سلام،روزتون بخیر
دوستان شاید امروز نرسم که داستان جدید رو بذارم،دیگه حلال کنید اگه نشد
و دعام کنید خیلی😢🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مراسم عروسی شهید مدافع حرم!👏
حضور شهیدان محمدتقی سالخورده، عبدالرحیم فیروزآبادی و سیدرضا طاهر
در مراسم ازدواج شهید #میثم_علیجانی
#پیوند_شهدایی
🌸 سالروز #ازدواج حضرت امیرالمؤمنین و حضرت زهرا (س)
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
ان شاءالله از امروز با رمان عاشقانه/مذهبی
#عشق_واحد
در خدمتتون هستیم😊🌷
🌹♥🌹♥🌹♥🌹♥🌹♥
✨رمان عـشـق_واحـد
✍ مـیـم_ر
🌹قسـمـت اول
دندان هایم را با شدت تمام روی هم فشار میدادم و هر از گاهی لب میگزیدم.
پای چپم را با صدا و پشت سر هم روی زمین میکوبیدم و نگاه عصبانیم به سمت چهره ی بی تفاوتش بود.
اگر اینجا کلانتری نبودو این سرباز خپل کنار من نایستاده بود لنگه کفشم را درمیاوردمو مستقیم در دهانش میچپاندم.
یا نه میتوانستم موهای ژل زده اش را در دست بگیرمو سرش را دقیقا چهل بار به دیوار بکوبم یا حتی میشد ...
همانطور که در حال قتل عام کردن آن مردک بی ظرفیت بودم صدایی مرا از خون و خونریزی بیرون کشید
_لیلی خانم؟ شما اینجا چیکار میکنید؟
وقتی نگاه خشمگینم به سمتش چرخید با محمد حسین مواجه شدم. محمد حسین برادر بهترین دوستم و همسایه ی روبه رویی ما بود.
اما خب من حتی یکبار هم در این چند سال او را از نزدیک ندیده بودم. یعنی شغل سختی داشت و هیچوقت خانه نبود. یا شاید وقتی من انجا بودم نبود.
برایم عجیب بود کسی ک شاید جواب سلامم را به زور میداد حالا روبه رویم ایستاده بودو با من حرف میزد آن هم با لباس نظامی!!!
سلام سردی تحویلش دادمو گفتم:
_خب دیگه خبرنگاریه و هزار جور مشکل. به هر حال ادم با یه مشت ادم بی ظرفیت هم رو به رو میشه .
نگاهش به سمت پایین بود به زمین نگاه کردم که شاید چیزی روی زمین افتاده ک سرش را بالا نمیاورد اما چیزی پیدا نکردم.
ناگهان مردی که از من شاکی بود به سمتم هجوم اورد صدایش را بلند کرد که محمد حسین سرجایش نشاندتش.
همانطور که حرص میخورد گفت:
_من بی ظرفیتم؟ این چ خبریه از من چاپ کردی؟ من دزدی کردم؟ من اختلاس کردم؟ کووو مدرکت؟ ها؟
من اون روزنامه و عواملشو با خاک یکسان میکنم.ببین اگ رضایت داد.
با عصبانیت از جا بلند شدمو انگشت اشاره ام را به نشانه تهدید به سمتش گرفتمو گفتم:
_اقای محترم تهدید نکن! یه مشت مسئول بی خاصیت که معلوم نیست چجوری به اون بالا مالاها رسیدن نشستن پشت میزو مدام میخورن...
وقتیم یکی بو میبره، ازش شکایت میکننو بعد سربه نیست میشه. یه خبر کوتاه ک چیزی نیست منتظر باش در اینده حسابی اب خنک بخوری... بعدشم شده چند ماه تو زندان بمونم راضی به رضایت شما و امثال شما نیستم.
