هدایت شده از ستارگان آسمانی ولایت⭐️
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
سلام✋
🌸چلهمون از امروز شروع میشه
ترک یک گناه و نذر لبخند صاحب الزمان(عج)
💪میخوایم کمر همت ببندیم و گناه نکنیم تا دل حضرت مادر(س) رو شاد کنیم و در ظهور آقامون حضرت حجت(عج) مؤثر باشیم.
یا زهرا✌️
#کانال_ستارگان_آسمانی_ولایت
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
هدایت شده از ستارگان آسمانی ولایت⭐️
1_14382337.mp3
6.02M
#بسم_رب_الحسین
زیارت عاشورا
با صدای حاج #صادق_آهنگران
خیلی زیبا التماس دعا
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
#کانال_ستارگان_آسمانی_ولایت
#بهروزغلامی در سال 1334 در استان آذربایجان شرقی، شهرستان کلیبر در خانواده ای مذهبی دیده به جهان گشود. دوران کودکی را در مدارس تبریز و اردبیل به تحصیل پرداخت سپس همراه خانواده ی برادرش به خوزستان، شهر اهواز مهاجرت کرد و سکونت گزید. تحصیلات دبیرستان خود را در اهواز گذراند. وی در اوایل جوانی نیز به کار یادگیری قرآن و فرایض دینی علاقه ی وافر داشت و زمانیکه ظلم و فساد بیداد می کرد آن جوان خوش اندیشه ضمن رعایت احکام اسلام، با یاد خدا روزگار می گذراند. پس از اخذ دیپلم به خدمت سربازی اعزام و در شهر #بندرعباس مشغول به خدمت شد.
طلوع فجر دمیدن آغاز کرد، او در چندین مرحله از سربازی فرار کرد تا در تظاهرات و راهپیمایی های مردم تهران شرکت کند. با پیروزی انقلاب و انفجار نور در همان اوایل انقلاب در ارگانی به نام #«جوانمردان» فعالیت کرد و به دنبال آن یکی از مؤسسین سپاه خوزستان خصوصاً در مبحث آموزش شدند و به اتفاق #شهید علی غیوراصلی پادگان آموزشی بزرگی را راه اندازی نمودند. کلیه ی پاسداران استان خوزستان در آن پادگان آموزش نظامی فرا گرفتند که حقیقتاً آن مرکز آموزش باعث خدمات فراوانی به سپاه و جنگ عرضه نمود. اکثر فرماندهان یگان های سپاه عموماً آموزش های خود را در این پادگان فرا گرفتند.
با شروع جنگ تحمیلی و هجوم ارتش تا دندان مسلح عراق به خوزستان و تصرف قسمت وسیعی از خاک کشورمان، وی با تشکیل اولین گروه چریکی به دشمن در مرزهای جنوبی شبیخون زد و با گروه اندکش به مبارزه با لشکرهای مجهز دشمن می رفت. آن سرو خرامان و قهرمان به علت دفاع مورد بازخواست بنی صدر، فرمانده کل قوای وقت، قرار گرفت و به همین جرم محاکمه صحرایی شد. بعد از عزل بنی صدر مجدداً به جبهه بازگشت و در وجب به وجب خاک خوزستان حماسه آفرید.
#شهیدبهروزغلامی در یکی از عملیات ها در حال نجات جمعی از یارانش که به محاصره ی دشمن در آمده بودند، مورد اصابت 7 الی 8 تیر خصم قرار گرفت. خود #شهید در خصوص مجروحیتش می گوید: «در بیمارستانی در تهران بستری بودم و در حالی که بدنم باندپیچی شده بود خوابیده بودم. پیرزنی در حال گریه کردن پیشم آمد، به او گفتم: مادرجان، گریه نکن فرزندت را عمل می کنند و إنشاءالله خوب می شود. پیرزن که به شدت گریه می کرد گفت: پسرم من برای فرزندم گریه نمی کنم، برای شما گریه می کنم که یک جای سالم در بدنت نمانده است...»
او پس از مداوا به اهواز بازمی گردد و مجدداً به جبهه اعزام می شود. او شمع محفل فرماندهان سپاه خوزستان بود و به لحاظ توان بالای نظامی به سمت فرماندهی تیپ امام حسن علیه السلام منصوب شد و در عملیات های مختلف شرکت نمود. او ویگان خدمتیش چنان ترسی در دل دشمن انداختندکه رادیو عراق به صراحت نسبت به وی فحاشی می کرد.
با تدابیر بهروز غلامی شناسایی لازم در فاو در سال 1362 انجام شد که دو سال بعد منجر به عملیات والفجر8 گردید و در عملیات خیبر در دل هور به لشکریان سیه دل هجوم آورد. در همان شب اول گردان های تحت امر شهید بهروز غلامی به اهداف خود رسیدند که در ادامه عملیات، بهروز، آن جوان زیبا و شجاع سپاه در خون خود غلتید و تا آسمان زیبای شهادت پر گشود ولی هنوز نام وی در خوزستان با قداست خاصی تلاوت می شود و سمبل شجاعت ملت ایران است.
