هدایت شده از خادم الحسن
یاامام حسن:
چالش عکس رفیـــق شَـــــهیدم🌺🍃
🍃🌸عکس پنجاه و هشت
#شهیدمحمدهادی_ذوالفقاری
ارسال عکس و شرکت در چالش👇
@javad_mohammady
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
✳️ صوت بسیار #تأثیرگزار
#ببینید
استاددارستانی
ثواب بوسیدن کف پای پدر و مادر مثل بوسبدن قبر اباعبدالله است.
🌷 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_صد
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_صد_و_پنجم5⃣0⃣1⃣
توی دلم آرامش عجیبی سرازیر شد... مطمئنم تصمیمم درسته و خدا مدافع و پشتیبانه منه... دلمو از یاد خدا پر کردم و قرآن رو بستم و سرمو گرفتم بالا و به آینه جلوم خیره شدم که صورت خندون مهدی توش افتاده بود😄
به یاد آوردم تمام بدبختی هایی که توی این مدت خودم و خانوادم کشیدیم... محمدمو بیاد آوروم... محکم و باصدای بلندی گفتم:
_نه😑
*چییییی؟
صدای همه همزمان بلند شد و گفتن : چی؟؟؟ چیشده دختر؟؟؟ فائزه دیوونه شدی؟؟؟
قبل اینکه کسی چیزی بگه از جام بلند شدم و به صورت متعجب همه و مبهوت مهدی خیره شدم.
_تو مکر آخر شیطان بودی مهدی😡 ولی حتما نشنیدی که میگن والله خیر الماکرین😏
از وسط سفره عقد رد شدم و داشتم از اتاق میرفتم بیرون.
بابا: فائزه صبرکن😐
به طرف بابا برگشتم و با شرمندگی نگاهش کردم😔
بابا به طرف مهدی رفت و بین اون همه صدای پچ پچ که بلند شده بود یه سیلی محکم به مهدی زد👋
خاله ناهید یه جیغ خفیف کشید و مامانم گفت: چیکار میکنی؟؟؟😱
مات و مبهوت نگاهش کردم... باورم نمیشد...😢
بابا بهم نزدیک شد و سوییچ ماشین رو گذاشت توی دستم و سرمو بوسید😘
بابا: برو دنبالش فائزه... برو پیداش کن😑
علی: اینجا چه خبره فائزه؟
بابا: تو برو دختر من به همه توضیح میدم.
با گریه دست بابارو بوسیدم و سریع رفتم روی حیاط و از خونه اومدم بیرون با چادر رنگی سفید😭
پشت ماشین نشستم و با یه یاعلی ماشین رو روشن کردم🚗
ضبط ماشین رو روشن کردم و صدای آهنگ لشگر فرشتگان حامد پخش شد... شدت گریه ام بیشتر شد... یاد اون روز روی کوه افتادم که محمد اینو برام خوند😭
باید پیداش کنم... باید برم پیشش... خدایا ازت ممنونم... خدایا محمدمو بهم پس دادی... حضرت زهرا ممنونم... 😭
سرگردون توی خیابونای شهر میگشتم و گریه میکردم😭
به خودم که اومدم دیدم نزدیک مزارشهدام... 😢
نمیدونم چه نیرویی ناخداگاه منو کشیده بود اینجا😭
یه حسی بهم گفت محمد اینجاست... اره... قلبم دروغ نمیگفت... قلبم منو تا اینجا کشونده بود...😢
ماشین و پارک کردم و پیاده شدم.
از پله های گلزار پایین رفتم و مردی رو دیدم که کنار مزار شهید مغفوری نشسته بود...😭
آره خودشه... اون مرده منه... اون محمده منه....😭
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
❤🍃 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_صد_و_ششم6⃣0⃣1⃣
بقیه پله هارو با دو اومدم پایین و به طرف قبر شهید مغفوری رفتم.
محمد پشت به من نشسته بود... همه جا تاریک بود و صدای دعای کمیلی که از مهدیه مصلی میومد سکوت شب رو میشکست... چند قدم به طرف جلو برداشتم و ایستادم.