نشستمو نفس عمیقی کشیدم. مردک پرو بیخیال نمیشد باز بلند شدو شروع کرد به بدو بیراه گفتنو باز هم محمد حسین هلش داد تا بنشیند و بعد هم به او گفت:
_ بشین اقا داری از راه قانونیش میری جلو. حق نداری تهدید کنی و بد دهنی کنی به متهم. بدون میتونه بخاطر این رفتارت ازت شکایت کنه
جناب مسئول یقه ی کتش را درست کردو گفت:
_میدونی من کیم که با من اینجوری حرف میزنی؟
محمد حسین هم بی تفاوت گفت:
_هر کی هستی خدا برا خونوادت نگهت داره.
نیشم تا بناگوش بازشد و در دلم دمت گرمی به او گفتم...
#ادامه_دارد...
🌹♥🌹♥🌹♥🌹♥🌹♥🌹
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
ایتا
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
سروش
https://sapp.ir/bayazi_and_fathi313
🌹♥🌹♥🌹♥🌹♥🌹
✨رمان عـشـق_واحـد
✍ مـیـم_ر
🌹قسـمـت دوم
وقتی نگاهش به سمتم برگشت لبخندم جمع شد. شانه هایم را بالا انداختمو گفتم:
_خب دیگه کل قضیرو فهمیدین.
باز به زمین خیره شدو گفت:
_بله! هم بزرگ شدین هم جسور.
این را گفتو رفت... یعنی الان مسخره ام کرد؟ من بزرگ شدم؟ انگار خودش سن بابابزرگم را دارد بیشعور!
اما خب تنها امیدم حالا او بود.اصلا ممکن بود به خانواده ام چیزی بگوید.
بلند شدمو به سمتش دویدم که سرباز خپل داد زد:
_کجا خانم؟
_ زندانه! خیابون و باغ نیست ک بتونم در برم الان برمیگردم.
اقا محمد حسین؟
به سمتم برگشت.
قیافه ام را کمی مظلوم کردم اما تأثیری نداشت چون او اصلا به چهره ام نگاه نمیکرد. بنابر این سعی کردم مظلومیت در لحنم باشد:
_میگم... شما حتما اینجا یه کاره ای هستید یکاری کنید حل شه من برم زودتر...
خندیدو گفت:
_کی بود میگفت حاضرم چند ماه و تو زندان سر کنم؟
چشم هایم گرد شد. لحنش؟ چهره اش؟ رسما قصد داشت تخریبم کند..
با عصبانیت گفتم:
_بله؟
خنده اش جمع شدو گفت:
_ببخشید. نه لیلی خانم. اینجا دفتر روزنامه نگاری نیست که پارتی داشته باشه شما با قانون طرفین!
تمام کلماتش تیکه ی بدی را به سمتم پرت میکرد. خیلی جدی لبه ی چادرم را در دست گرفتم و گفتم:
_شما ذهنتون منحرفه که اینو پارتی معنی میکنید. حداقل از این موضوع چیزی به خانوادتون نگید.
_به چشم امر دیگ؟
چشم غره ای رفتمو به سمت صندلی برگشتم.
ادم بی خاصیت!
#ادامه_دارد...
🌹♥🌹♥🌹♥🌹♥🌹♥
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
ایتا
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
سروش
https://sapp.ir/bayazi_and_fathi313
🌹♥🌹♥🌹♥🌹♥♥🌹
✨رمان عـشـق_واحـد
✍ مـیـم_ر
🌹قسـمـت ســوم
سعی داشتم به هیچ یک از حرف هایش فکر نکنم اما مگر میشد؟ حسابی اعصابم را بهم ریخته بود.
اصلا باید سیلی خوش صدایی نثار لحن بدش میکردم تا حرف زدن با یک خانم متشخص، محترم، جسور، زیبا، خوش صدا و... خلاصه یاد بگیرد.
میدانم میدانم اعتماد به نفسم فرا تر از حد است.
