهداشتی.تو آینه خودم دیدم. ترحم برانگیز شده بودم. رژم پخش شده بود دور لبم تا چونه ام اومده بود.چشمام حالت بدی داشت.سیاهی های ریمل وحشتناک اش کرده بود.ریمل ضد آب اسنس ام ،انگار در برابر اشک های از ته دل ،مقاومتی نداشتن.... اینجا خبری از شیر پاکن اورال و لوسیون های گرون قیمت مک نبود. با مایع دست شویی ،تمام صورتم رو شستم. محکم.... اون قدر که انگار داشتم از چهره ام انتقام می گرفتم.... وقتی اومدم بیرون،همه نگاهشون رو از من دزدین.... بعد مدتی سرپرستار بخش اومد. "خانم ها، آقای دکتر دارن میان،آماده باشید." ⬅️ادامه دارد.... 🖌نویسنده : مریم حق گو ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📌به ما بپیوندید 🆔 @setadeabm_bbs https://eitaa.com/joinchat/2941387025C6dd06744fc
ستاد امربه‌ معروف‌ شهرستان‌ بابلسر
#داستانک #داستان_کوتاه بـا من بمان❤️ ... #پارت_پنجم آوین تنها تو تخت اش خواب بود.... بالاسرش رفت
بـا من بمان❤️ ... مادرها رفتن بالای سر بچه شون.... من توان راه رفتن نداشتم.اینکه امروزم دکتر بگه باید بازم مهمان بیمارستان باشی ، برام سنگین بود..... دکتر نوبت به نوبت بالای سر نوزادان میرفت.بچه های بیچاره.چه قدر معصوم بودن،چه قدر محیط غمگین بود.... اخی اون دختره چه بامزه اس....لپ هاش آویزونه...اون نوزاد چه پاهای خوشگلی داره....چطور چشمم رو،روی همه کس بسته بودم.طفلک های معصوم.... نوبت آوین بود....پرستار جواب آزمایش و اکو قلب رو نشون دکتر داد.یه سری اطلاعات پزشکی رد و بدل کردن....همه چشمشون به من بود.من چشمم به دکتر... برگشت سمت من....بی اختیار اشکهام میریخت. گفت:"اشک خوشحالیه دیگه خانم ساغری؟شما می تونید امروز آوین رو ببرید خونه....آزمایش ها نرمال شدن... یه سوراخ روی قلبش داره که پیش بینی مون اینه که بسته میشه خودش....فقط هر سه ماه چکاپ لازم داره.پیش متخصص قلب نوزادان،دکتر فتحی،البته سعی کنید تا شش ماهگی،هر ماه تحت نظر باشه....دارویی هم نداره.فقط مراقبت از خودتون و آوین...." دکتر رفت سراغ نوزاد بعدی.... من رفتم بالا سر بچه ام....بیدار بود و تو تخت تقلا میکرد.بهش شیر دادم.برای اولین بار با تمام امید....امید به بودن... به زندگی.... زنگ زدم به امیر.... "میتونی بیای دنبال من و .... لطفا مانتو مشکی ام رو هم بیار..... به مامانت بگو ،نذرش قبول شد.... امیررضا داره میاد خونه.....بیا....بیا تا برات بگم تو چند ساعت چی شد...." گریه امون نمیداد تا حرفی بزنم... اون برای نجات امیررضا نبود.... بلکه برای نجات من بود.... نجات از دنیایی که برای خودم ساختم. اون صدای شکستن، دنیای من رو ساخت.... باورم نمیشد....این امتحان فقط برای من بود...برای اینکه به خودم بیام... تا من برگردم به آغوش امن خدا.... به حرم .... اینجا برام حکم بهشت رو داره... امیر تو این صحن اولین بار ایستاد... راه رفت... حرف زد و حالا مشغول بازی .... 🔚پایان 🖌نویسنده : مریم حق گو ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📌به ما بپیوندید 🆔 @setadeabm_bbs https://eitaa.com/joinchat/2941387025C6dd06744fc