#شهید موسی اسکندری بعد از شهادت بهروز غلامی گفت: «مغز و روحم را از دست دادم».
بس که گفتم و گفتند از شهیدان شهیدان را شهیدان می شناسند
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
نـَبــشِ
دِلــ
میـڪُنـم
هـر بـار
تـو را
مے یـابـم
#شهیـد_سعـید_بیاضےزاده
#لبیڪ_یــا_زیـنـب
خبرگزاری پانا امور رسانه ای مجمع جهانی خادمین شهدا،
مصاحبه ای به صورت پرسش و پاسخ ، توسط خادم الشهید وصالی ، با پدربزرگوار شهید سعید بیاضی زاده در گروه این مجمع برگزار گردید.
وصالی:
بسم رب الشهدا و الصدیقین
سلام
شبتون شهدایی
من از پدر عزیز شهید ممنونم که وقت باارزششون در اختیار مون گذاشتند
خادمین عزیزشهدا ازتون خواهش میکنم در حین مصاحبه پستی ارسال نکنید
لطفا
پدرجان اگه اجازه بدید شروع کنیم؟؟؟
اصغربیاضی زاده اصغربیاضی زاده:
سلام بفرمایید
وصالی:
1:لطفا خودتان را معرفی کنید.
اصغربیاضی زاده
اصغربیاضی زاده:
سلام خدمت شما دوستان بزرگوار بنده حقیر اصغربیاضی زاده پدر شهید حجت الاسلام سعید بیاضی زاده خدا شکر که سعادت نسیبم. شد در خدمت شما خوبان باشم
وصالی:
2:در ابتدا از از دوران کودکی شهید و تولدشان سخن بگوئید.
اصغربیاضی زاده اصغربیاضی زاده:
شیخ سعید پنجم تیر هزارو سیصدو هفتادو سه در روستای حجت آباد متولدشدند
سعید از همان کودکی یک بچه دوست داشتنی بود همه بچه ها دوست داشتنی هستند اما سعید بیشتر او از سن پایین کارهایش دوست داشتنی بود از چهارسالگی همراه من و مادرش نماز می خواند و شعرهای قرآنی یاد گرفته بود
سعید از کودکی همراه من به مسجد می آمد وموقه نماز تکبر گوبودند به جز اینکه امامان ع را از من و مادرش می پرسید می گفت مثلا امام حسن ع فرزند کیست چرا حضرت فاطمه س را شهید کردند کلاس سوم وچهارم ابتدایی دعای توسل زیارت عاشورا را حفظ کرده بود
وصالی:
3: به نظر شما بارزترین خصوصیت اخلاقی شهیدتان چه بود که منجر به شهادتشان در سن کم شد؟؟؟
اصغربیاضی زاده اصغربیاضی زاده:
سعید یک انسان با تقوا باحیا بود از همان دوران کودکی خیلی منظم لباس ها همیشه اتو زده کفش تمیز موها شانه زده اگر سن شان کم بود او مثل بزرگترها رفتار می کرد هیچ وقت به خیابان نمی رفت وقتی از مدرسه مر آمد در کارهای خانه به مادرش کمک می کرد
سعید آن قدر خوش اخلاق با حوسله بود که من و مادرش هیچ وقت او دعوا نمی کردیم
سعید دوست داشت همه جا و همه کس کمک کند او می گفت مگر کودکان عراقی یا سوریه چه گناهی کرده اند
وصالی:
4:چه شد که تصمیم ورود به حوزه علمیه را گرفتند؟؟؟
اصغربیاضی زاده اصغربیاضی زاده:
من ومادرش مخصوصا مادرش خیلی دوست داشتیم یکی از بچه ها به حوزه بروند تا این که یک روز سعید از مدرسه آمد آن موقه انار مدرسه راهنمایی می رفت به مادرش می گوید من میخواهم شما را به آرزویتان برسانم
سعید به حوزه و لباس پیامبر علاقه زیادی داشت
وصالی:
5:چندسال در حوزه درس خواندند؟؟؟
طلبه پایه چند بودند؟؟؟
اصغربیاضی زاده اصغربیاضی زاده:
ایشان هشت حوزه بودند درسی که ده سال باید می خواند هشت سال و درس خارج را شروع کرده بودند
و از نخبگان حوزه بودند
وصالی:
6:در دیدارشان با حضرت آقا هدیه ای دریافت کردند.
از اینکه آن هدیه چه بود و سرنوشتش چه شد برایمان بگوئید.