نگاهی به ساعت مچیم کردم. ساعت 8 بودو ساعت 9 انگشت من باید روی زنگ در میبود. خب این هم از قوانین خانه ی ما بود. فقط کافی بود بابا خبردار شود که من پایم به کلانتری بازشده من را نه، بلکه این جناب مسئول و رئیس دفترم را به اتش میکشید.
صدای جناب سروان، یا شاید سرهنگ و یا هر چیز دیگر مرا از فکر بیرون کشید:
_خانم حسینی این اقا شکایتشون رو پس گرفتن شما میتونید برید.
مردمک چشم هایم از حدقه بیرون زد و متعجب به آن مرد خیره شدم. چطور ممکن بود؟ او که قصد جان مرا داشت.
حالا رضایت داده؟
جلو تر از من از در بیرون رفت به دنبالش دویدم باید میفهمیدم چطور ناگهانی نظرش عوض شده؟
_چیشد پس؟ دل سنگتون نرم شد؟
همانطور که راه میرفت گفت:
_برو خانم برو دعا کن به جون اون پسر جوونی که امروز باهات حرف میزد اگ حرفای اون نبود من حالا حالاها رضایت نمیدادم.
منظورش محمد حسین بود؟
دوباره پرسیدم:
_چی گفت بهتون؟
_کم جوونی مثل اون پیدا میشه! حرفای اون باعث شد متوجه خیلی ازاشتباهاتم بشم. شما هم منو ببخش!
سرجایم خشکم زد! همه چیز به طرز عجیبی عجیب بود! او از من عذرخواهی کرد؟ غیر قابل باور بود. انگار محمدحسین وردی چیزی در صورتش خوانده بود.
لیلی تو را چه به این کارها؟
زیر لب گفتم:
_مهم اینه که من الان آزادم و میتونم قبل اینکه بابا چیزی بفهمه برم خونه.
ساعت 8:15 بود و من 40 دقیقه وقت داشتم.
به سرعت به سمت حیاط دویدم. در همان حین محمد حسین را دیدم که با کسی خداحافظی میکردو به سمت ماشین پرشیای مشکی میرفت...
وقت نداشتم اما اگر نمیفهمیدم که به آن مرد چه گفته تا چند هفته ذهنم درگیرش میشد. به هر حال خبرنگار بودمو به شدت فضول!
به سمتش میرفتم که ناگهان نگاهمان بهم گره خورد. قبل از اینک چیزی بگویم مشغول باز کردن در شدو گفت:
_من دارم میرم خونه.مسیر که یکیه! هوا تاریکه و خطرناک خوب نیست الان تنها برید خواستید من میرسونمتون.
نمیدانم چرا وقتی با من حرف میزد نگاهش به آسمانو زمین و درو دیوار بود واقعا این حرکتش دور از روابط اجتماعی بود!!!
دو سرفه ی سرسنگین به گلو انداختم و خیلی جدی گفتم:
_نخیر خیلی ممنون! تازه هوا تاریک شده. یه دختر تو هر زمانی از پس خودش برمیاد. شما لازم نیست نگران باشید.
سریع پشتم را به او کردم و به راه رفتن ادامه دادم. فقط صدایش را شنیدم:
_هر جور راحتین!
ای بابا اصلا یادم رفت که چه میخواستم به او بگویم.
کنار خیابان ایستادم تا تاکسی چیزی بگیرم. سرم را داخل کیف آشفته ام کردم و به دنبال کیف پولم گشتم. اما خبری نبود.
نا امید سرم را بیرون اوردمو باشدت به پیشانیم زدم. زیر لب گفتم:
_دختره ی خنگ. باز جاش گذاشتی! اخه وجود تو چه فایده ای داره؟
همانطور که با خودم حرف میزدم ناگهان نگاهم به پیرمرد معتادی گره خورد که در آن تاریکی به سمتم میامد.
