eitaa logo
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
160 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
465 ویدیو
28 فایل
بسم رب الشهداء🌹 بااین ستاره‌هامیشود #راه راپیداکردبه شرطها وشروطها.. #کمی_خلوص #کمی_تقوا #کمی_امید #کمی_اعتقاد میخواهد. به نیابت از #شهیدان #سعیدبیاضےزاده #احسان_فتحی (یگانه شهیدمدافع حرم شهرستان بهبهان) ارتباط با مدیر @sh_bayazi_fathi313
مشاهده در ایتا
دانلود
🖊 77 نیاز به تحقیقات کاملتری نسبت به تربیت اون حدود 300 نفر داشتیم... مخصوصا وقتی ماموران ما خبر میدادن که تعدادشون داره ساعت به ساعت افزوده میشه! با مقامات مافوق تماس داشتم و تقاضای دیدار اضطراری کردم... همه مدارک و شواهد موجود هم تجمیع و یه کاسه کردم... در جلسه ای گزارش دادم... جالب بود برام! ... دو سه نفر دیگه هم مثل من همین گزارش ها را دادند.... اما در اماکن و موقعیت های خاص دیگه! اگر بخوام یه آمار سر انگشتی بدم، حداقل هزار نفر را رصد کرده بودیم که دارن آموزش میبینن! به علاوه افرادی که آموزش میدادن... که سرجمع با همه عوامل شناسایی شده و راننده ها و... جمعا 1500 نفر!! این آمار به زبون خوش میاد! مخصوصا وقتی وحشت و استرس اوج میگیره که بدونیم این آمار فقط مخصوص تهران بود و هنوز اطلاعات شهرستان هایی مانند شیراز و اصفهان و تبریز و شمال و مشهد و... را نداشتیم! شما این آمار سر انگشتی را با حداقل پنج تا اتوبوسی که قرار بود از قم بیاد و حامل آخوندها و طلبه های جذب شده اونا بود را جمع کنید! بعلاوه تمام عوامل اجرایی اون نشست و دیگر میهمانان پروازی! ینی ظرف مدت سه روز، حدود 2000 نفر از داخل در آمادگی کامل برای مقابله با نظام قرار داشتند! 2000 نفر که هر کدومشون خانواده و عزیزانی دارند! که حداقل ینی بیش از هزار خانوار درگیر مسائل امنیتی و خرابکاری و شورش علنی میشن! اما ... دیگه وقتشه که از بعضی چیزا در اون هفته پرده بردارم... من تا الان به دو سه گروه بیشتر اشاره نکردم اما اجازه بدید یه کم واقعی تر، شما را ببرم وسط معرکه... ینی همون توضیحاتی که برای بچه های خودمون دادم: اولین گروه، علما و طلابی که هم اثرگذارند و هم جوری دارن وارد عرصه میشن که میتونه هر کسی را تحت تاثیر این اقدام قرار بده! شما فکر کنین وقتی توی شهر شما و یا حتی همین تهران خودمون، سه چهار تا آخوند با هم سوار مترو بشن و یا در پیاده رو راه برن، اکثر مردم نگاشون میکنن و برای لحظاتی بهشون دقت میکنن! حالا شما تصور کنین همون چهار تا آخوند با هم مشغول حرف باشن و یه کم با صدا و لحن جدی و با چاشنی عصبانیت با هم حرف بزنن، مردم برای لحظات بیشتری بهشون دقت میکنند! حالا فکر کنین همون چهار تا آخوند وسط راه وایسن و با هم گرم صحبت بشن ... از قضا حرفاشون هم بوی سیاست و اجتماع بده... چی میشه؟! پس از گذشت ده دقیقه میبینید که تا به خودشون میان، حداقل بیست نفر دورشون جمع شدن! یا دارن گوش میدن ... یا دارن فیلم میگیرن... یا دارن همراهیشون میکنن! تصور کنید همون چهار تا آخوند، تبدیل بشه به دویست تا... دقت کنین لطفا ... 200 نفر آخوند!! ... همون دویست نفر عبا را دربیارن... همون دویست نفر، دویست تا قرآن دست بگیرن... همون دویست نفر با پای برهنه «کف خیابون» راه برن... صف اول همون دویست نفر، علمای پیرمرد و چند نفری هم از سادات باشن... حالا یه کمی هم شعار بدن... اولش شعار بد هم نه! مثلا بگن «وا اسلاما» (وای به حال اسلام!) و یا بگن «یا للمسلمین!» (وای به حالتون ای مسلمونا!) و یا بعدش پا را اون ور تر بذارن و با صدای بلند بگن «مرگ بر دیکتاتور!» و یا مثلا داد بزنن «ما شورای نگهبان، نمیخوایم ... نمیخوایم!» و یا حتی بگن «مرگ بر جنتی!» و یا مثلا یکیشون داد بزنه «ما پاسدار و سپاهی نمیخوایم ... نمیخوایم» و یا مثلا بگن «شعار ملت ما... دین از سیاست جدا!» و یا بگن: «.... مظلوم خدا یار تو .... حوزه علمیه به قربان تو!» و دیگه مدام اسم بیارن و با داد و بیداد و شعار هماهنگ بگن: «مرگ بر اصل ولایت فقیه!» حالا توی همون اوضاع، شلوغ بشه... ترافیک بشه... خیابونا بند بیاد... تعدادی از مردم عادی هم بهشون اضافه بشن... سر راه، دو تا مدرسه و دانشگاه هم تعطیل بشه... به ازای هر نیم ساعت، 20 نفر بهشون اضافه بشن... پس از گذشت حدودا چهار ساعت، جمعیتی که به اون تعداد 200 نفر آخوند و 2000 نفر آموزش دیده برای جنگ شهری و خرابکاری اضافه خواهد شد، سرجمع حداقل 4000 نفر ... اصلا تصورش هم مشکله... مخصوصا با اون ظاهر و سر و شکلی که علما و آخوندها بخوان وارد صحنه بشن! ینی بیان «کف خیابون!»... بیان و شعار بدن... بر علیه نظام و ولایت فقیه و شخص حضرت آقا! ادامه دارد...🚸 @mohamadrezahadadpour ایتا https://eitaa.com/setaregan_velayat313 سروش https://sapp.ir/bayazi_and_fathi313
🖊 78 در همون جلسه مشورتی ارشدهای سازمان و اداره خودمون، خبری توسط معاون وزیر اعلام شد! خبری که شوک شدیدی را به همراه داشت! اما مشخص بود که بچه های برون مرزی رو دست نخوردن و انتظارش را داشتند! خبر این بود که تا الان حدود 5000 نفر ... خواهش میکنم... تمنا میکنم به این آمار و ارقام دقت کنید... سرسری نخونین و رد بشین! ... 5000 نفرتا الان شناسایی شدن که از چهار کشور آمریکا و اسرائیل و انگلستان و ترکیه در طول مدت 40 روز وارد ایران شدند! همه این 5000 نفر که نوعی وابستگی مالی و معنوی به سفارت عربستان و ترکیه دارند، از راه های زمین و دریا و هوا وارد ایران شدند و حداقل نیمی از اونا در تهران مستقر هستند! اکثرشون اصالتا ایرانی هستند و به زبان فارسی مسلطند و به خوبی صحبت میکنند! همه اون 5000 نفر کاملا آموزش دیده و آماده و مسلط به امور جاسوسی و خرابکاری هستند! در لباس های مختلف... از آخوند و مداح گرفته تا پزشک و توریست و ... از بچه و نوه بعضی سران گرفته تا کسانی که حتی برای مدتی خبر مرگشون مورد تایید قرار گرفته بوده! خب اینا از یه طرف، برای پابوسی امام رضا و یا تشویق مردم برای شرکت در انتخابات و یا بهرمندی از سواحل خزر و بنادر جنوبی و کیش و قشم نمیان! از طرفی دیگه هم نمیشه گفت اگر اومدین قلم پاتون را خرد میکنیم! بالاخره طرف میگه من ایرانی هستم و اکثرشون هم پرونده قضایی و تحت تعقیب ندارن! پس نمیشه مانع ورودشون شد! بعدها در بخشی از گزارش شخصی به نام «مایکل لدین» («مایکل لدین» از حامیان کودتای مخملی و مشاور سابق شورای امنیت ملی آمریکا و عضو برجسته مؤسسه «آمریکن اینترپرایز» و دستیار ویژه «دونالد رامسفلد» وزیر دفاع اسبق آمریکا و «دیک چنی» معاون جرج بوش) مطالب جالبی برای رییس سازمان موساد و رییس سازمان سیا نوشته شد که به بخش کوچکی از اون اشاره میکنم و رد میشم: «نامه نگاری هایی از قبل از انتخابات وجود داشت که به یکی از آنها اشاره میکنم... اون نامه ها برای تعیین تکلیف حدودا 5000 نفر نوشته شده بود که نیاز به پاسخ جدی داشت... خیلی به انتخابات نمانده بود که دولت (آمریکا) تصمیم گرفت پیامی برای گروه (میر حسین) موسوی و جنبش سبز بفرستد. سناتور شامر دوستی در وال استریت داشت که با سبزها در ارتباط بود و همان فرد به عنوان رابط انتخاب شد. از شامر خواسته شد از طرف دولت این پیام را به رهبران سبزها منتقل کند: «سبزها باید بدانند که این سوالات از جانب وزیر خارجه (آمریکا) ارسال شده است. سوالات این‌هاست: ما باید چه کاری انجام دهیم؟ چه کاری نباید انجام دهیم؟» پاسخ این پیام در یک یادداشت 8 صفحه‌ای دریافت شد. نویسندگان محتاط بوده‌اند، و متن امضا نشده و من دلایل روشنی دارم که چند نفر در تهران روی آن کار کرده‌اند. در این نامه تصویری از ایران با عبارت‌های بسیار خشنی آمده است که این کشور تحت «حکومت استبدادی»، «رژیمی خشن» و «دیکتاتوری» است که با سرکوب مردم و چپاول منابع عمومی ادامه حیات می‌دهد. همچنین در این نامه تأکید شده است: حکومت قابل اصلاح نیست اما نیروهای حامی تغییر در داخل قوی هستند و به‌خوبی هدایت می‌شوند!» لدین در مطلب خود می‌نویسد: «سبزها به دولت اوباما دقیقا گزینه‌های واقعی را گفتند؛ یا از رژیم حمایت کنید یا از آزادی حمایت کنید و تغییر دموکراتیک در ایران را تشویق و حمایت کنید. نویسندگان آن نامه به واشنگتن هشدار داده‌اند که اگر با تهران به توافق هسته‌ای دست یابد، باید در برابر رویکردهای خارجی و داخلی تهران سکوت کند. (موضوعی که نشان می‌دهد فتنه‌گران دلواپس بوده‌اند که با توافق هسته ای، حمایت واشنگتن از آنها کاهش یابد.)» آن از داخل و قم و تهران... این هم از بیرون و 5000 نیروی آموزش دیده و فارسی زبان و نامه های سفید امضای کاخ سفید و سازمان سیا برای کسانی که «کف خیابون» های فتنه را مدیریت میکردند! ادامه دارد...🚸 @mohamadrezahadadpour ایتا https://eitaa.com/setaregan_velayat313 سروش https://sapp.ir/bayazi_and_fathi313
🖊 79 تربیت نیرو به این گستردگی از داخل و خارج، اعم نیروی پیاده و جاسوسی و خرابکاری و آموزش سلاح و فنون رزمی و بمب های دست ساز و آتش زنه و مهارت های خیابانی و امثال اون، قطعا بوی فتنه و جنبش برای اینکه ثابت کنند تقلب شده و یا مثلا فلانی باید رییس جمهور بشه و اینا نبوده و نیست! خیلی باید کسی بی سواد باشه و از مسائل استراتژیک هیچی ندونه که نخ تسبیح اتصال علمایی از قم و تهران و نیروهای فوق الذکر را ببینه اما نفهمه که اینا بویی از فتنه نمیدن! چون وقتی میگی فتنه، ممکنه مردم خیلی جدی نگیرن و فکر کنن که حالا یه چیزی بوده و میگذره! بلکه اینا مختصات تمام عیار «کودتای مردمی» است که در ایران داره طراحی و پیگیری میشه! از نظر کارشناسان مسائل استراتژیک، کودتای مردمی اگر از یک شب بیشتر طول بکشه اما مهار نشه، به ازای سپری شدن هر روز، سه الی پنج برابر بر تعداد افراد اون کودتا افزوده خواهد شد!! نمیدونم تا اینجاش دقت کردین یا نه؟! اما این آمارهای سر انگشتی نشون میده که اگر فورا مهار نشه و بچه های امنیتی دست به کار نشن، تهران ظرف مدت 17 روز دچار بحران جدی میشه و به فرض سقوط یک یا دو صنعت دفاعی و یا سقوط سه یا چهار پادگان نظامی، به مرز «سقوط شهر» نزدیک خواهد شد!! اینو گفتم برای اونایی که ممکنه بگن اگر نیروهای امنیتی میدونستن و میدونن چه خبره، پس چرا کاری نکردن و نمیکنند؟! با توضیح خیلی ساده و گذرای بالا روشن میشه که معمول این جنبش ها در نطفه خفه میشه و شده وگرنه الان تهران و هیچ شهری از ایران به این سطح از ثبات و امنیت نمیرسید! اجازه بدید برگردیم به روال خودمون! من این تحلیل ها را هم در جلسه ارشدها و هم جلسه داخلی خودمون مطرح کردم و دیگران هم تکمیلش کردند. سه تا باغ شناسایی شد و حدودا ظرف مدت کمتر از 15 ساعت، بچه های ما با همکاری پلیس ضد شورش تونستند باغ ها را جمع کنند و افراد زیادی دستگیر و عده قابل توجهی هم متواری شدند! الحمدلله نیازی به ورود یگان ویژه نشد و بچه های خودمون دمارشون را درآوردند! پس با اقدام به موقع، تونستیم زمینه توحش یه کودتای تمام عیار را حداقل در جنبه داخلی خنثی کنیم. میگم زمینه توحش! امیدوارم منظورمو بگیرین که ینی نیروهای ایجاد رعب و خرابکاری حرفه ای! بچه های برون مرزی هم بسیار فعال بودند و داشتند دل و جیگر پرونده های اون 5000 نفر را درمیاوردند! اما متاسفانه تعداد قابل توجهی از اونا پس از ورود به ایران، قابل ردگیری ساده و آنی نبودند و زمان زیادی لازم داشت تا بفهمیم کجا هستند و دارن چه غلطی میکنند؟! اما... اما اجلاس در حال برپا شدن بود! نشست مهمی که نمیشد جلوی برگزاریش را گرفت. ضمن اینکه ما بی میل هم نبودیم که بدونیم قراره کیا بیان و کیا حرف بزنن و چیا بگن؟! پس اجازه دادیم اون پنج تا اتوبوس از قم بیاد تهران... محله.... حسینیه... استقرار... پذیرایی و همایش و... ابوالفضل گفت: «حاجی خودت نمیری اونجا؟!» گفتم: «برم که چی بشه؟ الحمدلله هم تو اونجایی و هم بچه های اداره دارن پوشش میدن! این همه کار ریخته روی سرمون! ما با حمله به باغ، تونستیم تمرکزشون را از بین ببریم اما هنوز خیلیاشون بیرون هستن و دارن ادامه میدن! مثلا «ندا» دستگیر نشده... کوروش دستگیر نشده... رامین تاجزاده خبری ازش نیست... اما... ابوالفضل حدس میزنم امروز در اجلاسیه اونا عفت نباشه! به محض اینکه متوجه عدم حضور عفت شدی بهم اطلاع بده!» ابوالفضل گفت: «چشم... راستی 233 نمیاد؟!» گفتم: «چطور مگه؟!» گفت: «چون میخوام اگر نمیاد، چند ساعت صوت و فیلم از باشگاه کوروش داریم که خودم فرصت نمیکنم آنالیزشون کنم... میخوام 233 زحمتش بکشه!» گفتم: «نه داداشم! اون درگیر یکی دیگه است! ما این همه داریم میدویم و «چک و خنثی» میکنیم اما هنوز از دو نفر هیچ اطلاعی نداریم! یکی «فائزه» است و یکی هم موجودی به نام «زهره»! عبداللهی را مامور رصد و کشف فائزه کردم... 233 هم مامور رصد زهره!» ادامه دارد...🚸 @mohamadrezahadadpour ایتا https://eitaa.com/setaregan_velayat313 سروش https://sapp.ir/bayazi_and_fathi313