اصغربیاضی زاده اصغربیاضی زاده:
یک روز زنگ زد گفت یک هدیه خیلی خیلی با عرزش گرفتم نگفت از کجا بعد که دوستش گفت هدیه از رهبری بوده که گفت من لیاقت آن را نداشتم هدیه کردم به استادم
وصالی:
7:چگونه با وجود سن کمشان راوی دفاع مقدس بودند؟؟؟
اصغربیاضی زاده اصغربیاضی زاده:
او خیلی دوست نداشت خودش را نشان بدهد
ایشان آنقدر به شهدا علاقه داشت که تطیلات عید را در راهیان نور بود
همیشه از شهدا وجنگ و جبهه می پرسید
وصالی:
8:شهید در جبهه سامراء هم حضور داشتند،از حضور ایشان در آنجا بگوئید.
اصغربیاضی زاده اصغربیاضی زاده:
سال ۹۴ همراه با خانواده به مشهد رفتیم آنجا گفت می خواهم به عراق بروم اول گفت برای درس خواندن بعد به من گفت می روم جنگ و ما را راضی کرد گفت زود برمی گردم اما یک ماه رمضان را آنجا بودند
وصالی:
9:جناب بیاضی زاده فرزندتان قبل از ورود به سوریه آموزش نظامی خاصی هم دیده بودند؟؟؟؟
اصغربیاضی زاده اصغربیاضی زاده:
ایشان وقتی بچه های فاطمیون آموزش می دیدند ایشان روحانی آنها بودند و خودشان هم آموزش می دیدند فکر کنم دو یا سه بار آموزش دیده بودند
وصالی:
10:چه شد که تصمیم به حضور در جبهه مقاومت را گرفتند؟؟؟
اصغربیاضی زاده اصغربیاضی زاده:
سعید احساس مسعولیت مکردند وقتی حرم حضرت زینب س در خطر است سعید ها آرام ندارند او می گفت اگر همه احساس خطر کنیم چه کسی از حرم حضرت زینب س دفاع کند
وصالی:
11:در چه تاریخی و چند دوره اعزام شدند؟؟؟
اصغربیاضی زاده اصغربیاضی زاده:
اولین با ۲۴ خرداد ۹۵ دو ماه سوریه بودند که بعد از اتمام معموریت دوباره تمدید کردند چون احتیاج داشتند و آخرین بار ۲۶ شهریور ۹۵ رفتند
وصالی:
12:آخرین بار که بدرقه شان کردید فکر می کردید دیگر پسرتان را نبینید؟؟؟
اصغربیاضی زاده اصغربیاضی زاده:
نه مگر آدم دلش راضی می شود که فکرش هم بکند
وصالی:
13:در چه روزی به شهادت رسیدند؟؟؟
اصغربیاضی زاده اصغربیاضی زاده:
روز
۲۲ مهر ۹۵ ۱۱ محرم
وصالی:
14:در آخرین تماسشان به شما چه گفتند؟؟؟
اصغربیاضی زاده اصغربیاضی زاده:
او تقریبا هر روز تماس می گرفت آخرین بار روز عاشورا بود به من گفت خیلی التماس دعا
دارم بعد هم در مورد رفتن من و مادرش به سوریه چون داشت کار های ما می کرد برویم سوریه برای زیارت
وصالی:
15:چه کسی خبر شهادت را به شما داد؟؟؟
حس آن لحظه تان چه بود؟؟؟
اصغربیاضی زاده اصغربیاضی زاده:
دوستان به من گفتند من باورنمی کردم بعد که با سپاه قدس تماس گرفتیم گفتند شهید شد باز هم باورش برایم سخت بود آن لحظه حاضر بودم بمیرم ولی این خبر را نشنوم
وصالی:
16:از نحوه شهادت فرزندتان اطلاع دارید؟؟؟
اگر بله لطفا تعریف کنید.
اصغربیاضی زاده اصغربیاضی زاده:
یکی از دوستان و همرزمانش که همراه بودند گفت در حا جا به جایی بودیم که در بین راه به آنها حمله می کند یک خمپاره به طرف ماشین اصابت می کند سعید که در حال رانندگی بود ترکش به سرش اسابت می کند و دو تن از همرزمانش هم مجروع شدند
وصالی:
17:از بی قراری و دلتنگی خانواده برای شهید صحبت کنید.