مردد بودم برای صدا کردنش... میترسیدم... بعد شیش ماه میخواستم اسمشو صدا بزنم...😢
_محمد...😭
محمد مثل فنر از جاش پرید و به طرف من برگشت... نگاهش توی نگاهم گره خورد... دیگه مثل وقتی که نامحرم بودیم نگاهشو ازم نگرفت... خیره شده بود به چشمام و من مست چشماش بودم... شاید این تاریکی شب باعث شد بهتر ببینم... چماش قهوه ای روشن بود نه عسلی... خدای من... چه رنگ فوق العلاده ای... یه قدم به محمد نزدیک شدم و اون ثابت سرجاش وایساده بود... چشمام پر از اشک بود و گلوم پر از بغض... فقط یه تلنگر کافی بود تا مثل بارون ببارم... صدای محمد شد همون تلنگر...😭
محمد: فائزه...😢
با صدایی که میلرزید گفتم: جانِ فائزه😢
محمد با صدایی پر از بغض: باهاش ازدواج...😭 _نهههه😣 نهههه محمد😣
محمد: پس چی...؟
_محمد باید بهت توضیح بدم... خیلی چیزا هست که نمیدونی...😔
محمد پشت کرد بهم و نشست سرمزار شهیدگمنامی که کنار شهیدمغفوری بود... با فاصله کنارش نشستم و میون گریه هام شروع به حرف زدن کردم...😭
_یکی بود... یکی نبود.... 😢
و شروع کردم به گفتن همه چیز...😭
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
❤🍃 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
~•°•~•💓•~•°•~
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_صد_و_هفتم7⃣0⃣1⃣
همه چیزو براش تعریف کرده بودم و یه نفس راحت کشیدم...سرم رو بالا آوردم و به چشمای غرق اشک محمد خیره شدم😢
محمد: چرا... مگه این دنیا چقدر ارزش داره... لعنت به من که نفهمیدم چرا فاطمه این قدر دور و برم میچرخه این چندوقت... لعنت به من که اون مهدی عوضی میخواست زنمو ازم بگیره... آخه خدایا چرا... اونا همه به کنار... تو چرا فائزه...چرا بهم نگفتی فائزه... چرا.... فائزه چطور تونستی با یه حرف دروغ قضاوت کنی و حکم بدی... فائره چرا بهم اعتماد نداشتی...😔
با صدایی لرزون و کلماتی منقطع گفتم: محمد... من شرمنده ام... من... و... ببخش... محمد... من...بد...کردم😭 ولی... ولی تو چرا... چرا بهم دروغ گفتی اون روز توی پارک... چرا توی حرم به اسم کوچیک صداش کردی... چرا...😭 محمد: فائزه بخدا اون روز من بهت دروغ نگفتم... اون من نبودم... فائزه بخدا اون شیطان بود که بهت دروغ گفت... فائزه فقط ترسیدم ناراحت شی... زودرنج بودی فائزه... ترسیدم😔 فاطمه از بچگی برام خواهر بود... هیچ حسی بهش نداشت... اگه گفتم فاطمه هیچ قصدو غرضی نداشتم... باورم کن...😭
_باورت دارم محمدم😢
محمد گوشه چادرمو گرفت و سرشو گذاشت روش و شروع به گریه کرد... با صدای بلند...😭
گریه هاش داشت قلبمو له میکرد😢
_محمد... تورو خدا... گریه نکن😢
هردو ایستادیم... این بار با کفش پاشنه بلند تا وسط گردنش بودم... محمد سرشو بالا گرفت و خیره شد به چشمام... قرص ماه کامل بود و نورش افتاده بود روی صورت محمد... نور ماه خدا صورت ماه منو روشن کرده بود... محمد بهم نزدیک تر شد و دهنش رو گذاشت کنار گوشم.... آروم و تب دار توی گوشم زمزمه کرد: دوست دارم فائزم...❤️
گرم شدم از گرمای حرفش و به خلصه شیرینی فرو رفتم.. اشک شوق از چشمام می بارید و سعی کردم تمام عشقمو توی صدام بریزم و آروم گفتم: دیوونتم محمدم...❤️
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
❤🍃 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_صد_و_هشتم8⃣0⃣1⃣
امروز بیست و پنجم فروردینه و قشنگ ترین روز زندگیه من و محمدم😍