🖊 80 ابوالفضل دقیقه به دقیقه گزارشش میفرستاد روی مونیتورم... توضیح زیادی ندم بهتره... اما معلوم بود که همه چیز با دقت برگزار شده و همه چیزو کنترل دارن... یا لااقل تلاش دارن کنترل کنند... خلاصش میشه این که: «نشستی که قرار بود علما و مجتهدین اونا برگزار کنند در حسینیه ......... برگزار شد. از عمد جلسه را اونجا برده بودند تا از فضای گذشته و قدمتش نهایت استفاده را ببرند. ینی قشنگ مشخص بود که حتی برای اینکه چه کسانی دم در بایستند و به علما خوش آمد بگن... چه کسانی پذیرایی کنند... چه کسی قرآن بخونه... چه کسی اشعار خاص درباره امام بخونه... چه کسی پشت تریبون بغض کنه... چه کسی وقتی اون بغض کرد، پاشه و ازش حمایت کنه... چه کسی شعار بده... چه شعاری بده... چجوری شعار بده... چه کسی سخنرانی کنه... چی بگه... سخنران دوم کیه... اون قراره چی بگه... سخنران سوم دیر کرده... میگن شاید توفیق نباشه در خدمتشون باشیم... میگن به خاطر مسائلی که از بیانش شرمنده ایم ایشون شاید نتونن تشریف بیارن... یکی با صدای بلند بگه لعنت به سانسور!... یکی دیگه بگه لعنت به حذف! ... مجری با بغض بگه لعنت به عدم آزادی بیان... یه آخوند پیرمرد میکروفنو برداره و بگه خاک بر سر امتی که سید اولاد پیغمبرش نتونه حرف بزنه... ینی نذارن حرف بزنه... مثل جدّ غریبش نذارن حرف بزنه و مردم صداش بشنون!! ... بعد همهمه بشه... مجری با شعف بره پشت تریبون و بگه مثل اینکه میگن توی راهن... الهی سالم و به موقع برسن... ماشالله به این سید شجاعی که ممنوع الخروج قلب هاست! تا وارد حسینیه بشه، مجری با صدای بلند و بغض مصنوعی بگه: نگار منظر چشم من آشیانه توست! کرم نما و فرودا که خانه خانه توست! ... بعد همه بگن: سید مظلوم ما! خدا نگهدار تو! ... صل علی محمد... یاور مردم آمد! اونم بره بشینه ردیف اول... یه نفر هم همون موقع یه شعر پر هیجان براش بخونه و همه کف و سوت و الله اکبر بگن... بعد نوبت اون بشه... مجری بگه من دیگه شما را بیشتر از این منتظر نذارم... به استقبال سخنرانی حکیمانه و روشنگرانه ایشون میریم... بعدش همه مجتهد و آخوند و طلبه و... شعار بدن... اونم بره همون حرفای تکراری همیشه را بگه: جامعه ما داره به سوی دموکراسی گذر میکنه... ما نیاز به قیم و ولی نداریم... مردم خودشون میفهمند... مردم همه کارن... مبنای مشروعیت هر کس، ملت و مردمش هستند!!! ... انسان اینقدر بزرگ و عاقل شده که حتی میتونه بر علیه خدا تظاهرات کنه... حتی بعیده امام زمان هم بدون رای مردم کاری بکنه!! شما علمای مظلوم تاریخ هستید! بلکه شماها از همه علمای تاریخ مظلوم ترید! حق شما این نیست که اینقدر در محدودیت و انزوا باشید! شما باید بلند بشید و یکبار دیگه مردم را به ایستادگی و ظلم ستیزی دعوت کنید!» این ها خلاصه ای از اون جلسه کذایی بود! فقط بچه های ما به صورت نامحسوس داشتند کنترل میکردند که یه وقت همین جمعیت به طرف خیابون حرکت نکنه و اتفاق بدی پیش نیاد! حالا شما فکر کنین در این جلسه نشستین! فکر کنین یکی از کسانی هستید که دارین شعارها و جملات و جو اونجا را میشنوید و متحمل میشید! عکس العملتون چیه؟! خب طبیعیه که مثل بمب ساعتی بشید و منتظر منفجر شدن باشید! چرا؟ چون سخنران ویژه با جمله آخرش، تیر خلاصی را زد و خودش و همه را راحت کرد... گفت: «ما اینبار انتخاب نخواهیم کرد... بلکه همان طور که بچه های من و شما دارن آماده میشن، انتقام خودمون را از همه ظلم ها و بی عدالتی ها خواهیم گرفت!!» این جمله را سریع آنالیز کردم... اسم رمزشون بود... رمز فتنه نه... بلکه کلمه رمز کودتای بزرگی که در راه داشتند! چون همون موقع، عبداللهی متنی به من داد که نوشته بود: قربان! فائزه بالاخره سر و کلش پیدا شد و در حاشیه این اجلاس، با شبکه های خارجی مصاحبه کرد و گفت: «انتخابات امسال، فقط یک پیروز دارد... ینی فقط یک پیروز باید داشته باشد... اگر این اتفاق نیفتند، نارضایتی های مدنی دو سال قبل، تبدیل به موج خروشانی خواهد شد که ممکن است همه بافته های نظام را پنبه کند!!» به این کلید واژه ها دقت کنید: «انتقام» ، «بی عدالتی» ، «یک پیروز» ، «نارضایتی مدنی» ، «موج خروشان» ! من دیگه حرفی ندارم... ادامه دارد...🚸 @mohamadrezahadadpour ایتا https://eitaa.com/setaregan_velayat313 سروش https://sapp.ir/bayazi_and_fathi313
🖊 81 خب اینم از فائزه خانم! بالاخره سر و کلش پیدا شد... از نحوه مصاحبه ها و چینش جملات و حرکات دست و صورتش موقع حرف زدن مشخص بود که دوره های خوبی رفته و خوب تونسته قلقشو یاد بگیره! حرفهایی زد که نمیشه گفت بوی فتنه... بلکه بوی تهدید میداد... داشت علنا نظام را تهدید میکرد! دستگاه های نظارتی و شورای نگهبان را به راحتی تحقیر و تهدید میکرد... میگفت: «مردم انتظار دارند که کسی را که انتخاب کرده اند از صندوق رای بیاد بیرون! ... به کسی اجازه نمیدیم خارج از اراده مردم و انتخاب مردم، کس دیگری را به مسند بنشونه! ... شورای نگهبان باید از آراء مردم نگهبانی کنه نه از کسانی که خودش دوس داره رای بیاره! و...» اصلا این نحو صحبت کردن و این جملات، چه در اجلاسیه و چه در حاشیه اون اجلاسیه کوفتی سابقه نداشت! اینا نیومده بودن که کار انتخاب ریاست جمهوری کاندید مد نظرشون را یه سره بکنند! بلکه خدا شاهده اومده بودند کلک نظام و انقلاب را بکنند! حالا اینا به کنار... عبداللهی گفت ابوالفضل پیام داده که : «علما و آخوندهایی که اومده بودند اجلاس، همین جا قراره بخوابند... ینی توی همین حسینیه! حداقلش اینه که تعداد قابل توجهی از اینا همین جا امشب میخوابند!!» یه کم گیج شدم... دیگه قراره چه تزی بدند؟! فردا شد... حوالی عصر بود که جویای احوال و کارهای 233 شدم... شنیدم حسابی درگیره... باهاش ارتباط گرفتم... «سلام و خسته نباشید! کجا تشریف دارید؟» 233 گفت: «سلام قربان! ستاد قیطیریه هستم!» گفتم: «خیره ان شاءالله! شرایطش دارید توضیح بیشتری بدید؟!» گفت: «میگن جلسه پیمان خانواده های شهدا با .............. هست! قراره یه دختر شهید مفقود الاثر حرفهای مهمی بزنه... جمعیت زیادی جمع شدن... میگن همشون هم خانواده شهیدن... البته به ظاهرشون و عکس های شهدا و رزمنده هایی که دستشونه هم میخوره که ساختگی نباشه و واقعا از خانواده شهدا باشن!» گفتم: «بسیار خوب! اما نگو واسه استماع سخنان یه دختر شهید مفقود الاثر رفتی که باور نمیکنم! با شناختی که از شما دارم قطعا یه بوهایی شنیدی که نمیتونید بیخیالش بشید! درسته؟» 233 گفت: «قصش مفصله... اما ... احساس میکنم وسط این همه خانواده شهید و جانباز و ویلچری و اینا، چهارمین شخص پرونده را هم میتونم پیدا کنم!» گفتم: «چطور اونجا؟ سر نخ داشتی؟» گفت: «آره تقریبا... وقتی تمام مهره ها را در اجلاس علما و آخونداشون رو کردند... وقتی باغ ها هم لو رفت و پراکنده شدند... مهمترین اجتماعشون همین اجتماع خانواده شهدا و جانبازان هست... وگرنه در جلسات پارتی و میتینگ های مختلطشون، جای اون چهار نفر نیست... اگر همین جا پیداش کردم که کردم وگرنه هیچ!» گفتم: «بسیار خوب! بنظر منم باید همون جا پیدا بشه... هرچند اینقدر سرم گرم اجلاس و عفت و فائزه بود که دیگه نمیتونستم به چیزی فکر کنم...» یهو صدای سر و صدا اومد... 233 گفت قربان باید برم... دارم غیر طبیعی میشه اوضاع... فقط لطفا اگر تا شب خبری ازم نشد و نتونستیم با هم ارتباط بگیریم یا بیمارستانم یا دستگیر شدم و منو بردند! گفتم: «اگر بخوام پیدات کنم راحت پیدات میکنم... حتی اگر شده سردخونه ها را بگردم... اما لطفا مواظب خودتون باشید و هیچ تیری شلیک نشه... به هیچ کس حکم تیر ندادم... شما هم همینطور... ضمنا اگر درگیر شدید کسی کشته یا قطع نخاع و یا چه میدونم از این دست مسائل پیش نیاد دیگه!» نمیدونم چرا اما ته دلم نگران بودم... وسط همه نگرانی ها ابوالفضل بیسیم زد و گفت: «حاجی اینا هنوز تصمیم نگرفتند علما و آخوندایی که از قم آوردند تهران، برگردونند! هیچ خبری از اتوبوس و وسیله نقلیه بین شهری نیست که نیست... ضمنا... جسارت نباشه... اما یه خاور وایساده جلوی حسینیه... تعداد زیادی «کفن» و «قرآن» پیاده کردند... مثل اینکه امشب هم اینجا خبرایی هست!» ادامه دارد...🚸 @mohamadrezahadadpour ایتا https://eitaa.com/setaregan_velayat313 سروش https://sapp.ir/bayazi_and_fathi313
🖊 82 دیگه مطمئن شدم که قراره اونا به قم نرن و همین تهران بمونند! بمونن برای انتخابات و پس از انتخابات! قراره بمونن ببینن نتیجه چی میشه؟! اونم با چه هیبتی؟! کفن و قرآن! اینبار خیلی عجبیه! معمولا دردسرهای انتخابات و اعتراضاتش همیشه بعد از انتخابات بوده... اما اینبار بچه های ما حدود یک سال کار مستمر و نفسگیر... اما داره دردسرها از قبلش کلیک میخوره! گفتم: «ابوالفضل جایی نمیریا! همونجا باش! کلا چشم ازشون بر ندار... پس فردا انتخاباته! حتی اگر یه قطره خون از دماغ یکیشون بیاد، میندازن گردن نظام و دیگه بیا و حوض خالی پر کن! مواظب باش هیچ آدم مشکوکی از اونجا رد نشه!» ابوالفضل با تعجب گفت: «حاجی جان من پاشو یه دقیقه بیا اینجا! بیا تا خودت از نزدیک ببینی! اینجا همشون قیافه هاشون مشکوکه! چه آخوندش و چه غیر آخوندش! من حتی بعید میدونم تعدادی که امروز عصر اودند اینجا اصلا آخوند باشن! مگه آخوندا سیبیل به این بزرگی میذارن؟! خلاصه من گفته باشم... اینجا همه چیز مشکوکه!» گفتم: «ابوالفضل یه بار دیگه بگو! چی گفتی؟ سیبیل ...؟!» گفت: «بله که سیبیل! مگه عبداللهی بهت نگفت... من حتی ازشون چند تا عکس هم فرستادم... حاجی اوضاع جالبی نیستا... کار داره از دست بچه های نیرو انتظامی هم در میره... اینقدر شلوغه که نگو... حداقل همین الانش حدود 50 تا خبرنگار خارجی اینجاست...» عبداللهی گفت: «قربان شبکه بی بی سی فارسی و شبکه سلطنت طلب ها از ظهر، به صورت کامل دارن اجتماع همین حسینیه ........ و ستاد قیطریه را پوشش میدن!» این دو تا حرف را گذاشتم پای هم... دیدم فقط به دو تا کلید واژه میرسیم: «علما» و «خانواده های شهدا» ! به عبداللهی گفتم این دو تا کلید واژه را یه سرچ بزن ببین چی میبینی؟ چی دستگیرت میشه؟ چون خیلی برام عجیب بود! اصلا شرایط عادی نبود... همه بچه های کارشناسان گروه های مختلف ما هم میگفتند... حتی وقتی بعد از نماز ظهر از بچه های نیرو انتظامی پرسیدم چه خبر؟ اونا خیلی مشکلی از باب اراذل و اوباش و قبل از انتخابات و میتینگ های مختلط آنچنانی و ... نداشتند! ینی داشتند اما میگفتند این حدش خیلی معمولیه و در حد بحران مثل سال های گذشته نیست! حدود یه ربع کار عبداللهی طول کشید... وسط مطالبش، یه جمله از جاسوس آمریکایی- انگلیسی به نام جیسون رضاییان بود که گفته بود: «این بار با علما و خانواده های شهدای عکس شهید به دست خدمت نظام میرسیم!» پس بدون شک قرار نیست چند تا سوسول بریزن کف خیابون و ما هم بگیر و ببر و بزن راه بندازیم... یا اگر هم قراره سوسولا بریزن کف خیابون، مرحله بعدی محسوب میشن... سیاهی لشکر محسوب میشن... عجب! حرفش هم وحشتناکه! چه برسه به چیزایی که ما میدونیم را بخوایم به چشممون هم ببینیم! ما اینبار با آدمایی از جنس خودمون مواجهیم... از جنس مذهب! در هیبت آخوندی و علمایی... و خانواده هایی با چهارتا عکس شهید و معلول و جانباز ویلچری! به ابوالفضل گفتم دقیقه ای یه بار گزارش بده و بفرست روی مونیتور عبداللهی... به عبداللهی هم گفتم عکس های ابوالفضل را بفرست روی مونیتورم... حالم داشت به هم میخورد... از چیزایی که میدیدم چندش شد... حداقل صد نفری بودند... عکس کسانی دیدم که نه تنها عمامه را درست نبسته بودند بلکه معلوم بود که دارن به زور روی سرشون حفظش میکنند... ریش ها کوتاه... سیبیل بلند و پر پشت... قیافه هایی که نه به قمی ها میخورد و نه به تهرانی ها... حتی مطمئنا آخوند هم نبودند و فقط لباسش را پوشیده بودند... سریع دادم آنالیز... شکل دراویش و صوفی هایی بودند که چند سال پیش در فارس بعد از نماز جمعه یکی از شهرها با قمه و شمشیر و سنگ و چوب به جون مردم افتاده بودند! ... چیزی نگذشت که حدسم تایید شد! خودشون بودند... آدمهایی بسیار خطرناک و با عقایدی بسیار مزخرف در لباس دین و با پوشش دینی! ظاهرا اینبار داشتن همه را جمع و جور میکردن... هر کسی که ذره ای با نظام و مردم و انقلاب زاویه داشت را دور خودشون جمع کرده بودند... تا اینکه نزدیکای غروب 233 ارتباط گرفت... نفس نفس زنان گفت: «قربان! خودشه! همون دختر شهیدی که باباش مفقود هست و الان هم داره دیکلمه میخونه، خود «زهره» است ... من این جونورو توی پاکستان هم دیدم... الان چادر عربی و مقنعه چونه دار پوشیده و داره انتظارهای برآورده نشده خانواده های شهدا از نظام و انقلاب میگه و همه دارن سوت و کف میزنند!» ارتباطمون داشت قطع میشد... هرچی تلاش کردیم نتونستیم سیگنالش را بگیریم... مدام قطع و وصل میشد... فقط جمله آخری که بهش گفتم این بود: «233 مواظبش باش! یه تار مو ازش کم نشه!» ادامه دارد...🚸 @mohamadrezahadadpour ایتا https://eitaa.com/setaregan_velayat313 سروش https://sapp.ir/bayazi_and_fathi313
🖊 83 ابوالفضل از اون طرف گرفتار... گرفتار کسانی که انبار باروت هستند و یه مشت شغال در لباس بره هم بهشون اضافه شده... 233 هم از اون طرف گرفتار... وسط دل ستاد فتنه... بین یه مشت آدمی که مشخص بود برای حق و حقوق و عدالت و دموکراسی نیومدند اونجا... فورا ابوالفضل را گرفتم... «ابوالفضل جان کجایی؟!» گفت: «سر پستم حاجی! اوامر !» با خودم فکر کردم گفتم اگه ابوالفضل اونجا نباشه ممکنه هر لحظه دردسر بشه... گفتم: «بسیار خوب... حواست خیلی جمع باشه...» دوباره رفتم روی خط 233... «233 لطفا جواب بده! اگر موقعیتشو داری و صدای منو مسشنوی جواب بده!» هیچ صدایی نمیومد... عبداللهی گفت: «قربان! لطفا این صوت را گوش بدید...» گفتم: «هر چی هست تصویرش میخوام... دیگه تا اطلاع ثانوی صوت در اولویت نباشه و فقط تصویر میخوام!» چند دقیقه طول کشید تا از واحدهای دیگه تصویرش را گرفت و سریع آپلود کرد... داشتم ضعف میکردم... وقتی خانمم پیشم نباشه که هوامو داشته باشه و سه چهار روز پشت سر هم نخوابم، از خورد و خوراک میفتم... از وقتی اولین لرزش دستمو حس میکنم فقط به مدت بیست ساعت بعدش میتونم سر پا بایستم و چشمام را باز نگه دارم... دقیقا همون لحظه ضعف کردم... خرما هم تموم شده بود... دو سه قدم رفتم و به زور نشستم روی صندلیم... استرس اون تصویر یه طرف... ضعف و ناجونی خودم هم یه طرف... تصاویری که رو به روم بود، داشت حرکت چهار تا پاترول مشکی از قم به طرف تهران را نشون میداد... مسلح و با تعدادی بالغ بر 30 نفر! ... جالب اینجاست که یکی از همون دو سه نفر جاسوس انگلیسی هم باهاشون بود! اون تصاویر توسط یکی از مامورانی ثبت و ارسال شده بود که در قم برای رصد و اطلاع قرار داده بودیم و تونسته بود نفوذ کنه... دمش گرم... موقعیت شناسیش حرف نداشت... به موقع اطلاع داد... دستور دادم فورا ماشین متوقف بشه... به ریسکش نمی ارزید که بذاریم بیان تو شهر و بعدش بخوایم دستگیرشون کنیم... اما لامصبا داشتن از اتوبان میومدند و اتوبان هم اون موقع خیلی شلوغ پلوغ بود! بالاخره دستور دادم متوقف بشن... حتی با درگیری... میتونستم احتمال بدم که بخاطر انهدام گروه های بزرگی که در باغ داشتن تربیت میکردن، به اینا گفته بودند که بیان تهران! عبداللهی گفت: «قربان! هماهنگ کردم... گفتن کدوم گروه؟» گفتم: «بچه های تیم شهید میثمی... بگین خیلی تمیز و بی سر و صدا... اگر احساس کردند بدون درگیری نمیشه، با روش هایی که بلدند منهدمشون بکنند!» همین طور هم شد... گزارش دادند که در آستانه انتخابات، درگیری صلاح نیست و بازتاب پیدا میکنه... منطقی بود... به مامور خودمون اطلاع دادیم که ازشون فاصله بگیر... حالا فاصله گرفت یا نه و اصلا فرصت کرد یا نه، یادم نیست... حالا بماند چطوری اما الحمدلله منهدم شدند... با 4 تا تصادف ساختگی و دو سه تا کشته و زخمی از اون تروریست ها همه چیز حل شد و اونا جنازه های تیکه و پارشون رسید به تهران... بیمارستان خودمون... عبداللهی اجازه گرفت که بره با گوشیش حرف بزنه و بیاد... خب خانواده دارن مردم... مگه مثل ما هستن که زن و بچمون اومده باشن اسیری؟! اما بهش اجازه ندادم... گفتم شرایطمون واسه این چیزا جور نیست... از همین جا با بچه هات حرف بزن! ... اون بنده خدا هم گفت چشم و با بچه هاش حرف زد! اما ... 