اصغربیاضی زاده اصغربیاضی زاده:
هر وقت کنار لباس و وسایل سعید می رویم با آنها حرف می زنیم سارا همیشه منتظر آمدنش است وقتی زیاد دلتنگ می شویم می رویم کنار قبرش یک آرامشی به ما می دهد بعضی وقت ها از می خواهیم که بیاید او اگر برای یک دقیقه هم که شد در خوابمان می آید
وصالی:
18:مزار شهیدتان کجا واقع شده است؟؟؟
اصغربیاضی زاده اصغربیاضی زاده:
وقتی همه دور هم هستیم از خا طرات و کارهایش می گوایم او در کنار عمو و پسر عمویش که از شهدای دفاع مقدس هستند در گلزار شهدای ساقی دفن شدند
وصالی:
19:لطفا اگر شهید وصیتنامه ای داشتند متن آن را برایمان ارسال کنید؟؟؟
اصغربیاضی زاده اصغربیاضی زاده:
ما خودمان در روستای حجت آباد از شهرستان انار زندگی می کنیم
ایشان وصیتنامه نداشند اما همه چیز را زبانی به همه ی ما گفتند
وصالی:
20میشود بگویید چه میگفتند؟؟؟
اصغربیاضی زاده اصغربیاضی زاده:
من کوچکتر از آنم که به جوانان عزیز توصه ای داشته باشم اما به جای یک دوست شهدا از ما چیزی نمی خواهند و توقع ای هم ندارند آنها فقط از ما خواُتند ولایت را تنها نگذاریم
وصالی:
21:به عنوان حرف آخر چه توصیه ای به جوانان مان دارید؟؟؟
جواب این سوال 👆👆👆
22:بزرگوار مجمع خادمین یکی از برنامه هاش برگزار ی نمایشگاه های نقاشی و عکس از شهدا در سراسر کشور هست ،لذا خواهشمندیم یک هدیه ویژه به نمایشگاه مجمع اهدا بفرمایید.
هدیه هم می تونه :
دستنوشته ای از شهید.
چفیه یا لباس
عکس شهید با امضای خانواده شهید
یا هر هدیه ای که مد نظر شماست
با تشکر
اصغربیاضی زاده اصغربیاضی زاده:
او به من و مادرش می گفت فقط خدا را در نظر بگیریدو در برابر موصیبتها شبر کنید بعضی از حرفها را تحمل کنید سارآ خواهر کوچکش که جان و نفس یکدیگر بودند می گفت خواهرم حجاب تو جنگ با دشمن است حجاب از جنگیدن با داعش ارزشش بیشتر است
چشم انشاالله
وصالی:
سوال اعضا
لطفا از پدر شهید،درباره نظر شهید درباره شهید مطهری و اینکه ایا کتابهای ایشان را مطالعه می کردند،وضعیت عبادت ایشان چگونه بود،از نظر خصوصیات اخلاقی چگونه بودن ?
شهیدگمنام:
دلنوشته مداح اهل بیت حاج اقا سلحشور برای شهید بیاضی زاده
آنان که دل به این دنیای فانی نبستند و تنها به شوق پرواز، این چند روزه را طاقت آوردند. مرغان باغ ملکوتی که هیچگاه راضی به زندگی در قفس تنگ دنیا نشدند و برای رهایی از زندان تن آرام و قرار نداشتند و الحق و الانصاف سعید از آن دسته بچهها بود.
از اولین باری که سعید را در سوریه دیدم به دلم برات شد چند روزی بیشتر مهمان ما نیست، طوری از شهادت صحبت میکرد که یک عاشق از گمشدهی دیرینش صحبت میکند.
سعید جان!
ظاهر آرام و متینت و خوش خلقی و تبسم زیبای همیشگیات، هیچگاه نتوانست درون متلاطم و بیقرارت را پنهان کند،
و چه زود به آرزویت رسیدی...
هنیئاً لک!
اصغربیاضی زاده اصغربیاضی زاده:
بله کتاب های شهید مطهری را مطالعه می کردند ایشان بسیار عبادت می کردند نماز شب می خواند بزرگترین عبادتش خدمت به پدر و مادر بود او بسیار خوش اخلاق خوش برخورد و زیبا کلام بودند
وصالی:
چند کلامی هم از حاج اقا ماندگاری در مراسم شب وداع با پیکر شهید
«شهید بیاضی زاده در عین اینکه طلبه بسیار قوی از نظر علمی بود ولی به شدت به تهجد و شب زنده داری و خلوت با خدا علاقه داشت؛ ایشان از جمله شهدایی هستند که واقعا باید به آنها عباد صالح خداوند گفت. »
چه زیبا گفتن حاج اقا مانداگاری قانون کربلا اینه هر کربلایی باید اربابشو ببینه داداش سعید هم خادم اقابودن هم خادم شهدا و دانشجوی مکتب امام صادق شب جمعه هم پر کشیدن تا مهمان خود اقا بشن جوار اقا ما گنهکاراروهم یاد کن داداش سعید شادی روح شهدا وخصوصا شهید بزرگوار صلوات
اصغربیاضی زاده اصغربیاضی زاده:
انشاالله ما
هدایت شده از كانال رسمي ( مجمع جهاني خادمين شهدا)
#گزارش
◀ به گزارش خبرگزاری پانا امور رسانه ای مجمع جهانی خادمین شهدا،
مصاحبه اي به صورت پرسش و پاسخ ، توسط خادم الشهيد وصالي ، با پدر بزرگوار شهيد سعيد بياضی زاده در گروه اين مجمع برگزار گرديد.
