🌸زیارت بر شانه های پســر🌸
مادر شهید شفیعی هنوز کربلا نـرفته .
شبی در خواب علی بهش می گه : روی شانه هایم بنشین تا ببرمت کربلا .
مادر می نشیند و کربلا از شانه های پسرش پیاده می شود .
علی نخی به دستش می دهد وسر دیگر نخ را به دست خود می گیرد . قبر امام حسیــن (ع) و امام علـی(ع) و بقیه را بهش نشان می دهد . مادر برای زیارت می رود وبر می گردد .
باز بر شانه های دست پرورده شهیدش می نشیند وبه خانه باز می گردد .مادر از خواب می پرد. بوی عطــری فضای خانه را تا مدتها پر کرده بود .وهر کس به دیدار ننه سکینه می آمد از این گلاب خوش بو درخواست می کرد و ننه سکینه هم به اجبار می گفت: شیشه گلابی روی فرش شکسته و ریخته که چنین بویی پخش می شود .
آری،راهی که به قیمت خون پاکشون باز شد. پس روا نیست مادر عزیز شهید در حسرت زیارت یار بماند.
🌹 شهیدعلےشفیعی (کرمان)
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ابتدای ازدواجمان وضع مالی مناسبی نداشتیم . اما همه تلاش پدر بچه ها این بود که رزقی که به خانه می آید حلال باشد👌، زیرا اعتقاد داشت رزق حلال روی عاقبت بچه ها تاثیر می گذارد . همیشه به من می گفت : تربیت بچه ها باید اهل بیتی باشد🍃 . سر سال خمسی مان که می شد به من می گفت : حساب کن چه در خانه داریم تا خمسشان را بدهیم . کارگری و رانندگی می کرد 🚗
یک روز آقا مهدی را تو داروخانه اتفاقی دیدم ، عرض کردم شما اینجا کارهای بسیار مهمی در دست داشتی که همه این کارها خدمت به انقلاب و باعث خشنودی دل حضرت آقاست☺️ ، اگر میشود شما نرو و این کارها رو به سرانجام برسون، آقا مهدی با یه خنده ی پر معنا گفت : حاجی این سفره ی شهادت هم مثل سفره ای که در ایام دفاع مقدس پهن بود ، جمع میشه و حسرتش برامون میمونه😔 ، میرم به تکلیفم عمل کنم . شاید سر این سفره خداوند متعال شهادت را نصیبم کنه🕊
شهید مدافع حرم مهدی نوروزی🌹
#شیر_سامرا
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
#خاطرات_شهدا 💔
فرمان ده دست تكان داد. حاجي از راننده خواست بايستد.
از پنجره ي ماشين كه نيمه باز بود، سلام و احوال پرسي كردند. فرمان ده به حاجي گفت:
«...اين بسيجي رو هم برسونين پايگاهش.»
.....
ـ حالا براي چي اومده بودي اين جا؟
بسيجي به كفش هاش اشاره كرد و گفت:
«...اينا ديگه داغون شده. اومده بودم اگه بشه يه جفت كفش بگيرم، ولي انگار قسمت نبود.»
حاجي دولا شد. در داشبورد ماشين را باز كرد و يك جفت كفش در آورد.
ـ بپوش! ببين اندازه است؟
كفش هاش را كند و سريع كفش هايي را كه حاجي داده بود پوشيد.
ـ به! اندازه است.👌
خودم اين كفش ها را براي حاجي خريده بودم؛ از انديمشك. كفش هايي را كه به بسيجي ها مي دادند نمي پوشيد.
همين امروز پنجاه جفت كفش از انبار گرفته بود ولي راضي نشد يك جفت براي خودش بردارد.
حاجي لب خندي زد و گفت «...خب پات باشه.»
بسيجي همين طور كه توي جيب هاش دنبال چيزي مي گشت، گفت «...حالا پولش چه قدر مي شه؟»
و حاجي خيلي آرام، انگار به چيزي فكر مي كرد گفت «...دعا كن به جون صاحبش.»
📚يادگاران، جلد۲
#شھيدمحمدابراهيم_همت
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🚨 #خبر_فوری
🌷بسیجی پاسدار، استاد خلبان، «مجید فتحی نژاد» در اثر سقوط هواپیما به فیض شهادت نائل شد🕊.
💠فتحی نژاد از بنیانگذاران یگان فاتحین بسیج بوده است که هواپیمای وی صبح امروز دچار حادثه شد.