ترسی بدی به جانم افتاد و مثل جن دیده ها به سمت کلانتری دویدم. طوری میدویدم که ممکن بود هر آن زمین بخورم!
#ادامه_دارد...
🌹♥🌹♥🌹♥🌹♥🌹
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
ایتا
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
سروش
https://sapp.ir/bayazi_and_fathi313
#حتمـا_بخونیـد☺️☺️
داستان ازدواج شهید مدافع حرم مرتضی زارع
💍عروسی بدون گناه ...
🌷ازدواج به سبک شهدا
زیباترین عروسی با دعوت اهل بیت و حضور ۲ شهید مدافع حرم در شب میلاد امام حسین (ع) ...💕
↩️جملاتی تکان دهنده از همسر شهید مرتضی زارع
💝من و همسرم قصد داشتیم تا آغاز زندگیمان را در شب میلاد بهترین سرور کائنات حضرت سیدالشهداء علیه السلام آغاز کنیم.
✍دعوتنامه را خودمان نوشتیم. آقا مرتضی با اشتیاق تمام اصرار داشت تاریخ عروسیمان شب میلاد امام حسین (ع) باشد و روز پاسدار اشتیاقش را دوچندان می کرد.
💌کارت های عروسی را که توزیع می کردیم، جای برخی میهمانان را خالی دیدیم، شروع به نوشتن دعوتنامه کردیم برای امام علی علیه السلام، امام حسین (ع)، حضرت ابوالفضل (ع)، امام جواد، امام موسی کاظم، امام هادی و امام حسن عسگری علیهم السلام و دعوتنامه ها را به عموی آقا مرتضی که راهی کربلا بودند دادیم تا در حرم این بزرگواران بیندازند و برای حضرت مهدی (عج) هم نامه ای مخصوص نوشتیم.😍
🙏از چهارده معصوم عاجزانه درخواست کردیم که در عروسی ما شرکت کنند و برای این که دعوت ما را قبول کنند دعای توسل خواندیم.
😇چند شب قبل عروسی خواب دیدم که من با لباس عروس و آقا مرتضی با لباس دامادی در حرم امام حسین (ع) هستیم و برایمان جشن گرفته اند، یک دفعه به ما گفتند که شما همیشه همسایه ما بودید و یک عمر همسایه ما خواهید ماند.❤️
خواب عجیبی بود برای آقا مرتضی که تعریف کردم بسیار خوشحال شد و گفت: خوشا به حال شما؛ من می دانم که شما شهید می شوید، من به او گفتم اما به نظرم شما شهید می شوی چون مدت کوتاهی در خوابم بودید.
👰عروسیمان رنگ و بوی خاصی داشت، مسئول تالار به آقا مرتضی گفت: عروسی مذهبی در این تالار زیاد برگزار شده اما عروسی شما خیلی متفاوت بود.
📜برگه هایی را که در آن احادیث و جملات بزرگان نوشته بودیم، بین مهمان ها توزیع کردیم و جالب آن که عده ای به ما گفتند آن جملات، راه زندگیمان را عوض کرد! برای ما خیلی جالب بود که تاثیر یک کلام معصوم در مکانی به نام تالار عروسی، شاید تاثیرگذارتر باشد تا روی منبر…
عروسیمان متفاوت بود و شاید به خاطر حضور دو شهید بزرگوار شهیدسجادمرادی و
شهیدمرتضی زارع
در این جشن بود…🎊
آقا مرتضی همیشه می گفت: ازدواجم را مدیون حضرت زهرا (س) هستم و برای همیشه مدیون حضرت هستم.
😅شاید خنده دار باشد اما احتمالا ما اولین عروس و دامادی بودیم که قبل از آن که مهمانان به تالار بیایند ما آن جا حضور داشتیم، دلمان نمی خواست مهمانان را معطل کنیم. با گل زدن به ماشین عروس، مخالف بودیم و آن را خرج اضافه می دانستیم البته یکی از همسایه ها به اصرار دوستان چند شاخه گل به ماشین عروسمان زد.