مشروح مصاحبه ⬇️
لینک مطلب http://martyrsofislamicworld.blog.ir/1397/05/23/مصاحبه-با-پدر-بزرگوار-شهید-سعید-بیاضی-زاده
هدایت شده از حراجی
دنبال یه کانال بودی# کارهای هنری زیبا وکاربردی داشته باشه.؟
من پیداش کردم
هنرکده گل نرگس👏👏👏
سریع عضو شو ببین چه خبره؟
سفارش هم قبول میکنه.
به تمامی نقاط کشور هم ارسال داره.👍
http://eitaa.com/joinchat/1912602633Ca6f6987a84
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
_دارد... 🌹♥🌹♥🌹♥🌹♥🌹 #به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت ایتا https://eitaa.com/setaregan_velayat313 سروش htt
🌹♥🌹♥🌹♥🌹♥🌹
✨رمان عـشـق_واحـد
✍ مـیـم_ر
🌹قسـمـت هـفــتــم
از محل خبرگذاری برمیگشتم و در حال قدم زدن در خیابان های سرد و سوز دار شهر بودم که موبایلم زنگ خورد.
با دیدن اسم شیدا نفسم را با خستگی فراوان بیرون دادم. شیدا دوست قدیمی من بود. دوستی که ناگهان با وجود یک عشق دروغین از زمین تا آسمان به تغییر کشیده شده بود. تغییری باور نکردنی!
دکمه ی سبز را فشار دادم:
_بله؟
_سلام خانوم خانوما! دیگ مارو محل نمیزاریا!
_شرمنده سرم شلوغ بود! خوبی؟
_ببینمت بهتر میشم رفیق جان. امروز میتونی بیای به جای همیشگی؟
خواستم حرفی بزنم که مانع شدو گفت:
_لازمه ببینمت لیلی خانم.
_خب باشه! یک ساعت دیگه اونجام.
کنار دریاچه روی نیمکت نشسته بود. به سمتش رفتم! تا مرا دید به سمتم امدو تا سلام دادم مرا به آغوش کشید.
نشستیم. بینمان سکوت بود. نگاهش کردم. آرایشی که چهره ی معصومش را به نابودی کشیده بود و شیدایی که حالا...
دلم برای خودش تنگ شده بود نه چیزی که الان بود.
صدایش مرا از فکر بیرون کشید
_سرد بودنت اذیتم میکنه لیلی!
بدون اینک نگاهش کنم گفتم:
_لابد دلیل داره...
_دلیلش ظاهرمه که دیگ مثل قبل نیست؟ من همون شیدام!
چه راحت حرف میزد از چیزی که عذاب من شده بود.با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم:
_دلیلش خودتی که داری نابود میشی! اره تو شیدایی ولی نه شیدایی که یه روز دغدغش ارزشاو عقاید محکم زندگیش بود.
با بغضی که در صدایش نشسته بود گفت:
_همش تقصیر این دله که عاشق شد
_نه همش تقصیر توعه که اشتباه انتخاب کردی!
_لیلی ماهان اونقدرام ک فکر میکنی بد نیست. اون دوستم داره!
خندیدم و گفتم:
_اگ دوستت داشت سعی نمیکرد تغییرت بده عزیزم. چرا نمیفهمی داره ازت استفاده میکنه!
_چی میگی ما قراره ازدواج کنیم!
پوسخندی گوشه ی لبم نشست و گفتم:
_هه! ازدواج؟ اینم بازیشونه!
_تو عاشق نشدی نمیفهمی من چی میگم.
_اره تو راست میگی! من به همین راحتیا تن به این عشقای کثیف نمیدم.
نفس عمیقی کشید و گفت:
_اگه گفتم الان بیای اینجا واس این بود که بری با بابام حرف بزنی تا اجازه بده ماهان بیاد خاستگاری! بابام برای تو خیلی ارزش قائله! یجور دیگ بهت احترام میزاره لیلی خواهش میکنم!
متعجب نگاهش کردم. انگار نمیفهمید که من چه میگفتم و چه چیزی را مدام در گوشش فریاد میزدم. عشق کورش کرده بود کرش کرده بود.
_حیف اون بابا! تو میدونی چقدر غیرت داره و تعصب! تو میدونی چقدر عابروش براش مهمه! تو میدونی با اینکارت نابود میشه و عین خیالت نیست! شیدا به خودت بیا!
دگر آن بغض لعنتی امانم را بریده بود.