💐مراسم وداع با شهید امشب (پنجشنبه) ساعت ۲۱ در حسینیه معراج شهدا🌹
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
برگشتم به حاج سعید گفتم:آخه من چطور این بدن اربا اربا رو شناسایی کنم😞؟خیلی به هم ریختم.😔
رفتم سمت آن داعشی👹. یک متر رفت عقب و اسلحه اش را کشید طرفم ،سرش داد زدم:شما مگه مسلمون نیستید😤؟
به کاور اشاره کردم که مگه او مسلمون نبود؟پس سرش کو؟چرا این بلارو سرش آوردید؟😭😭
حاج سعید تندتند حرف هایم را ترجمه می کرد. آن داعشی خودش را تبرئه کرد که این کار ما نبوده♂و باید از کسانی که اورا برده اند (القائم) بپرسید. فهمیدم می خواهد خودش را از این مخمصه نجات دهد.دوباره فریاد زدم که کجای اسلام می گویداسیرتان را اینطور شکنجه کنید😤؟نماینده داعش گفت:
تقصیر خودش بوده. پرسیدم:به چه جرمی؟
بریده بریده جواب می داد و حاج سعید ترجمه می کرد:
از بس حرصمون رو در آورد😤،نه اطلاعاتی به ما داد،نه اظهار پشیمونی کرد😑،نه التماس کرد!تقصیر خودش بود...!
#شهید_محسن_حججی🌹
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
📜بخشی از وصیت #شهید موحددانش:
💢شهید عزادار نمیخواهد، رهرو میخواهد همانطور که من رهرو خون برادرم بودم شما هم با قلم و زبانتان پشتیبان انقلاب و امام عزیز باشید؛ آنان که پیرو خط سرخ امام خمینی نیستند و به ولایت او اعتقاد ندارند بر من نگِریند و بر جنازه من حاضر نشوند در زنده بودنمان که نتوانستیم در آنها اثری بگذاریم شاید در مرگمان فرجی باشد و بر وجدان بی انصافشان اثر گذارد! ۶۱/۱۱/۱۷
#وصیت_شهدا
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
❣﷽❣ #کتاب_عارفانه💖(فوق العاده زیبا) #خاطرات_شهید_احمدعلی_نیری #قسمت_چهل_وهشتم8⃣4⃣ 《سپاه پاسدارا
❣﷽❣
#کتاب_عارفانه💖(فوق العاده زیبا)
#خاطرات_شهید_احمدعلی_نیری
#قسمت_چهل_ونهم 9⃣4⃣
✨یک دستگاه موتور سیکلت تریل ۲۵۰ از طریق سپاه پاسداران در اختیار احمد آقا بود.🌿
نامہ ای✉️ از سپاه براع معرفی
به راهنمایی رانندگی دریافت کرد و مشکل گواهینامه را برطرف کرد.
از مسئولین سپاه اختیار کامل موتور را گرفته بود،یعنی اجازه داشت در امور مختلف شخصی وکارهای مسجد از آن استفاده کند و همه ی هزینه های موتور را خودش پرداخت کند.
این موتور خیلی بزرگ بود. به طوری که وقتی توقف می کرد پای احمد آقا به سختی روی زمین می رسید.
یک روز سراغ ایشان رفتم وگفتم :
برای یکی از کارهای مسجد دوساعت موتور را لازم داریم.ساعت دوعصر موتور را تحویل داد وما هم حسابی مشغول شدیم❗️
خیلی حال میداد.
دوساعت ما،تاغروب فردا ادامه پیدا کرد❗️
باهزار خجالت و ناراحتی رفتم درب خانه ی احمد آقا.
برادر ایشان دم در آمد. گفتم :
میشه احمد آقارا صدا کنید.می خواهم موتور را تحویل بدهم.برادرشان رفت و برگشت و گفت: بدهید به من.
آن شب وقتی احمد آقا به مسجد آمد خیلی خجالت زده بودم.اما خیلی عادی با ما صحبت کرد.
او اصلا از ماجرای موتور حرفی نزد.
بعداً فهمیدیم که از بدقولی ما حسابی ناراحت بوده.
برای همین خودش برای گرفتن موتور پشت در نیامد.
تا ناراحتی و عصبانیتش از بین برود.
موتور احمد آقا کاملاً در اختیار کارهای مسجد بود.
از عدسی گرفتن🍲 برای دعای ندبه تا...
یک روز به همراه احمدآقا به دنبال یکی از کار های مسجد رفتیم.
باید سریع برمی گشتیم.برای همین سرعت موتور را کمی زیاد کرد.
خب خیابان هم خلوت بود.
موتور تریل ۲۵۰ هم کمی شتاب بگیرد دیگر کنترلش سخت است.
با سرعت از خیابان در حال عبور بودیم.
یکدفعه خودرویی 🚘 که در سمت چپ ما قرار داشت بدون توجه به ما
به سمت راست چرخید❗️
در سمت راست ما هم یک خودروی دیگر🚖 در حال حرکت بود.
زاویه عبور ما کاملا بسته شد.
من در یک لحظه گفتم : تمام شد.
الان تصادف می کنیم.