233 جواب نمیداد... حسابی رو مخم بود... ابوالفضل نباید تکون میخورد وگرنه میفرستادمش دنبال 233 ... اون حسینیه، از ستاد قیطریه هم حساس تر بود... همون لحظه ابوالفضل ارتباط گرفت و گفت: «حاجی جون! اینجا باز داره شلوغ میشه... ینی شلوغ که هست... شلوغ تر میشه ها!» گفتم: «شد یه بار خبر خوب بدی؟! چطور حالا؟!» گفت: «سه چهار تا بنز ضد گلوله اومدند... (از شخصیت های سیاسی) ... همشون دارن میرن حسینیه... حاجی یکی دیگه هم اومد... بازم بنز ضد گلوله... این یکی فلانیه (از شخصیت های لشکری)» گفتم: «چیکارش کنم؟ به درک! شام خوردی تو؟!» گفت: «جان؟!!! حاجی مهربونی بهت نمیاد! نه هنوز... حاجی دارن لبیک میگن... صدای لبیک و الله اکبرشون کل این محل را برداشته... چیکار کنم؟ دستور چیه؟» دستم رو سرم بود... محکم دو طرف شقیقم را فشار میدادم... دیگه چشمام جایی نمیدید... گفتم: «برو شامتو بخور! یه چیزی پیدا کن بخور که ضعف نکنی... تا 48 ساعت بعد از انتخابات خواب بی خواب...» اینا را که گفتم، دیگه نفهمیدم چی شد... ادامه دارد...🚸 @mohamadrezahadadpour ایتا https://eitaa.com/setaregan_velayat313 سروش https://sapp.ir/bayazi_and_fathi313
🖊 84 وقتی به هوش و حال اومدم، فورا به ساعت نگاه کردم... دیدم حدود 40 دقیقه سرم روی همون میز جلویی گذاشته بودم و از حال رفته بودم... سه چهار تا از بچه ها اومده بودند پیش ما و داشتن با دستگاه ها ور میرفتن... یه پرس قیمه و دو تا نون و خرما روی میز بود... از تدارکات آورده بودن... تا لقمه گرفتم، هنوز نگذاشته بودم تو دهن که از عبداللهی پرسیدم: «از 233 چه خبر؟!» عبداللهی گفت: «کل سیستم ما توی اون منطقه قطع شده... قطع که نه... جواب نمیده... سیگنال نداریم!» گفتم: «ینی چی؟!» گفت: «قطعا کل اون منطقه توسط دستگاه های غیر مجاز ایجاد پارازیت همگون و ناهمگون، پوشش دادند!» گفتم: «چی داری میگی؟ حواست هست داری چی میگی؟!» گفت: «بله قربان! سادش میشه این: «یک جنگ بزرگ دیجیکال!»» گفتم: «اینا دارن چیکار میکنند حالا؟» گفت: «از بچه های جنگال (جنگ الکترونیک) هستند... دارن پولوتیک میزنن روی اون امواج!» دیدم اینجوری نمیشه... از یه طرف میتینگ قیطریه تموم شده... از طرف دیگه 233 هیچ اثری ازش نیست... رادیو هم داشت از وضعیت ترافیک خبر میداد... مثل همیشه وحشتناک! ... گفتم: «از ابوالفضل خبری نشد؟!» گفت: «چرا... تعداد زیادی اطراف حسینیه میخوان بخوابن... همسایه های اون محل شاکی هستند... احتمال درگیری هست... نیرو انتظامی داره کنترل میکنه اما ابوالفضل میگه بعیده بتونن جلوگیری کنند!» گفتم: «بسیار خوب! هماهنگ کن ماشین بیاد... تا پنج دقیقه دیگه ماشین اینجا باشه.» با وجود ترافیک شدید، پاشدم رفتم اونجا... شب عجیبی بود اون شب... تهران به شدت ملتهب... سر همه چهاراه های سر راهم میدیم که ملت دارن با چه شور و هیجانی آخرین زورشون را برای حمایت از کاندید مورد نظرشون میزدند! رفتم تو ماشین ابوالفضل... دیدم هنوز بسکوییت و آب معدنی که خریده بود کامل نخورده ... خیلی خوب موقعیت گرفته بود... بهترین جایی که میشد چند طرف را رصد کرد... حدودا سی نفر از بچه های خودمون در اون محل به صورت پراکنده کشیک میدادند... حدودا ساعت داشت از یازده میگذشت... اما مدام جمعیت داشت زیاد و زیادتر میشد... بیسیمم را برداشتم و برای همه بچه ها پیام دادم و گفتم: «ببینید چی بهتون میگم... ممکنه ارتباطمون به هر دلیلی قطع بشه... ممکنه حتی تا دو سه روز نتونیم همدیگه را پیدا کنیم... خوب گوش کنید ببینید چی میگم... قطعا اینجا درگیری پیش میاد... حدالمقدور از تمام درگیری ها باید جلوگیری بشه... تکرار میکنم... درگیری پیش نیاد... اگر دیدین کسی داره نظم و آرامش را به هم میزنه، طبق صلاحدید عمل کنید... آخوند و غیر آخوند مهم نیست... چون تعدادی از اونا که داخل هستند و حتی بیرون خوابیدن، آخوند نیستن... فقط لباس دارن... حق شلیک یک گلوله ندارین... اگر کسی گلوله ای شلیک بکنه، شخصا باهاش طبق قاعده جنگل برخورد میکنم نه دادگاه صحرایی! ضمنا جی پی اس ها همیشه فعال... اگر میدونید مشکله و دست و پا گیرتون هست، میکرو ازش جدا کنین و همین حالا قورت بدید... من بعد از دو سه روز دنبال جنازه مفقود الاثر نمیگردما... گفته باشم... دیگه سفارش نکنم... مواظب خودتون باشین... هویتتون از خودتون مهمتره... حالا هر کس شنیده یازهرا!» دونه دونه بچه ها گفتند یازهرا... سعید یا زهرا... ابوذر یا زهرا... سلمان یا زهرا... چهارمی... پنجمی... همین جوری تا بیست هشتمی... بیست و نهمی... نفر سی ام هم که قربونش برم پیش خودم بود و گفت: حاجی! ابوالفضل هم یا زهرا! باهاش خدافظی کردم... میخواستم برم داخل حسینیه و یه سر و گوش آب بدم و بعدش برم... تا دستمو بردم که درو وا کنم، یه صدای خیلی خیلی ضعیف شنیدم... جوری که فهمیدم وسط هزار تا شلوغیه... صداش خیلی داغون بود... معلوم بود حالش خوب نیست و درگیر شده... فقط شنیدم که گفت: 233 یا زهرا !! ادامه دارد...🚸 @mohamadrezahadadpour ایتا https://eitaa.com/setaregan_velayat313 سروش https://sapp.ir/bayazi_and_fathi313
🖊 85 به محض اینکه صدای 233 را شنیدم، انگار منو برق گرفته باشه... پریدم بالا... گفتم: «233 اعلام موقعیت لطفا!» با همون وضعیت دشوارش گفت: «خیابان سیزدهم... موقعیت 41 ... اعلام دستور؟!» با این نحوه اعلام، داشت میگفت که: جای قبلی که بودم درگیری شدیدی شد... من الان اطراف میدون محسنی هستم... روی سطح زمین نیستم... سوژه ام تحت کنترله... احتمال شنود دشمن وجود داره... خودم در خطرم... زدن دنبالم... حالمم خوب نیست... نیاز به کمک فوری دارم! دیدم با ماشین دردسر داریم که برسیم... فورا هماهنگ کردم و یه موتور برداشتم... بعد از چندین سال سوار موتور شدم و گازشو گرفتم و رفتم به طرف میدون محسنی... فقط توی دلم صلوات میفرستادم و ذکر میگفتم و آیه حفظ میخوندم براش... اما متاسفانه خیابونا خیلی شلوغ بود... وحشتناک بود... معلوم نبود ملت اون موقع توی خیابونا چی میخواستن و چرا نمیرفتن خونه هاشون! مثلا فرداش انتخابات بود! رسیدم اطراف میدون محسنی... قیامت بود... قیامت به معنی واقعی کلمه... تعداد قابل توجهی هم چهرشون را پوشونده بودند... معلوم بود که حسابی قبلش جو ملتهب بوده و اون التهاب، همچنان ادامه داره! داشتن شعارهای عجیب و غریب میدادن... مدام هم صدای بلند انواع ترقه و مواد منفجره اسباب بازی میومد... پلیس تلاش میکرد آرامش خودش و مردم را حفظ کنه و این اجتماع، مسالمت آمیز ختم به خیر بشه... موتورمو کنار یه بانک گذاشتم... بسم الله گفتم ... بیسیم زدم... «233 اعلام موقعیت جزئی!» برای بار اول صدایی نیومد... اما برای دومین بار که ازش اعلام موقعیت جزئی خواستم گفت: «ضلع جنوبی... غیر همسان... متکثر!» ینی: خیابون اصلی... به طرف ضلع شمالی خیابون... روی زمین نیستم... زیر زمین دنبالم بگرد... خیلی هم دورم شلوغه و ممکنه مشکل ساز بشه! اون طرفی که اون گفت، نه مترو بود که برم پایین و نه پاساژ خاصی که اون موقع از شب، درش باز باشه و بشه بهش پناه برد... پس فقط میمونه یکی دو جا... با احتیاط از وسط جمعیت عبور میکردم... رسیدم به حدود موقعیتی که 233 اعلام کرده بود... بیسیم زدم و گفتم: «233 لطفا جزئی تر!» با صدای آروم تر گفت: «قربان! لطفا صورتتون را 45 درجه برگردونین به سمت پایین!» تپش قلب گرفتم... حدس میزدم اونجا باشه اما نه با این وضعیت... اصلا سرنوشتش با زیر پل به هم گره زده بودند... حالا چه اسلام آباد پاکستان... چه همین تهرون خودمون! گفتم: «دیدمت! مشکلت چیه؟ سوژه کجاست؟» گفت: «فکر کنم شکستگی یکی از دنده هام! شاید هم دو تا! تنفسم غیر طبیعیه!» گقتم: «کاری از دستم برنمیاد! مگه نه؟» گفت: «نمیدونم... فکر نمیکنم... قربان پشت سرتون! پشت سرت!» تا نگاه کردم پشت سرم، دیدم دو تا گوریل دارن میان طرفم... خیلی بهم نزدیک بودن... معلوم بود که تازه افتادن دنبالم... وگرنه معمولا اگه کسی تعقیبم کنه میفهممم... یهو یکیشون یقمو گرفت و با صدای خشن گفت: «تو ماموری! توی لباست بیسیم داری که داری با شونت حرف میزنی! آره ماموری!» من که اصلا اون موقع حوصله و اعصاب نداشتم... حس سخنان پدرانه و با زبون لین حرف زدنش هم نبود... بهش گفتم: «برو گوریل... برو آقا پسر... حیفه که امشب نری خونه و سر و کارت به بیمارستان و تیمارستان بکشه!» جری شد... همینو میخواستم... دست گذاشت زیر فکم... چسبوندم به دیوار... گفت: «چه غلطا... حالا وقتی مثل گوشت چرخی حسابت رسیدم میفهمی با کی طرفی!» گفتم: «دوست عزیز! یه لحظه... فقط یه لحظه صبر کن! دستت طلا...» سرمو چرخوندم به طرف شونه چپم... گفتم: 233 من فقط یه کاری میتونم برات بکنم... امیدوارم نهایت استفاده بکنی... قرارمون موقعیت امتدادی معکوس! (ینی همین مسیری که الان اومدم را اینقدر برو جلو تا یه نشونه ازم پیدا کنی!) ادامه دارد...🚸 @mohamadrezahadadpour ایتا https://eitaa.com/setaregan_velayat313 سروش https://sapp.ir/bayazi_and_fathi313
🖊 86 وقتی من داشتم با شونه چپم حرف میزدم، اونا با چشمای گرد شده یه لحظه به هم نگاه کردن... به محضی که جملم تموم شد، زدم زیر دست همونی که دست گنده و زمختش روی صورتم بود ... تا آزاد شدم، فورا اون یکی را هم با یه لگد محکم به ران پای راستش، زمینگیر کردم... این کارو کردم و زدم به چاک... خب طبیعی بود که اونا داد و بیداد کنن و دوستاشون را صدا بزنن... اتفاقا منم میخواستم شلوغ بشه و حساسیت از روی پل و اینکه کسی الان زیرش خوابیده و داره درد میکشه و باید پاشه فرار کنه برداشته بشه! زدم به چاک... جوری میدویدم که گمم نکنن و در عین حال، دستشون هم به من نرسه... فقط یه لحظه متوجه شدم، وسط جمعیتی که با چوب و چماق و قمه دنبال من بودند، یه سایه و شبهی از 233 بین اون جمعیت از زیر پل اومد بیرون و در جهت مخالف جمعیت حرکت کرد... آروم و بی حاشیه و از کنار دیوار داشت به مسیرش ادامه میداد... خیالم راحت شد... به نفس نفس افتاده بودم... اگر توقف میکردم، واقعا مثل گوشت چرخی میشدم... اونا هم لامصبا دست بردار نبودن... پیچیدم توی یه فرعی و فورا رفتم زیر یه پیکان... میدیدم که جمعیت زیادی اومدن توی فرعی و فکر کردن من دارم به سمت انتهای فرعی میدوم... اونا هم رفتند به سمت انتهای فرعی... چون پیچ در پیچ بود خیلی شک برانگیز نبود... خیلی آروم و معمولی، از زیر پیکان اومدم بیرون و برگشتم به طرف موقعیتم...خیلی جو بدی بود... ینی اگر شک میکردن کسی خلاف جریان خودشون هست، دمار از روزگارش درمیاوردن! همینجور که میرفتم، دیدم یکی از همون گوریلا داره نفس نفس میزنه و کنار یه درخت وایساده... خب نباید بی ادبی که کرده بود بی جواب میذاشتم... پشتش به من بود... خیلی طبیعی و آروم از کنارش رد شدم... حالا فقط رد نه... یه نوازش کوچولو هم کردم... چند قدم که ازش دور شدم، بیهوش نقش بر زمین شد... رفتم و 233 را پیداش کردم... دیدم کف یه کوچه، کنار دیوار نشسته و تمام لباسش کثیف شده... سریعا یه ماشین گرفتم و به بیمارستان رسوندمش... به سفارش خودش رفتیم بیمارستان همون دور و بر... اما اون لحظه یادم رفت علتشو ازش بپرسم... یه کم اوضاع دنده هاش جالب نبود... تنفسش مشکل پیدا کرده بود... سفارش کردم که از اونجا بیرون نیاد... ابوالفضل بیسیم زد... گفت: «حاجی! التهاب اینجا در همین حد و اندازه است... فکر نکنم ت صبح اتفاق خاصی بیفته... با عبداللهی ارتباط گرفتم و گفت خبری از سیگنال مشکوک و خبر خطرناکی نیست... چیکار کنم؟ اگر جای دیگه مفیدتر هستم بگو تا بیام!» گفتم: «خدا خیرت بده! پاشو بیا بیمارستان..... با ماشین خودت بیا تا موتور اینجا بدم بهت... من باید برگردم تا بتونم رد عفت بگیرم... پاشو بیا اینجا...» حدود یه ساعت طول کشید تا رسید... وقتی اومد بهش سفارشات لازم را کردم... همون موقع فهمیدم که 233 از عمد گفته ببرمش اون بیمارستان... چون مطمئن بوده که زهره بعد از درگیری شدیدی که در ستاد قیطریه رخ داده بود آورده بودنش اونجا... ظاهرا 233 تا میبینه میخوان به زهره وسط دیکلمش حمله کنند و بندازن گردن نظام، درگیری ایجاد میکنه تا بتونه به زهره نزدیک بشه... همون موقع میفهمه که یکی از پشت سر میزنه به کتف زهره و زهره هم نقش زمین میشه... 233 هم فورا اول خدمت اون بابا میرسه... بعدش هم زهره نیمه جون را میرسونه به آمبولانس... تا متوجه میشه که چند تا با صورت های پوشیده دارن میان طرف آمبولانس، باهاشون درگیر میشه تا آمبولانس بتونه از وسط مهلکه فرار کنه! توی همون درگیری، دو تا از دنده های 233 آسیب میبینه و زمینگیرش میکنه... باید فورا از اون معرکه فرار میکرده تا دستگیر نشه و فرایند تعقیب و مراقبتش هم مختل نشه! بخاطر همین یه جوری خودشو به میرسونه میدون محسنی تا خیالش راحت بشه که فاصله لازم را حفظ کرده... اما اونجا چند نفر متوجه بیسیمش میشن و مزاحمت براش ایجاد میکنند... 233 میدوه تا از دستشون خلاص بشه که تا میپیچه، خودشو پرت میکنه توی جوب و میره زیر پل قایم میشه! و... من خودمو رسوندم به عبداللهی... همه چیزو در زمانی که نبودم، چک کردم... به عبداللهی گفتم وضعیت 233 جالب نیست... اما نتونستم وسط ماموریتش ترخیصش کنم و بهش مرخصی بدم... اما ته دلم نگران سلامتیش هستم... ابوالفضل مثل شیر نر همون حوالی داره کشیک میده اما ... عبداللهی گفت: «قربان! تردید نکنید که باید منو وارد عملیات کنین! زهره با 233 و ابوالفضل... فائزه چون چهره خبری هست، خودشون هواش دارن و به درد مراقبت نمیخوره... عفت هم با شما... چون پروژه اش سنگین تر و سیاسی تر از بقیه است... ندای متواری شده مسلح گرگ بیابونی هم برای من! دیگه اینجا نشستن من فایده نداره! اجازه بدید حالت کنفرانس دیجیتال بذارم و پاشم برم دنبالش از زیر سنگ پیداش کنم!» همون لحظه ابوالفضل اومد رو خط... اون شب نمیخواست به راحتی تموم بشه... گفت: «حاجی... زهره... زهره را دارن میبرن... 233 یا ز