🚗در راه آرایشگاه به تالار، زندگیمان را با شنیدن کلام وحی آغاز کردیم. یادم می آید چون نزدیک اذان مغرب بود، آقا مرتضی آن قدر با سرعت رانندگی می کرد که فیلمبردار به او تذکر داد. در ماشین به من می گفت: نماز اول وقت مهم تر است تا فیلمبرداری! و وقتی وارد تالار شدیم آقا مرتضی به مهمانان گفت:
برای تعجیل در فرج حضرت صلوات بفرستید.🌹
🌧آن شب باران شدید می بارید عده ای گفتند ته دیگ خوردن های زیادی کار دستتان داد اما من مطمئن بودم که خداوند با بارش باران رحمتش به من یادآوری می کرد که همسرت سرسبد نعمت هایی است که من از روی رحمت به تو عطا کرده ام؛ چرا که صدای رحمت خدا مانند صدای پای پروانه روی گل ها بی صداست…
😌حدود دویست غذای اضافه، تاوان عروسی مذهبی گرفتنمان بود😐
عده ای نیامدند و اظهار کردند چگونگی عروسی شما قابل پیش بینی است! صبح فردای عروسی آقا مرتضی غذاهای باقیمانده را بسته بندی کرد و به خیریه داد، همان شد خیر و برکت در زندگیمان…
همسر عزیزم،❤️ خوشا به حالت! من با تمام ظلماتم روی زمین ماندم و تو در بهشت، در جوار امام حسین (ع) با تمام برکاتش…🌺🍃
پس بیراه نیست که لحظه جان دادن، نام مبارکش را بر زبان جاری کردی… برای همسفر جا مانده ات دعا کن😔
مهریه همسران #شهدا چه بود؟
مهریه شهید #ابراهیم_همت: بنا به درخواست همسر شهید هیچ مهریه ای در نظر گرفته نشد♥️
مهریه همسر شهید سید #محسن_صفوی: #شهادت سید محسن صفوی♥️
مهریه همسر شهید #جهان_آرا: یک سکه طلا♥️
مهریه همسر لبنانی شهید #چمران: یک جلد قرآن کریم و یک لیره لبنانی♥️
مهریه همسر شهید #جلال_افشار: یک چک با مبلغ بسیار پایین♥️ مبلغ چک پس از ازدواج به فرمانده سپاه اصفهان تقدیم شد تا خرج رزمندگان در جبهه ها شود.
مهریه همسر شهید #مهدی_باکری: سلاح کلت کمری شهید و یک جلد قرآن♥️
مهریه همسر شهید #ناصر_کاظمی: یک سکه طلا به عشق امام خمینی(ره)♥️
مهریه همسر شهید مدافع حرم #حسن_غفاری: زیارت شهرهای مکه، مدینه، مشهد، سامرا، کربلا، نجف، کاظمین♥️که همگی انجام شده و مهریه ادا شده است.
مهریه شهید مدافع حرم #صادق_عدالت_اکبری: یک سفر حج♥️
مهریه شهید مدافع حرم #محسن_حججی: ۱۲۴ هزار صلوات، حفظ قرآن، ۵ سکه طلا و ۱۴ شاخه گل نرگس به عشق امام زمان(عج)♥️
هدایت شده از ستارگان آسمانی ولایت⭐️
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
سلام✋
🌸چلهمون از امروز شروع میشه
ترک یک گناه و نذر لبخند صاحب الزمان(عج)
💪میخوایم کمر همت ببندیم و گناه نکنیم تا دل حضرت مادر(س) رو شاد کنیم و در ظهور آقامون حضرت حجت(عج) مؤثر باشیم.
یا زهرا✌️
#کانال_ستارگان_آسمانی_ولایت
https://eitaa.com/setaregan_velayat313