از ترس چشمم رابستم و منتظر حادثه بودم❗️
لحظاتی بعد چشمم را باز کردم دیدم احمد آقا به حرکت خود ادامه میدهد❗️
من حتی یک درصد هم احتمال نمی دادم که سالم از آن صحنه عبور کرده باشیم.
با رنگ پریده وبدن لرزان گفتم : چی شد؟
ما زنده ایم⁉️
احمد آقا گفت:خدا را شکر.
بعد ها وقتی در باره ی آن لحظه صحبت کردم به من گفت :
خدا مارا عبور داد ما باید آنجا تصادف می کردیم.
اما فقط خدا بود که مارا نجات داد. من در آخرین لحظه کنترل موتور را از دست دادم و فقط گفتم: #خدا.
بعد دیدم که
از میان این دو خودرو به راحتی عبور کردیم❗️
#ادامه_دارد ...
📚منبع: کتاب عارفانه از انتشارات شهید هادی
تایپ با کسب اجازه از انتشارات و مولف می باشد.
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
1_29008767.mp3
3.13M
🎧 #شب_جمعه
🌾میوزه تو حرم یه عطر سیب
🌾میگیره تو این شبا دل نوکرت عجیب...
🎤 با نوای: حاج مهدی رسولی
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
#شب_زیارتی_ارباب
#شب_جمعه
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
💠هر #شب_جمعه میرم کربلا
بعد از شهادتش🕊 دو سه باری #خوابش را دیدهام. آخرین بار که در خواب دیدمش، پرسیدم «مادر کجایی⁉️ چه خبر؟
گفت: دارم میرم #کربلا. هر شب جمعه میرم کربلا، زیارت علی اکبر (علیه السلام)
#شهید_مهدی_زین_الدین
هرگاه شب جمعه شهدا را یاد کنید آنها شما را نزد اباعبدالله الحسین(ع) یاد میکنند
#شهید_غلامعلی_رجبی
#شبتون_شهدایی 🌙
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
#غدیر1440
#مبلغ_غدیر_باشیم
❇️امام صادق(علیه السلام) فرمودند:
🔸 #روزه روز غدیر خم با روزه #تمام عمر جهان برابر است. یعنى اگر انسانى همیشه زنده باشد و همه عمر را روزه بگیرد، ثواب او به اندازه ثواب روزه #عیدغدیر است.
📚 وسائل الشیعه 7: 324، ح 4
#فقط_به_عشق_علی
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
@ostaddarestani.mp3
12.15M
#استاد_دارستانی
🎼 غربت و مظلومیت بزرگ ترین عید خدا..!!!
#غدیر 🌸🌿
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
°•{فرمانده والامقام
#شهید_محســن_نـــورانی🕊🌹}•°
🔴 بشارت شهادت محسن نورانی
از زبان #شهيد_همـــت
◽️حاج همت، محسن را خواست و به او گفت: «محسن، تو به شهادت میرسی» محسن كه كمی جا خورده بود، گفت: « چطور مگه حاجی؟
◽️حاج همت ادامه داد: «من خواب ديدم كه تو به شهادت ميرسی، شهادتت هم طوری است كه اول #اسيرت میكنن و بعد از اينكه آزار و شكنجهات دادن و تو خواستههای اونها رو برآورده نكردی، تو رو #تيرباران میكنن و به #شهادت میرسی.
🔻سه روز بعد خواب حاج همت تعبير شد. در عمليات والفجر ۳ در مرداد ۶۲ و درآزاد سازی مهران، ماشين تويوتايی كه سرنشينان آن نورانی، برقی، پكوك و چند نفر ديگر از پاسداران لشگر ۲۷ بودند در منطقه قلاجه به كمين منافقين خورد. پس از آن منافقين ناجوانمردانه سرنشينان تويوتا را به رگبار بستند همه سرنشينان جزء يك نفر جلوی چشم يكديگر در حاليكه زخمهای عميق گلوله برداشته بودند با تير خلاص، به #شهادت رسيدند ...
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
#زندگی_به_سبک_شهدا
وقت #ناهار رفتم پشت یه تپه🗻
با تعـ😳ـجب دیدم کاظم روی خاک نشسته و لبه های نون🍞 رو از رو زمین بر میداره، تمیز میکنه و میخوره.
اونقدر ناراحـ😔ـت شدم که به جای سلام گفتم: داداش! تو فرمانده تیپ هستی ، این کارها چیه؟! مگه غــذا نیست؟! خودم دیدم دارن غذا پخش میکنند.
کاظم گفت:
اون غذا مال بسیجی هاست...
این نونارو مردم با زحمت از خرج زندگیشون زدند و فرستادند .
درست نیست اسراف کنیم....
#رفیق_شهید_من
#شهید_کاظم_نجفی_رستگار
https://eitaa.com/setaregan_velayat313