🖊 87 ابوالفضل سریعا رفت دنبال کسانی که زهره را برداشته بودند و داشتند میبردند... معلوم بود که یا بهش نیاز دارن و زهره، کار ناتموم داره که باید تمومش کنه... و یا میترسن از اینکه زهره بیفته دست ما و مسائل خاصی را لو بده... و یا شاید هم هر دو! حرفای عبداللهی غیر منطقی نبود که گفت: « باید منو وارد عملیات کنین! زهره با 233 و ابوالفضل... فائزه چون چهره خبری هست، خودشون هواش دارن و به درد مراقبت نمیخوره... عفت هم با شما... چون پروژه اش سنگین تر و سیاسی تر از بقیه است... ندای متواری شده مسلح گرگ بیابونی هم برای من!...» به عبداللهی گفتم: «به توانمندی های شما واقفم... اطلاع دارم... بی خبر نیستم که حتی در بعضی رشته ها مدال داخلی سازمان خودمون دارید... اما مشکلم اینه که شما نیروی فایل اجرایی و اداری هستید... در کار خودتون هم خیلی ماشالله وارید... اما این کار، تعقیب و مراقبت و دستگیر کردن ندای جاسوس حرفه ای نیاز به آموزش هایی داره که ... ولش کنید... الان فرصت این حرفها نیست... به کارتون برسید!» عبداللهی گفت: «شما اینقدر برش دارید که بتونید ماموریت منو تغییر بدید! حکم و فایل و اینا بهانه است. لطفا بهم اعتماد کنید... پشیمون نمیشید به لطف خدا!» گفتم: «حالا که اصرار دارید مشکلی نیست... اما لطفا بدون اجازه با بنده دست به اقدام خاصی نزنید!» گفت: «چشم... قربان! نگران این چیزا نباشید... من با رزومه خودم با تک روی و کنجکاوی های معمولی زنانه خراب نمیکنم... اولین خبر خوبی که باید بدم خدمتتون اینه که ندا الان تو چنگمه!» داشتم شاخ درمیاوردم... گفتم: «ینی چی؟» گفت: «شناساییش کردم... دو تا احتمال قوی دارم... وقتی با 233 عزیز رفتیم آمار باغ دربیاریم، یه میکرو جی پی اس قوی انداخت توی کیفش! الان هم دو تا احتمال داریم... خوشبختانه هر دو مکانش به هم نزدیکه...» گفتم: «باریک الله... کجاست؟ کدوم محدوده است؟» گفت: «فردوسی!» یه کم به فکر فرو رفتم... گفتم: «خیابون فردوسی... فردوسی... آهان... یه چیزی... حدسم درسته؟!!» گفت: «نمیتونم قطعی بگم... باید تحقیق کنم... چون آمار اونجا را داریم... خیلی تو چشم نیست...» گفتم: «برید... یا علی... به محض رسیدن به موقعیت و رصد سیگنال ها بهم اطلاع بدید!» هنوز انتخابات شروع نشده و رای گیری نشده اما داریم اسم فردوسی میشنویم! البته توی دستنوشته های شهید شاهرودی یه چیزایی بود اما ربطی به محدوده فردوسی نداشت... منتظر شدم که عبداللهی برسه به موقعیت ... رسید و ارتباط گرفت... ما اصولا در منطقه فردوسی خیلی رمزنگاری های فعال تری داریم... حالا خودتون میفهمید چرا؟! ابوالفضل را گرفتم... گفتم: «ابوالفضل جان! لطفا اعلام موقعیت!» ابوالفضل با صدای خیلی یواش گفت: «داریم خیابون گردی میکنیم فعلا... سوار یه پورشه سفید هستن و دو نفر بیشتر نیستند! اما حاجی... همه چی تحت کنترلمه ها... مشکلی هم ندارم... اما دارم گیج میشم...» گفتم: «چرا داداشی! دیگه چی شده؟!» گفت: «همیشه برام سوال بود که مگه میشه مامان افشین یهو و در یه عصر و دیدار عصرانه کثیف بشه و درگیر مزون پزون بشه؟!» گفتم: «خب حالا این چه ربطی داره؟! نگو الان رویا رو به روت هست و توی اون پورشه است که سرمو میکوبم به دیوار!!» گفت: «حاجی خدا نکنه... سر دشمنت بکوبه به دیوار... اما آره... جرم این خانم خیلی سنگین تر از این قصه هاست... یارو سیاسیه و افشین بیچارش فکر میکنه ........ لا اله الا الله!» چیز غریبی نبود که متعجبم بکنه... اما انتظار این همه غرق شدن رویا در این موارد سیاسی نداشتم... خیلی براش متاسف شدم... اون یک عمر پیش دختر و پسرش نقش بازی میکرده که چی؟ برام هضمش سنگین بود... تا با سبک خودم بازجوییش نکنم نمیتونم بفهمم چی به چیه؟ همون لحظه عبداللهی پیام داد: «قربان الان در موقعیتم!» گفتم: «اعلام جزئی تر موقعیت!» گفت: «30 – 47 – 1 – 33» نگفتم سر خر دست یکی دیگه است؟! اعلام موقعیتش ینی: رد ندا را در توالت کنار مسجد پشت یکی از سفارت خونه ها زدم... دقیقا دیوار ضلع جنوبی سفارت انگلستان!!» ادامه دارد...🚸 @mohamadrezahadadpour ایتا https://eitaa.com/setaregan_velayat313 سروش https://sapp.ir/bayazi_and_fathi313
🖊 88 اون شب، طولانی ترین شب زندگی هممون تا اون موقع بود! شما تصور کنین: من دنبال عفت... ابوالفضل دنبال زهره توی باغ های اطراف تهران و میون یه مشت گرگ صفت... عبداللهی با تمام شجاعت و ایثارش پشت دیوار سفارت انگلیس و منتظر کوچکترین تحرک از طرف ندا... 233 هم ناجون و آسیب دیده با دو سه تا دنده شکسته روی تخت بیمارستان... با خودش که حرف زدم چیزی نگفت... اما پرستارش میگفت تنفسش مشکله و مشکل جدی تنفسی پیدا کرده... 💎بالاخره صبح شد...💎 با خودم فکر کردم که اگر من بتونم عفت را یه جوری گیر بندازم و دستگیر کنم میتونم با تمرکز بیشتری به بقیه بچه ها کمک کنم... اما نمیشد... با اینکه مدارکمون درباره خیانت عفت به کشور و نظام از همه جهت، چه اخلاقی و چه سیاسی کامل بود و دستمون پر بود... اما نمیشد... اخبار و رسانه های داخلی و خارجی اعلام کردند که مثل همیشه، رهبر انقلاب، اولین کسی بودند که سر صندوق حاضر شدند و رای دادند... و مثل همیشه، همه را به شرکت در انتخابات دعوت کردند... حتی خاکستری ها و قشر خفته که اصولا هیچ چیز این نظام و انقلاب براشون مهم نیست... ملت مثل همیشه از خونه هاشون ریختند بیرون و رفتند که رای خودشون را توی صندوق ها بندازند... ما سه نفر هم هر کدوممون درگیر سوژه های خودمون... ابوالفضل اعلام کرد که مکانش را عوض کرده و الان به طرف حرکت در محدوده میدون انقلاب هستند... عبداللهی ندا را به زور رصد کرده بود و داشت با فاصله معقول، تعقیبش میکرد... منم پاشدم رفتم حسینیه... حضرات داشتند رای میدادند و هر از گاهی هم شعار و شلوغ کاری... اما در کنترل بود... شاهد مشکل خاصی نبودیم... ظهر شد... همینجوری اونا میچرخیدند و سوژه ها هم میچرخوندنمون... جو تهران اصلا ملتهب نبود... شعار و شعار نویسی و اینا بود اما بحران نداشتیم... واحدهای دیگه هم مشغول بودند... استعلام از ستاد هم گرفتم و اونا هم مشکل جدی نداشتند... میگفتند که حتی به یکی دو تا از صندوق ها توسط افراد ناشناس حمله شده اما سریعا دفع شده و تحت تعقیب هستند! مثل فرفره همه جا بودم... رد عفت را از طریق مباشر داشتم... یه بسکوییت خریدم تا ضعف نکنم... دیدم مشکل ضعفم بالاتر از این قصه هاست... یه نون لواش خریدم و همینجوری ذره ذره میخوردم تا زود تموم نشه... در همون حین، خانم گلم تماس گرفت... «سلام بت من... چطوری امنیت ملی؟» گفتم: «قربون خودت و صدات و تیکه هات و بچه هات! چطوری؟ بابات چطوره؟» گفت: «بابامم خوبه... میخوام بدونم کی جرات داره غیبتش کنه؟ راستی محمد جان!» گفتم: «جوووونم!» گفت: «حالا به کی رای بدیم؟ یا نه... اینجوری بگم بهتره... به کی رای بدیم تا تو زودتر برگردی خونه و پیش زن و بچت زندگی کنی و منتظر خبر بدی نباشم؟!» با یه کمی حالت طنز گفتم: « با تشکر از شما که این موقعیتو در اختیارم قرار دادی! ... ههههه .... اما از شوخی که بگذریم، سوال خیلی خوبی بود... بنظرم به انقلاب رای بده! به نظام رای بده! به امنیت رای بده! امنیت، رایگان و سهل الوصول نیست... هیچ کدوم از کاندیداها در طول کل این انتخابات ها و تبلیغاتشون از اول انقلاب تا حالا شعاری برای حفظ امنیت و برنامه برای امنیت «روانی» و امنیت «اقتصادی» و امنیت «سیاسی» و امنیت «فرهنگی» نداده اند! دقت کن... با محوریت امنیت منظورمه... وگرنه هر کسی اومده جوری حرف زده که انگار نسخه علاج اقتصاد و فرهنگ بیمارمون توی جیب کوچیکشه... حالا یا سوادش نداشتند که احتمالا همینه... یا اصلا براشون موضوعیت نداشته و ترجیح دادند شعارهای عوام پسندتر بدن! ببین گلم! به کسی رای بده که بدونیم حداقل از جانب اون دچار خلل امنیتی نمیشیم... خیالمون راحت باشه که بعدا شاخ نمیشه... به کسی رای بده که نه سر از سازش در بیاریم و نه سر بچه های مقاومت و حزب الله قمار بزنه و نه سر از جریانات انحرافاتی... آخوند و غیر آخوندش فرقی نمیکنه... چون متاسفانه یا خوشبختانه خیلی قرار نیست کار تخصصی مطابق با رشته تحصیلیش و لباسش بکنه... نه اگر آخوند باشه تا حالا خیلی خوش به حالمون شده از رئسای جمهور قبلی... و نه اگر آخوند نباشه قراره اسلام و مسلمین به خطر بیفته... به یکی رای بده که بتونیم بعدش کم دردسر زندگی کنیم... نه کسی که چون نتونستیم رد صلاحیتش کنیم، حالا مجبوریم هشت سال تحملش کنیم...» ادامه دارد...🚸 @mohamadrezahadadpour ایتا https://eitaa.com/setaregan_velayat313 سروش https://sapp.ir/bayazi_and_fathi313
🖊 89 عصر روز انتخابات بود... بوی خوبی از بعضی ستادهای انتخاباتی نمیومد... بعضیا از پشت خنجر خوردند و حتی اعضای ستاد انتخاباتشون هم به اونا رای ندادند... بعضیا هم داشتند پیامک تبریک و شادباش بخاطر پیروزی قطعی نامزدشون در انتخابات میدادند... بعضی از خبابونا هم شاهد پیاده روی تعداد قابل توجهی از مردم، بدون هیچ شعار و تنش خاصی بود! این پیاده روی خیلی به چشم میومد... چون مدام داشت جمعیتشون زیادتر میشد... سر و تهش هم دقیقا مشخص نبود... به این روش میگن «اعتراض آرام» یا «اعتراض خاموش»! اما اون موقع از عصر روز انتخابات، یه کم گیج کننده بود... با اینکه هنوز نه پیروزش مشخص بود و نه شکست خوردش! اما حضور مردم، فوق العاده بود و رکورد دوره های قبل را شکسته بود... من اخبار بقیه شهرها نداشتم اما بچه ها میگفتن همه نیروهای امنیتی در تمام شهرهای داخلی و خارجی که داره انتخابات در اونا برگزار میشه، روند خوبی ارزیابی میکردند... مشکل حادی گزارش نشده بود و ملت مثل بچه آدم داشت زندگیشو میکرد! ما هنوز درگیر سوژه های خودمون بودیم... 233 که در بیمارستان بود... بیسیمش فعال بود و هر از گاهی میتونستم باهاش ارتباط بگیرم... حالش چندان تعریفی نداشت اما معلوم بود که داره گزارش ها را رصد میکنه... منم بخاطر اینکه اذیت نشه، دسترسیش را مسدود نکرده بودم و میتونست گزارش های بچه ها را بشنوه! ابوالفضل که مثل سایه دنبال زهره بود و لحظه به لحظه گزارش میداد... ابوالفضل گفت: «زهره و رویا و حدودا بیست نفر دیگه در یکی از آپارتمان های نزدیک ستاد انتخاباتی خیابون پاسداران جمع شدن و نمیشه بهشون نفوذ کرد... اما ظاهر زن هایی که اینجا جمع شدند، اصلا ظاهر سیاسی و شورشی نیست... بیشتر توی همون مایه های افسانه و رویا و مانکن و مدل و اون حرفا هستند!!» فکرم مشغول اونجا شد... با خودم گفتم ینی اونا قراره کی وارد عمل بشن؟! چرا اون تیپی ها را نزدیک ستاد خیابون پاسداران جمع کردن؟! ما ردی از خیابون پاسداران در طول این پرونده نداشتیم! چون عبداللهی نبودش و درگیر مورد خودش بود، فورا دادم بچه های اداره تا استعلام کنن و ببینن اون خونه مال کیه و پرونده اش چطوریه؟ چند دقیقه بعدش از اداره ثبت استعلام کردند و فهمیدیم که اون خونه متعلق به رامین تاجزاده است! اصلا نمیشد حرفی از زن و فحشا و مدل و مدلینگ و مزون وسط باشه اما پای رامین تاجزاده وسط نیاد! حتی ابوالفضل تونست با هزار مکافات بفهمه که رامین تاجزاده هم اون موقع در خونه بوده و اصلا خودش مشغول سازماندهی نیروهاش بوده! اما هنوز تا اون موقع نمیدونستیم اونا دقیقا کین و چرا اونجا جمع شدن و کارشون قراره چی باشه؟! گفتم عبداللهی... اون لحظه، شرایط اون از همه ما سخت تر بود... گفت: «ماشینو پارک کردم و دارم دنبالشون راه میرم... حدودا سه ساعت هست که داریم راه میریم... چند کیلومتر راه رفته بودند...» ظاهرا عبداللهی توی همون پیاده روی مشکوک بود و داشت ندا را تعقیب میکرد... میگفت: «ندا خیلی عوضیه... تمام آدمای دور و برش مشکوکن... عکس دو سه تاشون را برای واحد تشخیص هویت فرستادم و گفتن که از اراذل سابقه دار و خشن و بعضا فراری هستند... ضمن اینکه هر کی میاد باهاش دست میده و باهاش روبوسی میکنه! قربان! اگر دست از پا خطا کرد و به جون مردم افتاد، قول نمیدم بتونم زنده شکارش کنم...» گفتم: «خانم عبداللهی! بنظرت برنامشون چیه؟ تا کی میخوان اداه بدن و راه برن؟!» عبداللهی گفت: «مشخص نیست... خیلی مرموزه این حرکت... تا حالا سابقه چنین حرکتی در عصر روز انتخابات نداشتیم!» گفتم: «مسیرشون کدوم طرفه؟!» گفت: «به نظر میرسه دارن میرن خیابون فاطمی!» اصلا خوشم نیومد... خیابون فاطمی... نرسیده به میدون جهاد... این آدرس وزارت کشوره! بعدا مشخص شد که «کمپین ملی صیانت از آراء» تشکیل داده بودند و مثلا میخواستند خودشون از آراء خودشون صیانت و محافظت کنند! دقیقا همون چیزی که بیست و ششم اردیبهشتش در شبکه های سلطنت طلب بهایی توی گوش مردم خوندند! چون از شش ماه قبلش در فضای مجازی و اینستاگرام میگفتن میخوایم بیست و ششم اردیبهشت برای مخالفت و حتی براندازی نظام بیاییم توی خیابونا ... اما به علت عدم استقبال مردم و مسخره شدن توسط مردم موفق نشدند این کار را انجام بدن... بخاطر جبران آبروی از دست رفتشون، مثلا خواستند اینجوری یه حالی از نظام و مردم بگیرند! به عبداللهی گفتم چشم ازش برندار... حتی پلک نزن تا یه وقت از جلوی چشمات محو نشه... مواظب اطرافت هم باش... معمولا اینا اطرافشون حداقل تا شعاع دویست متر، آدم میذارن که مواظبشون باشه! ادامه دارد...🚸 @mohamadrezahadadpour ایتا https://eitaa.com/setaregan_velayat313 سروش https://sapp.ir/bayazi_and_fathi313