روی صحن حرم حضرت معصومه نشسته بودیم و باباجون(بابای محمد) داشت خطلبه عقد مارو میخوند... همه چشم ها گریون بود و لبا خندون... همه میدونستن که ما برای به هم رسیدن چقدر سختی کشیدیم... چقدر اتفاق برامون افتاده و چجوری طوفان حوادث رو سر کردیم... من و همه آدمای اون جمع به این باور رسیده بودیم که تا خدا نخواد حتی یه برگم از درخت کنده نمیشه... خلق خدا هرکاری کردن برای کنارهم قرار نگرفتن من و محمد... ولی عشق من و اون آسمونی بود... دست خدا مارو بهم رسوند... رسوند تا به همه بفهمونه نگاه خدا روی تک تک بنده هاش به یه اندازس و اگه اون مقدر کنه هیچ نیرویی نمیتونه باهاش مقابله کنه... من امروز بودمو کنار محمد مدیون دستا و نگاه اونیم که شاهد گریه های دوتامون بوده...❤️
باباجون برای بار سوم خطبه رو خوند:
برای بار سوم دوشیزه مکرمه منوره عروس خانم فائزه سادات جاهد آیا بنده وکلیم شما را با مهریه چهارده سکه تمام بهار آزادی ، چهارده شاخه گل نرگس ، یک سفر کربلا به عقد آقاداماد سیدمحمدجواد حسینی در بیاورم بنده وکیلم؟
قلبم به سینه میکوبید و تموم بدنم از گرمای عشق میسوخت... دستم رو روی دست محمد گذاشتم و آروم زمزمه کردم:
*❤️...الهی به امید تو...❤️*
_با اجازه از محضر آقا امام زمان و بی بی حضرت معصومه... بله😍
صدای صلوات همه بلند شد و من و محمد به چشمای هم خیره شدیم💑
محمد دست منو توی دستش گرفت و رینگ ساده نقره ای رو به انگشت حلقم کرد✋
سرشو به سرم نزدیک کرد و از روی چادر سرمو بوسید😘
بعد زیارت بی بی سوار ماشین شدیم و بی خبر از همه مهمونا زدیم به دل خیابونای شلوغ قم... و حرکت کردیم به سمت جمکران بی کران انتظار... تا زندگیمونو امام زمانی شروع کنیم❤️ضبط ماشین روشن شد و صدای حامد کل فضا رو پر کرد😍
*چه صاف و ساده شروع صد
چه عاشقونه و زیبا
حکایت دوتا عاشق
حکایت دوتا دریا
میباره نقل ستاره
از آسمون شبستون
ستاره ریسه میبنده
تو کوچه و تو خیابون
زلال آیینه نور نگین آیه نوره
همون که مهریه اش آبه
همون که سنگ صبوره
برکت این زندگی تا ابد موندگاره
آیه به آیه محبت تو سفره میباره
آسمون خونه امشب عجب نوری داره
بابارون بابارون ستاره
دامن خورشیدو ماه و گرفته فرشته
دست خدا این دویارو برا هم سرشته
ساقی و کوثر که باشن همونجا بهشته
این بهترین سرنوشته❤️*
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
❤🍃 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
#سلام دوستان خوبین
این #رمانم با همه کم و کاستی هاش #تموم شد،ان شاءالله که #راضی بوده باشین
#دوستان آیا موافقید از فردا داستان #کف_خیابون که مربوط میشه به #فتنه سال ۸۸ رو بفرستم(داستان بسیار جالب وقشنگیه،بنده تا الان ۳ الی4بار خوندمش) و #یا دوباره یه #رمان عاشقانه بفرستم؟؟
انتقاد ویا پیشنهاد↙️
@shahid_bayazi_fathi313_76
فتنه 88🔗
#شهیداقاحمیدسیاهکالےمرادی در سال 88 یک ماه به خاطر جریان فتنه،تهران ماموریت رفته بودن....رفتار ایشون و طرز برخوردش با مردم خیلی جالب بود...مدام میگفت این افراد متاسفانه تحت تاثیر دشمنان قرار گرفتند کاش بشه رو بصیرتشون کاری کرد تا بیشتر فکر کنند و عمل کنند...
⭕خاطره از دوستان و هم رزمان شهید⭕
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
هدایت شده از شهید مدافع حرم جواد محمدی
چالش عکس رفیـــق شَـــــهیدم🌺🍃
🍃🌸عکس پنجاه و هشت
#شهیدمحمدهادی_ذوالفقاری
ارسال عکس و شرکت در چالش👇
@javad_mohammady
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
#شهیدی که به خواب
هر کس می آمد شهید میشد
به خواب استاد #پناهیان هم آمد
اما چه شد که...
🎙 راوی : حجه الاسلام پناهیان
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🍃🍃🍃🍃🍃✨﷽✨🍃🍃🍃🍃🍃
#همسرداری
💠از خوابتون بزنید و نگذارید مرد بدون صبحانه و بدرقه و لبخند و بوسه برود.
💠 کاری کنید مرد روحش بهطرف شما و خانه پر بکشد!
👌 این برای مردان خیلی مهم است که همسرشان آنها را ببیند!
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
https://eitaa.com/setaregan_velayat313