از جا بلند شدم. خواستم قدمی بردارم که صدای گرفته اش مانع شد
_لیلی خواهش میکنم درکم کن
به سمتش برگشتم. با بغضی که در نگاه و صدایم نشسته بود گفتم:
_شیدا خانم داری فرو میری تو لجن و حالیت نیست! میترسم وقتی بیدار شی که دیگه دیر شده! اون پسره ی عوضی انسانیت حالیش نیست از تو یه عروسک برای بازی ساخته! گوش نکن به دوستت دارمایی که بوی دروغ و نفرت میدن. دلم تنگ شده برای شیدا... خیلی زیاد...
اشک هایم را پاک کردمو به راهم ادامه دادم. عذابم میداد! اینطور دیدنش عذابم میداد! جامعه پر شده بود از گرگ های هوسبازی که مدام به دنبال طعمه های پاکی چون شیدا ها میگشتند. سخت بود دیدن دوست عزیزم که حالا ادم دیگری بود... تنها کاری ک از من بر می آمد دعا به درگاه خدای قلبم بود.
خواستم کلید را داخل قفل در بیندازم که صدایی مانع شد:
_لیلی؟
وقتی برگشتم با زینب مواجه شدم که جلوی در ایستاده بود.
_سلام. چیه چیشده؟
_سلام. لیلی بیا کامپیوترمو یه نگاه بنداز هنگ کرده!
_مگ جناب استاد کامپیوتر خونه نیست؟
_محمد حسینو میگی اون درگیره بیا دیگ...
_ زینب من بیام تلفن بگیری دستت شروع کنی به حرف زدن با امیر میزنم کامپیوترتو داغون میکنما!!!
_ ای بابا گیر دادید به ما دوتا نامردا... حسودااا
ِخندیدم و گفتم:
_ بزار به مامان بگم بیام
#ادامه_دارد...
🌹♥🌹♥🌹♥🌹♥🌹♥🌹
✨رمان عـشـق_واحـد
✍ مـیـم_ر
🌹قسـمـت هـشـتــم
در حال ور رفتن با کامپیوتر زینب بودم. زینب هم یه بند حرف میزد. انگار تا به من میرسید تمام خاطراتش با امیر و تمام غم هایش یاد آوری میشد. موبایلش را هم برداشته بودم تا مبادا به امیر زنگ بزند.
_ خلاصه داشتم میگفتم لیلی! اصلا من نفهمیدم مامان امیر اونجا چیکار داشت! فکرشو بکن مادر شوهرم بخواد...
با مشت به روی میز کامپیوتر کوبیدم و گفتم:
_هووووف زینب چقدر غیبت کردی! بسه.
_خب اون موبایل و بده با امیر حرف بزنم تو تو سکوت کامل کارتو انجام بده!
_زینب چه اشتباه بزرگی بود!
_چی؟
_شوهر کردن تو!
کمی گذشت. نگاهی به زینب کردم. درحال حرف زدن با موبایلش بود. خنده ام گرفت. وقتی با امیر حرف میزد حواس و فکرش فقط پیش او بود و هیچ چیز را نمیدید!
اصلا نمیتوانستم درکش کنم. به این فکر افتادم که اگر منِ بی احساس شوهر کنم شاید در حد دو ثانیه با او حرف بزنم! یا مثلا هفته ای دوبار ببینمش! اگر مثل امیر از آن سیریش ها بود میکنمش سه بار! یا یک دقیقه!
اصلا این لوس بازی ها چه معنی دارد؟
_زینب پاشو برو یه لیوان آب بیار!
نگاهش کردم اصلا صدایم را نمیشنید
چادر سفید زینب را سرم کردم و بیرون از اتاق رفتم تا آب بخورم. داخل آشپز خانه بودم که ناخواسته چیزهایی شنیدم.
_مادر من زشته این کارا! شما که میدونید من چه قصدی دارم با دختر مردم حرف بزنم که به چی برسم تهش!
_محمدحسین تو بشین باهاش حرف بزن! خودت بهش بگی خیلی بهتره! هرکاری خواستی بکن.
_مامان ببین ادمو تو چه مخمسه ای میزارین! باشه چشم من بهش میگم.
طوری که مرا نبینند به اتاق زینب رفتم.
نشسته بودم روی تخت زینب و فکر میکردم. ذهنم حسابی کنجکاو شده بود.
ناگهان صدای بسته شدن در حیاط به گوش رسید. زینب پرده را کنار زد و بعد که انگار کسی را دید فورا گفت:
_امیر من بعدا بهت زنگ میزنم خدافظ.
به سمت من برگشت و دوباره گفت:
_مژگان اومد.
متعجب پرسیدم:
_مژگان کیه؟
_خندیدو گفت:
_خواستگار محمدحسین.