🖊 90 شب شد... تهران اون شب قصد آرامش و خواب و شب مهتاب و حبیبم کجاست و این چیزا نداشت! مذهبی و غیر مذهبی... انقلابی و غیر انقلابی... کوچیک و بزرگ... همه و همه منتظر اتمام زمان اخد رای و آغاز شمارش آراء و نتیجه و این حرفا بودند! علی رغم تلاش های حضرت آقا مبنی بر عدم ایجاد فضای دو قطبی در کشور، عده ای فضای دیگری را داشتند رقم میزدند... همیشه حداکثر دو قطب موجود در انتخابات را «چپ و راست» تشکیل میداد و هر کسی زیر علم حزب و اعتقادش سینه میزد! اما اون سال، تبلیغات عوامل داخلی و خارجی دشمن، علی الخصوص چند هزار نیرویی که وارد کشور کرده بودند در صدد تشکیل فضایی تحت عنوان «موافق نظام و مخالف نظام» بودند! ینی اینبار فتنه اکبر، در قالب موافق و مخالف نظام داشت جلوه میکرد! هر چیزی که ما داشتیم، اونا از چند ماه قبلش تلاش کرده بودند که برای خودشون بتراشن و داشته باشند! مثلا ما آخوند و عالم و مرجع داشتیم... اونا هم آخوند و عالم و مرجع و موسسه داشتند و حتی کفن پوش و قرآن به دست، میتینگ هم گذاشتند! تازه، علما و آخوندها و مراجع اونا پاشدن اومدن کف خیابون اما مال ما.... حالا بگذریم... ما خانواده شهید و رزمنده و جانباز داشتیم... اونا هم خانواده های شهدا را علم کردند و حتی قبل از انتخابات رو کردند و میتینگش هم گذاشتند! ... تازه، بعضی از خانواده های رزمنده و شهدای ما معمولا بعد از انتخابات و مراسم های راهپیمایی پیداشون میشه اما مال اونا هنوز هیچی به هیچی نیست، پاشدن تو روی نظام وایسادن و میگن حقمون را از این انتخابات میگیریم! ما سران کشوری و لشکری داشتیم... اونا هم شب قبل از انتخابات در حسینیه...... همه سرانی که پشتشون بودند را با همون ماشین های ضد گلوله و شیشه های دودی حاضر کردند! بعضی سران ما فقط شاید چهرشون را بشه در مراسم عزاداری هایی که در بیت آقا برگزار میشه دید و حداکثر راهپیمایی 22 بهمن و تا حدودی هم نماز جمعه! ما هیچ چیزی از اونا بیشتر نداشتیم جز یک چیز! شده تا حالا فقط یه چیز از رقیبت بیشتر داشته باشی اما خیالت جمع و خاطرت راحت باشه که همون یه چیزو کسی دیگه نداره و حالا حالاها هم نمیتونه لنگشو پیدا کنه؟! ... فقط میشد همین حسو داشت... چون ما فقط «یک چیز» بیشتر از اونا داشتیم که اون «چیز» ینی «همه چیز» برای ما ! ... ما یه «آقا» داشته و داریم که اونا نداشتن و ندارن! و همین حضرت آقا برای ما ینی همه چیز! بگذریم... ابوالفضل اومد روی خطم و گفت: «حاجی! از وقتی من اینجام و آمار میگیرم، شاید حدود 40 نفر زن و دختر تو اون خونه جمع شده باشن... اما مرد و پسر هم داره میره بالا! حاجی! غلط نکنم مسائل منکراتی داره تشدید میشه ... چون این چیزی که من دارم میبینم، به پارتی سکس بیشتر شبیهه تا خونه تیمی و خرابکاری سیاسی!» مدام با حرفایی که ابوالفضل از اونجا میزد، تپش قلب من بالا میگرفت... حسم داشت داد میزد که یه بی آبرویی بزرگی در راه هست و روز و شب و فردای انتخابات این آشغال ها چرا یه جا جمع شدن و دارن چیکار میکنن؟! با بچه های اداره مطرح کردم که به پلیس و نیروی انتظامی بگن تا بریزن جمعشون کنن... اما قبول نکردن و گفتن ممکنه سر و صدا بشه و بریزن تو خیابون و درگیری و ... خلاصه در اون موقعیت صلاح ندونستند! هر چند همون موقع، خداشاهده من معتقد بودم که دارن اشتباه میکنن و دودش تو چشممون خواهد رفت! به ابوالفضل گفتم: «داداش چاره ای نیست... موقعیتت را حفظ کن... برای ما در حال حاضر، زهره و رامین تاجزاده در اون خونه اولویت دارن و تحت هیچ شرایطی نباید گمشون کنیم!» من رفتم خیابون فاطمی... چون بنظرم میرسید عفت یا باید اونجا باشه یا باید قاعدتا بره حسینیه..... اما وقتی فهمیدم که تعدادی از کسانی که در حسینیه بودند را به خیابون فاطمی و محدوده وزارت کشور بردن، منم مطمئن شدم باید برم اونجا... خبر پایان زمان رای گیری اعلام شد... رفتم یه آب زدم به صورتم تا یه کم سر حال تر بشم و بتونم دقیق تر نگاه کنم... حدود یک ساعت بین مردم میگشتم... جو کم کم داشت از حالت سکوت و آرام خارج میشد و شعار میدادن... به روش خودم گشتم و گشتم... تا اینکه بالاخره دیدمش... عفتو دیدم... افتادم دنبالش... اون میرفت و منم ملک الموت دنبالش میرفتم... حلقه محافظین حرفه ای دور و برش بودند... با خودم گفتم نباید بره بالا و سخنرانی کنه... اگر بلندگو بدن دستش، معلوم نیست چی میخواد بگه و بعدش چی پیش بیاد! اونم این جمعیت... نزدیک وزارت کشور... در ساعات اولیه شمارش آراء... ادامه دارد...🚸 @mohamadrezahadadpour ایتا https://eitaa.com/setaregan_velayat313 سروش https://sapp.ir/bayazi_and_fathi313
🖊 91 به عفت خیلی نزدیک شدم... میخواستم اگر خواست بره بالا و میکروفن برداره، جلوش بگیرم و نذارم اون میکروفنو برداره... اما وقتی خیلی بهش نزدیک شدم، دیدم رفت کنار اون جایگاهی که بالای یه ماشین شاسی بلند شیشه دودی درست کرده بودند ایستاد و با چند نفر حرف زد... نمیتونستم لب خونی کنم چون پشتش به من بود... اما دیدم برنامشون این نیست که عفت اون موقع حرف بزنه... منتظر شدم ببینم برنامشون چیه؟! ... دیدم در ثانیه آخر، فائزه رفت بالا... فائزه را برای سخنرانی توی اون جمعیتی که مدام داشت تعدادشون بیشتر میشد انتخاب کردند... اصلا از اولش هم فائزه، حکم ویترین و بلندگوی کف خیابون و مصاحبه با رسانه های داخلی و خارجیشون داشت! بذارید یه بار دیگه مرور کنیم: فائزه برای کار رسانه ای! عفت برای پروژه قم و درگیر کردن بیوت بعضی ها و علما و آخوندهای وابسته به جریانشون! ندا تربیت و پرورش نیروهای مهاجم و میون دار! زهره برای... زهره همچنان برام یه کم گنگ بود... دقیق نمیدونستم وظفش چیه؟ زهره را از یه طرف در میتینگ خانواده های شهدا رو میکنند و از یه طرف دیگه هم الان خونه رامین تاجزاده است و میون اون همه زن و دختر و فاحشه های مارکدار پایتخت اهل مزون های منافی با عفت!! ... ینی چی؟ تناقض داشت! حالا بگذریم... فقط میخواستم یه بار دیگه مرور کنیم تا ببینیم فائزه اینقدر براشون اهمیت داره که نباید در کارهای جزئی و عملیات هایی مثل عملیات عفت و ندا و زهره وارد بشه! اون لحظه هم فائزه رفت بالا و میکروفن را برداشت... اما اینبار مردم به جای سوت و کف و هلهله کردن، شروع به خوندن شعر کردند!! تصور کنین اون همه جمعیت، لااقل هزار نفرش داشت شعر «یار دبستانی» و بعدش هم یه شعری تحت عنوان «برادر آریایی» با صدای بلند میخوند! بعدش هم مثل شرکت کننده های در ورزشگاه ها سوت و کف نزدند! بلکه همه با هم 40 مرتبه تکبیر گفتند! گل بود به سبزه نیز آراسته شد! خدای من... نمیدونید چه حالی شدم و چه حرصی خوردم وقتی دیدم جمعیت شکافته شد و چیزی حدود 200 نفر آخوند و عالم اعم از سید و شیخ وارد عرصه شدند! اکثرا مسن و با محاسن جو گندمی! نه حالا جوون و با شور و شعف جوونی! نه... بلکه مسن و پخته! جوری وارد شدند که اصلا نمیشه با کلمات ساده توصیفش کرد! فقط میتونم بگم جذابیت و مشروعیتی که در ذهن شاهدان اون صحنه بر مبارزه علیه نظام ایجاد میشد، تا سالیان سال در ذهنشون میماند! نکته دردآورترش حضور کم نظیر رسانه های بین المللی در اون خیابون و در اون لحظات و ساعات بود... همون لحظه، اون میتینگ لعنتی حداقل در بیست شبکه خارجی در حال پخش زنده بوده! نیروهای امنیتی و انتظامی، شب تعیین کننده ای پیش رو داشتند! شبی که در کل عمر نظام، کم سابقه بود... خوب یادمه که از ستاد فرماندهی ما جمله ای به همه بچه ها ابلاغ شد که تا عمر دارم یادم نمیره... پیام اومد که: «بچه ها! امشب که سخت تر از عملیات کربلای چهار نیست! باید این را هم پشت سر گذاشت! والعاقبه للمتقین!» فائزه رفت بالا و شروع به سم پاشی علیه نظام کرد... هر چی دوست داشت، گفت و گفت و گفت... اجازه بدید فقط یه جملش بگم و رد بشم... گفت: «امشب و فردا، شب تعیین کننده ای است... امروز، روز نه به حصر... روز نه به زندانی سیاسی... روز نه به نظارت استصوابی و فقاهتی شورای چند نفره نگهبان و بالاخره روز نه گفتن به همه چیزهایی بود که در طول چهل سال از مردم دریغ کرده اند!» فائزه بر خلاف دیگر سخنرانی هایی که قبلا داشت، بسیار از نهج البلاغه و حضور عالمان و حمایت خانواده های شهدا دم زد و نقطه عطف کلام خودش را با آرزو برای «ایرانی آزاد برای همه ایرانیان» علی الخصوص «زن مظلوم ایرانی» تموم کرد! من همیشه گفتم... اکثر زن های مذهبی سر و زبون دار و تحصیل کرده ما یا شدن حاج خانم مجالس زنونه یا شدن مدیر و معاون و معلم دبیرستان های دخترونه! یا حداکثرش شدن ارباب حلقه های صالحین واسه چند نفر محدود! ما به زن هایی نیاز داریم که بتونند اثرگذار و با فایده دینی و انقلابی صحبت کنند! کم هم نیستند... ینی قحط نیست... اما متاسفانه یا در عرصه انتخابات حاضر نمیشن یا اینکه از جانب مردم، درست انتخاب نمیشوند و ملت ما درست انتخاب نمیکنند! حداکثرش میشه خانم «به نام خدای رنگین کمان» و خانم «نماز زیارت برای وزیر» !! نتیجش هم میشه خنده های مکرر رجال چپ و راست و داخل و خارج به اصل و ریشه حضور زن در عرصه اجتماع و سیاست ایران اسلامی! حالا اینا هیچی! اینا به کنار! دیدن زن با سواد «استراتژیست»م آرزوست!! اون که دیگه کلا نداریم... گشتم نبود... نگرد که نیست! ادامه دارد...🚸 @mohamadrezahadadpour ایتا https://eitaa.com/setaregan_velayat313 سروش https://sapp.ir/bayazi_and_fathi313
🖊 92 اون شب، حالت فوق العاده اعلام شده بود... چون اونا قصد رفتن نداشتن و تا فرداشبش اونجا موندند... تلاش های جزئی برای پراکنده کردن مردم صورت گرفت اما چون اونا وارد فاز وحشیانه و توحش نشدند و برنامشون اجتماع آرام بود، دستور اومد که برخورد و تنش ایجاد نکنید... فقط چند بار از بلندگوهای وزارت کشور اعلام شد که «لطفا متفرق بشید» و «نظم عمومی را به هم نزنید» و «اجتماع نکنید»... اما کسی گوش نمیداد... وزارت کشور، هر از یک ساعت، آمار و اخبار آراء را اعلام میکرد... ضمن اینکه نمایندگان هر کاندید هم در تمام شعب اخذ و شمارش آراء حضور داشتند و نظارت جدی صورت میگرفت... مثل همیشه... همیشه همینطوری بوده... اما هربار از سوی عده ای، جوری دم از انتخابات آزاد میزنند که انگار نظام در آراء مردم دست میبره! حالا خوبه که خودشون هم وقتی سر کار بودند و همین منصب ها را داشتند، به همین رویه عمل میکردند و میدونند که رویه نظام و اخذ رای و... عوض نشده! اما نمیدونم حالا چی شده که شدند «شکاک الناس!» شدند «الذی یوسوس فی صدور الناس!» 40 ساعت بعد... در طول اون چهل ساعت، انواع غذا... از چلو جوجه گرفته تا چلو ماهی و انواع نوشیدنی و دسر پخش کردند... حتی نماز جماعت خوندند... عفت و فائزه هم بودند... از اون دو تا چشم برنمیداشتم... تا اینکه بوی شکست نامزدشون میومد... این بوی شکست، بعد از شمارش و اعلام آراء تهران قطعی تر شد... همهمه افتاد... داشت کم کم شلوغ میشد... داد و بیدادها و شعارها شروع شد... دیگه داشتند تحرکات بدی میکردند... با بچه ها در ارتباط بودم... ابوالفضل گفت: «حاجی! اینا دارن از خونه میان بیرون! دارن سوار دو سه تا ون میشن... سر و وضعشون خیلی بد نیست... اما خیلی هم جالب نیست...» گفتم: «میدونم... دارن میان اینجا... از زهره و رامین چشم برندار!» بیسیم زدم واسه عبداللهی... گفتم: «اعلام وضعیت!» گفت: «رصد سوژه... تعقیب و مراقبت... قربان! اینا مسلح اند... ندا سر جاش بند نمیشه... ممکنه نتونم کنترلش کنم... اجازه میدید زمین گیرش کنم؟!» گفتم: «حالا فعلا شما مواظبش باش! اما به محض تحرک خرابکارانه بهم اطلاع بده تا اعلام دستور کنم.» تعداد نیروهای انتظامی و ضد شورش هم چند برابر شده بود... مدام از همه جا اعلام وضعیت غیر عادی میشد... فقط منحصر به اون خیابون نبود... دوباره میکروفن را دادند به فائزه... فائزه گفت: «ما اینبار از حق خودمون کوتاه نمیاییم... باید تکلیفمون برای همیشه با نظام مشخص بشه... ما میخواهیم کسی رییس جمهور بشه که از صندوق ها بیرون اومده باشه... نه کسی که نظام......» صحبتش به خاطر فشار جمعیت و شلوغ پلوغ شدن بیش از حد نیمه تموم موند... سوت و کف و شعار و تکبیر همه فضا را پر کرده بود... اما بدبختی ما فقط این چیزا نبود... انگار نه انگار که مملکت صاحاب داره ... قانون و مامور و ریز و درشت داره... حالا وسط اون بلش بوش، عده ای لباس شخصی هم شدن کاسه داغ تر از آش! همونایی که وقتی میری مجلسشون که چند تا قطره اشک بریزی، باید بدون زن و بچه بری ... از بس فضا سنگینه و ممکنه کار به بصیرت افزایی با فحش خارمادر و گور به گوری دادن به این و اون توام بشه!! با لباس شخصی و موتور و چفیه ریختند و زدند و شعار دادن و به اسم نظام و تبعیت از آقا تمومش کردند! واقعا متاسف شدم... دوس داشتم به جای عفت و فائزه، خدمت چند تا از اونا برسم ... باید یکی بهشون با زبون خودشون حالی بکنه که نباید غلط زیادی بکنن و گزک و آتو بدهند به دست دشمن! متوجه عفت شدم ... خبری از فائزه نبود... چند نفر داشتن تلاش میکردن عفت را از صحنه و اون خیابون دورش کنند... دیگه وقتش بود... همه چیز بر علیه عفت کامل بود... مثل سایه افتادم دنبالشون... رفتند سراغ ماشینشون که توی یه خیابون فرعی پارک کرده بودند ... تا یه کمی از جمعیت دور شدیم و موقعیت را مناسب دیدم، بسم الله گفتم و رفتم سراغشون... دو سه نفر مرد بودند... به اولی ضربه زدم و زمینگیرش کردم... دومی تا اومد اسلحه بیرون بیاره، زدمش و مجبور شدم مچ دستشو بشکنم... اما نفر سوم... خیلی نامرد بود... با چاقو افتاد به جونم... وسط درگیری میشنیدم که مدام ابوالفضل و عبداللهی اعلام موقعیت و کسب دستور میکردند... اوضاع هممون یهویی بهم ریخته بود... اون نامرد هم جوری با چاقو به جونم افتاده بود که اگر غافل میشدم، تیکه تیکم کرده بود... ابوالفضل میگفت: «حاجی! پیاده شدند... دارن میرن قاطی جمعیت... چه غلطی بکنم؟... حاجی حرف بزن!» عبداللهی میگفت: «ندا و دوستاش دارن علنا به جون مردم و بچه حزب اللهی ها میفتند... خیلی حرفه ای میزنن... قربان! زمینگیرش کنم؟» ادامه دارد...🚸 @mohamadrezahadadpour ایتا https://eitaa.com/setaregan_velayat313 سروش https://sapp.ir/bayazi_and_fathi313
🖊 93 خیلی وحشیانه داشت با چاقوش بازی میکرد... اما سردرگمی بچه ها و منتظر دستور من بودنشون بیشتر روی اعصابم بود و اذیتم میکرد... با لگد زدم تو دستش و مچش درد گرفت و بالاخره چاقوش از دستش افتاد... یقه به یقه شدیم... هیکلش یه سر و گردن از من بزرگتر بود... آدمایی که یه سر و گردن از شخص بزرگتر هستند، نقطه ضعفشون برای زمینگیری، نیم تنه پایینشون هست... چرا که خیلی تسلطی هم بر نیم تنه پایینشون نسبت به بالا تنه ندارند! زدمش... جوری هم زدمش که بتونم بهش تسلط داشته باشم... میدیدم که عفت داره از ماشین پیاده میشه... سوییچ نداشت وگرنه صد دفعه در رفته بود... از جلوی چشمام کنار رفت... مشغول اون گوریل بودم... با بدبختی بیهوشش کردم... سرشو جوری زدم به جدول کنار خیابون که تا دو سه روز خواب بود... از نفس افتاده بودم... مبارزه سختی بود... دو سه نفرشون نقش زمین بودند... قبل از اینکه بخوام برم دنبال عفت، به ابوالفضل و عبداللهی پیام دادم... نفس نفس میزدم... خیلی توان تفکیک و دستور نداشتم... مخصوصا اینکه دو سه روز بود کلا ضعیف شده بودم و مدام ضعف میکردم... به بچه ها دستور دادم که طبق صلاحدیدشون عمل کنند... همینجوری زانو زده بودم کف خیابون و با بیسیمم حرف میزدم... تلاش میکردم نفس بگیرم و بتونم سر پا بشم... یهو یه تکون شدید خوردم... تیز بود... خیلی تیز بود... حداقل یک سانت... نه... بیشتر... نوک یه چیز تیز رفت توی کمرم... کلیه نه... بغل کلیه... بین کلیه و ستون فقراتم... دیگه نفسم بالا نیومد... بدنم داغ شد... دست راستمو بردم پشت کمرم... نمیتونستم تکون بخورم... اونی که زد، هم تکون نمیخورد... دستمو بردم پشت کمرم و میخواستم چاقو را از کمرم بیارم بیرون... که دستم خورد به دستش... دستشو گرفتم... میخواست چاقو را توی کمرم بچرخونه که نذاشتم... جوری فشار دادم دستشو که جیغش در اومد... تا حالا چیزی تو کمرتون فرو رفته؟! اولین مشکلی که آدم پیدا میکنه، تنفسه... تنفسش مشکل میشه... اگه تیزی فرو بره تو کمر، دیگه نفس بالا نمیاد... اگه زود بهش نرسی و نتونی با عزرائیل بجنگی، یا خون بالا میاری... یا در بهترین حالتش، اینقدر نفس کشیدنت سخت میشه که ممکنه از خفگی بمیری! ... البته دور از جون شماها... خلاصه داغون میشه آدم... مخصوصا اگر حریفت، بلد باشه که کجا را بزنه که زمینگیرت بکنه... عجله ای هم نداشته باشه و تنها کار خودشو کشتن تو بدونه! واقعا مشکل تنفسی پیدا کردم... اسم علمیش نمیدونم... اما دقیقا جایی زد که احساس میکردم قفسه سینم توان انبساط و انقباض نداره... تو همون لحظه، دستشو گرفتم... میدونستم که اگه ولش کنم، هم میمیرم... و هم دیگه هیچوقت دست بچه ها بهش نمیرسه... نباید ولش میکردم... حتی به قیمت ضربات متعدد و اربا اربا کردن بدنم... اون جاسوسه عفریته خائن را نباید ول میکردم... وقتی از پشت سرت ضربه میخوری، اولین احساسی که بهت دست میده اینه که طرف چقدر نامرده! ... اما حرف از نامردی گذشته بود... طرف جاسوس بود... از بس فشار دادم، دستشو داشتم میشکستم... کشیدمش به طرف جلو... دیدمش... چهره به چهره شدیم... اما من چندان توان حرف زدن نداشتم... برای اینکه خوردش کنم و اعتماد به نفسش نابود بشه، به زور و به صورت کتابی و کلمه به کلمه گفتم: «مشتاق دیدار بودیم عفت خانوم! جسارتا شما به دستور قانون و با داشتن ادله محکمه پسند، از همین حالا به جرم های مختلفی مانند جاسوسی و اقدام علیه امنیت ملی و کلی چیزای اثبات شده دیگه بازداشت هستید! تا قبل از اتمام مراحل بازجویی، قادر به گرفتن وکیل نیستید مگر با مجوز قاضی پرونده... ضمنا هرگونه سخنی تا قبل از صدور حکم، میتواند بر علیه شما در دادگاه استفاده شود!» داشت میمرد از دست درد... چون طوری داشتم دستشو فشار میدادم که کف دستش مثل مقوا کاملا دولا شده بود... اما اونم کثافت و حرفه ای... گفت: «خوشبختم که با شما رخ به رخ شدم... اما من جای شما باشم، اول چاقو را در میارم بعدش برای مردم خط و نشون میکشم... بعدش هم یه نگا دور و برم مینداختم ببینم کجام... اگه جام خوب بود، حرف میزدم... تو حتی دیگه فرصت نمیکنی بیمارستان را ببینی چه برسه به اینکه منو بازجویی کنی! ولم کن کثافت... ولم کن گفتم...» بیسیم زدم برای واحد سیار... خیلی دیر گرفت... دیگه داشت جلوی چشمام سیاهی میرفت... عفت هم داشت تقلا میکرد و هر لحظه ممکن بود دستش از دستم جدا بشه... زدمش... جوری که بیهوش بشه و فعلا بخوابه کف خیابون... تا منم مجبور نباشم اینقدر تکون بخورم و خون بیشتری ازم بره... بیسیم زدم... گفتم: «واحد سیار! فرعی سوم جنوبی هستم... چهار نفر کف خیابون بیهوش کردم... اگر زودتر نرسید، یه جنازه هم میفته روی دستتون... واحد سی کار! تو را به امام حسین زود باش... خودم به درک... اگه شورشیا بریزن اینجا، عفت گم میشه... عفت هم که گم بشه، دیگه ............» دیگه متوجه نشدم... صدام قطع ش
🖊 94 وقتی به هوش اومدم، روی تخت بیمارستان بودم... خیلی ازم خون رفته بود اما الحمدلله تونسته بودن مانع از خونریزی شدیدش بشن. لبام خشک شده بود... یکی از پرستارها میخواست برام آب بیاره که دیدم یکی از بچه های واحد سیار، اومد کنار تختم... گفتم: «کو عفت؟ کو اون سه نفر؟ چی شدن؟!» گفت: «قربان! عفت الان تحت الحفظ هست و داره مراحل درمانیش سپری میشه... اون دو سه نفر خیلی وضعشون بدتر هست... اما زنده هستند و دستگیر شدن ولی هنوز خبری از به هوش اومدن یا نیومدنشون ندارم!» با لحن آرومتری گفتم: «مطمئن باشم که الان عفت دستگیر شده؟!» گفت: «کاملا! حتی میتونید از همین جا توسط مونیتور رو به رو ببینیدش!» رفت و مونیتور را روشن کرد... دیدم که عفت روی تخت خوابیده ... دستبند بهش زدن و دو سه تا از واحد خواهران اداره اطرافش هستند. این از عفت... کارم تقریبا باهاش تموم بود... بقیش سپردم به ستاد فرماندهی... اما مشکلاتم که یکی و دو تا نبود... حدود دو ساعت بی جون و بی هوش روی تخت بودم و از بچه هام خبر نداشتم... فورا بیسیمم را گرفتم و تنظیمش کردم... اول ابوالفضل را گرفتم... گفتم: «ابوالفضل جان! اعلام موقعیت!» ابوالفضل وسط شلوغی و درگیری گفت: «حاجی اوضاع خیلی بده... تعداد زیادی از مردم عادی زخمی و مجروح شدند... این زنها و دخترایی که با رامین تاجزاده بودن، پراکنده شدند... شاید اینجا حدودا دو برابر شد تعدادشون... به طرف پلیس حمله میکنند... بیشتر شکل نوعی تحریک برای واکنش نشون دادن پلیس... ضمنا رامین تاجزاده را گم کردم اما چند متری زهره هستم... دستور چیه؟!» گفتم: «ابوالفضل جان! خسته نباشی... دستگیرش کن! تکرار میکنم: زهره را دستگیر کن... اون مایه شر هست... شرش از عفت بیشتر نباشه، کمتر هم نیست!» ابوالفضل که معلوم بود صدامو درست نشنیده، بهم گفت: «شوخیت گرفته حاجی؟! مگه میشه اینجا کسیو دستگیر کرد؟! از بس خر تو خره!» گفتم: «نمیدونم... یه کاریش بکن... احساس خیلی بدی بهش دارم...» درگیر عبداللهی بودم... هیچ کس ازش خبر نداشت... حتی دوربین های شهری هم نتونسته بودند پیجش کنند! تو همون موقعیت، ناگهان ابوالفضل با داد اومد پشت خطم و گفت: «حاجی... دارن میبرنش! دستگیرش کردند... ضد شورش ریخته و داره هر زن و مردی که به دستش برسه، دستگیر میکنه ... سوار ماشینون کردن! حاجی داره از دستم میپره... میرم دنبالش!» گفتم: «ابوالفضل! حتی اگر لازم شد خودتو معرفی کن... لازم شد نامه و استعلام بزنند... لازم شد حتی باهاشون درگیر شو... اما زهره نباید دست نیرو انتظامی بیفته!» دیگه هر کاری کردم نتونستم ابوالفضل را بگیرم... حتی نمیدونم جمله آخرمو شنید یا نه؟! فورا رفتم رو خط عبداللهی... «اعلام وضعیت! اعلام موقعیت!» اما هیچ خبری ازش نبود... نگرانش بودم... بیشتر نگرانش شدم... دوباره ابوالفضل اومد پشت خط... گفت: «حاجی تو را به امام حسین یه کاری کن! اینا را خیلی با دسپاچگی دارن میبرن... گمش کنم دیگه معلوم نیست چی بشه ها!» گفتم: «ابوالفضل برو دنبالشون! برو ببین کجا میبرنشون! مواظب باش کهریزک نبرن! تکرار میکنم: کهریزک نبرن!» گفت: «رفتم... فعلا... یا حسین!» دلم طاقت نمیاورد... از یه طرف، سوزش زیادی داشتم... اما معلوم بود که زخمم عمیق نبوده خدا را شکر... توان راه رفتن داشتم اما میدونستم که توان درگیری ندارم... درخواست کردم برم اتاق دوربین های شهری... از اون بیمارستان تا مرکز دوربین شهری اداره، خیلی راهی نبود... به رضایت خودم، با درد وحشتناکی که داشتم، مرخص شدم و سوار ماشین و رفتم اتاق دوربین! در راه مدام، عبداللهی را میگرفتم اما خبری ازش نبود و هیچ عکس العملی ازش نداشتیم... رسیدم اتاق دوربین... فورا گفتم برو موقعیت ابوالفضل... تصویر موقعیت ابوالفضل را میخوام... زود باشید لطفا... بازم رفتم رو خط عبداللهی: «عبداللهی لطفا اعلام موقعیت! عبداللهی گفتم نرو ... گفتم تو نیروی عملیات نیستی... عبداللهی اعلام وضعیت!» ادامه دارد...🚸 @mohamadrezahadadpour ایتا https://eitaa.com/setaregan_velayat313 سروش https://sapp.ir/bayazi_and_fathi313
🖊 95 عبداللهی بالاخره جواب داد... با حالت دسپاچگی گفت: «دارن میبرنش... دارن میبرنش... ندا خورد زمین... هیچیش نیست... کسی با یه زمین خوردن ساده و معمولی ازش اینقدر خون نمیریزه... دو نفر بالای سرش بودند ... همون دو نفر دارن سوارش میکنن... دو نفر هم فیلم برداری میکردن... الان دارن سوار ماشینش میکنن...» گفتم: «عبداللهی لطفا آروم باش... با بچه های تقاطع کارگر هماهنگی میکنم... ماشینشون چیه؟ چند نفر سوار شدند؟!» فورا گفت: «یه پیکان سفید... یه راننده... دو نفری که سوارش کردند... ندا... جمعا چهار نفر...» گفتم: «باشه... آروم باش لطفا... میتونی یه زحمتی بکشی؟!» گفت: «بفرمایید... برم دنبالش؟!» گفتم: «نه... وقتی کسی در سطح ندای جاسوس آموزش دیده، وسط خیابون میخوره زمین و دو نفر هم میگی دوربین دستشون بوده، مشخصه که میخوان یه فتنه تازه برای نظام درست کنند! هر جا هستی یه کم از جمعیت فاصله بگیر تا بهت بگم!» یک دقیقه طول کشید... صداش معلوم بود که هنوز نتونسته روی هیجان و ترسش غلبه کنه... البته ترس که نه... چون اگر میترسید، تا چند قدمی یه جاسوس وحشی آموزش دیده نمیرفت... گفت: «بفرمایید قربان! شرایطم بد نیست!» گفتم: «احتمالا ندا کارش تمومه... دیگه مصرفی نداره که جلوی دوربین خودشون زمین میخوره و میگیرن دور و برش! هر چند به بچه های موقعیت کارگر جنوبی گفتم پیگیری کنند... شما فقط یه زحمتی برام بکش! من یکی از اون کسانی که دوربین داشتن و فیلم میگرفتن را میخوام! مفهومه؟!» گفت: «دوربینو میخواید یا صاحب دوربینو؟!» گفتم: «اگر هردوش باشه بهتره! فقط لطفا با حفظ احتیاط کامل!» به شجاعت و جسارتش پی نبرده بودم...کلا نظرم دربارش عوض شد ... گفت: «تلاشمو میکنم... اما اینجا جوش دست اوناست... منو لطفا با یکی از بچه های خودمون لینک کنید تا به محض شکارش، تحویلش بدم!» گفتم: «اون حله... الان جمعیتو میکشونن به طرف موقعیت خسروی... پلن 6... منتظر باش...» هماهنگ کردم... همه جمعیتو که نمیشد... اما از یه جایی به بعد را کشوندیم تو موقعیتی که عبداللهی منتظر شکارش بود... دوربین اتاق دوربین داشت موقعیت عبداللهی را نشون میداد... دیدم عبداللهی چادرش نداشت... مثل کسایی که بیست سال تو کار عملیات هستند، روسریشو پیچید دور صورتش!! نمیدیدم تو دستش چیه؟ اما ... یهو دیدیدم رفت زیر یه سمند که همون نزدیکی بود... نمیدونستم نقشش چیه؟ اما ... چاره ای نبود... صحنه ای دیدیم که خیلی برام تعجب آور بود... زن باشی و اهل ایذه و این همه حرفه ای؟!... الله اکبر... دیدم وسط فرار جمعیت... مثل تمساحی که یهو از آب میپره بیرون تا گاو وحشی که داره از کنار برکه رد میشه را شکار کنه... با دست چپش مچ پای یه نفری که داشت فرار میکرد را محکم گرفت... فکر کردم دارم فیلم جنگی فانتزی میبینم... یه کم غیر طبیعی به نظر میرسید اگر دوربین واقعی شهری نبود... آره... چسبید به مچ پای یه نفر و محکم زدش زمین... جوری زدش زمین که حتی سه چهار نفر پشت سرش هم نتونستند کنترلشون موقع فرار حفظ کنند و ما دیدیدم که چهار پنج نفر محکم خوردند زمین!! خب شتاب حرکت اون خیلی بود و از دست عبداللهی در رفت و یه متر اونطرف تر با صورت اومد زمین... اما عبداللهی مثل افعی از زیر ماشین پرید بیرون ... من که از هیجان، با وجود سوزش زیادی که در کمرم داشتم، از روی صندلیم بلند شده بودم و فقط میگفتم: الله اکبر... الله اکبر... و لا حول و لا قوه الا بالله... این چیکار میخواد بکنه؟! دیدم عبداللهی با سرعت رفت طرف همونی که دوربین گردنش بود... خم شد و دو تا پاهای اون بدبخت را گرفت ... تا قبل از اینکه بخواد به خودش بیاد... عبداللهی پاهاشو گرفت و کشید و دوید به طرف فرعی 5 ... اون بیچاره همینجوری روی زمین کشیده میشد و فرصت هیچ ابتکاری نداشت... عبداللهی فقط میدوید و اونو میکشوند رو زمین!! اون سه چهار نفری که با اون خورده بودند زمین... تا دیدن یه زن با صورت پوشیده... داره یکی را مثل گونی برنج روی زمین میکشونه و با خودش با سرعت میبره... وحشت کردن و فرار کردند!!!| کسانی که باهاشون هماهنگ کرده بودند فورا به عبداللهی پیوستند و دوربینو با صاب دوربین برداشتند و آوردند... بچه های موقعیت کارگر اومدن رو خطم... خدا شاهده حدس میزدم چی میخوان بگن... چون با هیچ محاسبه ای جور در نمیومد که ندا بدون هیچ دلیلی کله پا بشه!! بچه ها گفتن: «حاجی ندا را زدند... از زاویه نزدیک و پشت سر زدند... ماشین را هم ول کردن و در رفتن... الان جنازه ندا اینجاست... تو ماشین... دستور چیه؟!» ادامه دارد...🚸 @mohamadrezahadadpour ایتا https://eitaa.com/setaregan_velayat313 سروش https://sapp.ir/bayazi_and_fathi313