چشم غره ای رفتم و گفتم:
_بی مزه!
_به جون تو راست میگم لیلی!
مژگان دختر خالمه. محمدحسین و دوست داره ولی این داداش بی احساس ما قصد زن گرفتن نداره. الانم اومده تا باهم حرف بزنن. عجیب تر لز همه اینه که بابای مژگان به شدت با این وصلت مخالفه!
_چرا؟
_شوهر خالم به شدت از نظر اعتقادی و اینا با ما مخالفه! حتی اختلاف طبقاتیمونم زیاده. بابای مژگان صاحب یه کارخونست و ماشالا وضعشون توپه.
اما خب مژگان پاشو کرده تو یه کفش که من محمد حسین رو دوست دارم. بیچاره عاشق این داداش دلسنگ ما شده.
_ینی چی داداشت تا اخر عمرش میخواد مجرد بمونه؟
_اینو هم ک بهش میگیم میگ حالا اگ کسی پیدا شد که دلم باهاش بود و شرایط کار منو قبول کرد اونموقع برام آستین بالا بزنید.
لبو لچه ام آویزان شدو گفتم:
_بیچاره مژگان!
_نمیخوام غیبت کنم ولی چندان بیچاره ام نیست. تو ک نمیشناسیش غصشو نخور
_زینب دختره با اینکارش فقط خودشو کوچیک کرد!
_نه چندان کوچیکم نشد چون منو مژگان فکر اینجاشم کردیم. قرار شد جوری تظاهر کنیم که مثلا ما یعنی منو مامان مژگانو برای ازدواج با محمد حسین انتخاب کردیم و اینا...
حس بدی داشتم! هم به مژگان هم به محمد حسین!
فضولیم حسابی گل کرده بود!
_زینب اینا کجا میشینن حرف بزنن؟
_مطمعنا تو اتاق ک نمیرن. یعنی اگ داداش منه تو همون پذیرایی یا رو تخت توی حیاط میشینه!
دعا دعا میکردم که در حیاط بنشینند . چون تخت داخل حیاط زیر پنجره پذیرایی بود و من به راحتی میتوانستم گوش تیز کنم.
دست زینب را گرفتم و گفتم
_برو ببین کجا نشستن!
خندید و مشتش را به بازویم زد.
_فضول خانم!
دقایقی بعد داخل شدو گفت:
_حیاط!
با خوشحالی نیشم تا بناگوش باز شد. دستش را گرفتم و با هم داخل پذیرایی شدیم.
_زینب نگهبانی بده من ببینم اینا چی میگن.
متعجب نگاهم کرد و گفت:
_خب منم میخوام بشنوم
.
_من بعدا بهت میگم دختره ی فضول.
از رفتار های خودم خنده ام گرفت! خدا مرا ببخشد اخر این فضولی کار دستم میدهدو خدا جا قشنگه ی جهنم را نصیب من میکند. واقعا حریف این ذهن کنجکاوم نمیشدم!
ابتدا از آن بالا نگاهشان کردم. با فاصله نشسته بودند. مژگان درحال خودخوری بودو محمدحسین در سکوت کامل به سنگ فرش های حیاط خیره بود.
گوش هایم را به پنجره چسباندم و....
#ادامه_دارد...
🌹♥🌹♥🌹♥🌹♥🌹
✨رمان عـشـق_واحـد
✍ مـیـم_ر
🌹قسـمـت نـهــم
بلاخره کلام اول را محمد حسین شروع کرد.
_من همه چیو از خیلی وقت پیش فهمیدم مژگان خانم. میدونم شما چی میخواید بگید. میدونم چی داره اذیتتون میکنه، حرفایی که تو دلتون مونده شده سوهان روحتون.میدونم همه اینارو...
ولی قبلش تمام حرفای منو بشنوین و بعد...
من یه نظامی هستم! عاشق کارو هدفم. عاشق ایجاد امنیت برای ناموسو مردمم. عاشق جون دادن تو راه خدای خودم.
اگ قرار باشه یه خانواده تشکیل بدم اولویتام چیزاییه که الان گفتم بعد خانوادم.
زندگی با من سخته! یه روز میان میگن زخمی شدم یه روز میگن دارم جون میدم. یه روز اصلا غیبم میزنه..
متوجهین چی میگم؟ زندگی با من اذیتتون میکنه و من اینو نمیخوام نه فقط برای شما بلکه هر دختر دیگ ای...
پس همه چیزو فراموش کنید. مطمعنا کسایی بهتر از من جلوی راه شما قرار میگیرن. حیف یه عمر زندگیتون تباه شه!
کم کم داشت به چشم برادری از او خوشم میامد. حرف هایش عجیب بود و در عین حال زیبا...
فرق داشت...
فرق داشت با تمام هم جنس هایش...