🖊 96 همه به خون نیاز دارند... چه حق ... چه باطل... حق برای پیشبرد اهدافش... باطل هم برای پیشبرد اهدافش... اما باطل، به جون بی گناه و با گناه میفته... ولی حق، حاضره خودشو فدا کنه تا با خونش بقیه بیدار بشن! بولتن محرمانه و موثق داشتیم... میدونستیم که شورشیا با خودشون گفته بودن: « ما نیاز به 72 نفر کشته داریم... به عدد شهدای کربلا... حتی اگر رژیم ایران این کارو نکنه، خودمون دست به کار میشیم...» به این پروسه میگن «شهید سازی!» ... علاوه بر اینکه باعث لکه دار شدن اسم و قداست شهید و شهادت میشن، خیلی کار روانی میتونستن انجام بدن! همین کارو هم کردن... جوری که زیر نویس تمام شبکه های سلطنت طلب، فقط آمار از کشته و زخمی شدن مردم توسط نظام را مینوشت!! جالبه که دقیقا در همون ساعت، برنامه شبکه سه اسرائیل، خبر از کشته شدن ندا را مطرح میکنه و اونو نمادی از دانشجویان آزادی طلب و دموکراسی خواه معرفی میکنه! دقت کنین لطفا: «شبکه سه اسرائیل!!» عبداللهی بیسیم زد و گفت: «قربان! نگران ابوالفضل هستم... کجاست؟!» گفتم: «شما میتونی برگردی قرارگاه... اصلا به نظرم برو یه سر به 233 بزن... الان نمیدونم ابوالفضل کجاست... جواب نمیده... فکر کنم داره میره دنبال ون پلیس که زهره و بقیه زن ها را دستگیر کرده و داره میبره!» دو سه بار رفتم رو خط ابوالفضل... جواب نمیداد... ولی خاموش هم نبود... معلوم بود که سوار موتوره و داره با سرعت و وسط جمعیت میره... اما باید جواب میداد... وضعیت اون خیابونا خیلی به هم ریخته بود... همه مونیتورهایی که رو به روم بود، درگیری بود و خون و آتش و زد و خورد... یه جاهایی کار از دست نیروهای انتظامی و امنیتی داشت در میرفت... تعارف که نداریم... حتی کسانی که فریب خورده بودند هم به کمک شورشیا اومده بودن و بچه های بسیجی و مردم عادی و نیروهای نظامی و امنیتی را میزدند... «ابوالفضل! ابوالفضل جان! اعلام وضعیت... اگه نمیتونی جوابم بدی اشکال نداره... اما فقط یه چیزی... علامتی... نشونه ای از علامت حیاتت بده! ابوالفضل تو را جان عزیزت یه چیزی بگو!» عبداللهی اومد رو خطم: «قربان! امتداد 34 جنوبی انقلاب دارن ماشین ون نیرو انتظامی را آتیش میزنن! گفتین زهره سوار ون شده... مسیرش کجاست؟ نکنه این باشه؟!» گفتم: «نه... مسیر اونا انقلاب نیست... دارن از موقعیت شهید پلارک میرن... فکر کنم دو سه دقیقه میرسن به میدون موقعیت فرعی پنج پلارک شمالی... تو به مسیرت ادامه بده و منتظر دستور باش!» تا گفتم موقعیت فرعی پنج پلارک... تپش قلب گرفتم... فورا دوربین های اون منطقه را چک کردم... قیامت بود... حتی بچه های بسیج و نیرو انتظامی هم نتونسته بودن در اون منطقه دوام بیارن و چند تا مجروح داشتیم... گفتم نکنه ابوالفضل خریت بکنه و بیاد موقعیت فرعی پنج... یا ابوالفضل العباس! ... فورا بیسیمو برداشتم... رفتم رو خط ابوالفضل: «ابوالفضل! با محاسبه من چند دقیقه دیگه میرسی وسط قتلگاه فرعی پنج... ابوالفضضضضضضضضل نرو... اونجا قتلگاهه! اونجا منتظر تو و امثال تو هستن!» دوربینو متمرکز کردم وسط میدون... موقعیت فرعی پنجش... میدیدم که حدودا دویس سیصد نفر با سر و صورت پوشیده، با سنگ و چوب و قمه و شمشیر دارن حرکت میکنند و سر راهشون همه چیزو خراب میکنن و مثل قوم مغول پیش میرن! هر چی چک کردم، نتونستم ون نیرو انتظامی را رصد کنم... به والله قسم گریم گرفته بود... همین حالا هم دارم با گریه تایپ میکنم... نمیخواستم شاهد اربا اربا شدن ابوالفضل بی خبر از همه جا باشم... شورشیا کل خیابون های اطراف را بند آورده بودند... دو سه تا موتوری که میخواستن رد بشن، نتونستن و با وضعیت خیلی بدی از صحنه فرار کردند... اون طاغیا و یاغیا حتی به شیشه خونه ها و مغازه ها و ماشینای مردم و زن و بچه مردم هم رحم نمیکردن... حالا چه برسه به ابوالفضل....... یا ابالفضل العباس از دهنم نمیفتاد... تا وقت مردنم هم یادم نمیره... دیدم که ابوالفضل ... بی خبر از همه جا... با سرعت... وارد خیابون اصلی شد... به اون جمعیت ... با اون همه چوب و سنگ و قمه و شمسیر برخورد کرد... نتونست خودشو کنترل کنه... تا میخواست وایسا و دور بزنه و برگرده... به شدن سر خورد و از پهلو به زمین خورد.... همه بچه های اتاق دوربین از سر جاشون بلند شده بودند... من فقط داد و بیداد میکردم و همه نیروهای اون منطقه را میخواستم با داد و فریاد در موقعیت ابوالفضل جمع کنم.... جو وحشتناکی بود... تا ابوالفضل به زمین خورد، مثل کفتار دویدن به طرف ابوالفضل... هنوز ابوالفضل از سر جاش بلند نشده بود که دو سه نفر با لگد افتادن به جون سر و صورت مثل ماهش... همینجوری زیادتر میشدن... من داشتم با دیدن اون صحنه ها میمردم... ابوالفضل وسط یه مشت کفتار ... یه مشت چوب و چماق به دست... با قمه و شمشیر... ابوالفضل حتی فرصت نکرد از خودش دفاع کنه... فقط دست و پا میزد ... لا اله الا الل
🖊 97 وقتی 233 داشت از جون و سر ابوالفضل محافظت میکرد تا ضربه مغزیش نکنند، اون طرف تر داشتن بنزین میریختند روی موتور ابوالفضل... موتور هم به 233 و ابوالفضل نزدیک بود... آتیشش زدند... خود موتور هم بنزین داشت... یه انفجار هم به خاطر باک موتور رخ داد... دود و آتش و سوختن و قتلگاه و یه زن و یه ابالفضل و عمود و میلگرد و چشمای نامحرم و ........ یاحسین... میلگرد، حکم عمود آهنین میکنه... معمولا برای شکستن اجسام سفت و سخت هم استفاده نمیشه... چون میلگرد وقتی به چیزی برخورد بکنه... زبونم لال... ببخشید... ببخشید... اگه به چیزی برخورد بکنه، به صورت نامنظم متلاشی میکنه... جوری که بعدا نشه جمعش کرد... بعدا نشه حتی تیکه تیکه هاش را... اصطلاحا میگه میپکونه... میترکونه.... سایه یه وحشی عقده ای پشت سر 233 ... مادر دو تا بچه زبون بسته... بهترین نیروی زن کف خیابون گردان پیاده که تا حالا دیده بودم... سایه ای که معلوم بود اومده کار را تموم کنه و بره... معلوم نبود چی خورده بود که اینجوری مست توحشش شده بود و میخواست به جون یه زن بیفته... زنی که در اون شرایط، خم شده بود و اجازه نمیداد که کسی به سر ابوالفضل ضربه ای بزنه... سایه ای که وقتی به کفتارهای اطراف 233 و ابوالفضل رسید، ازش ترسیدن و واسش کوچه باز کردن که بیاد وسط قتلگاه و کار را تموم کنه... حتی خودشون هم از ژست و توحش اون سایه نامرد ترسیدند ... اما ... 233 نترسید و سر ابوالفضل را ول نکرد... همه بچه ها داشتن با صدای بلند داد و بیداد میکردن و مادر را صدا میزدند... یا فاطمه زهرا... یا زینب کبری... کفتارهای دور و بر 233 و ابوالفضل یه کم با فاصله ایستاده بودن و تماشا میکردن... میون اون همه تماشاچی یه نفر نبود که بگه آخه نامرد، مگه زنی که سر یکی را توی آغوش گرفته که نکشیدش، گناهش چیه که الان باید با میلگرد آهنین سفت و سنگین تاوونش را پس بده؟! داشتیم میدیدم... بعضی از بچه ها چشمشون را بستن تا نبینن... اما من دیدم... با چشم گریه دیدم... حتی اشکمو پاک کردم که درست ببینم... دیدم اون نامرد دستشو برد بالا... خیلی بالا برد... طوری که اطرافیان ترسیدن و خودشون را بیشتر عقب کشیدن... برد بالای بالا... وای مادر ... وای مادر... جوری شتابان و با سرعت و سنگینی خاصی روی بازوی 233 زد که دیگه 233 تعادلش بهم خورد و از جلو به زمین خورد... اما دست بردار نبود... بازم خودشو کشوند روی ابوالفضل بیهوش غرق به خون... دیدند 233 دست از سر ابوالفضل برنداشت... اون نامرد میخواست کارو تموم کنه تا لابد جلوی رفیقاش سرزنش نکنند که حریف یه زن نشده! دوباره برد بالا... میدیم که 233 داره توی خون خودش و ابوالفضل دست و پا میزنه اما اجازه نزدیک شدن به ابوالفضل را به کسی نمیده... اون نامرد... همینطور که میلگرد را بالا نگه داشته بود... چرخید و رفت به طرف جلوی اونا... ینی جوری که میخواست ابوالفضل جلوش باشه... اما 233 باهاش میچرخید و نمیذاشت اون نامرد بتونه ابوالفضل را به راحتی ببینه... داشت دیرش میشد... چون دیدیم که از طرف دوربین های ضلع شرقی و غربی، بچه های ضد شورش و بسیجیا دارن معبر باز میکنن که بتونن به ابوالفضل و 233 برسن... اون وحشی صفت... معطلش نکرد... لا اله الا الله... میلگرد را بالاتر برد... جوری که وقتی میخوان با تبر، هیزم سفت و سخت را تیکه تیکه کنند... دید سر و گردن 233 مزاحمشون هست تا ابوالفضل را نبینند... فقط اینو بگم و رد بشم........ سر و با گردن متلاشی کرد... زدش... جلوی چشم همه زدش... زنی را زدن که حتی تروریست های انگلیسی و پاکستانی و قاتلین شهید شاهرودی هم نتونسته بودن یه تار مو ازش کم کنند... اما الان... وسط میدون... توی تهران... کف خیابون... غرق به خون... متلاشی... به هم ریخته... شورشیا داشتن در میرفتن... چون صدای حیدر حیدر گردان ضد شورش و بسیجیا داشت میومد... میدونستن که حریف حیدری ها نمیشن... در رفتن... میدیدم که وقتی میدون خلوت شد و بچه های خودمون رسیدن بالای سر 233 و ابوالفضل... تازه روضه از اونجا شروع شد... هاج و واج مونده بودن که چیکار کنند... در حالی که افتاده بودم کف زمین اتاق دوربین... و همه داشتن دورم بال بال میزدن... نزدیک بیهوشی بودم... و خون زیادی ازم رفته بود ... اما درکشون میکردم... با چشمای نیمه باز میدیدم که بچه ها وقتی رسیدن بالای سر 233 و ابوالفضل، نمیدونستند از کجا شروع کنند... از کجا جمع کنند... کف خیابون... جنازه نامنظم 233 ... یا حسین......... ادامه دارد...🚸 @mohamadrezahadadpour ایتا https://eitaa.com/setaregan_velayat313 سروش https://sapp.ir/bayazi_and_fathi313
🖊 98 نتونستم تحمل کنم... جون دادن که نه... کشتن یه زن مظلوم و شجاع... جلوی اون همه نامحرم... هیچ کاری هم از دستت بر نیاد... با میلگرد سنگین... چشمام دیگه بسته شد... نفهمیدم چی شد... وقتی به هوش اومدم، علاوه بر خون زیادی که از کمر خودم رفته بود، غم بچه هام تو کف خیابون هم رو دل و سینم سنگینی میکرد... به زور نفس میکشیدم... چندان قادر به تکلم نبودم... به زور تونستم حرف بزنم... به کسی که بالای سرم بود به زور و بدبختی تونستم بگم: «بچه ها را آوردن؟! ابوالفضل... 233 ...» با چشم گریه گفت: «نه قربان!» گفتم: «چرا؟! الان که داره یه ساعت میگذره!» با لکنت و ناراحتی گفت: «ابوالفضل را بردن بیمارستان همون نزدیکی... الحمدلله ضربه مغزی نشده...» گفتم: «233 چی؟! چرا حرف نمیزنی؟!» با هقهقه گفت: «حاجی! خدا صبرمون بده! روم سیاه... شرمنده... اما نشده هنوز جمعش کنن! بچه های اورژانس زیر بار نرفتن...» شروع کردم به سر و صورتم زدم... همینجور خودمو میزدم... نمیتونست منو بگیره.... دست خودم نبود... وسط گریه هام می گفتم: «وااااااااااااااای.... واااااااااااای.... ینی هنوز جنازه اش کف خیابونه؟!» گفت: «الان دیگه احتمالا جمعش کردن حاجی! حاجی خودتونو کنترل کنین... من از نیم ساعت قبلش خبر دارم... همون موقع همه بچه های بسیج و ضد شورش، دور تا دور 233 سی چهل تا حلقه انسانی زدند تا کسی ..... بهش نزدیک نشه!» با گریه گفتم: «مگه دیگه میخواستن چی بر سرش بیارن؟! نامردااااااااا» ابوالفضل، جون سالم به در برد... با فداکاری که 233 کرد... وقتی از بیسیمش شنیده بود که ابوالفضل تو دردسر افتاده و ممکنه نتونه زهره را کنترل کنه، راه افتاده بود و خودشو از روی گراهایی که ما به هم میدادیم به ابوالفضل رسونده بود... پرستار بیمارستانش میگفت حتی وقتی داشتن دنده هاش را معاینه میکردن، بیسیم از دستش نمیفتاده و مدام مراقب اوضاع ما بوده! درباره این طور بچه هایی که جونشون میذارن کف دست برای اسلام و نظام و انقلاب... چی میشه گفت؟! چی باید گفت؟! ... حیفه بگیم خدا رحمتش کنه... فقط میشه گفت «خدا به برکت خون شهدای مظلوم سال های فتنه (دقت کنید به این کلمه: سالها...!) و شهدای مظلوم و گمنام امنیت، ما را ببخشه و بیامرزه!» خودم اینجوری رو تخت... ابوالفضل بیهوش و رو تخت... 233 مظلوم هم که متلاشی... فقط مونده بود خانم عبداللهی! بیسیم زدم و گفتم: «عبداللهی ! لطفا اعلام موقعیت!» عبداللهی با صدای با صلابت اما پر از غم و غصه گفت: «قربان! تسلیت میگم... عفت و ندا و تا حدودی هم فائزه، با رشادت های شما و بقیه بچه ها جمع و جور شدند... اجازه میخوام... ینی دارم میرم که کار ابوالفضل و 233 را تموم کنم!» گفتم: «شما هیچ جا نمیری! به والله اگر.....» حرفام را قطع کرد و گفت: «قربان! لطفا قسم نخورید که مجبور میشید کفاره بدید... من تصمیمو گرفتم... حداکثر بعدش ... البته اگر جون سالم به در بردم... توبیخم کنید... به جرم سرپیچی از فرمان، اخراجم کنید... اما الان دارم میرم دنبال کار نیمه تموم ابوالفضل... کار نیمه تموم 233 مادر دو تا بچه ای که الان یتیم شدند!» زبونم قفل شده بود... گفتم: «برنامت چیه؟!» گفت: «برای برنامه ریزی یه کم دیره... رد ون زهره و اینا را گرفتم... متاسفانه حدس شما مثل همیشه درست بود... دارن اونا را میبرن کهریزک!! یادمه که فرمودید اگر اشتباهی در کهریزک رخ بده، پای آبروی همه وسطه! قربان! دارم خودمو تحویل نیرو انتظامی میدم... میخوام به عنوان شورشی و فتنه گر برم کهریزک! فقط اینطوریه که میتونیم به نقشه زهره و رامین پی ببریم! قربان! امری ندارین؟! الان وقتشه!» گفتم: «میکرو باهات باشه! شاید خودمم اومدم!» گفت: «جی پی و میکرو توی دندونمه! الان لینک شدم روی سیستم شما... حلال بفرمایید... خدانگهدار!» عبداللهی را فرستادم تو دهن شیر... آرزو داشتم بمیرم... دوس داشتم مثل 233 باشم که حتی سردخونه ها هم در اون شرایط، مسئولیت نگهداریم را به عهده نگیرن! پاشدم لباسمو پوشیدم... پلاک شاهرودی را برداشتم و انداختم گردنم... رفتم که جنازه 233 را تحویل بگیرم... باید کارهای تحویل و کفن و دفنش را انجام بدم... خیلی کار داشتم... گوشیمو برداشتم... شماره شوهرش را پیدا کردم... باید اول برای شوهرش تماس میگرفتم... لحظات سختی بود... همش خدا خدا میکردم که بچه هاش گوشیو برندارن... من خبر یتیمی و بی عزیز شدن مردم بلد نیستم بدم... همین حالاش هم بلد نیستم... آب دهنم نمیتونستم قورت بدم... لکنتم شدیدتر شده بود.. (داشت زنگ میخورد... ما با ولایت میمانیم... شور ما از عاشوراست...) الو... سلام علیکم... دلام... بفلمایید! وای چه کوچولویی.... سلام... خوبی عزیزم؟! آره... شما کی هسدی؟! من دوست بابا جونتم... با بابایی کار داشتم... خونه است؟ نچ... نیسدش...لفته مامولیت! مامانمم لفته... نیستن... ادامه دارد..🚸 @mohamadrezahad