او برای هدفش زندگی میکرد. چیزی که اینروز ها کم کسی بدنبالش میرود...
صدای زینب مرا به خودم اورد:
_فضول خانم من میرم براشون چایی ببرم.
نمیدانم چرا دلم میخواست بدانم اگر در آن شرایط مرا ببیند چه عکس العملی نشان میدهد.
سریع گفتم:
_بده من ببرم.
_چی میگی لیلی تو برا چی ببری؟
_همینجوری بده دیگ!
چادر سفید زینب را سرم کردم و با سینی چایی به سمتشان رفتم.
نزدیک که شدم سلام بلندی تقدیمشان کردم. ابتدا سر محمد حسین پایین بود. اما صدای مرا که شنید متعجب سرش را بالا اورد.
نگاهی به مژگان کردم. خیلی بد نگاهم میکرد. در همان حال گفت:
_شما دوست زینبی؟
_بله اگ از نظر شما اشکالی نداره!
_واااا! چه طرز حرف زدنه؟کلا دعوا داری؟
نگاهی به محمد حسین کردم و بعد چشم هایم را روی مژگان ریز کردم و با حرص گفتم:
_نه کلا فقط با یه عده ک در حد خودشون حرف نمیزنن.
محمد حسین که از لحن حرف زدن من خنده اش گرفته بود سریع گفت:
_ممنون لیلی خانم.
سینی چایی را به سمتش گرفتم و با عصبانیت گفتم:
_ شمام بفرمایید.
_من برداشتم.
نگاهی به سینی کردم . سینی خالی را به سمتش گرفته بودم.
برای اولین بار سرش را بالا اورد و نگاهم کرد.
چشم غره ای برای مژگان رفتم و سریع داخل خانه شدم. حسابی از او بدم امده بود. از روی نوک دماغش به من نگاه میکرد. دخترِ خودخواهِ مغرورِ بی ادب.
دوباره به سمت پنجره رفتمو به شدت گوشم را چسباندم به شیشه!
صدای مژگان خودخواه به گوش میرسید:
_شما اصلا به احساسی ک من دارم توجه نمیکنید!
_گفتم که من درکتون میکنم.
_ولی حرفاتون اینو نمیگ...
اگ شما دلتون پیش کسی باشه برای اذیت نشدنش هرکاری میکنید از هرچیزی میگزرید.
_دقیقاااا زدید تو خال. دلت که پیش اون بالایی باشه بخاطرش هرکاری میکنی! از هر چیزی میگزری!
_حس خوبیه نه؟
_ چی؟
_اینک کسی همه جوره دوستون داشته باشه! من حریف احساسم نمیشم محمدحسین.
_شرمنده مژگان خانم دیگه ادامه ی این بحث به جای خوبی نمیرسه. ایشالا خدا هر کسیو سر راهتون قرار داد اول از همه مردونگی بلد باشه و ....
دیگر صدایشان را نمیشنیدم.
تمام من پر شده بود از فکر او. نمیفهمیدم چرا انقدر برایم موجود عجیبی بود...
نمیفهمیدم چرا ناگهانی انقدر برایم مهم شد؟
این هم ویژگی انسان های مبهم بود که دیگران را به سمت خودشان بکشانند.
صدای زینب به گوشم رسید:
_اممم. چیزه... خب لیلی اون بیرون منظره ی قشنگیه نه؟
_چی میگی زینب؟ بزار ببینم چی میگن...
این داداش توهم بدجور ناز میکنه ها
_لیلی یه لحظه برگرد خواهر جان.
چـچـ
_صبر کن یه لحظه! چرا صداشون نمیاد؟
ناگهان با صدای بلندی گفت:
_لیلی جونت دراد برگرد یه لحظه
_نه اشکال نداره بزار راحت باشن.
صدای دومی زینب نبود! صدای محمد حسین؟ اوه اوه عابرویم در جا فرش زمین شد. نمیتوانستم برگردم. در همان حالت خشکم زده بود. خدا لعنتت نکنه لیلی خدا اینجوری جوابتو داد.
چشم هایم را بستم و بعد که به سمتشان برگشتم باز کردم.
اصلا نگاهشان نکردم و خیلی جدی گفتم:
_ماشالا خیاطتتون منظره ی قشنگی داره. واقعا خاله مریم هنرمنده ها!
خندیدو گفت:
_بله ماشالا... شما فیض ببرید.
این را گفتو رفت...
زینب که از شدت کنترل خنده اش قرمز شده بود منفجر شد و با صدای بلند میخندید!
_بزنم لهت کنم زینب! چرا نگفتی!
همانطور که میخندید گفت:
_من ک گفتم. منتها تو انقدر محو منظره حیاط بودی که نفهمیدی!
_وااای خدا آبروم رفت...
#ادامه_دارد...