🖊 99 هنوز جو آروم نشده بود... هر چند بچه های امنیتی و انتظامی تونسته بودند کنترل کنند اما بازم خیلی کار ریخته بود رو سرمون... اولین کاری که کردم، این بود که با بچه هایی که از حسینیه تا کف خیابون وزارت کشور با اونایی بودند که از قم اومده بودن و برخورد کرده بودن و نذاشته بودن مشکل حادی از ناحیه اونا پیش بیاد، تماس گرفتم... گفتن از اون طرف، همه چیز در کنترله... مهره های اصلی که شعار و توهین علیه نظام و رهبری سر میدادند، با حکم دادگاه ویژه روحانیت برخورد کردند... بقیشون هم یا پراکنده شدند یا متواری هستند. پرونده دفاتر بعضی بیوت آقایون هم که مشکلاتی از این دست مسائل داشتند، بخش دفتر روحانیت اداره قرار شد بررسی سفت و سختی بکنه تا به طور دقیق تر برای صدور حکم و پیگردهای قانونی آماده بشه! به اداره سپردم که لحظه به لحظه حضور عبداللهی و مکالمات و شرایطش را رصد کنند تا مشکلی براش پیش نیاد... توسط میکرویی که تو دندونش بود، میشنیدم که داره با بقیه حرف میزنه و چی داره میگه... بخاطر گستردگی کسانی که دستگیر شده بودند و به نحوی در تنش های کف خیابونی دست داشتند... و همچنین بخاطر تمرکز بازجویی ها... تصمیم گرفته بودند که همشون را در «کهریزک» جمع کنند! عبداللهی و بقیه دستگیر شده ها هم اونجا بودند و ظاهرا اون لحظه، تازه رسیده بودند... اینا به کنار... حتی برای کسانی که به چشم قصه و داستان به همه چیز نگاه میکنند، تصور صحنه ها و مسائل پیش آمده در حق بچه هایی که آروم و بی سر و صدا شکستند و خورد شدند و دم نزدند تا جو نظام و کشور بهم نخوره، دشواره... چه برسه به کسی که وسط صحنه است... یا داره از دوربین شهری همه چیزو میبینه... یا قراره گزارشش را برای مقام مافوق بنویسه... فرصت چندانی ندارم... باید کم کم این گزارشو تمومش کنم... مخصوصا اینکه داره وارد فازهایی میشه که دستم بسته است و نمیتونم چیز خاصی درباره اش بگم... مثل همین مسئله کهریزک! ... شوهر 233 را اون لحظه نتونستم پیدا کنم... رفتم سراغ ابوالفضل... در طول دو سه ساعتی که طول کشید برسم به بیمارستان، از حال و موقعیت عبداللهی بی خبرم نبودم و مدام چک میکردم... وقتی رسیدم بالا سر ابوالفضل... بچه ها را از اتاق بیرون کردم... دوس نداشتم بشینم... وایسادم بالا سرش... دیدین وقتی یه بچه شیطون و بازیگوش خوابیده و غرق خواب هست، چقدر ناز و دلبرانه میخوابه؟! ... جوری که آدم دلش میخواد فقط وایسه تماشاش کنه و غرق لذت دیدنش بشه! همینجوری که بالا سر ابوالفضل بودم... زل زده بودم به قیافه مثل ماهش... محاسن بلند و مشکی و براقش... بدن غرق به خونش... لب های چاک خوردش... پیشونی شکسته اش... فقط اون لحظات میتونستم نگاش کنم و چون بیدار نیست و بیهوش بود، میتونستم راحت اشک بریزم و ابوالفضل هم با چشمای مشکی و پر جذب و مردونش، چپ چپ نگام نکنه... گوشم بردم کنار گوشش... گفتم: «ابوالفضل... ابوالفضل جان... ابوالفضائل ادراه... ابو فاضل سازمان... میرزا ابوالفضل... نمیخوای پاشی و ببینی دست تنهام؟! باز خدا را شکر که این دفعه، ابوالفضل ما کنار نهر علقمه نموند... خدا را شکر که بازم میتونم روی رفاقتت و مردونگیت حساب کنم... پاشو که عبداللهی را فرستادم عملیات... فرستادم پیش آخرین مهره شر پروندمون... عبداللهی را فرستادم وسط یه مشت خلافکار... به غیرتت برنمیخوره که مجبور شدم اونو بفرستم؟!... بالاخره اون زنه... تا من و تو باشیم، نباید بذاریم زن ها وارد عملیات بشن... راستی... خدا صبرت بده داداش... بذار اینجوری بگم: خدا را شکر که این دفعه... ابوالفضل وسط معرکه... سرش تو بغل «خواهرش» بود... تو بغل خواهرش... خواهرت نذاشت ضربه مغزی بشی... ببخشید که منم زمین گیر بودم و ازت فاصله داشتم... اما خدا میخواست بهمون نشون بده که الحمدلله که زینب، پیش عباس و اباعبدالله نبود... وگرنه امروز، خوندن روضه زینب... در اون شرایط... لا اله الا الله... ابوالفضل! من نمیتونم تو چشمات نگاه کنم و بهت بگم که خواهرت شهید شده! هر چند میدونم که صبر و تحمل شماها خوانوادتا خیلی زیاده... اما قربونت... لطفا جواب خواهرزاده هات را خودت بده! من دل گفتنشو ندارم... میدونم همین روزا به هوش میایی... دکترت گفت احتمالا حتی ممکنه همین امروز هم بهوش بیایی... چون یکی داشتی که از سر و صورتت محافظت کنه... تا به هوش اومدی و سر پا شدی، منتظرت هستم... بعدش چشمامو بستم و بوسش کردم... میخواستم برم که دلم نیومد... برگشتم و بازم پیشونیش را بوسیدم و رفتم...» ادامه دارد...🚸 @mohamadrezahadadpour ایتا https://eitaa.com/setaregan_velayat313 سروش https://sapp.ir/bayazi_and_fathi313
🖊 100 اتفاقاتی که در طول این پرونده افتاد، همه را انگشت به دهان کرد و باورمون نمیشد همه چیز به هم اینجوری خط و ربط پیدا کنه! عفت و فائزه دستگیر شدند... خیانت های متعدد زنی موسوم به عفت، محرز بود... فائزه خیلی براش دست و پا زدند و از همون ساعات اولیه دستگیریش، از اکثر شبکه های ماهواره ای سلطنت طلب و بهایی، خبرش را در کنار خبر ندا اعلام میکردند و انگشت اتهام را به طرف نظام میگرفتند! اما مسئله زهره ... خیلی پیچیده نبود... چون ما کسی مثل عبداللهی را فرستاده بودیم دنبالش... عبداللهی هم با نبوغ و سرعت عملی که داشت، تونسته بود از راز دختر شهیدی موسوم به «زهره» سر در بیاره! طبق محاسبه و حدس ما، باید اونا را میبردن کهریزک! اولش هم بردن... ینی حدودا دو سه ساعت... اما بعدش منتقل شدند یه جای دیگه... حدودا صد نفر بیشتر نبودند... اما همه خانم هایی که دستگیر کرده بودند را بعد از دو سه ساعت به یه جای دیگه منتقل کردند... فیلم ها و گزارش مفصل عبداللهی و بقیه ماموران اونجا نشون میده که در طول اون دو سه ساعت، خانما حتی یه چک و لگد نخورده بودند! اما مردهایی که با قمه و شمشیر و چوب و چماق به جون مردم عادی کف خیابون افتاده بودن، حسابشون رسیده و یه حالگیری اساسی ازشون شده بوده! مسئله اساسی که مورد ادعای یکی از نامزدهای انتخاباتی مبنی بر تجاوز و تعدی به خانم ها در زندان شده بود، کاملا تکذیب شده و حتی خود اون خانمهایی که بازداشت بودند، این ادعا را نکرده بودند! و هنوز کسی نمیدونه چرا اون نامزد غیر محترم انتخاباتی، با کدوم منبع و خبر مسخره ای، میخواسته اینجوری از نظام حالگیری کنه؟! جوری که فقط دو نفر حرفشو باور کردند: یکیش شیرین شیرین عقل... دومیش هم مرکز عفو بین الملل... که اون مرکز هم بخاطر گزارش غیر واقعی شیرین شیرین عقل چنین حرفی زده بود! خانما اون دو سه ساعت، فقط بازداشت بودند... اونم در بند عمومی... هیچ خبر و اطلاع موثقی نمیگه که اونا بیشتر اونجا بودند و اتفاقی افتاده... مامور ما هم که اونجا بود... نه تنها مامور ما... بلکه مامور دیگر واحدها هم ... بعله... اونجا بودن و گزارش دقیق دادند که خبری از کتک و تجاوز و ... نبوده! عبداللهی خیلی زحمت کشید و تونست جلوی یه فتنه اساسی را بگیره... در گزارشش اومده بود: «من بین اون تعداد بودم... خود زن هایی که دستگیر شده بودن، اکثرشون جزو کسانی بودند که گول خورده بودند... کف خیابون شعار میدادن و توهین و افترا میبستند که موقع فرار و درگیری دستگیرشون کرده بودند... اما اون وسط... حدود شش نفر بودند که بعدا فهمیدیم اونا با هم جزو کسانی بودند که توی خونه رامین تاجزاده دور هم جمع شده بودن... گل سر سبدشون «زهره» بود... وقتی رفتارشون را آنالیز میکردم، میفهمیدم که با نقشه و طرح قبلی خودشون را تحویل داده بودن! ینی اونا هر جای دیگه، به جز کهریزک هم بودند، بازم برنامشون عوض نمیشد و یه نقشه ثابت داشتند! به زهره نزدیک شدم... دیدم عرق کرده و تنگی نفس داره... فکر کردند دکترم... بهش گفتم تنگی نفست سابقه داشته؟! گفت: نه! حدود نیم ساعت باهاش بودم و دورش میچرخیدم تا سر از کارش در بیارم... واقعا حالش خوب نبود... دو سه بار هم تهوع کرد... نشانه های خاصی داشت... تهوع... عرق سرد و گرم... مژه های به هم پیوسته و پراکنده و چندین حالت زنانه... فقط نشانگر یه چیز بود... اونم خبر از «حاملگی» زهره میداد! آره... زهره حامله بود... من فهمیدم... هر چند اون سه چهار نفر اطرافش تلاش میکردن که من نفهمم و مدام منو میپیچوندند اما من فهمیدم و بعدش هم حدس من اثبات شد! ماجرا از این قرار بوده که چندین نفر دختر و زن باردار در جمع کسانی فرستاده بودند که کف خیابون قرار بوده جلوی نظام وایسن و شعار بدن و مخالفت کنند! اونا از این طریق، تلاش کردند اون بارداری ها را گردن نیرو انتظامی و زندان و زندان بان ها بندازن! با اینکه حقیقت یه چیز دیگه بود... میخواستند «زهره» را به عنوان نماد شخصی که دختر شهید هست و مخالف نظام هست و نظام بهش رحم نکرده و در زندان باردار شده، مطرح کنند و فتنه ای جدید بر فتنه های برنامه ریزی شده شان اضافه کنند! که الحمدلله این توطئه خنثی شد.» ادامه دارد...🚸 @mohamadrezahadadpour ایتا https://eitaa.com/setaregan_velayat313 سروش https://sapp.ir/bayazi_and_fathi313
🖊 101 دو هفته بعد... داشتم برای جلسه ستاد آماده میشدم... باید ارائه گزارش میدادم... گزارش پرونده ای که خیلی لایه های پنهان داشت و من فقط به صورت گذرا به بعضی از مسائلش در این چند صفحه ای که خوندید اشاره کرده بودم. ساعت 10 صبح جلسه داشتم... معاون وزیر و نماینده سپاه و سازمان و اداره خودمون هم بودند و قرار بود 10 نفر از کسانی مثل من که پرونده های گوناگون را پیگیری کرده بودند گزارششون را ارائه بدهند... هنوز سر سجاده نماز صبح بودم... روزی که بعد از نماز صبحش، هفت بار ذکر «لا حول و لا قوه الا بالله» میگم، برکات اون روز و دل و جیگرم با بقیه روزها فرق میکنه و اصلا یه چیز دیگه میشه... همینطور که ذکر میگفتم، یاد بچه ها و وقایع پرونده کف خیابون بودم: 💠 «لا حول و لا قوه الا بالله» از عنایت خدا به خانم گلم... مادر بچه هام... از صبرش... از نگاه مهربونش... از لحظه ای که داشت بغضشو میخورد که ممکنه وداع آخرمون باشه... از اینکه باید چند ماه جواب بچه های بی بابا را بده... از تیکه های خوشمزه ای که بارم میکنه و... 💠 «لا حول و لا قوه الا بالله» از هوش و ذکاوت شهید شاهرودی که سر سفره اون بود که به جای اینکه بخوام پرونده را هشت ماه طولش بدم، حداکثر سر سه ماه جمع شد... به عنایت خودشون جمع شد... بالاخره خون رزمنده مظلوم، محترمه و پیش خدا عزیزه... 💠 «لا حول و لا قوه الا بالله» از افشین... از دل یه نوجوون که بخاطر کثافت کاری های مادر جاسوسش به خطا افتاده بود... از لحظه ای که داشته از سر غیرتش، رگشو توی دسشویی مسجد بغل گاراژ اوس جلال میزده... از غرور جراحت برداشته یه پسری که فکر میکرد همه چیز از اون بعد از ظهر شروع شده... نمیدونست که تن و بدن خواهر و مامانش، آلت و بازیچه دست کوروش ها و رامین های وطن فروشی شده که مدت ها قبل از خواهرش، مامانش را برای پادویی آماده کرده بودند... از نخ تسبیح خونشون که پوکید و الان هم اون مثلا اون نخ تسبیح، به 15 سال حبس و شلاق و... محکوم شده و خواهرش هم داره آب خنک میخوره! ... الان هم اون افشین شده یاز غار ابوالفضل خودمون! 💠 «لا حول و لا قوه الا بالله» از اینکه خدا به این گلی و خوبی، چه بنده های بدی میتونه داشته باشه... صبر خدا خیلی زیاده که یکی مثل عفت و فائزه و ندا و زهره روی زمینش باشند اما تحمل کنه تا اون وطن فروش های جاسوس، به دست بهترین بچه های گمنام امت آخرالزمان (مثل همین عبداللهی خودمون) مجازات بشن... خدا پدر بچه ها را بیامرزه که کوروش را بدبختش کردن و در باشگاه و مزون لعنتیش بستن و رامین تاجزاده و اعوان و انصارش هم به خاک سیاه و ذلت و دادگاه سپردند... 👈 پرونده های زیادی دیدم و شنیدم... اما در همه اونا به یکی از پر رمز و رازترین آیه های قرآن لحظه به لحظه ایمانم بیشتر میشه که فرموده: «هُوَ الَّذي أَخْرَجَ الَّذينَ کَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْکِتابِ مِنْ دِيارِهِمْ لِأَوَّلِ الْحَشْرِ ما ظَنَنْتُمْ أَنْ يَخْرُجُوا وَ ظَنُّوا أَنَّهُمْ مانِعَتُهُمْ حُصُونُهُمْ مِنَ اللَّهِ فَأَتاهُمُ اللَّهُ مِنْ حَيْثُ لَمْ يَحْتَسِبُوا وَ قَذَفَ في قُلُوبِهِمُ الرُّعْبَ يُخْرِبُونَ بُيُوتَهُمْ بِأَيْديهِمْ وَ أَيْدِي الْمُؤْمِنينَ فَاعْتَبِرُوا يا أُولِي الْأَبْصارِ» 🌴 اوست آن كه كسانى از اهل كتاب را كه كفر ورزيدند براى اولين بار از خانههايشان بيرون راند، با آنكه شما گمان نداشتيد كه آنان (با داشتن آن همه قدرت، به آسانى) بيرون روند و خودشان گمان مىكردند كه قلعهها و حصارهايشان آنان را از قهر خدا مانع خواهد شد، امّا قهر خدا از جايى كه گمان نمىكردند بر آنان وارد شد و در دلهايشان ترس و وحشت افكند (به گونهاى كه) خانههاى خود را با دست خويش و با دست مؤمنان خراب مىكردند، پس اى صاحبان بصيرت عبرت بگيريد... سوره حشر... آیه دوم! 💠 «لا حول و لا قوه الا بالله» از اون دو تا طلبه ای که پاک پاک بودند... مثل آب جاری... زلال زلال... حتی شگفتی و ظرافت حیله های الناز هم نتونست، گلالودشون کنه... یه گوشه حرم و حوزه نشستن و به درس و بحثشون مشغولن... چقدر دیدنی هستن و ثواب فرار از گناهشون، میشه آبروی شیعه و حوزه و اسلام! 💠 «لا حول و لا قوه الا بالله» از مملکتی که بخواد بمونه... و امام زمان ارواحنا فداه نخواد تنها حکومت شیعه در عالم، سقوط کنه و خط مقاومت شیعه به هم بخوره! به قول یه بزرگی: «حتی اگه مثل یه دیوار کج شده باشه و خطر سقوطش باشه!» ... حتی اگه دشمن، به اسم اسلام و روحانیت و خانواده شهدا و مردم طبقه متوسط و ضعیف و اقتصاد و... دام پهن کنه! 💠 «لا حول و لا قوه الا بالله» از «کف خیابون» ... از موتوری که سر میخوره... از ابوالفضلی که دوره میشه... از چوب و آهنی که بالا و پایین میشه... آخ... 233... از زنی که کتک میخوره... از بغلش که سر داداشش را محکم گرفته... از میلگردی که به سرش میزنن... نه... بذار اینجوری بگم: سلام